فصل بیست و نهم

وقتی که کیانوش پس از چند روزی با من تماس گرفت دلم سخت گرفته بود ان روز برف سنگینی می بارید که او از انگلیس با خانه تماس گرفت وبا شنیدن صدایش تازه دریافتم که چقدر برایش دلتنگ و بی تابم. من متاثر از جریانات اخیر بی اختیار گریه می کردم و او نگران از وضعیت روحی ام بی وقفه می پرسید
- فروغ چی شده حالت خوبه ؟ اتفاقی افتاده ؟شیرین چطوره ؟ چرا گریه می کنی ؟
- همه خوبند .
- پس چرا گریه می کنی ؟
- همین طوری .
- همین طوری ؟ اینم شد دلیل ؟ می دونی من الان چند کیلومتر ازت دورم ؟ می دونی با گریه هات چه نگرانی به دلم انداختی ؟ لااقل حرف بزن .
با گریه ای که هر لحظه شدت می گرفت گفتم
- زودتر بیا .
- بیام ؟ من هنوز کار دارم .
- زودتر بیا .
او با لحنی کوتاه در حالی که سعی می کرد لحنش ارامبخش باشد گفت
- فروغ من تو رو می شناسم طوری شده ؟ تو که زن نق نقو ترسویی نبودی .
من باز هم سکوت کردم و او ادامه داد
- با این وصف اگه تو بخوای میام همین امروز راه می افتم . با این که هنوز کارم تموم نشده حالا چی ؟بیام ؟
او با تصدیق من خداحافظی کرد تا هر چه زودتر بلیط تهیه کند می دانستم نگرانش کرده کردم اما دست خودم نبود .چرا اینقدر دلم گرفته بود ؟ دفعه اولی نبود که او به سفر می رفت پس برای چه مثل مرغی اسیر سر بر دیوار می زدم ؟ ایا این به واسطه همان عذاب وجدانم نبود ؟ فقط خدا می دانست .
کیانوش پس از گذشت یک هفته به وطن بازگشت واولین علامت ورودش به خانه با صدای خوشامدگویی باجی بود .با شنیدن صدایش به سرعت از جا برخاستم و از اتاق خواب خارج شدم ساعت از هشت صبح گذشته بود .با دیدنش همه وجودم لرزید درست مثل این که بار اولی باشد که او را می بینم به نظرم چاقتر شده بود .کیانوش با دیدن من سر پله ها لبخند زد پله ها را دو تا یکی پائین امدم او شیرین را به باجی سپرد و اهسته و نگران جلو امد در نگاهش سوالات متعددی موج می زد .پس از رفتن باجی به اغوششپریدم و او شگفت زده از این استقبال بی سابقه با خنده ای از سر حیرت پرسید
- طوری شده ؟شاید خدا به من نظر کرده !
بغض گلویم را فشرد سرم را محکمتر از همیشه بر شانه اش نهادم و با صدایی بغض الود گفتم
- خیلی بدجنسی که دلتنگی ام را به رخم می کشی .
او سرم را مقابل صورتش گرفت و با تردید پرسید
- این همه راه منو نکشوندی که فقط بگی برام دلتنگی ؟ باور نمی کنم هیچ می دونی از فرط اضطراب چی کشیدم ؟ یکی از مهمترین معاملاتم را رها کردم و به سرعت حرکت کردم حساب کن از چیزی دلشوره داشته باشی که نمی دونی چیه .
قلبم لرزید چه باید می گفتم ؟ باید می گفتم هوایی شده ام یا باید می گفتم کسی مزاحمم شده ؟ کیانوش ساکت بود اما نگاهش حرف می زد مثل دختر بچه هایی که زیر فشار انظباط معلم یا مادرش شهامتش را ببازد اشکم سرازیر شد ان هم چه اشکی ! حالا نگاه کیانوش رفته رفته رنگ دیگری به خود می گرفت درست مثل این که حدسی نزدیک به واقعیت در ذهن داشته باشد . من نگاهم را از او دزدیدم و او با دست چانه ام را برای خیره شدن در چشمانم بالا گرفت .برق چشمانش حالتی مبارز داشت
- چی شده ؟حرف بزن !
