صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 43 , از مجموع 43

موضوع: رمان سالهای بی کسی مریم جعفری

  1. #41
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سي و دوم

    كيانوش پس از گذشت ده روز به خانه بازگشت و حتي كوچكترين توضيحي درباره غيبت چند روزه اش نداد در حالي كه من تمام ان چند روز به او مي انديشيدم.او يك راست به حمام رفت و سپس براي خوابيدن از مقابل من عبور كرد وبه اتاق خواب رفت .از اوانتظار برخورد بهتري داشتم لااقل بعد از ان شب كه كه به زور خودش را به من تحميل كرده بود و من هر بار با انديشيدن به ان شب دستخوش شرم مي شدم .فاصله ميان ما هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر و بيشتر مي شد وبه نظر مي امد هيچ يك از اين موضوع رنج نمي بريم و اعتراضي نداريم.
    هر يك به كار خود مشغول بوديم و كيانوش در رابطه با جدا كردن اتاقم از من شكايتي نداشت حتي به رويم نمي اورد .من پس از ان شب اتاقم را از او جدا كردم هر چند كه مي دانستم اگر مرا بخواهد هيچ قفل و كليدي سر راهش نخواهد بود او مرد با اراده و مصممي بود اما من مي خواستم عذابش دهم چون او قدرت مردانه اش را به رخم كشيده بود و من حس مي كردم تحقير شده ام و مي خواستم به جبران شكسته شدن غرورماو را برنجانم . با او مثل بيگانه ها رفتار مي كردم و شبها هنگام خواب در اتاقم را قفل مي كردم ومي دانستم هيچ توهيني براي او بالاتر از اين نيست.
    ديگر خدمتكارها هم متوجه مسائلي شده بودند اما بروز نمي دادند حتي ان پسر بچه فضول كه زير دست باغبان بود.خودم يكي دوبار پشت پنجره در حال ديد زدن غافلگيرش كردم .من از شبهاي تنهايي مي ترسيدم و گمان مي كنم كيانوش هم همين را مي خواست چرا كه شبها مخصوصا دير به خانه مي امد در حالي كه روي پاهايش بند نبود و باربد به زحمت تا اتاقش همراهي اش مي كرد صبحها سر ميز صبحانه حاضر نمي شد .كيانوش جدا ديگر مرد گذشته نبود صورتش نامرتب و موهايش ژ‍وليده بود و برعكس هميشه به خاطر كوتاهي هاي خدمتكارها فرياد مي كشيد و من تلاش مي كردم در چنين مواقعي جلوي چشمشش نباشم .او تا كي خيال داشت انطور رفتار كند و چه هدفي داشت ؟ هرگز نپرسيدم چرا كه اصلا برايم مهم نبود.
    افسوس او ديگر عشقم نبود مردي نبود كه به خاطر همسري اش افتخار مي كردم او ديگر كسي نبود كه وقت دلتنگي تكيه گاهم باشد و به من با حرف هاي خنده اور واقعي اعتماد به نفس و شهامت بدهد ما ديگر براي هم مرده بوديم و گويي به يك نوع يكديگر را تحمل مي كرديم.
    يكي از شبهاي سرد پائيزي وقتي كاملا هوشيار بود به اتاقم امد و من ان شب فراموش كرده بودم در اتاقم را قفل كنم .قلبم فرو ريخت ايا دوباره مي خواست ازارم بدهد؟ به عقب تكيه داده و در حالي كه به شدت ترسيده بودم با اهنگي لرزان گفتم
    - اگه به من نزديك بشي فرياد مي زنم برو بيرون. چطور جرات مي كني بعد از ان رفتار زشت و شرم اور نزد من بيايي؟
    - فروغ........
    - تو اصلا چطور مي توني با من حرف بزني ؟ هنوز پس از ماهها با ياداوري ان شب اعصابم بهم مي ريزه.
    اما او بي توجه به خواست من روي صندلي كنار در نشست كمي لاغر شده بود و استخوانهاي گونه اش كاملا حس مي شد ومن متعجب بودم كه ايا واقعا به او سخت گذشته ؟ به نظر درمانده و تسليم مي امد خسته بود و چشمان درشتش در حدقه ديدگانش عقب نشيني كرده بود. چقدر فرق كرده بود صدايش هم وقتي شروع كرد به صحبت كردن ارام و اندوهگين بود
    - گفته بودي مزاحمت نشم و من هم معمولا با يكبار شنيدن گوش مي كنم اما بايد باهات حرف مي زدم.
    - باز از اون حرف هاي بي حاصل هميشگي.
    - چه مي دوني ؟شايد براي تو خوب باشه .
    به صورتش خيره شدم چقدر مصرف سيگارش زياد شده بود .از كي انقدر پشت سر هم سيگار ي كشيد ؟او لبخند تلخي زد و به كنار پنجره رفت و ادامه داد
    - نمي خوام تو رو به زور وادار به زندگي با خودم كنم از چنين اعتقاد و روشي متنفرم . فكر مي كنم حق با تو باشه مثل اين كه زندگي ما به اخر خط رسيده وما ديگه از زندگي در كنار هملذت نمي بريم فقط داريم همديگر رو ازار مي ديم و اين چيزي نيست كه من بخوام .داشتم تلاش مي كردم زندگيمون رو به حالت عادي برگردونم اما نشد تو هيچوقت توي اين مدت نرمش نشون نداي .طلاق مي خواي ؟ حالا به هر علتي براي خودت منطقيه من هم حرفي ندارم.
    ايا واقعا جدي مي گفت ؟ يعني من پس از ماهها موفق شده بودم ؟انگار دنيا را به من هديه كرد اما شانه هاي خودش افتاده بود مردي به ان قدرت مغبون و مغلوب يك زن مي شد و اين باورنكردني بود.
    - زمانش با خودت هر وقت تو بخواي من هم حرفي ندارم همه حق و حقوقت رو هم تا ريال اخر مي دم نمي خوام دست خالي از اين خونه بري.مي دونم كه پدرت راهت نخواهد داد بنابراين مايل نيستم از اين خونه بيرون مي ري مستاصل باشي به هر حال تو روزگار زن من بودي !
    به خودم جرات داده و پرسيدم
    - پس شيرين چي ؟
    به طرفم برگشت چهره اشسخت وغير قابل بررسي بود بايد حرف مي زد تا مقصودش را بفهمم.
    - يكبار خيلي پيشتر از اينا بهت گفتم اما مثل اين كه فراموش كردي اون دختر منه بنابراين پيش من مي مونه. اون توي اين خونه به تو احتياجداره اما اگر رفتي بايد فراموشش كني .اگر منو بتوني فراموش كني اونو هم مي توني از ياد ببري.
    با تكيه به حرفهاي سپهر با اطمينان گفتم
    - من اونو از تو مي گيرم بالاخره روزي اين ارو خواهم كرد.
    كيانوش با پوزخندي پر معنا گفت
    - انگار همه چيز در تو فرق كرده فروغ متاسفم ! نمي دونم چي توي سرت داري ولي خدا بهت رحم كنه . داري قمار مي كني اما يادت باشه توي يكقمار هميشه ادم برنده نيست گاهي هم بازنده مي شه اگر جاي ت بودم روي زندگيم قمار نمي كردم .مي تونستم انقدر با طلاقت مخالفت كنم كه ارزوش رو به گور ببري اما چه كنم كه نمي تونم ومتاسفم از اين كه هنوز دوستت دارم. تو بچه لجباز من هر چه كه خواستي به دست اوردي و مي دونم كه تا رسيدن به هدفت از پا نمي نشيني پس مارت رو اسون كردم.
    او پس از اين حرف با نگاهي معنا دار از اتاقم خارج شد و مرا حيرتزده بر جاي باقي گذاشت .به طرف باغ برگشتم همه چراغهاي باغ خاموش بود ناگهان به ياد چهار سال قبل افتادم شبي كه با كيانوش ميثاق زناشويي بستم.ان شب همه چراغهاي باغ روشن بود وخانه از هيجان موج مي زد.ان همه عشق و اميد چه شد ؟ چرا يكباره از خانه قلب ما رخت بربست ؟چرا هر دو ناگهان مثل پرستويي بي اشيان شديم ؟تاب ديدن باغ تاريك را نداشتم پرده را مقابل پنجره كشيدم و روي تخت خوابيدم.

