فصل سي و دوم
كيانوش پس از گذشت ده روز به خانه بازگشت و حتي كوچكترين توضيحي درباره غيبت چند روزه اش نداد در حالي كه من تمام ان چند روز به او مي انديشيدم.او يك راست به حمام رفت و سپس براي خوابيدن از مقابل من عبور كرد وبه اتاق خواب رفت .از اوانتظار برخورد بهتري داشتم لااقل بعد از ان شب كه كه به زور خودش را به من تحميل كرده بود و من هر بار با انديشيدن به ان شب دستخوش شرم مي شدم .فاصله ميان ما هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر و بيشتر مي شد وبه نظر مي امد هيچ يك از اين موضوع رنج نمي بريم و اعتراضي نداريم.
هر يك به كار خود مشغول بوديم و كيانوش در رابطه با جدا كردن اتاقم از من شكايتي نداشت حتي به رويم نمي اورد .من پس از ان شب اتاقم را از او جدا كردم هر چند كه مي دانستم اگر مرا بخواهد هيچ قفل و كليدي سر راهش نخواهد بود او مرد با اراده و مصممي بود اما من مي خواستم عذابش دهم چون او قدرت مردانه اش را به رخم كشيده بود و من حس مي كردم تحقير شده ام و مي خواستم به جبران شكسته شدن غرورماو را برنجانم . با او مثل بيگانه ها رفتار مي كردم و شبها هنگام خواب در اتاقم را قفل مي كردم ومي دانستم هيچ توهيني براي او بالاتر از اين نيست.
ديگر خدمتكارها هم متوجه مسائلي شده بودند اما بروز نمي دادند حتي ان پسر بچه فضول كه زير دست باغبان بود.خودم يكي دوبار پشت پنجره در حال ديد زدن غافلگيرش كردم .من از شبهاي تنهايي مي ترسيدم و گمان مي كنم كيانوش هم همين را مي خواست چرا كه شبها مخصوصا دير به خانه مي امد در حالي كه روي پاهايش بند نبود و باربد به زحمت تا اتاقش همراهي اش مي كرد صبحها سر ميز صبحانه حاضر نمي شد .كيانوش جدا ديگر مرد گذشته نبود صورتش نامرتب و موهايش ژوليده بود و برعكس هميشه به خاطر كوتاهي هاي خدمتكارها فرياد مي كشيد و من تلاش مي كردم در چنين مواقعي جلوي چشمشش نباشم .او تا كي خيال داشت انطور رفتار كند و چه هدفي داشت ؟ هرگز نپرسيدم چرا كه اصلا برايم مهم نبود.
افسوس او ديگر عشقم نبود مردي نبود كه به خاطر همسري اش افتخار مي كردم او ديگر كسي نبود كه وقت دلتنگي تكيه گاهم باشد و به من با حرف هاي خنده اور واقعي اعتماد به نفس و شهامت بدهد ما ديگر براي هم مرده بوديم و گويي به يك نوع يكديگر را تحمل مي كرديم.
يكي از شبهاي سرد پائيزي وقتي كاملا هوشيار بود به اتاقم امد و من ان شب فراموش كرده بودم در اتاقم را قفل كنم .قلبم فرو ريخت ايا دوباره مي خواست ازارم بدهد؟ به عقب تكيه داده و در حالي كه به شدت ترسيده بودم با اهنگي لرزان گفتم
- اگه به من نزديك بشي فرياد مي زنم برو بيرون. چطور جرات مي كني بعد از ان رفتار زشت و شرم اور نزد من بيايي؟
- فروغ........
- تو اصلا چطور مي توني با من حرف بزني ؟ هنوز پس از ماهها با ياداوري ان شب اعصابم بهم مي ريزه.
