صفحه 15 از 22 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 215

موضوع: دیوان اشعار نظامی

  1. #141
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چون ز بهرام گور با پدرش

    باز گفتند منهیان خبرش


    که به سر پنجه شیر گیر شداست

    شیر برنا و گرگ پیر شداست


    شیر با او چو سگ بود به نبرد

    کو همی ز اژدها برآرد گرد


    دیو بندد به خم خام کند

    کوه ساید به زیر سم سمند


    ز آهن الماس او حریر کند

    واهنش سنگ را خمیر کند


    پدر از آتش جوانی او

    مرگ خود دید زندگانی او


    کرد از آن شیر آتشین بیشه

    همچو شیران ز آتش اندیشه


    از نظرگاه خویش ماندش دور

    گرچه ناقص بود نظر بی نور


    بود بهرام روز و شب به شکار

    گاه بر باد و گاه باده گسار


    به شکار و به می شتابنده

    در یمن چون سهیل تابنده


    کرد شاه یمن ز غایت مهر

    حکم او را روان چو حکم سپهر


    از سر دانش و کفایت خویش

    حاکمش کرد بر ولایت خویش


    دادش از چند گونه گوهر و تیغ

    جان اگر خواست هم نداشت دریغ


    هرچه بایستش از جواهر و گنج

    بود و یک جو نبودش انده و رنج


    زان عنایت که بود در سفرش

    یاد نامد ولایت پدرش


    دور چون در نبشت روزی چند

    بازیی نو نمود چرخ بلند


    یزدگرد از سریر سیر آمد

    کار بالا گرفته زیر آمد


    تاج و تختی که یافت از پدران

    کرد با او همان که با دگران


    چون تهی شد سر سریر ز شاه

    انجمن ساختند شهر و سپاه


    کز نژادش کسی رها نکنند

    خدمت مار و اژدها نکنند


    گرچه بهرام سربلندی داشت

    دانش و تیغ و زورمندی داشت


    از جنایت کشیدن پدرش

    دیده کس ندید در هنرش


    گفت هر کس در او نظر نکنیم

    وز پدر مردنش خبر نکنیم


    کان بیابانی عرب پرورد

    کار ملک عجم نداند کرد


    تازیان را دهد ولایت و گنج

    پارسی‌زادگان رسند به رنج


    کس نمی‌خواست کو شود بر گاه

    چون خدا خواست بر نهاد کلاه


    پیری از بخردان گزین کردند

    نام او داور زمین کردند


    گرچه نز جنس تاجداران بود

    هم به گوهر ز شهریاران بود


    تاج بر فرق سر نهادندش

    کمر هفت چشمه دادندش


    چونکه بهرام‌گور یافت خبر

    کاسمان دور خویش برد به سر


    دوری از سر نمود دیگر بار

    برخلاف گذشته آمد کار


    از سر تخت و تاج شد پدرش

    کس نبد تخت گیر و تاجورش


    پای بیگانه در میان آمد

    شورشی تازه در جهان آمد


    اول آیین سوگواری داشت

    نقش پیروزه بر عقیق نگاشت


    وانگه آورد عزم آنکه چو شیر

    برکشد بر مخالفان شمشیر


    تیغ بر دشمنان دراز کند

    در پیکار و کینه باز کند


    باز گفتا چرا ددی سازم

    اول آن به که بخردی سازم


    گرچه ایرانیان خطا کردند

    کز دل آزرم ما رها کردند


    در دل سختشان نخواهم دید

    نرمی آرم که نرمیست کلید


    با همه سگدلی شکار منند

    گوسپندان مرغزار منند


    گرچه در پشم خویشتن خسبند

    همه در پنبه‌زار من خسبند


    به که بد عهد و سنگدل باشند

    تا ز من عاقبت خجل باشند


    از خیانت رسد خجالت مرد

    وز خجالت دریغ باشد و درد


    به جز آن هرچه بینی از خواری

    باشد آن نوعی از ستمگاری


    بی‌خردوار اگر شدند ز دست

    به خروشان کنم خدیو پرست


    مرد کز صید ناصبور افتد

    تیر او از نشانه دور افتد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #142
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بس کن ای جادوی سخن پیوند

    سخن رفته چند گوئی چند


    چون گل از کام خود برار نفس

    کام تو عطرسازی کام تو بس


    آنچنان رفت عهد من ز نخست

    باکه؟ با آنکه عهد اوست درست


    کانچه گوینده دگر گفتست

    ما به می خوردنیم و او خفتنست


    بازش اندیشه مال خود نکنم

    بد بود بد خصال خود نکنم


    تا توانم چو باد نوروزی

    نکنم دعوی کهن دوزی


    گرچه در شیوه گهر سفتن

    شرط من نیست گفته واگفتن


    لیک چون ره به گنج خانه یکیست

    تیرها گر دو شد نشانه یکیست


    چون نباشد ز باز گفت گزیر

    دانم انگیخت از پلاس حریر


    دو مطرز به کیمیای سخن

    تازه کردند نقدهای کهن


    آن ز مس کرد نقره نقره خاص

    وین کند نقره را به زر خلاص


    مس چو دیدی که نقره شد به عیار

    نقره گر زر شود شگفت مدار


    عقد پیوند این سریر بلند

    این چنین داد عقد را پیوند


    که چو بهرام‌گور گشت آگاه

    زانچ بیگانه‌ای ربود کلاه


    بر طلب کردن کلاه کیان

    کینه را در گشاد و بست میان


    داد نعمان منذرش یاری

    در طلب کردن جهانداری


    گنج از آن بیشتر که شاید گفت

    گوهر افزون از آنکه شاید سفت


    لشگر انگیخت بیش از اندازه

    کینه‌ور تیز گشت و کین تازه


    از یمن تا عدن ز روی شمار

    در هم افتاد صدهزار سوار


    همه پولاد پوش و آهن خای

    کین کش و دیو بند و قلعه گشای


    هر یکی در نورد خود شیری

    قایم کشوری به شمشیری


    در روارو فتاد موکب شاه

    نم به ماهی رسید و گرد به ماه


    ناله کرنای و روئین خم

    در جگر کرده زهره‌ها را گم


    کوس روئین بلند کرد آواز

    زخمه بر کاسه ریخت کاسه‌نواز


    کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش

    بر طبقهای آسمان زد جوش


    لشگری بیشتر ز مور و ملخ

    گرم کینه چو آتش دوزخ


    پایگه جوی تخت شاه شدند

    وز یمن سوی تختگاه شدند


    آگهی یافت تخت گیر جهان

    کاژدهائی دگر گشاد دهان


    بر زمین آمد آسمان را میل

    وز یمن سر برآورید سهیل


    شیر نر پنجه برگشاد به زور

    تا کند خصم را چو گور به گور


    تخت گیرد کلاه بستاند

    بنشیند غبار بنشاند


    نامداران و موبدان سپاه

    همه گرد آمدند بر در شاه


    انجمن ساختند و رای زدند

    سرکشی را به پشت پای زدند


    رای ایشان بدان کشید انجام

    که نویسند نامه بر بهرام


    هرچه فرمود عقل بنوشتند

    پوست ناکنده دانه را کشتند


    کاتب نامه سخن پرداز

    در سخن داد شرح حال دراز


    نامه چون شد نبشته پیچیدند

    رفتن راه را بسیچیدند


    چون رسیدند و آمدند فرود

    شاه نو را زمانه داد درود


    حاجیان دل به کارشان دادند

    بار جستند و بارشان دادند


    داد بهرام شاه دستوری

    تا فراتر شوند ازان دوری


    پیش رفتند با هزار هراس

    سجده بردند و داشتند سپاس


    آن کزان جمله گوی دانش برد

    بر سر نامه بوسه داد و سپرد


    نامه را مهر برگشاد دبیر

    خواند بر شهریار کشور گیر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #143
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اول نامه بود نام خدای