    **************************
    سه روز بعد خبر جدايي ما مثل صداي انفجار توپي بزرگ در فاميل پيچيده شد اول از همه مادر سراسيمه به انجا امد و به فاصله دو ساعت بعد مادرشوهرم و فيروزه از راه رسيدند .
    مادر و مادر شوهرمو فيروزه اشك ريختند و التماسم كردند تا بمانم اما من ديده بر همه انها بستم و مصمم گفتم
    - عقيده ام عوضنخواهد شد.
    كيانوش هم مثل بتي سنگي گوشه اي نشسته بود و به امد و رفت من براي بستن چمدانم مي نگريست .مادر ميان گريه گفت
    - اخه چه فكري توي سرت داري دختر ؟پدرت كه گفت ديگه دخترش نيستي مي خواي كجا بري ؟ مي خواي چكار كني ؟اخرش يك روز من از غصه تو دق مي كنم.
    مادر شوهرم با اندوه گفت
    - فروغ جان بهتر نيست بنشينيد و عاقلانه حرف بزنيد ؟
    من با لبخندي تلخ گفتم
    - كار ما از حرف زدن گذشته خانوم جون.
    او با حيرت گفت
    - اما شما عاشقانه همديگر رو دوست داشتيد.
    من با ياداوري گذشته گفتم
    - اونا فقط تصور بود ما خيال مي كرديم به هم علاقه داريم .
    فيروزه به كيانوشگفت
    - شما چرا با طلاق موافقت كرديد اقا كيانوش؟ اون ديوونه شده شما هم عقلتون رو به دستش داديد ؟
    اما كيانوش كلامي سخن نگفت و تنها شيرين را در اغوش فشرد انگار مي ترسيد او را هم از دست بدهد به گمانم شوكه شده بود .وقت رفتن بود وقت وداع با ان خانه وخاطراتش بود.
    مي گويند وقت وداع اشك به انسان امان نمي دهد اما من اشكي براي ريختن نداشتم ايا من باز هم مغرور بودم واين حس ناشي از خودخواهي ام بود ؟ ايا حاضر بودم ذلت را تحمل كنم و اعتراف كنم ؟از من بعيد نبود از من هيچچيز بعيد نبود از مني كه خيلي زود عهد و پيمانم را از خاطر بردم و دل به عشق ديگري بستم.
    خوب كه فكر مي كنم در مي يابم كه هيچ عذابي سخت تر از ان نيست كه او چيزي به من نگفت و تنها اشك ريخت كيانوشمقابلم اشك ريخت در حالي كه شيرين را در اغوش داشت نه پيمانمان را يااور شد و نه حتي مانعم شد تنها مرا بوسيد . از من خواست تا اجازه دهم مرا ببوسد وقتي كه صورتش انقدر نزديك بود دريافتم ديدگانش از برق اشك مي درخشيد روي برگرداندم تا فرو چكيدنشان را نبينم اخرين جمله اش خوب به خاطرم هست
    - فروغ برو من مي خوام كه تو از زندگيت راضي باشي فقط بذار قبل از رفتنت سير نگات كنم.
    ان وقت من هم براي اخرين بار نگاهش كردم عجيب بود كه هيچ چيز در چهره اش نبود نه خشم و نه نفرت هيچچيز جز حسرت چيزي كه من بعد از ان همه ازار و اذيت انتظارش را نداشتم ارزاني ام كند . به راستي چقدر احمق بودم او با ان همه ازار و اذيت چنين نكرد و علاقه اش را پيش از قبل به من ثابت كرد و من با علم به اين حقيقت باز هم تركش كردم و حتي به پشت سرم هم نگاه نكردم . نمي دانم شايد ترسيدم ترسيدم به او بنگرم و از تصميمم منصرف شوم به ان چشمان داغ مشكي كه هميشه پر از حرارت و گرمي بود و مي رفت تا براي هميشه از خاطرم محو گردد.
    اشسمان گرفته بود و ابرها بغض كرده و اماده بارش بودند. پائيز بود پائيزي كه براي اينده اغاز خوشي را پيش بيني مي كردم پائيزي كه به تصور خودم پيام اور ازادي بود ازادي از قيود كذائي كه در اصل خودم به دست و پايم بسته بودم.