اما او بي توجه به خواست من روي صندلي كنار در نشست كمي لاغر شده بود و استخوانهاي گونه اش كاملا حس مي شد ومن متعجب بودم كه ايا واقعا به او سخت گذشته ؟ به نظر درمانده و تسليم مي امد خسته بود و چشمان درشتش در حدقه ديدگانش عقب نشيني كرده بود. چقدر فرق كرده بود صدايش هم وقتي شروع كرد به صحبت كردن ارام و اندوهگين بود
- گفته بودي مزاحمت نشم و من هم معمولا با يكبار شنيدن گوش مي كنم اما بايد باهات حرف مي زدم.
- باز از اون حرف هاي بي حاصل هميشگي.
- چه مي دوني ؟شايد براي تو خوب باشه .
به صورتش خيره شدم چقدر مصرف سيگارش زياد شده بود .از كي انقدر پشت سر هم سيگار ي كشيد ؟او لبخند تلخي زد و به كنار پنجره رفت و ادامه داد
- نمي خوام تو رو به زور وادار به زندگي با خودم كنم از چنين اعتقاد و روشي متنفرم . فكر مي كنم حق با تو باشه مثل اين كه زندگي ما به اخر خط رسيده وما ديگه از زندگي در كنار هملذت نمي بريم فقط داريم همديگر رو ازار مي ديم و اين چيزي نيست كه من بخوام .داشتم تلاش مي كردم زندگيمون رو به حالت عادي برگردونم اما نشد تو هيچوقت توي اين مدت نرمش نشون نداي .طلاق مي خواي ؟ حالا به هر علتي براي خودت منطقيه من هم حرفي ندارم.
ايا واقعا جدي مي گفت ؟ يعني من پس از ماهها موفق شده بودم ؟انگار دنيا را به من هديه كرد اما شانه هاي خودش افتاده بود مردي به ان قدرت مغبون و مغلوب يك زن مي شد و اين باورنكردني بود.
- زمانش با خودت هر وقت تو بخواي من هم حرفي ندارم همه حق و حقوقت رو هم تا ريال اخر مي دم نمي خوام دست خالي از اين خونه بري.مي دونم كه پدرت راهت نخواهد داد بنابراين مايل نيستم از اين خونه بيرون مي ري مستاصل باشي به هر حال تو روزگار زن من بودي !
به خودم جرات داده و پرسيدم
- پس شيرين چي ؟
به طرفم برگشت چهره اشسخت وغير قابل بررسي بود بايد حرف مي زد تا مقصودش را بفهمم.
- يكبار خيلي پيشتر از اينا بهت گفتم اما مثل اين كه فراموش كردي اون دختر منه بنابراين پيش من مي مونه. اون توي اين خونه به تو احتياجداره اما اگر رفتي بايد فراموشش كني .اگر منو بتوني فراموش كني اونو هم مي توني از ياد ببري.
با تكيه به حرفهاي سپهر با اطمينان گفتم
- من اونو از تو مي گيرم بالاخره روزي اين ارو خواهم كرد.
كيانوش با پوزخندي پر معنا گفت
- انگار همه چيز در تو فرق كرده فروغ متاسفم ! نمي دونم چي توي سرت داري ولي خدا بهت رحم كنه . داري قمار مي كني اما يادت باشه توي يكقمار هميشه ادم برنده نيست گاهي هم بازنده مي شه اگر جاي ت بودم روي زندگيم قمار نمي كردم .مي تونستم انقدر با طلاقت مخالفت كنم كه ارزوش رو به گور ببري اما چه كنم كه نمي تونم ومتاسفم از اين كه هنوز دوستت دارم. تو بچه لجباز من هر چه كه خواستي به دست اوردي و مي دونم كه تا رسيدن به هدفت از پا نمي نشيني پس مارت رو اسون كردم.
او پس از اين حرف با نگاهي معنا دار از اتاقم خارج شد و مرا حيرتزده بر جاي باقي گذاشت .به طرف باغ برگشتم همه چراغهاي باغ خاموش بود ناگهان به ياد چهار سال قبل افتادم شبي كه با كيانوش ميثاق زناشويي بستم.ان شب همه چراغهاي باغ روشن بود وخانه از هيجان موج مي زد.ان همه عشق و اميد چه شد ؟ چرا يكباره از خانه قلب ما رخت بربست ؟چرا هر دو ناگهان مثل پرستويي بي اشيان شديم ؟تاب ديدن باغ تاريك را نداشتم پرده را مقابل پنجره كشيدم و روي تخت خوابيدم.
