روز یکشنبه که روز چهارم بود، پدرم آمد و مرا دید. ورم لبم خوابیده بود و کبودی صورتم زرد شده بود. گفت:

- دیگر چیزی نمانده. حالت خیلی بهتر شده. خودم صبح جمعه می آیم دنبالت.

گفتم:

- آقا جان. خانم جانم خبر دارند؟

- نه. به هیچ کس نگفته ام. شب جمعه خودم کم کم ذهنش را آماده می کنم.

عصمت خانم در اتاق نبود. سر پایین افکندم و با شرمندگی گفتم:

- بهشان می گویید که من این مدت در این جا بوده ام؟

- چاره ای نیست. غیر از این چه چیزی می توانم بگویم؟

شاید این اولین و آخرین باری بود که پدرم نام عصمت خانم و برادرش را در خانه ما و در حضور مادرم بر زبان می راند. آن هم فقط به خاطر من. به خاطر لجبازی ها و خیره سری های من. به خاطر اشتباه من.

تا صبح جمعه به خاطر مادرم تاسف می خوردم. صبح زود از خواب می پریدم و ساعت ها در رختخواب غلت می زدم و با افکار خود کلنجار می رفتم. زندگیم مثل پرده سینما از برابر چشمانم رژه می رفت و عاقبت وقتی از عرق خیس می شدم، وقتی تحملم به پایان می رسید، با حرکتی ناگهانی در بستر می نشستم. سر را میان دو دست می گرفتم و می گفتم:

« آه که عجب غلطی کردم . »

صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور کالسکه پدرم را شناختم. فیروزخان با همان سیبیل های کت و کلفت و موهای وزوزی، آن جا، روی صندلی سورچی نشسته بود. انگار به موهایش گچ پاشیده بودند. کمی سفید شده بود. مرا از زیر چشم با کنجکاوی و اندوه برانداز می کرد. درشکه هم مانند سورچی و اربابش کهنه شده بود. مثل این که پدرم فکر مرا خواند. با لحنی پوزش طلبانه گفت:

- این درشکه هم دیگر زهوارش در رفته. باید کم کم به فکر یک ماشین باشم.

فیروزخان گفت:

- سلام خانوم کوچیک!

با این جمله مرا به دنیای شیرین گذشته بود. باز بغض گلویم را گرفت و به زحمت در حالی که سوار می شدیم گفتم:

- علیک سلام فیروز خان، پیر شدی!

- خانم، ما و اسب ها و درشکه هر سه تا پیر شده ایم. باید بفرستندمان دباغ خانه.

اشاره اش به گفته پدرم و تصمیم او مبنی بر خرید اتومبیل بود پدرم گفت:

- کالسکه و اسب ها را شاید، ولی تو باید یک کمی به خودت زحمت بدهی، دست از بخور و بخواب برداری و بروی تمرین ماشین بردن بکنی.

و خندید. سورچی در حالی که به اسب ها شلاق می زد، خنده کنان از فراز شانه گفت:

- از ما گذشته دیگر، آقا. ما فقط بلدیم به اسب ها شلاق بزنیم.

- من هم آن قدر به تو شلاق می زنم تا یاد بگیری.

هر سه خندیدیم. هر سه شاد بودیم. هر یک به سبک خود. هر یک با افکار و آرزوهای خود.

آه دوباره آن خیابان، همان کوچه، همان بازارچه کوچک و .... و همان دکان لعنتی نجاری که خوشبختانه هنوز درش تخته بود. بعد ... دیوار باغ خانه مان و .... رسیدیم.

دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حال خودم را نمی فهمیدم. پدرم گفته بود که خواهرانم با شوهرها و بچه هایشان ناهار به آن جا می آیند تا مرا ببینند. ولی هنوز نرسیده بودند