فصل بیست و سوم
وقتی دیده از هم گشودم ابتدا صدای تیک تیک ساعت دیواری را شنیدم که عقربه هایش ساعت یازده صبح را نشان می داد به زحمت از جا برخاستم و تازه به یاد اوردم کجا هستم .اتاق خواب در ان ساعت روز شکوه خاصی داشت کیانوش کنارم نبود پس فرصت کافی برای بررسی محیط داشتم . اتاقی بود در حدود بیست متر با رنگی مایل به صورتی و پرده هایی به رنگ سفید با روکش مخمل زرشکی و دو صندلی راحتی زیبا با میز مدور کوچکی مقابل انها در گوشه اتاق خودنمایی می کرد . کنار پنجره رفته و در ان را به روی باغ گشودم اسمان ابی ابی بود با صدای بلند گفتم
- چقدر گرسنه ام .
با به یاداوردن شب گذشته موج داغی از شرم همه وجودم را فرا گرفت تلاش کردم برای منحرف کردن فکرم چشم به مناظر باغ بسپارم .کف باغ پر بود از برگهای پائیزی و از برگهایی که بر درختها باقی مانده بود قطرات باران شب گذشته چکه می کرد یقه لباسم را کیپ تر کردم و روی صندلی مقابل پنجره نشستم همین موقع در باز شد و کیانوش در حالی که سینی بزرگی را به دست داشت وارد اتاق گردید و در با پایش بست .
- شنیدم چیزی راجع به گرسنگی گفتید ! بفرمائید صبحانه شما حاضره .
- صبح بخیر .
- صبح شما هم بخیر سرکار خانوم اعتمادی .
او سینی صبحانه را که شامل کره مربا در دو نوع عسل سرشیر شیر چای بیسکویت پنیر تخم مرغ عسلی و کاچی که بی شک دستپخت باجی بود را روی میز گوشه اتاق نهاد و گفت
- بفرمائید !
با دهان باز از جا برخاسته به میز نزدیک شدم و با حیرت گفتم
- کیانوش تو می خوای منو بالن کنی و به هوا بفرستی ؟ اخه کدوم ادمی می تونه این همه غذا رو بخوره !
او صندلی را برای نشاندنم عقب کشید و در حال نشاندنم گفت
- اولا غذا نه و صبحانه دوما بنده بی تقصیرم ! دایه گرامیتون گفتند صبحانه نو عروس باید کامل کامل باشه .
پس باجی هنوز به فکر من بود .کیانوش در حال لقمه گرفتن برای من گفت
- نمی دونی این پیرزن چه جذبه ای داره باربد جلوی اون شمشیرش رو غلاف کرده .اومده بود چغلی اونو به من بکنه ظاهرا باجی خانومتون به قلمرو امپراطوری اون تعدی کرده بود منم گفتم باهم کنار بیاید راستش دیگه فرصت ندارم به جنگ و دعوای خدمتکارها رسیدگی کنم البته اینو به باربد گفتم اما وقتی باجی اومد با فریادی مصلحتی گفتم یک خانوم بهتر می دونه چطور باید اشپزخونه رو اداره کنه تو هم بهتره از ایشون راهنمایی بگیری خب هر چی نباشه اون دایه خانوممه باید ازش حساب ببرم وگرنه ممکنه به خاطر چغلی از من تو رو به جونم بیاندازه !
در حال خوردن صبحانه گفتم
- کیانوش!
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت
- معذرت می خوام خانوم مقصودی نداشتم .
- کیانوش تو باید یکی دو خدمتکار خانوم استخدام کنی .
- باشه عزیزم خودت انتخاب کن .حالا اخمهات رو باز کن و به من بگو دوست داری برای ماه عسل تو رو کجا ببرم ؟
- خب صبر کن ببینم تو جای خاصی رو در نظر داری ؟
کیانوش در حال نوشیدن چایش گفت
- راستش بله اما ترجیح می دم تو انتخاب نی این سفر مال توئه .
- من از خیلی پیشتر دوست داشتم به رم سفر کنم اخه شنیدم این شهر دارای تمدن کهنی است .