**************************
سه روز بعد خبر جدايي ما مثل صداي انفجار توپي بزرگ در فاميل پيچيده شد اول از همه مادر سراسيمه به انجا امد و به فاصله دو ساعت بعد مادرشوهرم و فيروزه از راه رسيدند .
مادر و مادر شوهرمو فيروزه اشك ريختند و التماسم كردند تا بمانم اما من ديده بر همه انها بستم و مصمم گفتم
- عقيده ام عوضنخواهد شد.
كيانوش هم مثل بتي سنگي گوشه اي نشسته بود و به امد و رفت من براي بستن چمدانم مي نگريست .مادر ميان گريه گفت
- اخه چه فكري توي سرت داري دختر ؟پدرت كه گفت ديگه دخترش نيستي مي خواي كجا بري ؟ مي خواي چكار كني ؟اخرش يك روز من از غصه تو دق مي كنم.
مادر شوهرم با اندوه گفت
- فروغ جان بهتر نيست بنشينيد و عاقلانه حرف بزنيد ؟
من با لبخندي تلخ گفتم
- كار ما از حرف زدن گذشته خانوم جون.
او با حيرت گفت
- اما شما عاشقانه همديگر رو دوست داشتيد.
من با ياداوري گذشته گفتم
- اونا فقط تصور بود ما خيال مي كرديم به هم علاقه داريم .
فيروزه به كيانوشگفت
- شما چرا با طلاق موافقت كرديد اقا كيانوش؟ اون ديوونه شده شما هم عقلتون رو به دستش داديد ؟
اما كيانوش كلامي سخن نگفت و تنها شيرين را در اغوش فشرد انگار مي ترسيد او را هم از دست بدهد به گمانم شوكه شده بود .وقت رفتن بود وقت وداع با ان خانه وخاطراتش بود.
مي گويند وقت وداع اشك به انسان امان نمي دهد اما من اشكي براي ريختن نداشتم ايا من باز هم مغرور بودم واين حس ناشي از خودخواهي ام بود ؟ ايا حاضر بودم ذلت را تحمل كنم و اعتراف كنم ؟از من بعيد نبود از من هيچچيز بعيد نبود از مني كه خيلي زود عهد و پيمانم را از خاطر بردم و دل به عشق ديگري بستم.
خوب كه فكر مي كنم در مي يابم كه هيچ عذابي سخت تر از ان نيست كه او چيزي به من نگفت و تنها اشك ريخت كيانوشمقابلم اشك ريخت در حالي كه شيرين را در اغوش داشت نه پيمانمان را يااور شد و نه حتي مانعم شد تنها مرا بوسيد . از من خواست تا اجازه دهم مرا ببوسد وقتي كه صورتش انقدر نزديك بود دريافتم ديدگانش از برق اشك مي درخشيد روي برگرداندم تا فرو چكيدنشان را نبينم اخرين جمله اش خوب به خاطرم هست
- فروغ برو من مي خوام كه تو از زندگيت راضي باشي فقط بذار قبل از رفتنت سير نگات كنم.
ان وقت من هم براي اخرين بار نگاهش كردم عجيب بود كه هيچ چيز در چهره اش نبود نه خشم و نه نفرت هيچچيز جز حسرت چيزي كه من بعد از ان همه ازار و اذيت انتظارش را نداشتم ارزاني ام كند . به راستي چقدر احمق بودم او با ان همه ازار و اذيت چنين نكرد و علاقه اش را پيش از قبل به من ثابت كرد و من با علم به اين حقيقت باز هم تركش كردم و حتي به پشت سرم هم نگاه نكردم . نمي دانم شايد ترسيدم ترسيدم به او بنگرم و از تصميمم منصرف شوم به ان چشمان داغ مشكي كه هميشه پر از حرارت و گرمي بود و مي رفت تا براي هميشه از خاطرم محو گردد.