    **************************

    دو ماه پس از اين واقعه منو سپهر طي مراسم كاملا ساده اي با هم ازدواج كرديم و من پا به خانه او نهادم .خانه او از نظر شكوه و كمال چيزي از خانه كيانوش كمنداشت انجا قصري بود كه روياهايم را در ان جستجو مي كردم .روابط ما با هم كاملا صميمي و گرم بود اما او بر خلاف انتظارم درباره شيرين حرفي به ميان نمي اورد انگار نه انگار كه در اين مقوله قولي به من داده بود.او ساعتها درباره ي كار و حرفه اش برايم سخن مي گفت و من در حالي كه به هيچ وجه سر از كارهاي او در نمي اوردم به حرفهايش گوش مي سپردم . يك ماه از زندگيمان نگذشته بود كه فهميدم كارش در درجه اول زندگيمان قرار دارد و من هرگز نبايد هنگام كارش مزاحمش شوم اغلب در خانه به كار مشغول بود و اين خيلي سخت بود كه او نزد من باشد و من مجبور به دوري از او باشم البته اوقاتي هم پيش مي امد كه مقابل من مي نشست و عاشقانه نجوا مي كرد و از من انتظار داشت كه او را با كارش درك كنم و مثل او به موسيقيعشق بورزم و اين از حد فهم من فراتر بود.
    او مي گفت بايد با اهنگها حرف زد و به حرفهايشان گوش سپرد اما اين چگونه ممكن بود وقتي كه من علاقه اي به موسيقي نداشتم ؟ روزهاي اول شنيدن اواي پانو برايم فرح بخش بود اما رفته رفته صدايشبرايم گوشخراش و وحشتناك بود و به راستي داشتم ديوانه مي شدم ولي بايد تحمل مي كردم راهي بود كه خود پيش رو گرفته بودم .كم كم خلاء شيرين در زندگيم حس شد و فكر او لحظه اي رهايم نمي كرد و بالاخره يكي از ان شبها به سپهر گفتم كه براي دخترم دلتنگم او مدتي به من خيره ماند و عاقبت گفت
    - چه كاري از دست من برمي ياد عزيزم ؟
    متعجب به او نگريستم چه كاري ؟ من نمي دانم چه كاري ؟ خود او گفته بود شيرين را خواهد گرفت و حالا با خونسردي مي گفت چه كنم ؟ حس كردم كوهي بر سرم هوار شد من به پشت گرمي او پا به چنان مهلكه اي نهادم وقيد دخترم را براي زماني كوتاه زده بودم .به سادگي گفتم
    - تو قول دادي سپهر .
    او با دركاحوال پريشان من از جا برخاسته و نزدم امد و با لحن ارامبخشي گفت
    - عزيز من بله قول دادم اما تو بايد صبر داشته باشي .
    - اخه تا كي ؟
    - زمانش رو نمي دونم اما تو بايد صبور باشي .
    - تو اصلا پيگيري مي كني ؟
    - معلومه كه مي كنم خاطرت اسوده باشه جاي اون امنه پيش پدرش به هر حال ما مي خوايم دختر رو از پدرش جدا كنيم پس بايد كمي صبور باشيم.
    با ترديد گفتم
    - يعني اين كار شدنيه ؟
    - به من شك داري ؟
    - نه اما..........
    - به من اعتماد كن اونو به عنوان هديه تولدت مي يارم حالا بخند و بذار چال گونه هاتو ببينم.
    من به زور لبخندي زدم نمي دانم چرا نمي توانستم به قولش خوشبين باشم ؟اما بايد دل خوش مي كردم چاره اي جز اين نداشتم . او خيالش اسوده بود چون خودش مادر نبود تا حال مرا بفهمد. سال جديد هم اغاز شد اما من همچنان از شيرين بيخبر بودم البته طي اين مدت چندبار در لفافه از سپهر سوال كردم اما پاسخهايش سر بالا بود و به نظر مي امد به گونه اي از حرف زدنشمي گريزد .بدبختانه همه فاميل هم طردم كرده بودند و من نمي توانستم از طريق كسيي حال دخترم را جويا شوم چقدر دلم برايش تنگ شده بود براي ان دستهاي تپل و گوشت الود و حرف زدن شيرين و نامفهومش براي مامان گفتن و اطوارهاي كودكانه و معصومش .بالخره بايد جايي گير مي كردم جايي كه تازيانه بر غرور بي حد و مرزم بخورد اما عجيب بود كه سوزش تازيانه روح جسمم را نمي ازرد انگار تن من ضربات سخت تازيانه را مي طلبيد.
    به يك چشم بر هم زدن يك سال هم گذشت و سپهر همچنانئ در طول اين مدت مرا به صبر دعوت مي نمود و ادعا مي كرد پيگير قضيه است اما قضيه اي در كار نبود چقدر ساده لوح بودم من كه به هوس او پا دادم عشق او يك هوس بود هوس تصاحب من .سپهر روشن فقط مرا مي خواست كه بدست اورده بود ديگر چه اصراري به اوردن شيرين بود ؟وكيل و پيگيري و صبر و شكيبايي هم دروغ بود قصه بود يك خيال !
    چطور نبايد اولش مي فهميدم ؟اواخر به من مي گفت ما مي تونيم بچه هاي زيادي داشته باشم بچه هاي مشترك من و تو انقدر كه جاي خالي شيرين رو حس نكني !
    اما جاي شيرين هميشه براي من خالي بود حتي وقتي كه فارغ از دنيا ديده بر هم مي گذاشتم تا بخوابم خلاء او در خوابهاي من نيز حس مي شد جاي او هميشه خالي بود .و كيانوش! تلاش مي كردم به او فكر نكنم اما هميشه به نوعي فكر شيرين به او ختم مي شد به اين كه او پدر شيرين است و من مادرش هستم چه حقيقت تلخي !
    فكر مي كردم شايد ازدواج كرده او ديگر به من تعلق نداشت اما در ذهنم قادر به پذيرش اين حدس نبودم و نمي توانستم هيچ زني را كنار او تصور كنم .
    چرا ؟ مگر خودم ازدواج نكرده بودم ؟من به روشني به او حسادت مي كردم با خود مي گفتم اگر دخترم را زير دست زني بيگانه بياندازد هرگز او را نخواهم بخشيد.
    ولي من چكاره بودم وقتي كه انطور بيرحمانه از زندگي اش خارج شدم و تسليم سپهر گرديدم ؟ من يك بازنده بودم روي دار و ندارمروي زندگي ام قمار كرده و باخته بودم و همه عزيزان را پشت سر نهاده بودم .ميل نداشتم سپهر را هم از دست دهم پس تلاش كردم به او نزديكتر شوم اما او هميشه به كارش سرگرم بود و كمتر به من توجه مي كرد اصلا نمي توانستم بفهمم براي چه با من ازدواج كرده بود.او با ان همه اشتياق و توجه بعيد بود كه انطور به سرعت اتشعشقشخاموش گردد اما حقيقت همين بود حقيقت اين بود كه بهترين دوران زندگي من با سپهر همان چند ماه اول ازدواجمان بود و بس نمي خواستم بپذيرم ازدواجمان بر پايه هوس بوده .ما هردوقرباني هوسي شوم وپليد شده بوديم كه البته ضررش بيشتر متوجه من بود.
    وقتي يك سال ديگر هم گذشت دانستم كه از سپهر هرگز بچه دار نخواهم شد درك اين حقيقت ضربه مهلكي به من زد فهميدم كه بايد باقي عمرم را در تاريكي و سكوت به سر برم نه توان ماندن داشتم و نه روي برگشتن .كجا بايد مي رفتم ؟همه پلهاي پشت سرم شسته بود بايد مي ماندم و زندگي مي كردم سرنوشت من در بدبختي رقم خورده بود.

    *************

    چند وقتي بود كه فريادهاي مردم از هر سو به گوشمي رسيد فريادهاي مرده باد و زنده باد بله مملكت دچار تحول شده بود و شاه از ايران رفته بود و جامه خود را به اغوش دگرديسي تازه اي انداخته بود.سپهر از اين تحولات شادمان نبود و دائم به اصلاح طلبان خرده مي گرفت او طالب دموكراسي مطلق بود .من همسرشبودم اما تا ان روز از گرايشسياسي او كوچكترين اطلاعي نداشتم.
    رژيم پهلوي نابود شد و رژيم اسلامي زمام امور را به دست گرفت ان روز صبح را از ياد نمي برم ان روز يكي ازاخرين روزهاي بهمن ماه 57 بود كه هنگام صرف صبحانه خدمتكار خانه يادداشتي به دستم داد و من در حال نوشيدن چاي به خواندنش پرداختم

    (( فروغ عزيزم
    وقتي كه اين نامه را مي خواني من بر فراز اسمانها هستم مي روم به انجا كه احساس ارامشكنم .اين مملكت با پوسته جديدش جائي نيست كه من بتوانم در ان دوام بياورم .مي دوني كه من يك هنرمندم و با سر پنجه و به قدرت احساس اثري هنرمندانه رو خلق مي كنم فكر يك هنرمند بايد مطابق محيطش باشه اين محيط با شرايط تازه اش مطلوب نيست پس مي رم به اونجا كه بتونم اثار تازه اي خلق كنم.
    زندگي در كنار تو يكي از بهترين دوران عمرم بود چيزي كه به عنوان خاطره اي به ياد ماندني در ذهنم حفظ مي كنم .خيلي چيزها هست كه دوست دارم بدوني اما فرصت كمي براي نوشتنشان هست .مي دوني ؟ خيلي طول نكشيد كه فهميدم تو براي زندگي در كنار يك موسيقي دان ساخته نشدي حتما مي پرسي چرا باهات ازدواج كردم ؟خب اين بر مي گرده به دلايل خودم تو زن با نشاط وشادابي بودي و در تو خصيصه اي بود كه كمتر در زنان ديگر يافت مي شد .تو شجاع و بي پروا بودي و به هر چيز به گونه اي اشاره مي كردي كه دوست داشتي و هر چيزي را انطور به زبان مي اودري كه مايل بودي و اين خصوصيت تو هميشه تو را در ذهنم از زنان ديگر متمايز مي ساخت و سبب مي شد به تو بيشتر از بقيه بيانديشم و تلاشكردم كه به دستت بياورم. به هر حال مقبول اين بود كه ما مدتي در كنار هم سپري كنيم اميدوارم انقدر اسباب رنجشت را فراهم نكرده باشم ازت مي خوام منتظرم نماني و به زندگي خودت فكر كني وكيلم ترتيب طلاق غيابي نا را خواهد داد.))

    خداحافظ ((سپهر))


    ان احمقانه ترين نامه اي بود كه در عمرم خوانده بودم بي انصاف حتي ننوشته بود كه به كجا مي رود. پاك قيد مرا زده بود انگار نه انگار كه من زنش بودم خب چرا مرا نبرده بود ؟
    چرا لااقل نظر مرا نپرسيده بود ؟ شايد با او مي رفتم من كه ديگر اينجا چيزي نداشتم و همه چيز را فداي ان كرده بودم .
    با يك حركت همه ظروف روي ميز را به زمين ريختم و خرد شدنشان را نگريستم .استاد سپهر روشن هنرمند فراري !
    او رفته بود يا شوخي مي كرد ؟ با عجله به اتقش رفتم و كمدشرا باز كردم خبري از لباسهايش نبود و او به راستي رفته بود و مرا تنها گذاشته بود .
    چيزي كه حتي فكرش را نمي كردم .پس از سالها با صداي بلند گريستم اما بي حاصل بود او ديگر باز نمي گشت.