    گمرهان را به فضل راهنمای


    کردگار بلندی و پستی

    نیستی یافته به در هستی


    ز آدمی تا به جمله جانوران

    وز سپهر بلند و کوه گران


    همه را در نگارخانه جود

    قدرت اوست نقشبند وجود


    در تمنای هیچ پیوندی

    نیست بیرون ازو خداوندی


    آفرینش گره گشاده اوست

    و آفرین مهر بر نهاده اوست


    اوست دارنده زمین و زمان

    پیرو حکم او همین و همان


    چون فرو گفت آفرین پیوند

    آفرین ز آفریدگار بلند


    گفت بر شاه و شاهزاده درود

    کای برآورده سر به چرخ کبود


    هم ملک فرو هم ملک‌زاده

    داد مردی و مردمی داده


    من که هستم در اصل کسری نام

    کسر چون گیرم از خصومت خام


    هم هنرمند و هم جهاندیده

    هم به چشم جهان پسندیده


    از هنرمندیم نوازد بخت

    بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت


    سر بلندیم هست و تاج و سریر

    نبود هیچ سر بلند حقیر


    گرچه صاحب ولایت زمیم

    پیشوای پری و آدمیم


    هم بدین خسروی نیم خشنود

    کانگبینی است سخت زهرآلود


    آنقدر داشتم ز توش و توان

    کاخترم بود ازو همیشه جوان


    به اگر بودمی بدان خرسند

    کز خطر دور نیست جای بلند


    لیکن ایرانیان به زور و به شرم

    نرم کردندم از نوازش گرم


    داشتندم بر آنکه شاه شوم

    گردن افراز تاج و گاه شوم


    ملک را پاسدارم از تبهی

    پاسبانیست این نه پادشهی


    این مثل در فسانه سخت نکوست

    کارزو دشمنست عالم دوست


    از چنین عالمی تو بی‌خبری

    مالک‌الملک عالم دگری


    خوشتر آید ترا کیابی گور

    از هزاران چنین کیائی شور


    جرعه‌ای باده بر نوازش رود

    بهتر از هرچه زیر چرخ کبود


    کار جز باده و شکارت نیست

    با صداع زمانه کارت نیست


    راست خواهی جهان تو داری و بس

    که نداری غم ولایت کس


    شب و شبگیر در شکار و شراب

    گاه با خورد خوش گهی با خواب


    نه چو من روز و شب ز شادی دور

    از پی کار خلق در رنجور


    گاهم اندوه دوستان پیشه

    گاهی از دشمنان در اندیشه


    کمترین محنت آنکه با چو تو شاه

    تیغ باید زدن ز بهر کلاه


    ای خنک جان عیش پرور تو

    کز چنین فتنه دور شد در تو


    کاش کان پیشه کار من بودی

    تا مگر کار من بیاسودی


    کردمی عیش و لهو ساختمی

    به می و رود جان نواختمی


    این نگویم که دوری از شاهی

    داری از دین و دولت آگاهی


    وارث مملکت توئی بدرست

    ملک میراث پادشاهی تست


    لیکن از خامکاری پدرت

    سایه چتر دور شد ز سرت


    کان نکردست با رعیت خویش

    کان شکایت کسی بیارد پیش


    از بزه کردنش عجب ماندند

    بزه‌گر زین جنایتش خواندند


    از بسی جور کو به خون ریزی

    گاه تندی نمود و گه تیزی


    کس بر این تخمه آفرین نکند

    تخم کاری در این زمین نکند


    چون نخواهد ترا به شاهی کس

    به کز این پایه بازگردی پس


    آتش گرم یابی ارجوشی

    آهن سرد کوبی ار کوشی


    من خود از گنجهای پنهانی

    وقت حاجت کنم زرافشانی


    آنچه برگ ترا پسند بود

    خرج آن بر تو سودمند بود


    نگذارم به هیچ تدبیری

    در کفاف تو هیچ تقصیری


    نایبی باشم ازتو در شاهی

    بنده فرمان به هرچه درخواهی


    چون ز من خلق نیز گردد سیر

    خود ولایت تراست بی‌شمشیر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #144
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چونکه خواننده خواند نامه تمام