کیانوش بی معطلی گفت
- بسیار خب تصویب شد برای ماه عسل به رم می ریم .
- اما کیانوش تو باید همه جای این خونه رو به من نشون بدی و در ضمن تا اطلاع ثانوی از اون دوربین های مخفی ات استفاده نکنی .
کیانوش با حالت عاشقی سخت شوریده گفت
- دیگه در استفاده از اونا اشکالی نمی بینم می تونم هر جای خونه که باشی نگات کنم.
- وای تو بدترین.............
- و تو بهترین زنی هستی که در عمرم دیدم .
همیشه همین طور بود حتی بدترین و دنباله دارترین بحثهایمان با کوتاه امدن کیانوش به اخر می رسید . به نظر می امد او به هیچعنوان راضی به ناراحت کردن من نیست حتی در مواقعی که قصدش شوخی بود جانب احتیاط را از دست نمی داد .زندگی با او سرتاسر معما و شگفتی بود زندگی با او برای من دورانی سراسر لذت و تجربه بود .وقتی که خوب فکر می کنم درمی یابم که دیگر هرگز ان دوران برایم تکرار نشد دورانی که گاهی از فرط خنده به خاطر جوکهای بامزه و حرفهای انچنان بی پرده دچار دل درد می شدم و اشک به دیده می اوردم .چقدر زندگی به گونه ای که دوست داری بی انکه منتظر عواقب کار باشی شیرین است.
ما با هم به رم رفتیم و باجی و باربد را در جوار هم تنها گذاشتیم و در حالی که باجی از این کار به شدت ناخشنود و ناراضی بود . ماه عسلمان هم به یاد ماندنی بود شبها تا دیر وقت با هم به گفتگو و صحبت می نشستیم و صبح با صدای بم و طنز الود او دیده از عم می گشودم . او جدا مرد عجیبی بود در حالی که سواد انچنانی نداشت اما به چند زبان زنده دنیا مسلط بود و به روانی زبان مادر اش سخن می گفت .خیلی هم دست و دلباز بود اما امان از زمانی که می رنجید باید اعتراف کنم از خشمشمی ترسیدم و هیچ چیز به اندازه شنیدن دروغ خشمگین و عصبانی اش نمی کرد حتی مواقعی که از فرط هر چه می خواستم می گفتم نیز عصبانی نمی شد و تنها به خاطر شاهد خشم من بودن لبخند می زد و تشویقم می کرد هر انچه را فکر می کنم به زبان بیاورم .یکی از روزهایی که در رم بودیم برای نخستین بار شاهد عصبانیتش بودم .ان روز کیانوش برایم حرف می زد و من در افکارم غرق بودم و این از دید او دور نماند
- حواست کجاست فروغ ؟
- هان ؟هی......هیچ جا چطور مگه ؟
ابران او در هم گره خورد و خشمگین از جا برخاست و بی هیچ سوال و جوابی ترکم کرد و هر چه صدایش کردم پاسخی نداد . مگر چه کرده بودم ؟ ایا اشکالی داشت که برای لحظاتی حواسم پرت شده بود ؟ کیانوش مرا در سالن هتل یکه و تنها باقی گذاشت و من پس از گذشت یک ساعت از امدنش ناامید شده بودم به اتاقم رفتم و باقی ساعت روز را در اتاق به تنهایی گذراندم .شب شامم را به تنهایی خوردم و دوباره به اتاق برگشتم تاخیرش نگرانم کرده بود و بیشتر از این که نگرانشباشم عصبانی بودم .مگر من چه کرده بودم ؟ گناهم این بود که برای دقایقی فکرم به سوی خانواده ام کشیده شد ! ایا او می توانست از این مساله عصبانی شده باشد مشکل ان بود که چون زبان نمی دانستم با شهر نا اشنا بودم نمی توانستم از هتل خارج شوم و از این بابت همعصبانی بودم و هم کلافه .
شب از نیمه گذشته بود که او به هتل بازگشت در حالی که قادر نبود روی پاهایش بایستد غرورم اجازه نمی داد علت غیبت و تاخیرش را بپرسم او خیلی خونسرد و بی تفاوت با دیدن من گفت
- اوه سلام !