میان گریه گفتم
- منو ببخش کیانوش ببخش .
شگفتی همه وجودش را فراگرفته بود و من کاملا درک می کردم یا از عذر خواهی نابهنگام من شگفت زده بود یا از تواضعی که هنگام ادایش انچنان خالصانه و صادقانه حفظ میکردم .با این حال با لبخند گفت
- مثل زن های خطاکار حرف می زنی .
آه خدای من ! چطور به عنوان حدس اول فکرش متوجه ان مسئله بود ؟ ایا از من چیزی دیده بود که سبب می شد انقدر بی درنگ به اخرین حدسش اشاره کند یا مرا مستعد این کار می دانست ؟گریه ام شدت گرفت و او با صدای بلندتری خندید و در حال پاک کردن اشکهایم گفت
- شوخی هم سرت نمی شه ؟ خوبه که می دونی من از دوتا چشمم به تو بیشتر اعتماد دارم .
دلم می خواست فریاد می زدم عزیزم چه اعتماد کوری تو به من اعتماد داری ؟ چطور ؟ ایا هم اکنون که اینطور بی پروا به اطمینانت اعتراف می کنی نمی توانی حدس بزنی مرتکب چه اشتباهی شده ام ؟ مگر همیشه همه اشتباهات متوجه مردهاست ؟ چه سبب شده که مردها اسوه بی وفایی و نامهربانی باشند وزنها تندیس وفاداری و عشق ؟
بی هیچ توضیحی با عجله با اتاقم بازگشتم و در پشت سرم قفل کردم درست مثل بچه ها شده بودم حتی به فریادهای کیانوش که بی وقفه صدایم می زد توجهی نکردم و در برابر اصرارهای مکررش از گشودن در اتاق خودداری نمودم .ان روز صبحانه و نهار نخوردم و همان طور روی صندلی پشت پنجره نشستم و به چهره باغ سپید از برف خیره شدم دو ساعت از ظهر گذشته بود که کیانوش دوباره برای گشودن در اصرار نمود .
- فروغ از شوخی که کردم معذرت می خوام حالا در رو باز کن تو حتما منو بخشیدی مگه نه ؟
فهمیده نشدن درد سنگینی ست خیلی سخت است انسان میان جمعی قرار بگیرد که درکش نمی کنند و چه خوب و مهربان بود کیانوش .
- این همه راه منو کشوندی اینجا واز کار و کسبم انداختی که بری توی اتاق در رو قفل کنی ؟ بدون من هم می تونستی این کارو بکنی .
بعد با لحنی مهربانتر افزود
- عزیزم می دونم که خسته ای می دونم که سفرهای متعدد من کلافه ات کرده اما قول می دهم تا اخر بهار بیشتر طول نکشد انوقت یک کارخونه توی ایران دایر می کنم و به کار مشغول می شم حالا راضی شدی ؟ لطفا درو باز کن به من که اهمیت نمی دی لااقل به فکر خودت باش .
ارام در را گشودم او با دیدنم لبخند زد و در حالی که به چشمانم می نگریست ملتمسانه گفت
- فقط یک سفر دیگه اونوقت پیشتم .
من به چه می اندیشیدم و او به چه می اندیشید !


******************

چندی بعد کیانوش با ارامش خاطر دوباره به سفر رفت وقبل از رفتن برای من توضیح داد احتمالا سفرش قدری به درازا طول خواهد کشید نمی دانم چرا دلم گواهی بدی می داد و دلم می خواست مانع سفرش شوم اما بعد فکر کردم اگر برای رفتنش بهانه بیاورم او را می رنجانم .او رفت اما وقتی بازگشت من ادم متفاوتی بودم دیگر فروغی نبودم که او می شناخت و این تغییر به علت حوادثی بود که در غیاب او سایه بر زندگی ما انداخت .