    جوش آتش برآمد از بهرام


    باز خود را به صد توانائی

    داد چون زیرکان شکیبائی


    با چنان گرمیی نکرد شتاب

    بعد از اندیشه باز داد جواب


    کانچه در نامه کاتبان راندند

    گوش کردم چو نامه بر خواندند


    گرچه کاتب نبوده چابک دست

    پند گوینده را عیاری هست


    آنچه بر گفته شد ز رای بلند

    می‌پسندم که هست جای پسند


    من که در پیش من چه خاک و چه سیم

    سر فرو ناورم به هفت اقلیم


    لیک ملکی که ماندم از پدران

    عیب باشد که هست با دگران


    گر پدر دعوی خدائی کرد

    من خدا دوستم خرد پرورد


    هست بسیار فرق در رگ و پوست

    از خدا دوست تا خدائی دوست


    من به جرم نکرده معذورم

    کز بزهکاری پدر دورم


    پدرم دیگر است و من دگرم

    کان اگر سنگ بود من گهرم


    صبح روشن ز شب پدید آید

    لعل صافی ز سنگ می‌زاید


    نتوان بر پدر گوائی داد

    که خداتان از او رهائی داد


    گر بدی کرد چون به نیکی خفت

    از پس مرده بد نباید گفت


    هرکجا عقل پیش رو باشد

    بد بد گو ز بد شنو باشد


    هرکه او در سرشت بد گهرست

    گفتنش بد شنیدنش بترست


    بگذرید از جنایت پدرم

    بگذارید از آنچه بی‌خبرم


    من اگر چشم بدنگیرد راه

    عذر خواهم از آنچ رفت گناه


    پیش از این گر چو غافلان خفتم

    اینک اینک به ترک آن گفتم


    مقبلی را که بخت یار بود

    خفتنش تا به وقت کار بود


    به که با خواب دیده نستیزد

    خسبد اما به وقت برخیزد


    خواب من گرچه بود خوابی سخت

    از سرم هم نبود خالی بخت


    کرد بیدار بختیم یاری

    دادم از خواب سخت بیداری


    بعد ازین روی در بهی دارم

    دل ز هر غفلتی تهی دارم


    نکنم بی‌خودی و خودکامی

    چون شدم پخته کی کنم خامی


    مصلحان را نظر نواز شوم

    مصلحت را به پیش باز شوم


    در خطای کسی نظر نکنم

    طمع مال و قصد سر نکنم


    از گناه گذشته نارم یاد

    با نمودار وقت باشم شاد


    باشما آن کنم که باید کرد

    وز شما آن خورم که شاید خورد


    ناورم رخنه در خزینه کس

    دل دشمن کنم هزینه و بس


    نیک رای از درم نباشد دور

    بد و بد رای را کنم مهجور


    جز به نیکان نظر نیفروزم

    از بدآموز بدنیاموزم


    دور دارم ز داوری آزرم

    آن کنم کز خدای دارم شرم


    زن و فرزند و ملک و مال همه

    بر من ایمن‌تر از شبان و رمه


    نان کس را به زور نگشایم

    بلکه نانش به نان‌بر افزایم


    نبرد دیو آرزوم از راه

    آرزو را گرو کنم به گناه


    ننمایم به چشم بیننده

    آنچه نپسندد آفریننده


    چون شه این گفت ورایها شد راست

    پیرتر موبد از میان برخاست


    گفت ما را تو از خداوندی

    هم خرد بخش و هم خردمندی


    هرچه گفتی ز رای خوب سرشت

    خردش بر نگین دل بنوشت


    سر تو زیبی که سروری همه را

    سر شبان هم تو شایی این رمه را


    تاجداری سزای گوهر تست

    تاج با ماست لیک بر سر تست


    زند گشتاسبی به جز تو که خواند

    زنده‌دار کیان به جز تو که ماند


    زند گشتاسبی به جز تو که خواند

    زنده‌دارکیان به جز تو که ماند


    تخمه بهمنی و دارائی

    ازتو می‌پاید آشکارائی


    میوه نو توئی سیامک را

    یادگار اردشیر بابک را


    تا کیومرث از سریر و کلاه

    می‌رود نسبت تو شاه به شاه


    ملک با تو به اختیاری نیست

    در جهان جز تو تاجداری نیست


    موبدان گر نوند و گر کهنند

    همه از یک زبان در این سخنند


    لیک ما بندگان در این بندیم

    که گرفتار عهد و سوگندیم


    با نشیننده‌ای که دارد تخت

    دست عهدی شدست ما را سخت


    که نخواهیم تاج بی‌سر او

    بر نتابیم چهره از در او


    حجتی باید استوار کنون

    کارد آن عهد را ز عهده برون


    تا در آیین خود خجل نشویم

    نشکند عهد و تنگدل نشویم


    شاه بهرام کاین جواب شنید

    پاسخی دادشان چنانکه سزید


    گفت عذر از شما روا نبود

    عاقل آن به که بی وفا نبود


    این مخالف که تخت گیر شماست

    طفل من شد اگرچه پیر شماست


    تاجش از سر چنان به زیر آرم

    که یکی موی ازو نیازارم


    گرچه موقوف نیست شاهی من

    بر مدارا و عذر خواهی من


    شاهم و شاهزاده تا جمشید

    ملک میراث من سیاه و سپید


    تاج و تخت آلتست و شاهی نه

    آلتی خواه باش و خواهی نه


    هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین

    تاج او آسمان و تخت زمین


    تخت جمشید و تاج افریدون

    هردو دایم نماند تا اکنون


    هرکرا مایه بود سر به فراخت

    از پی خویش تاج و تختی ساخت


    من که بر تاج و تخت ره دانم

    تیغ دارم به تیغ بستانم


    جای من گر گرفت غداری

    عنکبوتی تنید بر غاری


    اژدهائی رسید بر در غار

    وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟


    مور کی جنس جبرئیل بود

    پشه کی مرد پای پیل بود


    گور چندان زند ترانه دلیر

    که ننالند سپید مهره شیر


    نزد خورشید خاصه برج حمل

    این چنین صد چراغ را چه محل


    خر که با بالغان زبون گردد

    چون به طفلان رسد حرون گردد


    من به سختی به خانه دگران

    خانه من به دست خانه بران


    خورش خصم شهد یا شکر است

    خورد من یا دلست یا جگر است


    تیغ و دشنه به از جگر خوردن

    دشنه بر ناف و تیغ برگردن


    همه ملک عجم خزانه من

    در عرب مانده خیلخانه من


    گاه منذر فرستدم خوانی

    گاه نعمان فدا کند جانی


    نان دهانم بدین کله‌داری

    نان خورانم بدان گنه کاری


    من چو شیر جوان ولایت گیر

    جای من کی رسد به روبه پیر


    کی منم کی برد مخالف تاج

    جز به کی‌زاده کی دهند خراج


    هست جای کیان سزای کیان

    جز کیان را مباد جای کیان


    شاه مائیم و دیگران رهیند

    ما پریم آن دیگر کسان تهیند


    شاه باید که لشگر انگیزد

    از سواری چه گرد برخیزد


    می که پیر مغان ز دست نهاد

    جز به پور مغان نشاید داد


    نیک دانید کان چه می‌گویم

    راست کاری و راستی جویم


    لیک از راه نیک پیمانی

    نز سر سرکشی و سلطانی


    آن کنم من که وفق رای شماست

    رای من جستن رضای شماست


    وانکه گفتید حجتی باید

    که بدو عهد بسته بگشاید


    حجت آنست کز میان دو شیر

    بهره آنرا بود که هست دلیر


    بامدادان دو شیر غرنده

    خورشی در شکم نیاکنده


    وحشی تیز چنگ خشم‌آلود

    کز دم آتشین برآرد دود


    شیر دار آورد به میدانگاه

    گرد بر گرد صف کشند سپاه


    تاج شاهان ز سر به زیر نهند

    در میان دو شرزه شیر نهند


    هرکه تاج از دو شیر بستاند

    خلقش آنروز تاجور داند


    چون سخن گفته شد به رفق و به راز

    سخن دلفریب طبع نواز


    نامه را مهر خود نهاد بر او

    شرح و بسطی تمام داد بر او


    به پرستندگان خویش سپرد

    تا برندش چنانکه باید برد


    شه‌پرستان که مهر شه دیدند

    وان سخنهای نغز بشنیدند


    بازگشتند سوی خانه خویش

    صورت شاه نو نهاده به پیش


    گشته هریک ز مهربانی او

    عاشق فر خسروانی او


    همه گفتند شاه بهرامست

    که ملک گوهر و ملک نامست


    نتوان برخلاف او بودن

    آفتابی به گل بر اندودن


    تند شیریست آن نبرده سوار

    کاژدها را کند به تیر شکار


    چون شود تند شیر پنجه گشای

    هیچکس پیش او ندارد پای


    بستاند سریر و تاج به زور

    سروران را برد به پای ستور


    به که گرمی در او نیاموزیم

    آتش کشته بر نیفروزیم


    قصه شیر و برگرفتن تاج

    به چنین شرط نیست او محتاج


    لیکن این شیر حجتی است بزرگ

    کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ


    سوی درگه شدند جمله ز راه

    باز گفتند شرط شاه به شاه


    نامه خواندند و حال بنمودند

    یک سخن بر شنوده نفزودند


    پیر تخت آزمای تاج‌پرست

    تاج بنهاد و زیر تخت نشست


    گفت ازان تاج و تخت بی‌زارم

    که ازو جان به شیر بسپارم


    به که زنده شوم ز تخت به زیر

    تا شوم کشته در میان دو شیر


    مرد زیرک کجا دلیر خورد

    طعمه‌ای کز دهان شیر خورد


    وارث مملکت به تیغ و به جام

    هیچکس نیست جز ملک بهرام


    وارث ملک را دهید سریر

    صاحب افسر جوان بهست که پیر


    من ازین شغل درکشیدم دست

    نیستم شاه لیک شاه‌پرست


    پاسخ آراستند ناموران

    کای سر خسروان و تاج‌سران


    شرط ما با تو در خداوندی

    نیست الا بدین خردمندی


    چون به فرمان ما شدی بر تخت

    هم به فرمان ما رها کن رخت


    نیست بازی ز شیر بردن تاج

    تا چه شب بازی آورد شب داج


    شرط او را به جای خویش آریم

    شیر بندیم و تاج پیش آریم


    گر بترسد سریر عاج تراست

    ور شود کشته نیز تاج تراست


    گر شود چیر و تاج بردارد

    وز ولایت خراج بردارد


    در خور تخت و آفرین باشد

    لیک هیهات اگر چنین باشد


    ختم قصه بر این شد آخر کار

    کانچه شرطست نگذرد ز قرار


    روز فردا چو در شمار آید

    شاه با شیر در شکار آید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #145
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بامدادان که صبح زرین تاج

    کرسی از زر نهاد و تخت از عاج


    کار داران و کار فرمایان

    هم قوی‌دست و هم قوی‌رایان


    از عرب تا عجم سوار شدند

    سوی شیران کارزار شدند


    شیرداران دو شیر مردم خوار

    یله کردند بر نشانه کار


    شیر با شیر درهم افکندند

    گور بهرام گور می‌کندند


    شیر داری ازان میانه دلیر

    تاج بنهاد در میان دو شیر


    تاج زر در میان شیر سیاه

    چون به کام دو اژدها یک ماه


    مه به آواز طشت رسته ز میغ

    نه به طشت تهی به طشت و به تیغ


    می‌زدند آن دو شیر کینه سگال

    بر زمین چون دو اژدها دنبال


    یعنی این تاج زر ز ما که برد

    غارت از شیر و اژدها که برد


    آگهی‌شان نه ز آهنین جگری

    شیرگیری و اژدها شکری


    گرد بر گرد آن دو شیر عظیم

    کس یک آماجگه نگشت از بیم


    فتوی آن شد که شیر دل بهرام

    سوی شیران کند نخست خرام


    گر ستاند ز شیر تاج اوراست

    جام زرین و تخت عاج اوراست


    ورنه از تخت رای بردارد

    روی بر سوی جای خویش آرد


    شاه بهرام ازین قرار نگشت

    سوی شیر آمد از تنیزه دشت


    در در و دشت هیچ پشته نبود

    که بران پشته شیر کشته نبود


    سر صد شیر کنده بود زیال

    بود عمرش هنوز بیست و دو سال


    آنکه صد شیر ازو زبون باشد

    او زبون دو شیر چون باشد


    در کمر چست کرد عطف قبا

    در دم شیر شد چو باد صبا


    بانگ بر زد به تند شیران زود

    وز میان دو شیر تاج ربود


    چونکه شیران دلیریش دیدند

    شیرگیری و شیریش دیدند


    حمله بردند چون تنومندان

    دشنه در دست و تیغ در دندان


    تا سر تاجور به چنگ آرند

    بر جهانگیر کار تنگ آرند


    شه به تادیبشان چو رای افکند

    سر هردو به زیر پای افکند


    پنجه‌شان پاره کرد و دندان خرد

    سرو تاج از میان شیران برد


    تاج بر سر نهاد و شد بر تخت

    بختیاری چنین نماید بخت


    بردن تاجش از میان دو شیر

    روبهان را ز تخت کرد به زیر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #146
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    طالع تخت و پادشاهی او