  2. #42
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سي و سوم

    هنگامي كه شمار سالهاي تنهايي و بي كسي ام به هشت رسيد اتفاق مهمي در زندگيم افتاد ان روز به مطالعه مشغول بودم كه صداي تلفن مرا به خود اورد ارام گوشي را برداشته و گفتم
    - بله ؟
    - منزل اقاي روشن؟
    - بله بفرماييد.
    حتي شنيدن اسمش هم عصبي ام مي كرد اگر اندوخته اي نداشتم كه در بانگ بگذارم و سودش را بگيرم نمي دانستم چه بايد بكنم تازه ان را هم بابت حق و حقوق و مهريه از كيانوش گرفته بودم.
    - از بيمارستان.... تماس مي گيرم.
    - چه كمكي از من بر مي ايد؟
    - اينجا اقايي هستند كه مي خوان شما رو ببينند.
    - مقصودتون كيه ؟
    بند دلم پاره شد ان مرد كه بود ؟
    - معذرت مي خوام شما پيرمردي به نام باربد شكيبا مي شناسيد؟
    - باربد !
    اسمش ياداور روزهاي شيريني بودكه به بهاي هيچ فروختم معلوم بود كه او را مي شناختم.دستپاچه گفتم
    - البته كه مي شناسم خانوم چه اتفاقي براش افتاده؟
    - بايد تشريف بياريد اينجا.
    پس كيانوش كجا بود ؟! ايا او را رها كرده بود ؟ ايا اصلا ايران بود؟ شيرين؟ شيرين دخترم؟!هر چه مي خواستم باربد مي گفت.با صدايي لرزان گفتم
    - ادرستون رو بفرمائيد.
    دختر جوان ادرس بيمارستان مزبور را به من داد و من بلافاصله به انجا رفتم نگهبان مانع ورودم شد و من مجبور شدم التماس و گريه كنم تا راضي شود و اجازه ورودم را بدهد.وقتي وارد بخش شدم نزد پرستاري كه پشت ميز ايستاده بود رفتم و او با ديدن من گفت
    - وقت ملاقات تموم شده خانوم.
    - از بيمارستان به من تلفن زدند.
    - شما كي هستيد؟هموني كه اقاي شكيبا مايلند ملاقاتش كنند.
    - شكيبا؟!
    به كمكش شتافته و گفتم
    - باربد شكيبا ايا اون توي اين بخش بستريه؟
    پرستار كه گويا خودش به من تلفن زده بود گفت
    - آه يادم اومد شما كمي دير امديد متاسفانه وقت ملاقات تموم شده.
    با گريه گفتم
    - خواهش مي كنم اجازه بدين اونو ببينم من از راه دوري اومدم براي همين دير رسيدم . قول مي دم زياد طولاني نباشه خواهش مي كنم.
    فكر مي كنم پرستار جوان از گريه من متاثر شد چرا كه با شفقت گفت
    - فقط چند دقيقه ايشون نبايد زياد حرف بزنند.
    ميان راه پرسيدم
    - ايشون چشونه خانوم؟
    - متاسفانه ايشون سرطان مغز دارند.
    - سرطان مغز ؟
    قدمهايم سست شد پرستار كه حال مرا ديد پرسيد
    - شما چه نسبتي با اقاي شكيبا دارين ؟
    ارام گفتم
    - از اشناهاي قديمي ايشونم.
    - ايشون خيلي مايل بودند شما رو ببينند براي همين از من خواستند شماره شمارو بگيرم و خبرتون كنم.
    - نگفتيد شماره منو از كجا داشتيد؟
    - پيدا كردن شماره شما كار سختي نيست خانوم روشن ! بانك اطلاعات تلفن !
    با اهنگي ساده گفتم
    - من ديگه خانوم روشن نيستم.
    با راهنمايي پرستار وارد اتاقي كه باربد در ان بستري بود شدم از ديدنش جا خوردم ان پيرمرد نحيف و ضعيف كه حتي يك مثقال گوشت به بدنش نبود باربد دوست داشتني و مهربان و شيك پوش بود؟بغض گلويم را فشرد اين عادلانه نبود .باربد با ان همه خوبي انقدر محبوب كيانوش ! محبوب من ! هميشه ساكت و صبور ايا او همان بود.او كه رنگ به رو نداشت و مثل مرده اي متحرك بود ؟ باربد باربد !
    مي خواستم صدايم ارام باشد اما نشد بغض راه گلويم را گرفته بود.او ارام ديده از هم گشود و با دهان باز بر من خيره شد در حالي كه به سختي تلاش مي كرد چشمانش با پرده پلكهايش سنگين و تاريك نگردد لبانش براي گفتن چيزي تكان خورد اما من متوجه مقصودش نشدم .لبانش ترك خورده و خشك بود چند قطره اب بر دهانش ريختم و او به سختي فرو داد انگاه زمزمه كرد
    - خدا رو شكر كه قبل از مردن شما رو ديدم.
    براي گفتن چه چيزي مايل بود مرا ببيند؟ او هميشه با هوش و مهربان بود و باجي براي همين به او حسودي مي كرد.
    - باربد چي به روزت اومده؟
    اشك در ديدگانش حلقه زد و اشك او ديدگان مرا تحريك مي كرد.
    - شما تازه مي بينيد پس حق داريد تعجب كنيد من ماههاست كه مرده ام.
    اشكم تند تند مي امد هيچ نمي دانستم انقدر اين پيرمرد را دوست دارم دستش را به دست گرفتم استخوان خالي بود.
    - ماههاست در بيمارستان بستري ام اما نمي دونم چرا خدا از من راضي نمي شه !
    - اوه.... باربد.
    - اقا كيانوش به من لطف داشتند و تا امروز مخارج بيمارستان منو دادند باجي خانوم هم راه و بيراه با هزار بدبتي خارج از ساعات ملاقات به ديدنم امدند.
    باجي ! باجي كجا بود؟ مگر او نرفته بود شهرستان؟
    پرسيدم
    - باجي برگشته؟
    او به سختي گفت
    - نه خانوم اقا ايشون رو برگردوندند اونقدر گشتند تا پيداشون كردند حالا هم از شيرين خانم نگهداري مي كنند.
    آه خدا را شكر با وجود او خاطرم اسوده بود.كيانوش چقدر خوب و مهربان بود كه دخترمان را به غريبه نمي سپرد.حالا دختر قشنگ من ده ساله بود و دوست داشتم از او بشنوم.
    - دخترم چطوره باربد؟
    - حالشون خوبه ايشون همه زندگي اقا هستند .اقا به ايشون حتي بيشتر از خودشون مي رسند.
    از روي كنجكاوي پرسيدم
    - اون... كيانوش... ازدواج نكرده؟
    - نه خانوم اقا بعد از شما به هيچ زني درخواست ازدواج ندادند حتي مادرشون به خاطر شيرين خانوم بارها و بارها بهشون پيشنهاد ازدواج دادند اما قبول نكردند خبر ازدواج شما ضربه سختي به اقا زد.
    در كلامشسرزنشو ملامت موجمي زد حتي او هم مرا مواخذه مي كرد خب حقم بود و بايد همه عالم سرزنشم مي كردند.
    - كيانوش به ديدنت مي ياد؟
    - بله اقا با وجود كار زياد هر روز به ملاقاتم ميان و شرمنده ام مي كنند.
    - پس چرا زودتر خبرم نكردي؟
    - قصد نداشتم مزاحمتون بشم.
    ميان اشك پرسيدم
    - از خانواده ام خبري داري باربد؟
    - تا قبل اين كه بستري بشم بله اما الان نه.
    - خب !
    - مادرتون تقريبا هفته اي دوروز دخترتون رو مي بردند خونشون و خانوم خشايار به اتفاق اقا خشايار و برادرتون مي امدند به ديدنش.
    - فرهاد؟!
    باور كردني نبود فرهاد با ان همه كله شقي و بعد از كار اخر من به ديدن شيرين مي رفت!
    - همه دور اقا رو پر كردند تا غصه نخورند اما من مي دونم اقا هميشه غصه دارند و با تنها كسي كه حرف مي زنند خانوم كوچولوست.ايشون به بركت حضور باجي سرامد و شايسته شدند درست مثل خودتون يك خانوم درست و حسابي.
    او هنوز مرا به عنوان خانوم خانه قبول داشت فشار ملايمي بر دستشوارد ساختمواو لبخند زد.ضعف مانعشمي شد جملاتش را پشت سر هم ادا كند لذا براي لحظاتي مكث كرد .مكث كوتاهشوسط بيان اخباري كه سالها در اتظار شنيدنش بودم به نظرم طولاني امد و بي صبرانه گفتم
    - از شيرين بگو اون چي كار مي كنه ؟خوب درس مي خونه؟
    - باور كنيد خانوم در طول عمرم دختري به سرامدي ايشون نديدم .ايشون با شما مثل سيبي اند كه از وسط نصف شده واگه جسارت نباشه من فكر مي كنم براي همين اقا ساعتها به تماشاي ايشون مي نشينند و آه مي كشند.
    - اون م دونه شوهرم از ايران رفته ؟
    باربد به سختي گفت
    - بله خبر دارند اما......
    - اما چي ؟
    - هيچي خانوم.
    - اما چي ؟ به من بگو باربد .
    - جسارته اما ايشون حتي نمي خوان اسمي از شما بشنوند.