بار اولی که باب امد و رفت استاد به منزل ما باز شد چند روز پس از رفتن کیانوش بود ان روز یکی از نخستین روزهای بهمن ماه بود .چقدر خوب ان روز را به خاطر دارم پالتوی بلند امریکایی به تن داشت و ظاهرش کاملا اراسته بود و نه تنها من از حضورش شگفت زده شدم بلکه باجی هم ناراحت و حیرتزده گشت .او جدا مرد جسور و گستاخی بود مرا بگو که در فکر گریزاز تلفنهای وقت و بی وقتش بودم نگو که او جلوتر نقشه دیدار حضوری کشیده بود . وقتی به من نزدیک شد با همان نگاههای گذشته براندازم کرد و گفت
- حالتون چطوره خانوم ؟
او حتی به باجی که انطور خصمانه نگاهشمی کرد نیم نگاهی هم نیافکند و بی توجه پالتو و دستکش وشالش را به او داد و با من برای رفتن به سالن همراه شد .چطور توانسته بود به خانه ما بیاید مگر من به او نگفته بودم که کیانوش به سفر رفته ؟ دخترک خدمتکار بی جهت برای چیدن ظروف میوه معطل می کرد بدون شک او هم درباره برخی چیزها کنجکاو بود با اشاره چشم وابرو مرخصش کردم و با خود گفتم حالا بدو شایعه بساز بگو خانوم منو فرستاد دنبال نخود سیاه .
سپس برای درک علت امدنش گفتم
- چه عجب استاد یادی از فقیرا کردید !
او با مسرت گفت
- قلب ما فقط برای دوستان در سینه می طپه مائیم و همین چند دوست .مزاحمتون که نشدم ؟
با بی میلی گفتم
- اختیار دارید افتخار ماست .
- راستش براتون همانطور که قول داده بودم البوم کاملی از اثارم رو اوردم .
- خیلی متشکرم فکر می کنم شوهرم غافلگیر بشه . جدیدا با شنیدن نام کیانوش یا سکوت می کرد یا مسیر گفتگو را تغییر می داد ان روز هم به سرعت صحبت را به سمت اب و هوای سرد زمستان سوق داد.
- باغ شما در زمستان چهره ی دیگری داره .
ان روز پس از رفتن او باجی تا ساعتها با من مشاجره کرد و من نمی فهمم چرا با این که در دل با او هم عقیده بودم به زبان سرزنشش می کردم.
- خانوم این دیگه زیادیه شما نباید راهش می دادید.
- یعنی باید در رو به روش باز نمی کردم ؟ چه حرفهای احمقانه ای می زنی باجی خودت که دیدی برای دادن چند تا نوار کاست امده بود.
- این بهانه ای برای ورود به این خانه بوده.
- مزخرف نگو اون دیگه به این جا نمی یاد.
- چرا می یاد خانوم وقتی یکبار به او در خانه خوشامد گفتید بار دوم با علاقه بیشتری می یاد .
با عصبانیت گفتم
- تو به همه کس بدبینی .
- به نظر من شما دارید نرمش ونبودن اقا سوء استفاده می کنید.
- دیگه حتی یک کلمه از حرفات رو هم نمی خوام بشنوم فکر می کنم وقتش رسیده که دیگه بازنشسته بشی .
او رنجیده مرا ترک کرد همیشه همه گفتگوهای ما بی حاصل می ماند و باجی همواره نگران من بود . به هر حال امد و رفت استاد همان طور که باجی پیش بینی کرد به خانه ما اغاز شد و هر بار ه می امد قبل از ان که او را به خاطر امدنشدر نبود شوهرم سرزنش کنم با هدیه ای زیباتر و جذابتر از دفعه قبل مرا غافلگیر و وادار به سکوت می نمود . هر چه او را بیشتر می دیدم تصویر کیانوش در نظرم کمرنگتر ومحوتر می شد و این دفعه با این که مسافرت کیانوش طول کشیده بود چندان برایش دلتنگ نبودم . دیگر قبح عمل برایم ریخته بود حتی چندبار با او برای صرف شام بیرون رفتم .