    فرخ آمد ز نیک خواهی او


    پیش از آن راصد ستاره‌شناس

    از پی بخت بود داشته پاس


    اسدی بود کرده طالع تخت

    طالعی پایدار و ثابت و سخت


    آفتابی در اوج خویش بلند

    در قران با عطاردش پیوند


    زهره در ثور و مشتری در قوس

    خانه از هردو گشته چون فردوس


    در دهم ماه و در ششم بهرام

    مجلس آراسته به تیغ و به جام


    دست کیوان شده ترازوسنج

    سخته از خاک تا به کیوان گنج


    چون بدین طالع مبارک فال

    رفت بر تخت شاه خوب خصال


    از بسی لعل ریخت با در

    کشتی بخت شد چو دریا پر


    گنجداران فزون زحد شمار

    گنج بر گنج ساختند نثار


    آنکه اول سریر شاهی داشت

    بیعت شهری و سپاهی داشت


    چونکه دید آن شکوه بهرامی

    کافسر و تخت شد بدو نامی


    اول او گفتش از کهان و مهان

    شاه آفاق و شهریار جهان


    موبدانش شه جهان خواندند

    خسروانش خدایگان خواندند


    همچنین هر که آشکار و نهفت

    آفرینی به قدر خود می‌گفت


    شاه چون سر بلند عالم گشت

    سربلندیش از آسمان بگذشت


    خطبه عدل خویشتن برخواند

    لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند


    گفت کافسر خدای داد به من

    این خدا داد شاد باد به من


    بر خدا خوانم آفرین و سپاس

    کافرین باد بر خدای شناس


    پشت بر نعمت خدا نکنم

    شکر نعمت کنم چرا نکنم


    تاج برداشتن ز کام دو شیر

    از خدا دانم آن نه از شمشیر


    چون رسیدم به تخت و تاج بلند

    کارهائی کنم خدای پسند


    آن کنم گر خدای بگذارد

    که زمن هیچکس نیازارد


    مگر آن کو گناه‌کار بود

    دزد و خونی و راهدار بود


    با من ای خاصگان درگه من

    راست خانه شوید چون ره من


    از کجی به که روی برتابید

    رستگاری به راستی یابید


    گر نگیرید گوش راست به دست

    ای بسا گوش چپ که خواهد خست


    روزکی چند چون برآسایم

    در انصاف و عدل بگشایم


    آنچه ما را فریضه افتادست

    ظلم را ظلم و داد را دادست


    نیست از هیچ مردمیم هراس

    به جز از مردم خدای شناس


    اعتمادی نمی‌کنم بر کس

    بر خدای اعتماد کردم و بس


    طاعت هیچکس ندارم دوست

    به جز از طاعتی که طاعت اوست


    تا بماند به جای چرخ کبود

    باد بر خفتگان دهر درود


    بیش از اندازه سیاه و سپید

    زندگان را ز ما امان و امید


    کار من جز درود و داد مباد

    هرک ازین شاد نیست شاد مباد


    چون شه انصاف خویش کرد پدید

    سجده شکر کرد هر که شنید


    یک دو ساعت نشست بر سر تخت

    پس به خلوت کشید از آنجا رخت


    عدل می‌کرد و داد می‌فرمود

    خلق ازو راضی و خدا خشنود


    انجمن با بزرگواران کرد

    استواری به استواران کرد


    چون ز بهرام‌گور تاج و سریر

    سازور گشت و شد شکوه پذیر


    کمر هفت چشمه را در بست

    بر سر تخت هفت پایه نشست


    چینی‌ئی بر برش چو سینه باز

    رومیی بر تنش به رسم طراز


    واو به خوبی ز روم باج‌ستان

    به نکوئی ز چین خراج ستان


    چار بالش نهاده چون جمشید

    پنج نوبت رسانده بر خورشید


    رسم انصاف در جهان آورد

    عدل را سر بر آسمان آورد


    کرد با دادپروران یاری

    با ستمکارگان ستمکاری


    قفل غم را درش کلید آمد

    کامد او فرخی پدید آمد


    کار عالم ز نو گرفت نوا

    بر نفسها گشاده گشت هوا


    گاو نازاده گشت زاینده

    آب در جویها فزاینده


    میوه‌ها بر درخت بار گرفت

    سکه‌ها بر درم قرار گرفت


    حل و عقل جهان بدو شد راست

    دو هوائی ز مملکت برخاست


    پادشه زادگان به هر طرفی

    یافتند از شکوه او شرفی


    کارداران ز حمل کشور او

    حمل‌ها ریختند بر در او


    قلعه داران خزینها بردند

    قلعه را با کلید بسپردند


    هرکسی روزنامه نو می‌کرد

    جان به توقیع او گرو می‌کرد


    او چو در کار مملکت پرداخت

    هرکسی را به قدر پایه نواخت


    کار بی‌رونقان بساز آورد

    رفتگان را به ملک باز آورد


    ستم گرگ برگرفت از میش

    باز را کرد با کبوتر خویش


    از سر فتنه برد مستیها

    کرد کوته دراز دستیها


    پایه گاه دشمنان به شکست

    بر جهان داد دوستان را دست


    مردمی کرد در جهان داری

    مردمی به ز مردم آزاری


    خصم را نیز چون ادب کردی

    ده بکشتی یکی نیازردی


    کادمی را به وقت پروردن

    کشتن اولی‌تر است از آزردن


    مردمی کرد و مردم اندوزی

    هیچکس را نماند بی‌روزی


    دید کین خیل خانه خاکی

    نارد الا غبار غمناکی


    خویشتن را به عشوه کش می‌داشت

    عیش خود را به عشوه خوش می‌داشت


    ملک بی‌تکیه را شناخته بود

    تکیه بر ملک عشق ساخته بود


    روزی از هفته کار سازی کرد

    شش دیگر به عشقبازی کرد


    نفس از عاشقی برون نزدی

    عشق را در زدی و چون نزدی


    کیست کز عاشقی نشانش نیست

    هرکه را عشق نیست جانش نیست


    سکه عشق شد خلاصه او

    عاشقان مونسان خاصه او


    کار و باری بر آسمان او را

    زیر فرمان همه جهان او را


    او جهان را به خرمی می‌خورد

    داد می‌داد و خرمی می‌کرد


    گنج در حضرتش روانه شده

    غارت تیغ و تازیانه شده


    آوریدی جهان به تیغ فراز

    به سر تازیانه دادی باز


    ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت

    او چو خورشید پی فراخی داشت


    مردمان از غرور نعمت و مال

    تکیه کردند بر فراخی سال


    شکر یزدان ز دل رها کردند

    شفقت از سینه‌ها جدا کردند


    هرگهی کافریدگان خدای

    شکر نعمت نیاورند به جای


    آن فراخی شود بر ایشان تنگ

    روزی آرند لیک از آهن و سنگ


    سالی از دانه بر نرستن شاخ

    تنگ شد دانه بر جهان فراخ


    برخورش تنگی آنچنان زد راه

    کادمی چون ستور خورد گیاه


    تنگدل شد جهان از آن تنگی

    یافت نان عزت‌گران سنگی


    باز گفتند قصه با بهرام

    که در آفاق تنگیی است تمام


    مردمان همچو گرگ مردم‌خوار

    گاه مردم خورند و گه مردار


    شاه چون دید قدر دانه بلند

    در انبار برگشاد زبند


    سوی هر شهر نامه‌ای فرمود

    که دراواز ذخیره چیزی بود


    تا امینان شهر جمع آیند

    در انبار بسته بگشایند


    با توانگر به نرخ در سازند

    بی‌درم را دهند و بنوازند


    وانچه ز انبار خانه ماند باز

    پیش مرغان نهند وقت نیاز


    تا در ایام او ز بی‌خوردی

    کس نمیرد زهی جوانمردی


    آنچه از دانه بود در بارش

    هر کسی می‌کشید از انبارش


    اشترانش ز مرز بیگانه

    می‌کشیدند نو به نو دانه


    جهد می‌کرد و گنج می‌پرداخت

    چاره کار هرکسی می‌ساخت


    لاجرم چارسال بی‌بر و کشت

    روزی خلق بر خزینه نوشت


    کارش آن بود کان کیائی یافت

    از چنان پیشه پادشائی یافت


    جمله خلق جان ز تنگی برد

    جز یکی تن که او به تنگی مرد


    شاه از آن مرد بینوا مرده

    تنگدل شد چو آب افسرده


    روی از آن رنج در خدای آورد

    عذر تقصیر خود به جای آورد


    گفت کای رزق بخش جانوران

    رزق بخشیدنت نه چون دگران


    به یکی قدرت خدائی خویش

    بیش را کم کنی و کم را بیش


    ناید از من و گرچه کوشم دیر

    کاهوئی را کنم به صحرا سیر


    توئی آن کز برات پیروزی

    یک به یک خلق را دهی روزی


    گر ز تنگی تنی ز جانوران

    مرد، جرمی مرا نبود در آن


    کز حسابش خبر نبود مرا

    چونکه مرد او خبر چه سود مرا


    شاه چون شد چنین تضرع ساز

    هاتفی دادش از درون آواز


    کایزد از بهر نیک رائی تو

    برد فترت ز پادشائی تو


    چون تو در چار سال خرسندی

    مرده‌ای را ز فاقه نپسندی


    چار سالت نوشته شد منشور

    کز دیار تو مرگ باشد دور


    از بزرگان ملک او تا خرد

    کس شنیدم که چارسال نمرد


    فرخ آن شه که او به نعمت و ناز

    مرگ را داشت از رعیت باز


    هرکه میزاد در جهان میزیست

    دخل بی‌خرج شد ازین به چیست


    از خلایق که گشته بود انبوه

    بی‌عمارت نه دشت ماند و نه کوه


    از صفاهان شنیده‌ام تا ری

    خانه بر خانه شد تنیده چونی


    بام بر بام اگر شدی خواهان

    کوری از ری شدی به اسپاهان


    گر ترا این حدیث روشن نیست

    عهده بر روایست بر من نیست


    بود نعمت خورندگان بسیار

    لیک نعمت فزون ز نعمت خوار


    مردم ایمن شده به دشت و به کوه

    ناز و عشرت کنان گروه گروه


    بر کشیده صفی دو فرسنگی

    بربطی و ربابی و چنگی


    حوضه می به گرد هر جوئی

    مجلسی در میان هر کوئی


    هرکسی می خرید و تیغ فروخت

    درع آهن درید و زرکش دوخت


    خلق یکبارگی سلاح نهاد

    همه را تیغ و تیر رفت از یاد


    هر کرا بود برگ عشرت ساز

    عیش می‌کرد با تنعم و ناز


    وانکه برگش نبود شه فرمود

    او ز بخت و جهان از او خشنود


    هرکسی را گماشت بر کاری

    دادش از عیش روز بازاری


    روز فرمود تا دو قسمت کرد

    نیمه‌ای کسب و نیمه‌ای می‌خورد


    هفت سال از جهان خراج افکند

    بیخ هفتاد ساله غم برکند


    شش هزار اوستاد دستان ساز

    مطرب و پای کوب و لعبت باز


    گرد کرد از سواد هر شهری

    داد هر بقعه را ازان بهری


    تا به هرجا که رخت کش باشند

    خلق را خوش کنند و خوش باشند


    داشت دور زمانه طالع ثور

    صاحبش زهره زهره صاحب دور


    در چنان دور غم کجا باشد

    که درو زهره کدخدا باشد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #147
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شاه روزی شکار کرد پسند