معلوم بود که تا خرخره نوشیده سابقه نداشت در خوردن زیاده روی کند یا حداقل من اینطور فکر می کردم . خیلی جدی و سرد گفتم
- تا حالا کجا بودی ؟
خنده ای کرد و خودش را روی صندلی انداخت و گفت
- یعنی نمی دونی ؟ فکر می کردم باهوش تر از این حرفها باشی .
خودم را به ان راه زدم و گفتم
- نه نمیدونم از کجا باید حدس بزنم ؟
با صدای بلند و به حالت قهقهه خندید و گفت
- خدای من تو چقدر بچه ای !
بغض گلویم را فشرد چقدر بیرحم بود که سادگی ام را به رخم می کشید .از فرط خشم می لرزیدم وقادر به حرف زدن نبودم .اصلا مگر من چه کرده بودم ؟ مرتکب قتل که نشده بودم .به صورتش نگریستم مثل شکارچی مترصد فرصت به دهان من خیره شده بود با صدایی بغض الود گفتم
- من می خوام برگردم .
ابروی چپش به علامت تعجب به هوا رفت و دهانش با لبخند تمسخر امیزی کج شد میل نداشتم ضعف نشان دهم اما دست خودم نبود .دیگر ان شهر برایم جذابیتی نداشت و نه او که حس می کردم دوستش دارم . مرا در اغوش بگیرد و معذرت خواهی کند اما روی تخت با همان لباس دراز کشید و گفت
- اگه اینطور می خوای حرفی ندارم .
و طولی نکشید که خوابش برد .
*****************
صبح وقتی که بیدار شد به ماساژ شقیقه هایش پرداخت چشمانش قرمز قرمز بود .با اهنگی خونسرد به من که در حال جمع کردن لباسهایم بودم گفت
- صبح بخیر
نگاهی جدی و گذرا به او انداختم و گفتم
- صبح بخیر .
این دیگر زیادی بود ! اصلا به روی مبارکش نیاورد برعکس انگار از دیدن من در حال بستن چمدان متعجب شد وهمان طور با نگاهی حیرت انگیز بر من خیره ماند اما من به شدت از نگریستن به او می گریختم و خودم را سرگرم می کردم . سکوت میان ما همچنان ادامه داشت او به زحمت از جا بلند شد واز داخل یخچال لیوانی را از اب پر کرد و همان جا لاجرعه ان را نوشید .
پناه بر خدا مصرف اب ان هم صبح اول وقت ! بی اختیار بر او خیره مانده و ظاهرش را از نظر گذراندم تمام شب را با همان لباس خوابیده بود یقه لباسش باز بود و صورت همیشه مرتبش اصلاح نکرده و موهایش ژولیده بود اما هنوز جذاب به نظر می رسید .وقتی از خوردن اب فارغ شد خودش را روی صندلی رها کرد و پرسید
- کجا می خوای بری ؟
پاهای بلندش تمام میز را اشغال کرده بود درست یاد پدرم افتادم و ناگهان حس کردم مثل مادر عصبانی ام . در حال شانه کردن موهایم گفتم
- می خوام برگردم فکر می کنم دیشب بهت گفتم.
- دیشب ؟
چهره اشحالت پرسش به خود گرفت ! یعنی او دیشب را فراموش کرده بود یا مرا دست می انداخت .
- تو درباره ی چی حرف میزنی ؟
خشمگین گفتم
- درباره تو درباره دیشب درباره ی قولت.
- چه قولی ؟ من که چیزی به خاطر نمی یارم !
- داری منو دست میاندازی ؟
- باور کن جدی می گم .
- وقتی رو هم که تا خرخره نوشیدی از یاد بردی ؟ تو دیشب انقدر به هم ریخته بودی که حتی لباسهایت را عوض نکردی .
- درباره دیشب هیچی نمی تونم بگم غیر از این که معذرت می خوام .
فریاد زدم
- معذرت می خوای ؟ فقط همین !