ان سال او به مناسبت فرا رسیدن سال نو به عنوان هدیه برایم انگشتر گرانبهایی گرفت که ابتدای اسم خودم روی ان حک شده بود .کم کم مهر او در دلم رخنه کرد و نمی دانم چطور خیال کردم به او علاقه مندم و فکر می کنم او هم همین را می خواست چرا که یکی از روزها به علاقه اش اعتراف کرد ان روز ا هم برای اسکی بر فراز تپه ای پوشیده از برف ایستاده بودیم
- فروغ عزیز نمی دونم این بده یا خوبه ؟ اما حالا دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
با این که خودم چیزهایی از رفتار و سخنان در لفافه اش درک کرده بودم اما قلبم از صراحتش فرو ریخت .انجا اخرین جایی بود که اگر به کیانوش وفادار بودم باید او را سر جایش می نشاندم اما باز هم سکوت کردم فقط تنها چیزی که به زبان اوردم و به خیالم به خاطر عذاب وجدان مجبور به گفتنش شدم این بود
- من متاهلم استاد خودتون می دونید .
- برخی تعهدات شکستنشان به خود ادم بستگی داره من همیشه فکر می کردم شایستگی شما فراتر از این چیزهاست .
او با گفتن این جمله که به مثابه اتشی شعله ور بود از تپه سرازیر شد .مقصودش چه بود ؟طلاق ؟ آه چطورتوانستم انقدر خاموش و ساکت گوش فرا دهم ؟چطور توانستم بایستم تا مردی بیگانه شایستگی شوهرم را زیر سوال ببرد ؟
شب سال نو حتی اصرار مادر را برای رفتن به نزدشان نپذیرفتم و ان دقایق پر خاطره را با سپهر سپری کردم او تا اخر شب نزد من ماند و پس از رفتنش باجی نزدم امد . من قبل از ان که به او مجال حرف زدن بدهم درباره شیرین سوال کردم و او گفت شیرین ساعت ها قبل خوابیده وقتی دیدم همچنان بی هیچ کلامی مقابلم ایستاده گفتم
- چی باجی ؟باز می خوای سخنرانی کنی ؟
اما او بر خلاف انتظارم با اهنگی ساده گفت
- نه خانوم به نظرم دیگه حرف از این چیزها گذشته .
منتظر ایستادم او ادامه داد
- من از خدا شرمندم از مادر و پدرتون و اقا کیانوش شرمندم. من وظیفه ام را درباره ی شما خوب انجام ندادم.
به اینجا که رسید اشکش بی وقفه مثل باران از چشمانش سرازیر شد
- من باید برم خانوم.
متعجب در حالی که اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم پرسیدم
- بری ؟کجا بری ؟حتما می خوای بری چغلی منو به پدر و مادرم بکنی ؟
- نه خانوم این به خودتون مربوطه من دیگه می خوام برم می رم پیش اقواممان .
- تو که گفتی کسی رو نداری.
- چندتا فامیل دور دارم برای پیرزنی به سن و سال من همون چند نفر کافیند.
- می خوای بازی در بیاری باجی ؟
- نه خانوم خدا به سر شاهده اینطور نیست .من فکر می کنم همانطور که گفتید دیگه باید بازنشسته بشم .
چقدر بی رحم بودم که اسباب رنجش پیرزنی بی دفاع گشته بودم .او داشت ترکم می کرد باجی باجی خوب و محبوبم قصد ترکم را داشت داشت اشکم سرازیر می شد
- دروغ میگی باجی داری شوخی میکنی .برای این که از دستم ناراحتی اینطوری میگی .
- نه خانوم من بلیط قطار هم گرفتم نمی تونم اینجا بمونم و نابودی زندگی شما رو ببینم . نمی تونم ببینم اینقدر مفت خوشبختی تان را فدا می کنید اونم به پای اون مردتیکه بی سر و پا .شما همیشه از بچگی کله شق بودید می دونم که چه فکری در سرتان دارید و هر کاری برای عملی کردنش می کنید . من خودم شما را بزرگ کردم مادر بزرگ خدابیامرزتون همیشه می گفت عاشقی از روی کثافت بلند میشه . شما به کسی که به خاطرش به همه فامیل پشت کردید وفادار نموندید اونوقت چطور می تونید به این یکی که خوشبختی تان را برایش فدا می کنید وفادار باشید ؟ نه نه نمی تونم بم.نم و ببینم از حد تحمل من خارجه بیچاره اقا بیچاره اقا.
احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

****************

ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم احساس او را درک می کردم به عنوان کسی که مثل یک مادر برایم زحمت کشیده بود ونمی توانست قضیه را به کیانوش بگوید چطور می توانست به او بگوید همسرت به تو وفادار نیست ؟ او به من بیش از این ها علاقه داشت .

****************

ان شب تا صبح خواب های پریشان دیدم و صبح وقتی که چشم گشودم به یاد باجی و حرفهای شب گذشته اش افتادم به سرعت از جا برخاستم و به اتاقش رفتم ارزو داشتم او را انجا ببینم افسوس او انجا نبود . با عجله به اشپزخانه رفتم تا شاید در حال درست کردن صبحانه غافلگیرش کنم اما او انجا هم نبود .باربد و دخترک اشپز انجا بودند که هر دو در حال پوست کندن و خرد کردن پیاز گریه می کردند و با دیدن من از جا برخاستند .پرسیدم
- باجی کجاست ؟
باربد با اهنگی بغض الود گفت
- ایشون صبح زود رفتند .
نه ! او دلش نمی امد مرا ترک کند او به من علاقه داشت و شیرین را عاشقانه می پرستید .دخترک بی وقفه اشک می ریخت و با دستمالی بینی اش را پاک می کرد صدای فین فین او اعصابم را به هم ریخته بود می دانم پیاز تنها بهانه ای برای گریه کردن او بود.
- چرا گریه می کنی ؟
- خانوم پیاز ها خیلی تندند.
از باربد هم پرسیدم
- تو برای چی ؟
باربد با دلتنگی گفت
- خانوم ایشون خیلی مهربون بودند .
همیشه فکر می کردم او چشم دیدن باجی را ندارد اما برعکس مثل این که انها قدر و قیمت او را بیشتر از من دریافته بودند .پیرزن بیچاره در ان هوای ابری به تنهایی رفته بود چقدر خانه سوت و کور بود صدایی که همیشه در حال فرمان دادن بود
- دختر برو خانوم رو بیدار کن صبحانه اشون حاضره ؟ شال خانوم رو بده بهشون توی باغ سرما می خورن .به اون پسرک بی مصرف بگو برگها رو از روی استخر جمع کنه .....
انگار خانه بی حضور او روح نداشت هرکس ارام و بی صدا جایی را که دور از چشم من باشد به کار مشغول بود .جواب مادر را چه می دادم ؟ او عاشقانه باجی را دوست داشت .درست وقتی که انقدر برای از دست دادن باجی اندوهگین بودم سپهر تلفن زد شاید اگر او تلفن نمی زد و با حرفهای متملقانه اش فکرم را منحرف نمی کرد با کمی اندیشه متوجه گرداب جلوی پایم می شدم اما افسوس من خواب بودم ان هم خوابی گران .
- چرا صدات می لرزه ؟
- چیزی نیست .
- چرا ست دیشب اینطوری نبودی .
او هر روز تلفن می زد و هفته ای دو سه بار به دیدنم می امد برای همین قادر بود تغییر حالم را درک کند .
- کمی سر درد دارم.
- برای چی ؟
با گریه بی مقدمه گفتم
- باجی رفت.
- باجی ؟
- دایه من که از بچگی باهام بود .
چرا فکر می کردم از دست دادن او ناراحتش می کند ؟کیانوش بود که ناراحت می شد او برای باجی ارزش قائل بود .
- فقط همین ؟
- چطور ؟ مگه متوجه نیستی اون مثل مادرم بود .
- ادمها میان که روزی از هم جدا بشن .
- تو چگونه هنرمندی هستی ؟ مگه قلب در سینه ات نیست من می گم اون برام خیلی ارزش داشت .
- خب...خب معذرت می خوام گریه نکن نمی خوام ناراحتت کنم .
اما اشک من می امد چطور او درک نمی کرد چه عزیزی را از دست داده ام ؟
- الان میام دنبالت حاضر شو می برمت بیرون .
- نه نیازی نیست .
- چرا هست برای بهتر شدن روحیه ات لازمه .چرا باید روز اول سالت رو اینطور اندوهگین اغاز کنی ؟اون بر می گرده .