    در بیابان پست و کوه بلند


    اشقر گور سم به صحرا تاخت

    شور می‌کرد و گور می‌انداخت


    مشتری را ز قوس باشد جای

    قوس او گشت مشتری پیمای


    از سواران پره بسته به دشت

    رمه گور سوی شاه گذشت


    شاه در مطرح ایستاده چو شیر

    اشقرش رقص برگرفته به زیر


    دستش از زه نثار در می‌کرد

    شست خالی و تیر پر می‌کرد


    بر زمین ز آهن بلارک تیر

    گاهی آتش فکند و گه نخجیر


    چون بود ران گور و باده ناب

    آتشی باید از برای کباب


    یاسج شه که خون گوران ریخت

    مگر آتش ز بهر آن انگیخت


    گرمی ناچخش به زخم درشت

    پخته می‌کرد هرکرا می‌کشت


    وانچه زو درگذشت هم نگذاشت

    یا پیش کرد یا پیش برداشت


    داشت به خود کنیزکی چون ماه

    چست و چابک به همرکابی شاه


    فتنه نامی هزار فتنه در او

    فتنه شاه و شاه فتنه بر او


    تازه‌روئی چو نو بهار بهشت

    کش خرامی چو باد بر سر کشت


    انگبینی به روغن آلوده

    چرب و شیرین چو صحن پالوده


    با همه نیکوئی سرود سرای

    رود سازی به رقص چابک پای


    ناله چون بر نوای رود آورد

    مرغ را از هوا فرود آورد


    بیشتر در شکار و باده و رود

    شاه از او خواستی سماع و سرود


    ساز او چنگ و ساز خسرو تیر

    این زدی چنگ و آن زدی نخچیر


    گور برخاست از بیابان چند

    شاه بر گور گرم کرد سمند


    چون درآمد به گور تیز آهنگ

    تند شیری کمان گرفته به چنگ


    تیر در نیم گرد شست نهاد

    پس کمان درکشید و شست گشاد


    بر کفل گاه گور شد تیرش

    بوسه بر خاک داد نخچیرش


    در یکی لحظه زان شکار شگفت

    چند را کشت و چند را بگرفت


    وان کنیزک ز ناز و عیاری

    در ثنا کرد خویشتن‌داری


    شاه یک ساعت ایستاد صبور

    تا یکی گور شد روانه ز دور


    گفت کای تنگ چشم تاتاری

    صید ما را به چشم می ناری ؟


    صید ما کز صفت برون آید

    در چنان چشم تنگ چون آید


    گوری آمد بگو که چون تازم

    وز سرش تاسمش چه اندازم


    نوش لب زان منش که خوی بود

    زن بد و زن گزافه گوی بود


    گفت باید که رخ برافروزی

    سر این گور در سمش دوزی


    شاه چون دید پیچ پیچی او

    چاره‌گر شد ز بد بسیچی او


    خواست اول کمان گروهه چو باد

    مهره‌ای در کمان گروهه نهاد


    صید را مهره درفکند به گوش

    آمد از تاب مهره مغز به جوش


    سم سوی گوش برد صید زبون

    تا ز گوش آرد آن علاقه برون


    تیر شه برق شد جهان افروخت

    گوش و سم را به یکدیگر بردوخت


    گفت شه باکنیزک چینی

    دستبردم چگونه می بینی


    گفت پر کرده شهریار این کار

    کار پر کرده کی بود دشوار


    هرچه تعلیم کرده باشد مرد

    گرچه دشوار شد بشاید کرد


    رفتن تیر شاه برسم گور

    هست از ادمان نه از زیادت زور


    شاه را این شنیده سخت آمد

    تبر تیز بر درخت آمد


    دل بدان ماه بی‌مدارا کرد

    کینه خویش آشکارا کرد


    پادشاهان که کینه کش باشند

    خون کنند آن زمان که خوش باشند


    با چه آهو که اسب زین نکنند

    چه سگی را که پوستین نکنند


    گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست

    ور کشم این حساب ازان بترست


    زن کشی کار شیر مردان نیست

    که زن از جنس هم نبردان نیست


    بود سرهنگی از نژاد بزرگ

    تند چون شیر و سهمناک چو گرگ


    خواند شاهش به نزد خویش فراز

    گفت رو کار این کنیز بساز


    فتنه بارگاه دولت ماست

    فتنه کشتن ز روی عقل رواست


    برد سرهنگ داد پیشه ز پیش

    آن پری چهره را به خانه خویش


    خواست تا کار او بپردازد

    شمع‌وار از تنش سر اندازد


    آب در دیده گفتش آن دلبند

    کاینچنین ناپسند را مپسند


    مکن ار نیستی تو دشمن خویش

    خون من بیگنه به گردن خویش


    مونس خاص شهریار منم

    مز کنیزانش اختیار منم


    تا بدان حد که در شراب و شکار

    جز منش کس نبود مونس و یار


    گر ز گستاخیی که بود مرا

    دیو بازیچه‌ای نمود مرا


    شه ز گرمی سیاستم فرمود

    در هلاکم مکوش زودا زود


    روزکی چند صبر کن به شکیب

    شاه را گو به کشتمش به فریب


    گر بدان گفته شاه باشد شاد

    بکشم خون من حلالت باد


    ور شود تنگدل ز کشتن من

    ایمنی باشدت به جان و به تن


    تو ز پرسش رهی و من ز هلاک

    زاد سروی نیوفتد بر خاک


    روزی آید اگرچه هیچکسم

    کانچه کردی به خدمتت برسم


    این سخن گفت و عقد باز گشاد

    پیش او هفت پاره لعل نهاد


    هر یکی زان خراج اقلیمی

    دخل عمان ز نرخ او نیمی


    مرد سرهنگ از آن نمونش راست

    از سر خون آن صنم برخاست


    گفت زنهار سر ز کار مبر

    با کسی نام شهریار مبر


    گو من این خانه را پرستارم

    کار میکن که من بدین کارم


    من خود آن چارها که باید ساخت

    سازم ار خواهدت زمانه نواخت


    بر چنین عهد رفتشان سوگند

    این ز بیداد رست و آن ز گزند


    بعد یک هفته چون رسید به شاه

    شاه از او باز جست قصه ماه


    گفت مه را به اژدها دادم

    کشتم از اشک خونبها دادم


    آب در چشم شهریار آمد

    دل سرهنگ با قرار آمد


    بود سرهنگ را دهی معمور

    جایگاهی ز چشم مردم دور


    کوشکی راست برکشیده به اوج

    از محیط سپهر یافته موج


    شصت پایه رواق منظر او

    کرده جای نشست بر سر او


    بود بر وی همیشه جای کنیز

    به عزیزان دهند جای عزیز


    ماده گاوی دران دو روز بزاد

    زاد گوساله‌ای لطیف نهاد


    آن پری چهره جهان افروز

    برگرفتی به گردنش همه روز


    پای در زیر او بیفشردی

    پایه پایه به کوشک بر بردی


    مهر گوساله کش بود به بهار

    ماه گوساله کش که دید؟ بیار


    همه روز آن غزال سیم اندام

    برد گوساله را ز خانه به بام


    روز تا روز از این قرار نگشت

    کارگر بود چون ز کار نگشت


    تا به جائی رسید گوساله

    که یکی گاو گشت شش ساله


    همچنانه آن بت گلندامش

    بردی از زیر خانه بر بامش


    هیچ رنجش نیامدی زان بار

    زآنکه خو کرده بود با آن کار


    هرچه در گاو گوشت می‌افزود

    قوت او زیاده‌تر می‌بود


    روزی آن تنگ چشم با دل تنگ

    بود تنها نشسته با سرهنگ


    چار گوهر ز گوش گوهر کش

    برگشاد آن نگار حورافش


    گفت کاین نقدها ببر بفروش

    چون بها بستدی به یار خموش


    گوسفندان خر و بخور و گلاب

    وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب


    مجلسی راست کن چو روضه حور

    از شراب و کباب و نقل و بخور


    شه چو آید بدین طرف به شکار

    از رکابش چو فتح دست مدار


    دل درانداز و جان پذیری کن

    یک زمانش لگام‌گیری کن


    شاه بهرام خوی خوش دارد

    طبع آزاد ناز کش دارد


    چون ببیند نیازمندی تو

    سر در آرد به سربلندی تو


    بر چنین منظری ستاره سریر

    گاه شهدش دهیم و گاهی شیر


    گر چنین کار سودمند شود

    کار ما هردو زو بلند شود


    مرد سرهنگ لعل ماند به جای

    کانچنانش هزار داد خدای


    رفت و از گنجهای پنهانی

    یک به یک ساخت برگ مهمانی


    خوردهای ملوک‌وار سره

    مرغ و ماهی و گوسپند و بره


    راح و ریحان که مجلس آراید

    نوش و نقلی که بزم را شاید


    همه اسباب کار ساخت تمام

    تا کی آید به صیدگه بهرام

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #148
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شاه بهرام روزی از سر تخت