اشسمان گرفته بود و ابرها بغض كرده و اماده بارش بودند. پائيز بود پائيزي كه براي اينده اغاز خوشي را پيش بيني مي كردم پائيزي كه به تصور خودم پيام اور ازادي بود ازادي از قيود كذائي كه در اصل خودم به دست و پايم بسته بودم.
**************************
دو ماه پس از اين واقعه منو سپهر طي مراسم كاملا ساده اي با هم ازدواج كرديم و من پا به خانه او نهادم .خانه او از نظر شكوه و كمال چيزي از خانه كيانوش كمنداشت انجا قصري بود كه روياهايم را در ان جستجو مي كردم .روابط ما با هم كاملا صميمي و گرم بود اما او بر خلاف انتظارم درباره شيرين حرفي به ميان نمي اورد انگار نه انگار كه در اين مقوله قولي به من داده بود.او ساعتها درباره ي كار و حرفه اش برايم سخن مي گفت و من در حالي كه به هيچ وجه سر از كارهاي او در نمي اوردم به حرفهايش گوش مي سپردم . يك ماه از زندگيمان نگذشته بود كه فهميدم كارش در درجه اول زندگيمان قرار دارد و من هرگز نبايد هنگام كارش مزاحمش شوم اغلب در خانه به كار مشغول بود و اين خيلي سخت بود كه او نزد من باشد و من مجبور به دوري از او باشم البته اوقاتي هم پيش مي امد كه مقابل من مي نشست و عاشقانه نجوا مي كرد و از من انتظار داشت كه او را با كارش درك كنم و مثل او به موسيقيعشق بورزم و اين از حد فهم من فراتر بود.
او مي گفت بايد با اهنگها حرف زد و به حرفهايشان گوش سپرد اما اين چگونه ممكن بود وقتي كه من علاقه اي به موسيقي نداشتم ؟ روزهاي اول شنيدن اواي پانو برايم فرح بخش بود اما رفته رفته صدايشبرايم گوشخراش و وحشتناك بود و به راستي داشتم ديوانه مي شدم ولي بايد تحمل مي كردم راهي بود كه خود پيش رو گرفته بودم .كم كم خلاء شيرين در زندگيم حس شد و فكر او لحظه اي رهايم نمي كرد و بالاخره يكي از ان شبها به سپهر گفتم كه براي دخترم دلتنگم او مدتي به من خيره ماند و عاقبت گفت
- چه كاري از دست من برمي ياد عزيزم ؟
متعجب به او نگريستم چه كاري ؟ من نمي دانم چه كاري ؟ خود او گفته بود شيرين را خواهد گرفت و حالا با خونسردي مي گفت چه كنم ؟ حس كردم كوهي بر سرم هوار شد من به پشت گرمي او پا به چنان مهلكه اي نهادم وقيد دخترم را براي زماني كوتاه زده بودم .به سادگي گفتم
- تو قول دادي سپهر .
او با دركاحوال پريشان من از جا برخاسته و نزدم امد و با لحن ارامبخشي گفت
- عزيز من بله قول دادم اما تو بايد صبر داشته باشي .
- اخه تا كي ؟
- زمانش رو نمي دونم اما تو بايد صبور باشي .
- تو اصلا پيگيري مي كني ؟
- معلومه كه مي كنم خاطرت اسوده باشه جاي اون امنه پيش پدرش به هر حال ما مي خوايم دختر رو از پدرش جدا كنيم پس بايد كمي صبور باشيم.
با ترديد گفتم
- يعني اين كار شدنيه ؟
- به من شك داري ؟
- نه اما..........
- به من اعتماد كن اونو به عنوان هديه تولدت مي يارم حالا بخند و بذار چال گونه هاتو ببينم.
