مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتمو مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک استچرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایممي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار.می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي استمی نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتمقدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم=========================......... پارسايي از کنارم رد شدعجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشتمرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيستاما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن استو زيباترين خطر..... از دست دادنتا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است وزندگي ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي==============رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتماگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟==============پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بودکه هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود وپس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام==============هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختمتا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداختحالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)