    برد سوی شکار صحرا رخت


    پیشتر زانکه رفت و صید انداخت

    صید بین تا چگونه صیدش ساخت


    چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ

    داشت آن منظر بلند آهنگ


    دید نزهتگهی گران پایه

    سبزه در سبزه سایه در سایه


    باز پرسید کاین دیار کراست

    ده خداوند این دیار کجاست


    بود سرهنگ خاص پیش رکاب

    چون ز خسرو چنین شنید خطاب


    بر زمین بوسه داد و برد نماز

    گفت کای شهریار بنده نواز


    بنده دارد دهی که داده تست

    لطفش از جرعه‌ریز باده تست


    شاه اگر جای آن پسند کند

    بنده پست را بلند کند


    بی‌تکلف چنانکه عادت اوست

    سنت رأی با سعادت اوست


    سر درآرد بدین دریچه تنگ

    سربلند جهان شود سرهنگ


    دارم از داده عنایت شاه

    کوشکی برکشید سر تا ماه


    باغ در باغ گرد بر گردش

    خلد مولی و روضه شاگردش


    گر خورد شاه باده بر سر او

    خاک بوسد ستاره بر در او


    گرد شه خانه را عبیر دهد

    مگسم شهد و گاو شیر دهد


    شاه چون دید کو ز یک رنگی

    پیش برد آن سخن به سرهنگی


    گفت فرمان تراست کار بساز

    تا ز نخچیر گه من آیم باز


    داد سرهنگ بوسه بر سر خاک

    رفت و زنگار کرد از آینه پاک


    منظر از فرش چون بهشت آراست

    کرد هر زینتی که باید راست


    چون شهنشه ز صیدگاه رسید

    باز چترش به اوج ماه رسید


    میزبان از نوردهای گزین

    کسوت رومی و طرایف چین


    فرش بر فرش چند جامه نغز

    کز فروغش گشاده شد دل و مغز


    زیر ختلی خرام شاه افکند

    بر سر آن نثار گوهر چند


    شاه بر شد به شصت پایه رواق

    دید طاقی به سر بلندی طاق


    طرح کرده رخش خورنق را

    فرش افکنده چرخ ازرق را


    میزبان آمد آنچه باید کرد

    از گلاب و بخور و شربت و خورد


    چون شه از خوردهای خوش پرداخت

    می روان کرد و بزم شادی ساخت


    شاه چون خورد ساغری دو سه می

    از گل جبهتش برآمد خوی


    گفت کای میزبان زرین کاخ

    جایگاهت خوش است و برگ فراخ


    لیکن این شصت پایه کاخ بلند

    کاسمان بر سرش رود به کمند


    از پس شصت سال کز تو گذشت

    چون توانی به زیر پای نوشت


    میزبان گفت شاه باقی باد

    کوثرش باده حور ساقی باد


    این ز من نیست طرفه من مردم

    از چنین پایه مانده کی گردم


    طرفه آن شد که دختریست چو ماه

    نرم و نازک چو خز و قاقم شاه


    نره گاوی چو کوه بر گردن

    آرد آینجا گه علف خوردن


    شصت پایه چنان برد یکدست

    که نسازد به هیچ پایه نشست


    گاوی آنگه چه گاو چون پیلی

    نکشد پیه خویش را میلی


    به خدا گر در این سپاه کسی

    از زمین برگرایدش نفسی


    زنی آنگه به شصت پایه حصار

    بر برد چون عجب نباشد کار


    چونکه سرهنگ این حکایت گفت

    شه سرانگشت خود به دندان سفت


    گفت از اینگونه کار چون باشد

    نبود ور بود فسون باشد


    باورم ناید این سخن به درست

    تا نبینم به چشم خویش نخست


    وآنگه از مرد میزبان درخواست

    تا کند دعوی سخن را راست


    میزبان کاین شنید رفت به زیر

    کرد با گاو کش حکایت شیر


    سیمتن وقت را شناخته بود

    پیش از آن کار خویش ساخته بود


    زیور و زیب چینیان بربست

    داد گل را خمار نرگس مست


    ماه را مشک راند بر تقویم

    غمزه را داد جادوئی تعلیم


    چشم را سرمه فریب کشید

    ناز را بر سر عتیب کشید


    سرو را رنگ ارغوانی داد

    لاله را قد خیزرانی داد


    در بر آمود سرو سیمین را

    بست بر ماه عقد پروین را


    درج یاقوت را به در یتیم

    کرد چون سیب عاشقان به دو نیم


    تاج عنبر نهاد بر سر دوش

    طوق غبغب کشید تا بن گوش


    زنگی زلف و خال هندو رنگ

    هردو بر یک طرف ستاده به جنگ


    شه که تختش بود ز تخته عاج

    ناگزیرش بود ز تخت وز تاج


    شبه خال بر عقیق لبش

    مهر زنگی نهاده بر رطبش


    فرقش از دانهای در خوشاب

    بسته گرد مه از ستاره نقاب


    گوهر گوش گوهر آویزش

    کرده بازار عاشقان تیزش


    ماه را در نقاب کافوری

    بسته چون در سمن گل سوری


    چونکه ماه دو هفته از سر ناز

    کرد هر هفت از آنچه باید ساز


    پیش آن گاو رفت چون مه بدر

    ماه در برج گاو یابد قدر


    سر فرو برد و گاو را برداشت

    گاو بین تا چگونه گوهر داشت


    پایه بر پایه بر دوید به بام

    رفت تا تخت پایه بهرام


    گاو بر گردن ایستاد به پای

    شیر چون گاو دید جست ز جای


    در عجب ماند کاین چه شاید بود

    سود او بود و در نیافت چه سود


    مه ز گردن نهاد گاو به زیر

    به کرشمه چنان نمود به شیر


    کانچه من پیش تو به تنهائی

    پیشکش کردم از توانائی


    در جهان کیست کو به زور و به رای

    از رواقش برد به زیر سرای


    شاه گفت این نه زورمندی تست

    بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست


    اندک اندک به سالهای دراز

    کرده بر طریق ادمان ساز


    تا کنونش ز راه بی‌رنجی

    در ترازوی خویشتن سنجی


    سجده بردش نگار سیم اندام

    با دعائی به شرط خویش تمام


    گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم

    گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟


    من که گاوی برآورم بر بام

    جز به تعلیم بر نیارم نام


    چه سبب چون زنی تو گوری خرد

    نام تعلیم کس نیارد برد


    شاه تشنیع ترک خود بشناخت

    هندوی کرد و پیش او در تاخت


    برقع از ماه باز کرد و چو دید

    ز اشک بر مه فشاند مروارید


    در کنارش گرفت و عذر انگیخت

    وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت


    از بدو نیک خانه خالی کرد

    با پریرخ سخن سگالی کرد


    گفت اگر خانه گشت زندانت

    عذر خواهم هزار چندانت


    آتش گر زدم ز خود رائی

    من از آن سوختم تو بر جائی


    چون ز فتنه گران تهی شد جای

    پیش خود فتنه را نشاند از پای


    فتنه بنشست و برگشاد زبان

    گفت کای شهریار فتنه نشان


    ای مرا کشته در جدائی خویش

    زنده کرده به آشنائی خویش


    غمت از من نماند هیچ به جای

    کوه را غم در آورد از پای


    خواست رفتن از مهربانی من

    در سر مهر زندگانی من


    شه چو بر گوش گور در نخجیر

    آن سم سخت را بدوخت به تیر


    نه زمین کز گشادن شستش

    آسمان بوسه داد بر دستش


    من که بودم در آن پسند صبور

    چشم بد را ز شاه کردم دور


    هرچه را چشم در پسند آرد

    چشم زخمی در او گزند ارد


    غبنم آمد که اژدهای سپهر

    تهمت کینه بر نهاد به مهر


    شاه را آن سخن چنان بگرفت

    کز دلش در میان جان بگرفت


    گفت حقا که راست گوئی راست

    بر وفای تو چند چیز گواست


    مهرهائی چنان به اول بار

    عذرهائی چنین به آخر کار


    ای هزار آفرین بر آن گهری

    کارد ز طبع این چنین هنری


    این گهر پاره گشته بود به سنگ

    گر نبودی حفاظ آن سرهنگ


    خواند سرهنگ را و خوشدل کرد

    دست در گردنش حمایل کرد


    تحفهای بزرگوارش داد

    بر یکی در عوض هزارش داد


    از پس چند چیزهای لطیف

    ری بدو داد با دگر تشریف


    شد سوی شهر شادی انگیزان

    کرد در بزم خود شکرریزان


    موبدان را به شرط پیش آورد

    ماه را در نکاح خویش آورد


    بود با او به لهو و عشرت و ناز

    تا برین رفت روزگار دراز

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #149
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چون برآمد ز ماه تا ماهی

    نام بهرام در شهنشاهی


    دل قوی شد بزرگواران را

    زنده شد نام نامداران را