اشکم سرازیر شد وبر روی گونه هایم چکید .بی حوصله گفت
- فروغ....... بس کن حالا مگه چی شده ؟
میان گریه گفتم
- تو چطور می تونی انقدر پست و بدجنس باشی ؟ دیروز منو تنها گذاشتی و حتی یک تلفن نزدی و بدتر از همه شب که به هتل امدی حال عادی نداشتی مثلا منو به ماه عسل اوردی ولی عذابم میدی .من دیگه نمی تونم ای وضعیت رو تحمل کنم باید منو برگردونی ایران .
- وقتی که اینطور نق می زنی و پا به زمین می کوبی مث دختر بچه های بهانه گیر میشی .
فریاد زدم
- چطور می تونی بگی من بچه ام در حالی که خودت اندازه یک بچه هم عقل نداری ؟
خونسرد در حالی که اشکارا خودش را به تجاهل می زد گفت
- تو گرسنه ای عزیزم بعد از خوردن صبحانه تصمیم می گیریم .
- من تصمیمم رو گرفتم می خوام برگردم اگه تو هم نیای تنها بر می گردم .
- ولی ما که هنوز شهر رو کامل ندیدیم تازه سوغاتی هم نخریدیم .
- من هیچی نمی خوام .
- باید چکار کنم که منو ببخشی ؟
حس می کردم عمدا در عذر خواهی انقدر کوتاهی کرده اما مگر من می توانستم او را نبخشم با ان قیافه شوخ و جذاب و خواستنی ؟ فکر می کنم تردید را در چهره ام درککرد زیرا از جا بلند شد نزدم امد وموهایم را از روی پیشانی به عقب ریخت و در حال پاککردن اشکهایم گفت
- خیلی خب برمی گردیم با اولین پرواز حالا راضی شدی ؟
- بله .
- از دستم دلگیری ؟
- دیگه نه .
- یعنی با من صبحانه می خوری ؟
- بله .
- افرین دختر خوب تا من دوش می گیرم تو هم دستی به سر و صورتت بکش با این قیافه مثل دختر بچه ها شدی دوست ندارم وقتی کنارت گام بر می دارم در نظر دیگران پیر به حساب بیام .
از حرفش لبخند زدم خواستم بگویم تو هیچگاه پیر نخواهی شد اما نتوانستم انگار وقتی او حرف می زد من طلسم بودم .حدود ده روز از این ماجرا به ایران برگشتیم و تقریبا به هردویمان خوشگذشته بود .به نظر می امد مدت طولانی از وطن دور بوده ام و دلم بی نهایت برای باجی تنگ شده بود یعنی او با باربد کنار امده بود ؟ او به محض دیدنم پیشانی ام را بوسید و من سخت در اغوشش گرفتم و بعد او خیلی رسمی به کیانوش خوش امد گفت و سپس خطاب به من در حال لمس کردن بازوهایم گفت
- خانوم کوچیک شما خیلی چاق شدید باید مراقب وزنتون باشید .
- باجی !
- دروغ نمی گم وقتی می رفتید به این چاقی نبودید .باید بدونید مردها زن چاق نمی پسندند .
کیانوش گفت
- ولش کنید باجی خانوم توی این خونه کسی رژیم نمی گیره و هر کس هر چی دوست داره می خوره .
باجی که برای اولین بار با کیانوش هم کلام می شد خلاصه و رسمی گفت
- شما نباید به خانوم این حرفها رو بزنید خانوم اشتهای خوبی دارند با این وضع ممکنه بعد از یک بار زایمان از در خونه عبور نکن.
از صراحت باجی در حرف زدن شرمنده شدم و گفتم
- باجی ؟ چی داری می گی ؟ من خیلی خسته ام انوقت تو وایسادی و پرحرفی می کنی .
کیانوش پرسید
- باربد کجاست ؟ اونو نمی بینم !
باجی بی انکه به چشم کیانوش نگاه کند گفت
- اونو فرستادم خرید کنه اون جدا پیرمرد بی مصرفیه .