- راست میگی ؟
- خب معلومه مگه نمی گی خیلی به تو علاقه داشت ؟ چه کسی رو بهتر از تو می خواد ؟
شاید او این حرف را برای خاتمه دادن به غصه من زد اما من به منزله حقیقی نهفته که او درکش می کرد برداشت کردم .
باجی باید برمی گشت وگرنه تا اخر عمر خود را نمی بخشیدم .ساعتی بعد همان طور که سپهر گفته بود دنبالم امد حالا نگاههای خدمتکاران سرزنش بار بود .چطور من و او انقدر وقیح وزشت شئونات اخلاقی را نادیده می گرفتیم ؟ ناهار را با هم صرف کردیم ان هم در رستورانی که اولین شب اشناییمان به انجا رفتیم .هنگامی که در خیابانهای تهران بی هدف دور می زدیم سپهر پرسید
- بالاخره تکلیف من کی مشخص خواهد شد ؟
تکلیف او ؟پناه بر خدا ! او چه درخواستی از من داشت ؟
- تو که دو تا نیستی فروغ یکی هستی و متاسفانه حقیقی .
مقصودش از متاسفانه چه بود ؟ ایا او هم از نقاط ضعف من اگاه بود ؟ خدا من را ببخشد که با وجود متاهل بودن فکرم متوجه دیگری بود اما این حقیقت داشت تصویر کیانوش رفته رفته در ذهنم کمرنگ می شد طفلک کیانوش با ان همه خوبی با ان همه عشق.
من استاد را برای چه خواسته بودم ؟ چه چیزی که کیانوش فاقد ان بود ؟ نمی دانم ! شاید به قول کیانوش به خاطر ارزوهای احمقانه و بچگانه به خاطر شهرتش کسی نبود که به من بگوید شهرت به چه درد تو می خورد ؟ ایا می توانی قلبت را با عشق شهرت او پر کنی ؟ محبوبیت و شهرت یک هنرمند تنها مختص به هنر اوست اگر هنرمندی را از هنرش جدا کنند می شود انسانی همانند همه انسانها ومن چه می خواستم ؟ می خواستم صبح ها با اهنگ پیانوی او از خواب برخیزم وشبها با نوای ان به خواب بروم و این در حالی بود که به واقع علاقه ای به این هنر نداشتم واگر هم گاهی نوارهای اهدایی پیانوی سپهر را گوش می کردم فقط برای به یاداوردن او بود چه احمق بودم من !

*****************

روزهای ابتدایی بهار برای من با همان روال طی شدند و سرانجام یکی از نخستین روزهای اردیبهش ماه کیانوش به خانه بازگشت با دیدنش حس کردم ان اندازه که باید از دوری اش دلتنگ نبوده ام او جلو امد و بر گونه سرد و بی روح من بوسه ای زد و انگاه به جانب شیرین رفت .وقتی پرستار بچه که من به تازگی برای مراقبت از شیرین استخدامش کرده بودم برای بردنش امد کیانوش با حیرت گفت
- یک نفر جدید به این خونه اومده ؟
در حال سوهان ناخنهایم گفتم
- بله برای نگهداری از شیرین لازم بود .
او همچنان حیرت زده گفت
- پس....پس باجی کجاست ؟
با یاد اوری باجی قلبم فشرده می شد راستش دیگر از امدنش ناامید شده بودم و حس می کردم از دستشعصبانی ام حتی یک تلفن هم نزده بود و سبب شده بود به تنهایی جواب مادر را بدهم .مادر تا سه روز گریه و فغان می کرد و مرا مواخذه می نمود که چرا گذاشته ام برود ؟ فقط خدا را شکر که برای دانستن علتش پاپیچ من نشد هر چند خودم اب پاکی را روی دستش ریختم ووقتی پرسید چرا رفته تنها گفتم
- خب خسته شده بود گفت می خواد برای خودش زندگی کنه گفت ما رو سامون داده و خیالش راحت شده .
