شنیدم که از اتاق خارج شد و از پلکان پایین رفت. جرقه ای در مغزم زد. تصمیم خود را گرفتم. به سرعت چمدانم را برداشتم و لباس ها و مقداری خرت و پرت هایم را در آن ریختم. جعبه چوب شمشادم را با تمام محتویات آن درون چمدان جای دادم. چادر بر سر کردم و از پله ها فرود آمدم. مادرشوهرم مثل پلنگ تیر خورده جلو پرید و دست ها را به کمر زد:
- اوقور به خیر! کجا به سلامتی؟
- می خواهم بروم. دیگر جانم به لبم رسیده.
- کجا بروی؟ همین طور سرت را می اندازی پایین و هری ...؟ مگر این خانه صاحب ندارد؟ مگر نشنیدی دیشب شوهرت چه گفت؟
- کدام شوهر؟ من دیگر شوهر ندارم!
چشمانش گرد شد:
- چشمم روشن، حرف های تازه تازه می شنوم!
دهانم باز شد و آنچه را سال ها در دل و بر نوک زبان داشتم بیرون ریختم:
- آن نامرد بی سر و پا شوهر من نیست. عارم می شود به او مرد بگویم، به او شوهر بگویم.
خندید:
- از مردیش گله داری؟
- نه، از مردانگیش گله دارم. از طبع پست و بی همتی اش. از ضعیف کشی و بی غیرتی اش. تو نمی فهمی من چه می گویم. او هم نمی فهمد. یاد نگرفته. از که باید درس می گرفت؟ از کجا باید علو طبع و نظربلندی را فرا بگیرد؟ حق دارد که نداند غیرت چیست؟ شرف کدام است1 مرا که ضعیف هستم به زیر لگد می اندازد ولی از برادرهای قداره کش معصومه حساب می برد. در مقابل یک زن قدرت نمایی می کند و وقتی پای مردها به میان می آید، پشت دامن ننه اش پنهان می شود. مظلوم می شود. آرام می شود. بره می شود. مردانگی او فقط به سبیل و کت و شلوار است و بس.
دیگر مادرشوهرم را شما خطاب نمی کردم. دیگر به او خانم نمی گفتم چون خانم نبود. شایسته این لقب نبود. نادان و رذل بود. دیگر نمی خواستم بیش از این چشمم را بر روی حقیقت ببندم. لازم نبود به خاطر حفظ نیکنامی پسرم بکوشم تا مادربزرگش را محترم جلوه بدهم. دیگر پسری در کار نبود. یا شاید هم خیلی ساده، به این دلیل که خودم نیز تا حد زیادی به آن ها شبیه شده بودم. از آن ها آموخته بودم. زبان آن ها را فرا گرفته بودم. خوب و بد را از یاد برده بودم. روابط سالم و محترمانه را فراموش کرده بودم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)