    زرد گوشان به گوشه‌ها مردند

    سر به آب سیه فرو بردند


    بود پیری بزرگ نرسی نام

    هم لقب با برادر بهرام


    هم قوی رأی و هم تمام اندیش

    کارها را شناخته پس و پیش


    نسلش از نسل شاه دارا بود

    وین نه پنهان که آشکارا بود


    شاه ازو یک زمان نبودی دور

    شاه را هم رفیق و هم مستور


    سه پسر داشت اوی و هر پسری

    بسر خویش عالم هنری


    آنکه مه بود ازان سه فرزندش

    نام کرده پدر زراوندش


    شه عیارش یکی به صد کرده

    موبد موبدان خود کرده


    غایت اندیش بود و راه‌شناس

    پارسائیش را نبود قیاس


    وان دگر مشرف ممالک بود

    باج خواه همه مسالک بود


    کرده شاه از درستی قلمش

    نافذالامر جمله عجمش


    وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه

    نایب خاصتر به حضرت شاه


    شه برایشان عمل رها کرده

    عاملان با عمل وفاکرده


    او همه شب به باده بزم افروز

    عاملانش به کار خود همه روز


    آسیاوار گرد خود می‌تاخت

    هرچه اندوخت باز می‌انداخت


    گرد عالم شد این حکایت فاش

    تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش


    گفت هرکس که مست شد بهرام

    دین به دینار داد و تیغ به جام


    با حریفان به می در افتاده است

    حاصلش باد و خوردنش باده است


    هرکسی را بران طمع برخاست

    که شود کار ملک بر وی راست


    خان خانان روانه گشت ز چین

    تا شود خانه گیر شاه زمین


    در رکابش چو اژدهای دمان

    بود سیصدهزار سخت کمان


    ستد از نایبان شاه به قهر

    جمله ملک ماوراء النهر


    زاب جیحون گذشت و آمد تیز

    در خراسان فکند رستاخیز


    شه چو زان ترکتاز یافت خبر

    اعتمادی ندید بر لشگر


    همه را دید دست پرور ناز

    دست از آیین جنگ داشته باز


    وانک بودند سروران سپاه

    یکدلیشان نبود در حق شاه


    هریکی در نهفتهای نورد

    پیشرو کرده سوی خاقان مرد


    طبع با شاه خویش بد کرده

    چاره ملک و مال خود کرده


    گفته ما بنده نیکخواه توایم

    قصد ره کن که خاک راه توایم


    شاه عالم توئی به ما به خرام

    پاشاهی نیاید از بهرام


    تیغ اگر بایدت در او آریم

    ورنه بندش کنیم و بسپاریم


    منهیی زانکه نامه داند خواند

    این سخن را به سمع شاه رساند


    شاه از ایرانیان طمع برداشت

    مملکت را به نایبان بگذاشت


    خویشتن رفت و روی پنهان کرد

    با چنان حربه حرب نتوان کرد


    در جهان گرم شد که شاه جهان

    روی کرد از سپاه و ملک نهان


    مرد خاقان نبود و لشگر او

    به هزیمت گریخت از بر او


    چون به خاقان رسید پیک درود

    که شه آمد ز تخت خویش فرود


    از کلاه و کمر تو داری بخت

    پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت


    خان خانان چو گوش کرد پیام

    کز جهان ناپدید شد بهرام


    داشت از تیغ و تیغ بازی دست

    فارغانه به رود و باده نشست


    غم دشمن نخورد و می می‌خورد

    کارهای نکردنی می‌کرد


    آنچه از خصم خویش نپسندید

    کرد تا خصم او بر او خندید


    شاه بهرام روز و شب به شکار

    قاصدانش روانه بر سر کار


    از سپهدار چین خبر می‌جست

    تا خبر داد قاصدش به درست


    کو ز شاه ایمن است و فارغ بال

    شاه را سخت فرخ آمد فال


    زانهمه لشگرش به گاه بسیچ

    بود سیصد سوار و دیگر هیچ


    هریکی دیده و آزموده به جنگ

    بر زمین اژدها در آب نهنگ


    همه یکدل چو نار صد دانه

    گرچه صد دانه از یکی خانه


    شاه با خصم حقه سازی کرد

    مهره پنهان و مهره بازی کرد


    آتشی خواست خصم دودش داد

    خواب خرگوش داد و زودش داد


    تیر خوش کرد بر نشانه او

    کاگهی داشت از فسانه او


    بر سرش ناگهان شبیخون برد

    گرد بالای هفت گردون برد


    در شبی تیره کز سیه‌کاری

    کرد با چشمها سیه‌ماری


    شبی از پیش برگرفته چراغ

    کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ


    گفتیی صدهزار زنگی مست

    سو به سو می‌دوید تیغ به دست


    مردم از بیم زنگیی که دوید

    چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید


    چرخ روشن دل سیاه حریر

    چون خم زر سرش گرفته به قیر


    در شبی عنبرین بدین خامی

    کرد بهرام جنگ بهرامی


    در دلیران چین گشاد عنان

    جمله بر گه به تیغ و گه بسنان


    تیر بر هر کجا زدی حالی

    تیر گشتی ز تیر خور خالی


    از خدنگش که خاره را می‌سفت

    چشم پرهیز دشمنان می‌خفت


    زخم دیدند و تیر پیدا نی

    تیر پیدا و زخمی آنجا نی


    همه گفتند کاین چه تدبیر است

    تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است


    تا چنان شد که کس به یک فرسنگ

    گرد میدان او نیامد تنگ


    او چو ابری به هر طرف می‌گشت

    دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت


    کشت چندان از آن سپاه به تیر

    که زمین نرم شد ز خون چو خمیر


    بر تن هرکه رفت پیکانش

    رخت برداشت از تنش جانش


    صبح چون تیغ آفتاب کشید

    طشت خون آمد از سپهر پدید


    تیغ بی‌خون و طشت چون باشد؟

    هرکجا تیغ و طشت خون باشد


    از بسی خون که خون خدایش مرد

    جوی خون رفت و گوی سر می‌برد


    وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد

    زهره صفرا و زهره قی می‌کرد


    تیر مار جهنده در پیکار

    بد بود چون جهنده باشد مار


    شاه بهرام در میان مصاف

    نوک تیرش چو موی موی شکاف


    تیغ اگر بر زدی به فرق سوار

    تا کمر گه شکافتی چو خیار


    ور به تحریف تیغ دادی بیم

    مرد را کردی از کمر به دو نیم


    تیغ از اینسان و تیر از انسان بود

    شاید از خصم ازو هراسان بود


    ترک از این ترکتاز ناگه او

    وآنچنان زخم سخت بر ره او


    همه را در بهانه گاه گریز

    تیغها کند گشت و تکها تیز


    آهن شه چو سخت جوشی کرد

    لشگر ترک سست کوشی کرد


    شه نمودار فتح را به شناخت

    تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت


    درهم افکندشان به صدمه تیغ

    گفتی او باد بود و ایشان میغ


    لشگر خویش را به پیروزی

    گفت هان روزگار و هان روزی


    باز کوشید تا سری بزنیم

    قلبگه را ز جایگه بکنیم


    حمله بردند جمله پشتاپشت

    شیر در زیر و اژدها در مشت


    لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک

    گشت از صدمهای خویش هلاک


    میمنه رفت و میسره بگریخت

    قلب در ساقه مقدمه ریخت


    شاه را در ظفر قوی شد دست

    قلب و دارای قلب را بشکست


    سختی پنجه سیه شیران

    کوفته مغز نرم شمشیران


    تیر چون مار بیوراسب شده

    زو سوار افتاده اسب شده


    لشگر ترک را ز دشنه تیز

    تا به جیحون رسید گرد گریز


    شاه چندان گرفت گوهر و گنج

    که دبیر آمد از شمار برنج


    گشت با فتح ازان ولایت باز

    با رعیت شده رعایت ساز


    بر سر تخت شد به پیروزی

    بر جهان تازه کرد نوروزی


    هرکسی پیش او زمین می‌رفت

    در خور فتح آفرین می‌گفت


    پهلوی خوان پارسی فرهنگ

    پهلوی خواند بر نوازش چنگ


    شاعران عرب چو در خوشاب

    شعر خواندند بر نشید رباب


    شاه فرهنگ دان شعر شناس

    بیش از آن دادشان که بود قیاس


    کرد از آن گنج و آن غنیمت پر

    وقف آتشکده هزار شتر


    در به دامن فشاند و زر به کلاه

    بر سر موبدان آتشگاه


    داد چندان زر از خزانه خویش

    که به گیتی نماند کس درویش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #150
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روزی از طالع مبارک بخت