بیچاره مادر حق هم داشت باور کند چرا که حتی فکرش را هم نمی کرد دخترش چنین تحفه ای از اب دراید .در نظر او بچه هایش عیب و نقصی نداشتند و ما در نظرش اسوه صبر و وفاداری و گذشت بودیم . وسط ان اوضای بهم ریخته باجی مرا تنها رها کرده و رفته بود و من ناگزیر بودم به همه در ارتباط با او توضیح دهم .کیانوش به دخترک پرستار به هنگام بردن شیرین نگریست و وقتی به قدر کافی از ما دور شد به من گفت
- جواب منو ندادی فروغ باجی کجاست ؟ چند روزه ذفته خونه مادرت ؟ نیازی نبود یکی دیگه به این جمعیت اضافه کنی اون به هر حال بر می گرده .
- اون دیگه برنمی گرده رفته .
او با نگاهی حیران و گیج هم از ارامش و هم از عدم درک حرفهایم به من خیره شد و من پس از این که بقدر کافی به ناخنهایم سوهان زدم به فوت کردن انها پرداختم و بعد از جا برخاسته و گفتم
- حتما خسته ای حمام حاضره .بعد از اون چای می خوری یا قهوه ؟
کیانوش بی توجه به حرف من پرسید
- رفت ؟کجا رفت ؟فروغ مگه چند روزه رفته که تو اینقدر به خودت مسلطی ؟تو اونو دوست داشتی تو اونو .....
با سردی که حتی خودم نیز قادر به باورش نبودم بلافاصله گفتم
- اون رفته بله رفته خودش خواست که بره .
- تو چطور تونستی بذاری بره ؟
- آه خدای من شما همه همینو میگین .اون پیرزن کله شقی بود مگر من غیر از خوبی به او چه کرده بودم ؟ حرف اول این خونه رو اون می زد و توبیشتر از هرکسی ملاحظه اش را می کردی .
- این جواب من نیست فروغ !
به چشمانش خیره شدم او به دنبال همان پاسخی بود که من از گفتنش ابا داشتم . خسته بود اما انگار پاسخ من برایش بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت او برای باجی ارزش زیادی قائل بود وهمیشه می گفت او از معدود پیرزن های باهوشی است که من احترام خاصی برایش قائلم حالا او رفته بود و کیانوش برای رفتنش دلیل قانع کننده ای می خواست .
- به تو نگفت کجا میره ؟
- نه !
- اینطور ناگهانی ؟ حتما برای رفتنشدلیل خاصی داشته او برای همه کارهاش دلیل داشت .
- به من چیزی نگفت.
هنگام پاسخ گویی سعی می کردم در معرضدیدش نباشم او همیشه با کمی دقت قادر بود فکر مرا بخواند .
- از تو رنجیده بود ؟
- چطور باید اونو به من ترجیح بدی ؟
- حرفهای بچه گانه میزنی او دائه تو بود وتو رو بزرگ کرده بود .
- پس من باید بیشتر از تو برای رفتنش ناراحت باشم .
- اما اینطور به نظر نمی یاد من به نوعی به علاقه تو درباره او مشکوکم !
بند دلم پاره شد و اشکم سرازیر گشت او همیشه روی گریه من حساس بود و طاقت دیدن اشکمرا نداشت .
- باز به حربه زنانه ات برای شانه خالی کردن از زیر سوال من متوسل شدی محض رضای خدا بگو در غیاب من توی این خونه چه اتفاقی افتاده ؟اون زنی نبود که بیخود و به خاطر دلیل کوچکی مارو ترک کنه وفاداری اون به من ثابت شده بود وتو هم اینو می دونی .
کیانوش دیگر مادر نبود او همیشه درباره ی همه مسائل حساس و دقیق و باریک بین بود درباره همه چیز غیر از وفاداری من .نمی دانم شاید بیش از حد به من اعتماد داشت وکنجکاوی نمی کرد یا شاید فکر می کرد عاشقانه دوستش داشتهو دارم که حاضر شدم به خاطرشحتی به خانواده ام پشت کنم .اعتماد او به من چیزی بود که هرگز درکش نکردم و این که جرا از ان سوء استفاده کردم به هزار ها دلیل بر می گردد که شاید یکی از انها تنهایی های بلند مدت باشد می دانم که من یک زنم و نباید برای اشتباهاتی نابخشودنی مثل این دلیل بیاورم اما به هر حال به عنوان یک انسان خلاء های عاطفی داشتم و احتمالا فکر می کردم می توانم بدین وسیله پرشان کنم .