انتظار داشتم کیانوش از حرفشبرنجد اما او با خنده پرسید
- اون رفته خرید کنه ؟ باور نکردنیه !
باجی متعجب پرسید
- یعنی می خواید بگید تمام سالها شما خرید می کردید ؟
کیانوش ارام و خونسرد گفت
- خب بله .
باجی در حال رفتن غرید
- پس بیخود نیست موقع راه رفتن اونقدر دماغش رو بالا می گیره .
کیانوش ارام به من گفت
- معلوم نیست در غیاب ما با هم چه کردند ؟
- خب باجی خودش رو خیلی سر می دونه .
- این خاصیت زنهاست اما انگار خیلی مونده تا باربد بفهمه بیچاره باربد !
من از حرف او با صدای بلند خندیدم و سبب شدم باجی با صدای خنده ام به عقب برگردد نگاهش سرزنش بار بود چون او همیشه ازخنده با صدای بلند ان هم برای خانمها بدش می امد .
من خیلی زود از انبوه متقاضیان دو خدمتکار زن انتخاب کردم یکی از انها دختری از قشر محروم تهران بود و دیگری اهل شیراز بود و پدر و مادرش را از دست داده بود .همچنین باغبانی برای رسیدگی به باغ استخدام کردم و پسر بچه ای که به عنوان وردست او به کار مشغول باشد.
با ورود انها خانه اب و رنگ دیگری گرفت به نظر باجی هم راضی بود چرا که از حجم کارهای او کاسته شده بود و می توانست به عنوان مدیر خانه به دخترها امر و نهی کند .چیزی که سالها ارزوی انجامش را داشت .
دیری نگذشت که تهوع های صبحگاهی نوید بارداری ام ار داد و وقتی که توسط پزشک معاینه شدم به صحت این مساله پی بردم .کیانوش از شادی پدر شدنش در پئست خود نمی گنجید و حتی با شنیدن این خبر مرا بلند کرد و در هوا چرخاند که البته با مواخذه باجی روبه رو شد
- شما نباید اینطور خانوم رو بلند کنید و دور خودتون بچرخانید ممکنه به بچه صدمه بخوره .پناه بر خدا ! صد رحمت به مردهای قدیم قدیمی ها ی حجب و حیای خاصی داشتند.
دوران بارداری من دورانی سراسر ارامش واسایش بود چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی . کیانوش هر بار به خانه می امد با هدیه ای برای بچه غافلگیرم می کرد و باجی نمی گذاشت از جایم جم بخورم .تنها نگرانی من از بابت خانواده ام بود حقیقتش گاهی برای انها دلتنگ می شدم و دلم هوایشان را می کرد .ایا دل انها هم برای من تنگ شده بود ؟ هر بار باجی به دیدنشان می رفت بوی خوب عزیزانم را می اورد اما درباره ی حرف زدن از انها طفره می رفت انگار انها هم مایل نبودند که درباره ام بدانند چرا که با شنیدن اخبار جدید نرمش نشان می دادند روزی که باجی از نزد انها بازگشته بود پرسیدم
- ایا به پدر و مادرم گفتی که به زودی بچه دار می شوم ؟
ولی باجی در نهایت بدجنسی گفت
- چرا باید بگموقتی که اونا حتی سراغی از شما نمی گیرند ؟
ان زمان بود که دلم شکست و بغض گلویم را فشرد .یعنی می شد ؟ مادر با ان همه مهربانی انقدر سنگدل باشد ؟ و همینطور فیروزه بدجنس او مثلا جاری من بود ! هیچ گاه تا ان زمان او را نشناخته بودم جدا که او بی اجازه پدر اب هم نمی خورد .
به هر حال ان نه ماه خسته کننده به پایان رسید و زمان به دنیا امدن بچه فرا رسید .ان روز یکی از اخرین روزهای شهریور بود که درد شدیدی بر من چیره شد و کیانوش فورا پزشک خانوادگی یمان را به بالینم فرا خواند در حالی که خودش به واسطه درد بی امان من دستپاچه شده بود و دائم از باجی می پرسید
- یعنی هیچ چیز نمی تون تا ادن پزشک اونو اروم کنه ؟
و باجی خشک و خونسرد پاسخ می داد
- صبر داشته باشید همه خانمها وقت زایمان باید این درد رو تحمل کنند.