    رفت بهرم‌گور بر سر تخت


    هرکجا شاه و شهریاری بود

    تاج بخشی و تاجداری بود


    همه در زیر تخت پایه شاه

    صف کشیدند چون ستاره و ماه


    شه زبان برگشاد چون شمشیر

    گفت کای میر و مهتران دلیر


    لشگر از بهر صلح باید و جنگ

    کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ


    از شما کیست کو به هیچ نبرد

    مردیی کان ز مردم آید کرد


    من که از دهر بر گزیدمتان

    در کدامین مصاف دیدمتان


    کامد از هیچکس چنان کاری

    کاید از پر دلی و عیاری


    از سر تیغتان به وقت گزند

    بر کدامین مخالف آمد بند


    یا که دیدم که پای پیش نهاد

    دشمنی بست و کشوری بگشاد


    این زند لاف کایرجی گهرم

    وان به دعوی که آرشی هنرم


    این ز گیو آن ز رستم آرد نام

    این نه کنیت هژبر و آن ضرغام


    کس ندیدم که کارزاری کرد

    چون گه کار بود کاری کرد


    خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت

    گوید افسوس شاه ما که بخفت


    می‌خورد وز کسی نیارد یاد

    از چنین شه کسی نباشد شاد


    گرچه من می‌خورم چنان نخورم

    که ز مستی غم جهان نخورم


    گر خورم حوضه می از کف حور

    تیغم از جوی خون نباشد دور


    برق‌وارم به وقت بارش میغ

    به یکی دست می به دیگر تیغ


    می‌خورم کار مجلس آرایم

    تیغ را نیز کار فرمایم


    خواب خرگوش من نهفته بود

    خصم را بیند ارچه خفته بود


    خنده و مستیم به تأویلست

    خنده شیر و مستی پیلست


    شیر در وقت خنده خون ریزد

    کیست کز پیل مست نگریزد


    ابلهان مست و بی‌خبر باشند

    هوشیاران می دگر باشند


    آنکه در عقل پستیش نبود

    می‌خورد لیک مستیش نبود


    بر سر باده چونکه رای آرم

    تاج قیصر به زیر پای آرم


    چون منش را به باده تیز کنم

    بر سر خصم جرعه‌ریز کنم


    دوستان را چو در می‌آویزم

    گنج قارون ز آستین ریزم


    دشمنان را گهی که بیخ زنم

    به کبابی جگر به سیخ زنم


    نیک‌خواهان من چه پندارند

    کاختران سپهر بیکارند


    من اگر چند خفته باشم و مست

    بخت بیدار من به کاری هست


    به چنین خوابها که من مستم

    خواب خاقان نگر که چون بستم


    به یکی پی غلط که افشردم

    رخت هندو نگر که چون بردم


    سگ بود کو ز ناتوانی خویش

    خوش نخسبد به پاسبانی خویش


    اژدها گرچه خسبد اندر غار

    شیر نر بر درش نیابد بار


    شه چو این داستان خوش بر گفت

    روی آزادگان چو گل بشکفت


    همه سر بر زمین نهادندش

    پاسخی عاجزانه دادندش


    کانچه شه گفت با کمربندان

    هست پیرایه خردمندان


    همه راحرز جان و تن کردیم

    حلقه گوش خویشتن کردیم


    تاج بر فرق شه خدای نهاد

    کوشش خلق باد باشد باد


    سرورانی که سروری کردند

    با تو بسیار همسری کردند


    هیچکس با تو تاجور نشدند

    همه در سر شدند و سر نشدند


    آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه

    کس ندیدست از سپید و سیاه


    دیو را بست و اژدها را سوخت

    پیل را کشت و کرگدن را دوخت


    شیر بگذار و گور نخچیرست

    دام و دد خود نشانه تیرست


    به جز او کیست کو به وقت شکار

    گردن گور درکشد به کنار


    گاه سازد هدف ز خال پلنگ

    گاه دندان کند ز کام نهنگ


    گه در ابروی هند چین فکند

    گه به هندی سپاه چین شکند


    گه ز فغفور باج بستاند

    گه ز قیصر خراج بستاند


    گرچه شیر افکنان بسی بودند

    کز دهن مغز شیر پالودند


    شیر مرد اوست کو به سیصد مرد

    قهر سیصد هزار دشمن کرد


    قصه خسروان پیشینه

    هست پیدا ز مهر و از کینه


    گر برآورد هر کسی نامی

    بود با لشگری به ایامی


    در مصافی چنین به چندان مرد

    آنچه او کرد کس نیارد کرد


    چون ز شاهان شمار برگیرند

    زو یکی با هزار برگیرند


    هریکی را یکی نشان باشد

    او به تنها همه جهان باشد


    لخت بر هر سری که سخت کند

    چون در طارمش دو لخت کند


    تیرش ار سوی سنگ خاره شود

    سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود


    نوش بخشد به مهره مار سنان

    مار گیرد به اژدهای عنان


    هر تنی کو خلاف او سازد

    شمع‌وارش زمانه بگدازد


    سر که بر تیغ او برون آید

    زان سر البته بوی خون آید


    مستی او نشان هشیاریست

    خواب او خواب نیست بیداریست


    وان زمانی که می‌پرست شود

    او خورد می عدوش مست شود


    اوست از جمله خلق داناتر

    بر همه نیک و بد تواناتر


    کاردان اوست در زمانه و بس

    نیست محتاج کاردانی کس


    تا زمین زیر چرخ دارد پای

    بر فلک باد حکم او را جای


    هم زمین در پناه سایه او

    هم فلک زیر تخت پایه او


    کاردانان چو این سخن گفتند

    پیش یاقوت کهربا سفتند


    شاه نعمان از آن میان برخاست

    بزم شه را به آفرین آراست


    گفت هرجا که تخت شاه رسد

    گرچه ماهی بود به ماه رسد


    آدمی کیست تا به تارک شاه

    راست یا کج کند حساب کلاه


    افسر ایزد نهاد بر سر تو

    سبز باد از سر تو افسر تو


    ما که مولای بارگاه توایم

    سرور از سایه کلاه توایم


    از تو داریم هرچه ما را هست

    بر تر و خشک ما تو داری دست


    از عرب تا عجم به مولائی

    سر فشانیم اگر بفرمائی


    مدتی هست کز هنرمندی

    بر در شه کنم کمربندی


    چون شدم سر بزرگ درگاهش

    یافتم راه توشه از راهش


    کر مثالم دهد به معذوری

    تا به خانه شوم به دستوری


    لختی از رنج ره برآسایم

    چون رسد حکم شاه باز آیم


    گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه

    سر نگردانم از پرستش گاه


    شاه فرمود تا ز گوهر و گنج

    دست خازن شود جواهرسنج


    آورد تحفهای سلطانی

    مصری و مغربی و عمانی


    حمل‌داران در آمدند به کار

    حمل بر حمل ساختند نثار


    زر به خروار و مشک نافه به گیل

    وز غلام و کنیز چندین خیل


    مرتفع جامه‌های قیمت مند

    بیشتر زانکه گفت شاید چند


    تازی اسبان پارسی پرورد

    همه دریا گذار و کوه نورد


    تیغ هندی و ذرع داودی

    کشتی جود راند بر جودی


    لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس

    داندش در فروش و لعل شناس


    گوهر آموده تاجی از سر خویش

    با قبائی ز دخل ششتر بیش


    داد تا زان دهش رخش رخشید

    وز یمن تا عدن به او بخشید


    با چنین نعمتی ز درگه شاه

    رفت نعمان چو زهره از بر ماه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 15 از 22 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/