    سر به زير افكنده و لب به دندان گرفتم معلوم است كه نمي خواهد اسمي از من ببرد.چرا بايد درباره زني صحبت كرد كه به عشق شوهرش ارج ننهاد و به دنبال هوي و هوس خودش رفت ؟ ان هم شوهري كه هر زني ارزوي همسري اش را داشت او با ان موهاي نرم و لطيف كه هنوز قادرم اثرش را بر انگشتانم هنگام لمسشان حسكنم و ان چشمان درشت و مشكي و شانه هاي مردانه و محكم و ان نگاه آه ان نگاه كه تا عمق وجودم رسوخ مي كرد و مي سوزاند و خاكسترم مي كرد. چطور استاد را به او ترجيح دادم ؟ حالا بايد چهل و سه سالش باشد مي توانم تصور كنم كه موهاي بالاي شقيقه اش و گوشهايش جوگندمي شده اما هنوز جذاب و محبوب است.
    خوش به سعادت زني كه روزگاري مهرش به دل او نشيند من كه نتوانستم نگهش دارم مثل ماهي از دستم ليز خورد و افتاد و مثل چيني شكست .مي دانم كه ديگر به او دست نخواهم يافت اما اين حقم است كه گاهي به يادش بيفتم وتجديد خاطرات كنم. در باز شد و پيرزني با عينك نمره بالا وارد اتاق شد در حالي كه ساك متوسطي به دست داشت با ديدنش به ديوار اتاق تكيه دادم خودش بود او باجي ! به طرف پنجره برگشتم تاب مقابله با او را نداشتم .او به تخت باربد نزديك شد و فلاسك چاي را روي ميزش گذاشت و با همان لحن عتاب الود هميشگي غريد
    - تو هنوز نمردي اسب پير!گفتم لابد نفسهاي اخرته.
    چقدر دلم براي شنيدن صدايش ضعف مي رفت با خود گفتم دوباره حرف بزن حرف بزن.
    - خانوم كوچولو كار داشت و بايد به اون مي رسيدم به همين خاطر امروز ديرتر امدم.امروز حالت چطوره ؟
    باربد هم ساكت بود.مي تانستم نگاهش را از پشت سر حسكنم پس چرا حرف نمي زني؟ نكنه زبانت از كار افتاده؟هر چند كه زبان تو اخرين چيزيه كه از كار مي افته . باربد با صدايي بغض الود گفت
    - خانوم اينجااند متوجه نشدي ؟
    صداي گامهايش كه به سمت من مي امد مي شنيدم اما قدرت حركت نداشتم و همانطور اشك ريختم.
    - خانوم؟
    به طرفش برگشتم چقدر پير شده بود انگار در شناختنم شك داشت.با دهاني باز بر من خيره مانده بود چانه اش مي لرزيد و دستان چروكش همه بدنم را لمس مي كرد از فرق سر تا نوك انگشتانم.
    - فروغ خانوم !
    سرم را به علامت تاييد تكان دادم .پيرزن سمج معلوم نبود چطور موفق شده بود بالا بيايد؟ هر چند كه باربد مي گفت كار هر روزش است از او هيچ بعيد نبود و هر كاري ازش ساخته بود.او باجي من بود خود باجي. او را سخت به خود فشردمو اشك ريختم باربد هم گريه مي كرددر واقع همه كس و كار من انها بودند .دوتا خدمتكار وفادار وفاي انها به وفاي سپهر و امثال او صدها مرتبه شرف داشت او مرا كمي از خود دور كرد و با ناباوري گفت
    - خودتونيد خانوم؟الهي تصدقتان بشم با خودتون چكار كرديد ؟گوشت به تنتون نمونده.
    ميان گريه گفتم
    - قصه اش طولانيه.
    - مي دونم همه چيز رو مي دونم .ديديد اخر چه به روزتون اومد؟
    - نگوباجي سرزنشم نكن به حد كافي زجر مي كشم.
    - الهي دشمنتون زجر بكشه الهي من براتون بميرم كه...
    گريه مجالش نداد گريه براي دختري كه در خانواده محبوب او بود.قسم مي خورم دلش به حال من سوخت دلش به حال بي كسي ام سوخت براي درماندگي ام براي تنهايي و دربه دري ام.
    ما به كلي از حال باربد غافل شده بوديم وتوجه نداشتيم اندوه براي او خوب نيستو من وقتي حال او را نامساعد ديدم اشفته پرسيدم
    - حالت خوبه باربد؟ميرم دكترو بيارم.
    او به سختي گفت
    - نه نه ! بمانيد خانوم بايد يك چيزي رو بهتون بگم.
    - بعدا بعدا براي گفتنش وقت داري!
    - وقت تنگه بمانيد خانوم بايد بگم.
    باجي هم به شدت من گريه مي كرد كنار تختش خم شدم وگفتم
    - چيه باربد ؟چي مي خواي به من بگي؟
    - درباره اقاست.
    گوشهايم را تيزتر كردم درباره او چه مي دانست كه دوست داشت من هم بدانم ؟ نفسش ياري اش نمي داد هر چه بود مهمتر از جانش نبود دوباره قصد رفتن كردم كه با دستان ضعيفش دستم را گرفت و گفت
    - بمانيد خانوم نفسهاي اخرمه ممكنه كه نتونم به طور كامل بگم اما بايد بگم اين راز مثل كوهي در سينه ام سنگيني مي كنه.
    - كدوم راز؟
    باجي هم جلوتر امد قطعا مطلب مهمي بود وگرنه انقدر براي گفتنش تلاش نمي كرد.
    - مربوط به سالها قبله وقتي كه اقا خيلي جوان بودند و پدرشون زنده بودند.درباره اون دختري كه اقا حلقه اش را پس دادند و به خاطرش از فاميل طرد شدن.
    - تو از كجا مي دوني ؟
    - بعدا خودشون برام گفتند من در خانه سارا خانوم باهاشون اشنا شدم و بعد به عنوان خدمتكار و همه كاره اقا به خانه خودشون امدم.
    ديگر گذشته گذشته بود چه ارزشي داشت درباره شان حرف بزند؟ ان هم با ان حال نزار؟ باجي پرسيد
    - تو از گذشته ها چي مي دوني ؟
    - درباره اقا اونطور كه مي گفتيد نبود اقا در ان ماجرا بي تقصير بود.
    - درباره كدام ماجرا حرف مي زني؟
    - برهم خوردن نامزدي .
    - پس كي تقصير داشت؟
    - همون دخترك.
    - چي داري ميگي باربد؟
    - اگه نفس ياري ام بده مفصلا ميگم فقط خدا كمكم كنه.اقا در تمام طول زندگيشون پاك و مطهربودند به خدا قسم در طول اين سالها كوچكترين مورد اخلاقي از ايشون نديدم نه ماجراي بي ابرو كردناون دختر صحت داره و نه ماجراي بي ابروكردن زنان و دختران در ويلاي كرج.
    با سردرگمي پرسيدم
    - پس... براي چي اين همه مدت سكوت كرد؟
    - براي اين كه كسي حرفشو باور نمي كرد اصل ماجرا از اين قراره كه پدر خدابيامرزشون به خواستگاري دختر يكي از دوستانشون ميرند و اونو براي اقا نامزد مي كنند مدتي پس از اين قول و قرار اقا بهصورت كاملا اتفاقي متوجه ميشن كه دختر خانوم اوضاع مناسبي نداره ودر خفا با مرد جواني معاشرت مي كند همان موقع تصميم مي گيرند موضوع را به بقيه بگن و نامزدي رو بهم بزنند اما با التماسو تضرع دختركمواجه ميشن دختر خانوم به ايشون التماس مي كنند در اين مورد به كسي چيزي نگن چون سه برادر متعصب و عصبي داشته كه اگر مي فهميدند خونش را حلال مي كردند و اقا هم تحت تاثير لابه و زاري دخترك قبول مي كنند به كسي چيزي نگن و حلق را پسمي فرستند ونداشتن توافق را بهانه بر هم خوردن نامزدي مي كنند كه البته با برخورد تند خانواده دختر مواجه ميشن و همين طور با برخورد تند خانواده خودشون كه به ناچار مقاومت مي كنند در همين اثني دخترك تحت فشار برادرانش به اقا خيانت كرده و به دروغ مدعي مي شود اقا به حريم او دست درازي كرده پدر مرحوم اقا كه اوضاع را انطور مي بينند ايشون رو از ارث محروم مي كنند ودستور طردشون رو به همه فاميل ميدن.
    - وكيانوش اين همه سال به خاطر اون هرزه سكوت كرد؟
    - بله خانوم.
    باوركردني نبود چنين حماقتي از جانب او بعيد بود مي توانست لااقل به من بگويد .مرا بگو كه تمام ان سالها به او به ديده مطرود مي نگريستم خب او حق داشت به زنها بي اعتماد باشد اما چقدر به من اعتماد داشت. در اصل دوبار در عمرش رودست خورده بود يكي از جانب من و ديگري از جانب ان دخترك.
    حال باربد وخيم بود به سرعت پزشك به بالين او فراخوانده شد ومن و باجي پشت در منتظر مانديم .دقايق به كندي مي گذشت ارزو كردم اي كاش زنده بماند اما انگار دعاي من به درگاه خدا مقبول نيافتاد چون سه ربع بعد پيكر او را با برانكارد در حالي كه ملافه سپيدي رويش كشيده بودند به سردخانه منتقل كردند.من تاب ماندن نداشتم تاب ديدن از دست دادن عزيزان را نداشتم ومهمتر از همه كيانوش در راه بود تاب مقابله با او را نداشتم بنابراين با چشم گريان از باجي خداحافظي كرده واز او جدا شدم.