من به زور لبخندي زدم نمي دانم چرا نمي توانستم به قولش خوشبين باشم ؟اما بايد دل خوش مي كردم چاره اي جز اين نداشتم . او خيالش اسوده بود چون خودش مادر نبود تا حال مرا بفهمد. سال جديد هم اغاز شد اما من همچنان از شيرين بيخبر بودم البته طي اين مدت چندبار در لفافه از سپهر سوال كردم اما پاسخهايش سر بالا بود و به نظر مي امد به گونه اي از حرف زدنشمي گريزد .بدبختانه همه فاميل هم طردم كرده بودند و من نمي توانستم از طريق كسيي حال دخترم را جويا شوم چقدر دلم برايش تنگ شده بود براي ان دستهاي تپل و گوشت الود و حرف زدن شيرين و نامفهومش براي مامان گفتن و اطوارهاي كودكانه و معصومش .بالخره بايد جايي گير مي كردم جايي كه تازيانه بر غرور بي حد و مرزم بخورد اما عجيب بود كه سوزش تازيانه روح جسمم را نمي ازرد انگار تن من ضربات سخت تازيانه را مي طلبيد.
به يك چشم بر هم زدن يك سال هم گذشت و سپهر همچنانئ در طول اين مدت مرا به صبر دعوت مي نمود و ادعا مي كرد پيگير قضيه است اما قضيه اي در كار نبود چقدر ساده لوح بودم من كه به هوس او پا دادم عشق او يك هوس بود هوس تصاحب من .سپهر روشن فقط مرا مي خواست كه بدست اورده بود ديگر چه اصراري به اوردن شيرين بود ؟وكيل و پيگيري و صبر و شكيبايي هم دروغ بود قصه بود يك خيال !
چطور نبايد اولش مي فهميدم ؟اواخر به من مي گفت ما مي تونيم بچه هاي زيادي داشته باشم بچه هاي مشترك من و تو انقدر كه جاي خالي شيرين رو حس نكني !
اما جاي شيرين هميشه براي من خالي بود حتي وقتي كه فارغ از دنيا ديده بر هم مي گذاشتم تا بخوابم خلاء او در خوابهاي من نيز حس مي شد جاي او هميشه خالي بود .و كيانوش! تلاش مي كردم به او فكر نكنم اما هميشه به نوعي فكر شيرين به او ختم مي شد به اين كه او پدر شيرين است و من مادرش هستم چه حقيقت تلخي !
فكر مي كردم شايد ازدواج كرده او ديگر به من تعلق نداشت اما در ذهنم قادر به پذيرش اين حدس نبودم و نمي توانستم هيچ زني را كنار او تصور كنم .
چرا ؟ مگر خودم ازدواج نكرده بودم ؟من به روشني به او حسادت مي كردم با خود مي گفتم اگر دخترم را زير دست زني بيگانه بياندازد هرگز او را نخواهم بخشيد.
ولي من چكاره بودم وقتي كه انطور بيرحمانه از زندگي اش خارج شدم و تسليم سپهر گرديدم ؟ من يك بازنده بودم روي دار و ندارمروي زندگي ام قمار كرده و باخته بودم و همه عزيزان را پشت سر نهاده بودم .ميل نداشتم سپهر را هم از دست دهم پس تلاش كردم به او نزديكتر شوم اما او هميشه به كارش سرگرم بود و كمتر به من توجه مي كرد اصلا نمي توانستم بفهمم براي چه با من ازدواج كرده بود.او با ان همه اشتياق و توجه بعيد بود كه انطور به سرعت اتشعشقشخاموش گردد اما حقيقت همين بود حقيقت اين بود كه بهترين دوران زندگي من با سپهر همان چند ماه اول ازدواجمان بود و بس نمي خواستم بپذيرم ازدواجمان بر پايه هوس بوده .ما هردوقرباني هوسي شوم وپليد شده بوديم كه البته ضررش بيشتر متوجه من بود.
وقتي يك سال ديگر هم گذشت دانستم كه از سپهر هرگز بچه دار نخواهم شد درك اين حقيقت ضربه مهلكي به من زد فهميدم كه بايد باقي عمرم را در تاريكي و سكوت به سر برم نه توان ماندن داشتم و نه روي برگشتن .كجا بايد مي رفتم ؟همه پلهاي پشت سرم شسته بود بايد مي ماندم و زندگي مي كردم سرنوشت من در بدبختي رقم خورده بود.