اما باجی علی رغم خونسردیش ترسیده بود اما به روی خودش نمی اورد چرا که من در ماههای اخر بارداری ام به هیچ عنوانی تحرک نداشتم و بچه بی نهایت درشت بود .کیانوش که هیچ گاه او را تا ان اندازه جدی ندیده بودم یک ان از ندازه جدی ندیده بودم یک ان از نظرم دور نمی شد و تمام مدتی که منتظر پزشک بودیم دستم را به دست داشت و دلداری ام می داد .یکبار از او پرسیدم اگر بمیرم چه می کند ؟ و او که سخت براشفته بود محکم گفت
- حرفهای احمقانه نزن تو قوی و سالمی چرا باید بمیری ؟!
اما حقیقت ان بود که خودم نیز ترسیده بودم و بیش از هر زمان دیگری خلا ء وجود مادر را حس می کردم .باجی هم از همیشه مهربانتر شده بود و از سر تجربه در تحمل درد یاری ام می داد
- نفس عمیق بکش ننه اینقدر الکی جیغ نزن از خدا کمک بخواه .
********************
قریب هفت ساعت بود که من درد می کشیدم واز دکتر خبری نبود دیگر رمقی برایم نمانده بود و گوشه لبم بر اثر فریاد ترک خورده بود .با خود گفتم ای کاش می مردم اما من زنده بودم و هنوز جان در بدن داشتم و شاید هم تاوانه گناهانم را می پرداختم شنیدم که کیانوش هراسان و دستپاگه به باجی گفت
- باید ببریمش بیمارستان .
و باجی با اندوه گفت
- دیگه دیر شده چیزی به وضع حمل خانوم نمونده ممکنه وسط راه زایمان کنه .
تو از کجا می دونی ؟
بچه از جای خودش حرکت کرده .
کیانوشکه سخت بازوهای او را به دست گرفته بود ملتمسانه گفت
- تو می تونی کاری بکنی تو می تونی ؟
باور کردنی نبود من از میان چشمان نیمه باز به مردی می نگریستم که با همه توان و قدرتش به پیرزنی رنجور متوسل شده بود .
- نجاتش بده کمکش کن .
- اما من نمی تونم اقا ممکنه بچه بمیره .
- اونو نجات بده فروغ رو . جون اون واجب تره اونو از این درد رها کن .به خاطر عشق به خدا زن اون داره می میره نگاش کن !
او باجی را بالای پیکر نیمه جان من اورد و تکرار کرد بارها و بارها با صدایی لرزان و به بغض نشسته
- نجاتش بده کمکش کن تو به اون شیر دادی بزرگش کردی .
- کیانوش !
صدایم بی رمق و گرفته بود
- بله عزیزم من اینجام چیزی می خوای ؟
- دارم می میرم .
- طاقت بیار باجی نجاتت می ده .
- دکتر چی شد ؟
- اون.....اون....خدای من !
او چه می توانست بگوید وقتی پاسخی نداشت حالت تهوع داشتم و چشمانم سیاهی می رفت .به دست باجی چنگ زدم و گفتم
- نجاتم بده باجی نجاتم بده .
چیزی به غروب نمانده بود که باجی عزمش را جزم کرد و درخواست کیانوش را پذیرفت و در حالی که بی وقفه اشک می ریخت دستور می داد
- اقا اب جوش بیارین به اون دختره بی مصرف هم بگو کهنه و ملافه تمیز بیاره با یه دستمال تمیز که خانم دهنشون بذارن و زبانشون رو گاز نگیرن.
خدای من چگونه توانستم به پیرزنی فاقد علوم پزشکی برای زایمانی به ان سختی اعتماد کنم ؟ اما چاره چه بود مرگ در چند قدمی ام بود و بچه دیگر تکان نمی خورد و من دائم به این فکر بودم که ایا فردا را خواهم دید ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)