    ********************

    توسط باجي عكسي از شيرين به دستم رسيد حق با باربد بود عين خودم بود.چقدر طناز شيرين و محجوب بيخود نبود صدرنشين قلب پدرش بود وكيانوش به داشتنش افتخار مي كرد.من هم همين طور ! از ان پس عكس او مقابلمبود كمي درشت تر از سنش نشان مي داد كه البته اين نتيجه رسيدگي ودقت عمل باجي بود. چقدر دلم مي خواست به خود فشارش دهم دوري از او تاوان هوس بازي ام بودكه من چاره اي جز پذيرفتنش نداشتم.
    ديگر برايم مرگ بهتر از ان زندگي بود اما من بايد مي ماندم و زجر مي كشيدم نمي توانستم بفهمم گرا دلم هوس ياداوري ان روزهاي خاكستري را كرده؟ روزهايي كه سالها بود برايم در مه غليظي از اندوه غوطه ور بودند ومن به سختي از ياداوريشان مي گريختم.اري من هميشه از انديشيدن به گذشته مي گريختم تا شايد از بار عذاب وجداني كه مثل خوره به جانم افتاده بود بكاهم .احتمالا تنهايي هم كه بر من چيره شده بودابتداي ان جهنمي بودكه براي خود ساخته بودم چرا كه من برعكس خيلي ها معتقدم بهشت و جهنم اصلي در اين دنياست و افراد در اين دنيا محاكمه شده وبعد در محضر خداوند حاضر مي شوند.
    اين مجازات من بود مجازات پيمان شكني مجازات دل شكستن و عشق پاك و خالصانه را زير پا گذاشتن مجازات غرور سركشي كه با بيرحمي ديده بر اشكهاي ملتمسانه و بي تكليف عاشقي بست و قلب صادقش را قرين ماتم واندوه ساخت .به يا مي اورم بايد به ياد بياورم شايد با تحمل اين شكنجه از اشوب اين همه گناه در ذهنم فارغ شوم...