*************
چند وقتي بود كه فريادهاي مردم از هر سو به گوشمي رسيد فريادهاي مرده باد و زنده باد بله مملكت دچار تحول شده بود و شاه از ايران رفته بود و جامه خود را به اغوش دگرديسي تازه اي انداخته بود.سپهر از اين تحولات شادمان نبود و دائم به اصلاح طلبان خرده مي گرفت او طالب دموكراسي مطلق بود .من همسرشبودم اما تا ان روز از گرايشسياسي او كوچكترين اطلاعي نداشتم.
رژيم پهلوي نابود شد و رژيم اسلامي زمام امور را به دست گرفت ان روز صبح را از ياد نمي برم ان روز يكي ازاخرين روزهاي بهمن ماه 57 بود كه هنگام صرف صبحانه خدمتكار خانه يادداشتي به دستم داد و من در حال نوشيدن چاي به خواندنش پرداختم
(( فروغ عزيزم
وقتي كه اين نامه را مي خواني من بر فراز اسمانها هستم مي روم به انجا كه احساس ارامشكنم .اين مملكت با پوسته جديدش جائي نيست كه من بتوانم در ان دوام بياورم .مي دوني كه من يك هنرمندم و با سر پنجه و به قدرت احساس اثري هنرمندانه رو خلق مي كنم فكر يك هنرمند بايد مطابق محيطش باشه اين محيط با شرايط تازه اش مطلوب نيست پس مي رم به اونجا كه بتونم اثار تازه اي خلق كنم.
زندگي در كنار تو يكي از بهترين دوران عمرم بود چيزي كه به عنوان خاطره اي به ياد ماندني در ذهنم حفظ مي كنم .خيلي چيزها هست كه دوست دارم بدوني اما فرصت كمي براي نوشتنشان هست .مي دوني ؟ خيلي طول نكشيد كه فهميدم تو براي زندگي در كنار يك موسيقي دان ساخته نشدي حتما مي پرسي چرا باهات ازدواج كردم ؟خب اين بر مي گرده به دلايل خودم تو زن با نشاط وشادابي بودي و در تو خصيصه اي بود كه كمتر در زنان ديگر يافت مي شد .تو شجاع و بي پروا بودي و به هر چيز به گونه اي اشاره مي كردي كه دوست داشتي و هر چيزي را انطور به زبان مي اودري كه مايل بودي و اين خصوصيت تو هميشه تو را در ذهنم از زنان ديگر متمايز مي ساخت و سبب مي شد به تو بيشتر از بقيه بيانديشم و تلاشكردم كه به دستت بياورم. به هر حال مقبول اين بود كه ما مدتي در كنار هم سپري كنيم اميدوارم انقدر اسباب رنجشت را فراهم نكرده باشم ازت مي خوام منتظرم نماني و به زندگي خودت فكر كني وكيلم ترتيب طلاق غيابي نا را خواهد داد.))
خداحافظ ((سپهر))
ان احمقانه ترين نامه اي بود كه در عمرم خوانده بودم بي انصاف حتي ننوشته بود كه به كجا مي رود. پاك قيد مرا زده بود انگار نه انگار كه من زنش بودم خب چرا مرا نبرده بود ؟
چرا لااقل نظر مرا نپرسيده بود ؟ شايد با او مي رفتم من كه ديگر اينجا چيزي نداشتم و همه چيز را فداي ان كرده بودم .
با يك حركت همه ظروف روي ميز را به زمين ريختم و خرد شدنشان را نگريستم .استاد سپهر روشن هنرمند فراري !
او رفته بود يا شوخي مي كرد ؟ با عجله به اتقش رفتم و كمدشرا باز كردم خبري از لباسهايش نبود و او به راستي رفته بود و مرا تنها گذاشته بود .
چيزي كه حتي فكرش را نمي كردم .پس از سالها با صداي بلند گريستم اما بي حاصل بود او ديگر باز نمي گشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)