  3. #43
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سي وچهارم
    فصل اخر
    تهران سال 1374
    چقدر زمان زود مي گذرد انگار همين ديروز بود باور نمي كنم چهل و چهار ساله باشم. هنوز به عذاب اين همه سال عادت نكرده ام و با ياداوري گذشته قلبم به هم فشرده مي شود خدايا توبه ! ديگه كافيه ! از من راضي شو.ايا دوران تقاص من به سر نيامده ؟
    ديروز دختر جواني به ديدنم امد كه ابتدا او را نشناختم اما بعد با كمي دقت شناختم او جواني من بود دخترم شيرين.
    چقدر خانوم شده كم مانده بود قلبم از حركت بايستد او مرا در اغوش گرفت و ميان گريه به كرات گفت مادر!مادر ! بغض من هم با گريه اي سنگين شكسته شد بيست سال در ارزوي به اغوش گرفتنش سوختم و خاكستر شدم چقدر زيبا بود زيبا و حقيقي .او را مقابل خودم را نشانده و ميان گريه گفتم
    - بذار سير نگات كنم مادر.
    او در حالي كه به شدت مي گريست مقابلم نشست. او ادرس مرا از كجا داشت ؟ قبل از ان كه بپرسم گفت
    - باجي ادرستون رو به من داد هميشه وقتي درباره شما ازش مي پرسيدم مي گفت يك شب مانده به عروسيت بهت مي گم.
    با شادي پرسيدم
    - مي خواي ازدواج كني؟
    با تاييدش قلبم شكست آخ چقدر دردناكبود من دختري داشتم كه حتي نمي توانستم در عروسي اش حضور داشته باشم من چگونه مادري بودم؟ او اشكهايم را پاك كرد و در حالي كه خودش به سختي مي گريست گفت
    - پاشين مادر اومدم دنبالتون .بايد با من بياين.
    پرسيدم
    - پدرت؟
    - اون با من باور نمي كنيد اگه بگم مثل موم توي دستامه !
    - اون عاشق توئه.
    - شما هم مي دونيد ؟مثل اين كه همه مي دونند.
    - باجي چطوره هنوز سرپاست؟
    - بله سرپاست منتهي بازنشسته شدهيك روز خونه ماست يك روز خونه پدربزرگ و يك روز خونه خاله زن عمو.
    با خنده گفتم
    - خاله زن عمو ؟
    - مقصودم خاله فيروزه است كه هم خاله است و هم زن عمو خشايار.
    دوباره از به ياداوردن انها اشكم سرازير شد نه نمي توانستم در جمع انها حضور پيدا كنم ودر چشمانشان بنگرم اين عذابي مضاعف بود.دستان لطيفش را به دست گرفتم و گفتم
    - تو برو عزيزم خوشبخت باشي.
    - بدون شما؟ محاله من تازه بهتون رسيدم و با هزار بدبختي خونتون رو پيدا كردم.بايد بامن بيائيد.
    چقدر سخت بود كه او چيزي نمي دانست اين از بدجنسي كيانوش بود كه حقيقت را از او پنهان كرده بود. اي كاش به او گفته بود مرده ام يا در ايران نيستم.
    - من نمي تونم بيام عزيزم بزرگترين ارزويم ديدن تو بود كه براورده شد.
    - واقعا نمي خواهيد در عروسي دخترتون شركت كنيد ؟
    چه سوال سخت و بي جوابي مي كرد بايد چه مي گفتم؟ بر سر دو راهي بدي مانده بودم.
    - خيلي دوست دارم دخترم اما شرايط نامناسبه.
    - اون چه شرايطيه كه حتي از ازدواج من مهمتره؟
    - هيچي از تو مهمتر نيست عزيزم اما...
    - من نمي فهمم شما رو بعد از سالها پيدا كردم وانوقت اشتياقي براي حضورتون در عروسي ام نمي بينم چرا؟ شما هم مثل پدر هستيد و هر كدوم به فكر خودتون خب من هم وجود دارم ايا من براتون اهميت ندارم.من به هيچ چيزي كار ندارم و شما هم بايد باهام بيائيد.به پدر مي گم اگه نذاره شما در جشنم شركت كنيد مهموني رو بهم مي زنم امشب حرف حرف منه.
    چقدر به خودم رفته بود كله شق و يكدنده خودخواه و رام نشدني. وقتي نگاهش مي كردمانگار خودم را مي ديدم به ياد ازدواجخودم افتادم وقتي كه محكم گفتم مي خواهم زن كيانوش بشم به حرف بقيه گوش ندادمو گفتم مرغ يك پا داره .چرا ادم بايد پدر و مادر شود تا پدر و مادرش را درك كند ؟ بيچاره مادرم بيچاره پدر!چه عذابي به انها دادم ايا هنوز به ياد من هستند؟من هيچ توقعي ندارم.به هر حال شيرين به اصرارمرا با خودش همراه كرد قلبم به شدت مي زد وتاب رويارويي با كيانوش را نداشتم .حالا بايد بالاي پنجاه و چهار سالش باشد و ايا او را خواهد شناخت؟ ايا او مرا خواهد شناخت؟
    شيرين به سرعت مي راند و با شادماني حرف مي زد مثل پدرش راننده خوبي بود مسلط و بي پروا دل جاده را مي شكافت بالاهره رسيديم به خانه اي كه من روزي بانويش بودم مسلما كيانوش هنوز ازدواج نكرده بود زيرا اگر اينطور بود شيرين بدان اشاره مي كرد. باغ هنوز با همان صلابت پابرجا بود و درختان تنومند و پيرش سر به اسمان ساييده بود انان قهرمانان سالمند ان باغ بودند جلوه هاي ويژه اي كه هرگز از ياد نبردم وان را در هيچ رويا و واقعيتي نيافتم.
    ساختمان همه همان ساختمان بود كارگران بسياري با شتاب به چراغاني و كندن علفهاي هرز باغ مشغول بودندمثل اين كه عروسي در باغ برگزار مي شد چهره هيچ يك از كارگران برايم اشنا نبود.گوشه دنجي ارام ايستاده بودم و به تكاپوي ديگران مي نگريستم كه او را ديدم خودش بود خدايا چقدر پير شده بود و به سختي مي شد موي سياهي در سرش يافت.
    - پسر جان مراقب باش از اون بالا نيفتي شب عروسي كار دستمون بدي.
    چه صدا خسته و مهرباني فقط من معناي ان صدا را مي فهميدم .خدايا چرا مثل دزد ها گوشه اي پنهان شده بودم او با ديدن شيرين با لبخند خسته اي گفت
    - امدي بابا ؟
    شيرين پس از بوسيدنش گفت
    - بله پدر.
    - كجا بودي ؟دير كردي نگران شدم.
    او دستانش را دور گردن كيانوش حلقه كرد مثل جوانيهاي خودم شلوغ و بانشاط بود.
    - رفته بودم دنبال سورپريز.
    - سورپريز؟
    - بله باجي نيامده؟
    - نه فردا با پدربزرگ مياد باهاش چكار داري؟
    - اخه به اونم مربوط ميشه.
    به نظر حدسش به واقعيت نزديك بود نفس پريده پرسيد
    - چي هست ؟
    - حدس بزنيد !
    - نمي تونم بابا فكرم مشغوله كار دارم ميگي يا برم؟
    - سلام كيانوش !
    ديگر طاقت نياوردم از پشت سرش جلو امده و به صورتش خيره شدم .حلقه دستان شيرين را از گردنش گشود و زمزمه كرد
    - تو؟
    شيرين كه به تصور خودش كيانوش را غافلگير كرده بود با لبخند گفت
    - سورپريز خوبي بود نه پدر؟
    سينه اش با نفسهاي شتاب زده بالا و پايين مي رفت وقادر نبود يك كلام سخن بگويد حال و روز من هم بهتر از او نبود.
    شيرين هر دوي ما را به داخل خانه هول داد و گفت
    - مگه مي خواين همه بفهمند؟
    كيانوش گفت
    - تو بايد من و مادرت رو چند دقيقه با هم تنها بذاري.
    او به من نگريست و چون لبخند تاييدم را ديد از سالن خارج شد و در را بست .كيانوش گفت
    - بهتره بريم بالا راه رو كه بلدي ؟
    در صدايش تمسخر موجمي زد او در اتاق را باز كرده وكنار ايستاد تا من اول داخل شوم .با ديدن اتاق با همان وضعيت شگفت زده شدم به گمانم او هم پي به شگفتي ام برد كه گفت
    - از ان سال تا به حال دست به هيچ چيز نزدم.
    در صدايش حسرت و درد موج مي زد تلاشكدم بي اعتنا باشم اما نشد مگر مي شد در اتاقي كه روزگاري مال هردويمان بود و هزار خاطره از ان داشتم ارام بايستم ؟
    - منو اوردي بالا كه عذابم رو افزون كني؟
    خيره در چشمانم گفت
    - نه ! امديم بالا تا بقيه چيزي از حرفهامون نفهمند.بنشين و در اتاقي كه روزگاري مال خودت بوده راحت باش.
    كلمه مال خودت بوده را كشيده تر ادا كرد او حق داشت با من چنين كندواگر به خاطر دخترم انجا بودم بايد بدتر از اين را هم ناديده و ناشنيده مي گرفتم.كيانوش سيگاري از جعبه سيگارشبيرون كشيد وروشنش كرد و مقابل پنجره ايستاد انگار دنبال مقدمه اي براي صحبت بود.
    - اون دخترمبود شيرين ديديش ؟
    دخترم؟ مگر من مادر نبودم؟همچنان سكوت كرده و گوش سپردم.
    - فردا روز عروسي اونه.
    - مي دونم.
    ابروي راستش به علامت تعجب بالا رفت به اين معنا كه از كجا خبر دارم ارام گفتم
    - خودش به من گفت.
    - اون بلاخره به ديدنت اومد؟ پس ارزوي من براورده نشد.
    - چه ارزويي داشتي؟
    به طرفم برگشت و به عقب تكيه داده و گفت
    - اين كه حسرت ديدارش رو به قيامت ببري.
    - انقدر ازم متنفري؟
    - نه من درباره تو هيچ احساسي ندارم نه عشقي نه نفرتي و نه محبتي حقش بود اينجا نيايي.
    غرور شكسته ام را با اين جمله بند زدم
    - شيرين خواست بيام.
    - پس تو خودت رو پشت اون قايم كردي !
    چقدر با ارامش تحقيرم مي كرد بغض گلويم را فشرد.او روي صندلي مقابلم نشست وادامه داد
    - نمايشنامه قشنگيه دختر سراغ مادرميره و مادر پشت سرش قايم مي شه و به ديدن پدر مياد اميدوارم انتظار نداشته باشي باور كنم.
    - مجبوري باور كني چون حقيقت همينه.
    او خنده وحشتناكي كرده و فرياد زد
    - حقيقت؟اونم از زبون تو ؟بايد خجالت بكشي ! بايد خدارو شكر كني شيرين اينجا حضور داشت وگرنه...
    در با شتاب باز شد و شيرين با چشماني گريانوارد اتاق شد كيانوش از جا برخاسته و مقابلش ايستاد اما قبل از هر تماسي شيرين قدمي به عقب برداشت وبا اكراه گفت
    - به من دست نزنيد پدر.
    كيانوش متعجب از برخورد او زمزمه كرد
    - شيرين !
    - فكر نمي كردم انقدر بيرحم و سنگدل باشيد به خاطر همه عشق و محبتي كه بهتون داشتم متاسفم بيخود نبود كه مادر با شما نماند.
    - دختر چي شده؟من سبب ازارت شدم؟
    شيرين كنار من نشسته وسرش را به شانه من تكيه داده و ميان گريه گفت
    - من حرفهاي وحشتناكي رو كه به مادر زديد شنيدم بايد از خودتون خجالت بكشيد كه باعث ازار زني بي دفاع شديد.من هميشه فكر مي كردم شما رئوف ترين مرد دنيا هستيد اما حالا...
    - گوش كن دخترم تو همه چيز رو نمي دوني.
    - من فقط مي دونم مادرم رو پس از سالها پيدا كردم وبه اصرار خودم به اينجا اوردم.
    - دخترم منو وادار نكن بهترين شب زندگيت رو با گفتن حقيقت تلخي خراب كنم.
    او با چشماني اشكبار به كيانوش خيره شد و گفت
    - چه حقيقتي پدر؟ مگر شما نبوديد كه اين همه سال از عشق مادرم چشم به روي همه زنان عالم بستيد و دل به كسي نسپرديد ؟ مگر شما نبوديد كه از عشق مادرم همه يادگاري هايش را در اين اتاق بي هيچ تغييري حفظكرديد ؟خب او حالا اينجاست و مقابل شما نشسته مگر او روزگاري عشق شما نبوده؟
    اشك من سرازير شد به خاطر بيخبري او واستيصال كيانوش.دلم مي خواست فرياد بزنم وبگويم اينطور نيست دخترم و من مادري خطاكار هستم اما لب به دندان گرفته و اشك ريختم شيرين خودش راسپر من كرده بود.
    - مادرم بايد باشه فردا بهترين شب زندگيه منه و مي خوام اونم باشه.اگه اجازه نديد در مهماني فردا شب شركت نمي كنم شركت نمي كنم.
    كيانوش درمانده به پا كوبيدن او مي نگريست و من تلاش مي كردم آرامش كنم:
    - دخترم منطقي باش،فردا دهها نفر به خاطر تو به اين جشن مي يان.تونبايد....
    اما او دست بردار نبود و همچنان حرف خودش را تكرار كي كرد:
    - شما بايد باشين،بايد باشين.
    كيانوش عصباني فرياد زد:
    - دوست داري ناراحتت كنم؟اگه اينطوره بگو تا برات تعريف كنم ريشه اختلاف من و مادرت از كجا سرچشمه گرفت!
    شيرين با دهان باز و چشماني اشك آلود به هر دوي ما نگريست،كيانوش آرامتر گفت :
    - برو اون گوشه بشين و خوب گوش كن فقط بايد قول بدي خودت رو كنترل كني .
    شيرين اشكش را پاك كرده و روي مبل كنار من نشست در حالي كه من همچنان ساكت بودم.كيانوش دستي ميان موهايش كشيد و با اكراه به صورت خلاصه شروع به حرف زدن نمود.
    - مادرت تنها زني بود كه من براي اولين بار و آخرين بار در زندگيم با همه وجودخواستم و البته تلاش كردم و بدستش آوردم،اون زن خوبي بود يعني من خيال كردم كههست در كنار اون هرگز كمبودي حس نمي كردم. من عاشقانه دوستش داشتم و اگر اون گذاشته بود مي تونستم بيشتر از هر مردي كه زنش را دوست داره دوستش داشته باشم.
    زمزمه كردم:
    - كيانوش!
    اما او نگاهش فقط متوجه شيرين بود.
    - زندگي عاشقانه ما با حضور تو قشنگتر شد و حس مي كردم ديگه هيچي توي دنيا نيست كه به اندازه شما دو تا بخوام به همين خاطر براي تامين رفاهتون از هيچ كوششي فروگذار نبودم.دو سال گذشت ،تو دو ساله بودي كه مادرت پيشنهاد طلاق داد.
    - كيانوش خواهش ميكنم.
    او بي آنكه به من نگاه كند گفت:
    - خواهشت رو نمي پذيرم.مادرت به خاطر اون هنرمند آشغال از من طلاق گرفت و من با طلاقش موافقت كردم چون بيخبر از همه جا بودم وفكر مي كنم او بازخواهد گشتنه فقط به خاطر من بلكه به خاطر تو !به خاطر دخترش ! اما افسوس اون همه چيز رو فداي خواست احمقانه اش كرد حتي تو رو !
    شيرسن ناباورانه سرش را به چپ و راست تكان مي داد واشك مي ريخت.كيانوش ادامه داد
    - آره گريه كن وقتي كهتو كوچيك بودي من شبها وروزهاي بي شماري رو توي همين اتاق به ياد مادرت گريه كردم اما بي ثمر بود او رفته بود وبدتر از همه با عجله زن اون هنرمند احمق شده بود. وقتي شنيدم خرد شدم سالها باخود جنگيدم تا حقيقت رو قبول كردم .من نابود شدم نابود!
    - ديگر كنترل اشك از دست او هم خارج شده بودوهر سه گريه مي كرديم .شيرين از جا برخاست و نزد كيانوش رفت و او را در اغوش كشيد و زمزمه كرد
    - پدر بيچاره من !
    كيانوش سر بلند كرد و خطاب به من گفت
    - حالا نمي فهمم براي چي اومدي ؟اومدي كه زخم قلبم رو تازه كني ؟اگه اينطوره بايد بگم فروغ براي من خيلي وقته كه مرده همون موقع كه زن موسيقي دان شياد شد.
    از جا برخاستم در چشمان هر سه مان اشك حلقه زده بود و دانستم كه بايد باقي عمرم را با بي كسي شريك باشم.وقتي از ساختمان خارج شدم براي اخرين بار به سمت پنجره اتاق نظر انداختم انها هنوز پشت پنجره بودند ان دو عزيزي كه به بهاي هيچ از دستشان دادم دانستم ان روزها رفتند وديگر بازنمي گردند !
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي خوب
    آن روزهاي سالم سرشار
    آن اسمان هاي پر از پولك
    آن شاخساران پر از پولك
    آن شاخساران پر از گيلاس
    آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچك ها به يكديگر
    آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
    آن روزها رفتند
    آن روزهائي كز شكاف پلك هاي من
    آوازهايم چون حبابي ازهوا لبريز مي جوشيد
    چشمم به روي هر چيزي مي لغزيد
    آن رو چو شير تازه مي نوشيد
    گوئي ميان مردمك هايم
    خرگوش ناآرام شادي بود
    كه هر صبحدم با افتاب پير
    به دشت هاي ناشناس جستجو مي رفت
    و شب ها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت.
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي برفي خاموش
    كز پشت شيشه در اتاق گرم
    هر دم به بيرون خيره مي گشتم
    پاكيزه برف چو كركي نرم
    آرام مي باريد.
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي جذبه و حيرت
    آن روزهاي خواب و بيداري
    آن روزها هر سايه رازي داشت.
    آن روزها رفتند
    آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
    آن روزهاي اشنائي هاي محطانه
    با زيبائي رگ هاي ابي رنگ !
    دستي كه با يك گل
    از پشت ديواري صدا مي زد
    يك دست دگر را
    و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش
    مضطرب و ترسان.
    وعشق
    كه در سلامي شرم آگين خويشتنش را بازگو مي كرد
    در ظهرهاي گرم درد آلود.
    ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم.
    ما با زبان ساده گل هاي قاصد اشنا بوديم.
    ما قلب هامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم.
    وعشق بود ان حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي
    ناگاه محصورمان مي كرد
    وجذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
    و تبسم هاي دزدانه
    آن روزها رفتند
    اكنون زني تنهاست
    اكنون زني تنهاست.

    ( از اشعار زنده ياد فروغ فرحزاد)

    پايان

صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/