آمد و با آداب تمام نشست. تعارف کرد. چاق سلامتی کرد. خودش یک پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت کرد و گفت:

« حالا مصطفی نمی خواهد جشن بگیرد ولی دختر مردم که گناهی نکرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چند دفعه عروس می شود؟ من هم آرزو دارم. باید عروسی باشد. به آداب تمام. »

- آقا جانت به دکتر گفت:

« خوشا به حال شما که چنین مربی ای داشته اید. »

- دو ماه دیگر، شب ولادت حضرت فاطمه ( ع ) ، جشن عروسیشان است. نمی دانی چه برو و بیایی است!



مکثی کرد و با تردید گفت:

- تو هم بیا محبوب جان.

پرسیدم:

- خانم جان گفته بیایم؟

کمی فکر کرد و من من کنان گفت:

- نه. ولی اگر بیایی که بیرونت نمی کنند!

- نه دایه جان. ولم کن. دست به دلم نگذار.



*****

یک شب کلاه کوچک برای پسرم خریده بودم. خیلی آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش های هندسی سرخ و سبز و آبی داشت. هر وقت به زمین می افتاد، آن را پیش من می آورد:

- ننه فوتش کن. خاکی شده.

- بگو خانم جان تا فوتش کنم.

- خوب، خانم جان. حالا فوتش کن.

و مادرشوهرم پشت چشم نازک می کرد.



o عمه جان شب کلاه کوچکی را از جعبه چوب شمشاد بیرون آورد و به سودابه نشان داد.

Ø این است. روی سرش می گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل یک عروسک بود.

دایه گفته بود هفته ی قبل ازعروسی جهاز می برند. گفته بود شبی که فردایش عروسی است خوانچه می آورند. لباس مرتبی به تن پسرم کردم. چادر بر سر افکندم تا به راه بیفتم. می خواستم با پسرم بایستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا کنیم. دلم می خواست پسرم شکوه و جلال خانه پدربزرگش را ببیند. می خواستم به نحوی در سرور و شادی ازدواج خجسته سهیم باشم. مادرشوهرم جلو آمد:

- دم غروبی کجا؟

- برای خجسته خوانچه می آورند. می رویم تماشا.

- اگر می خواستند شما هم تشریف داشته باشید، دعوتتان می کردند. نه جانم، نمی شود. رحیم گفته حق نداری بچه را بیرون ببری.

- باشد. خودم تنها می روم.

- باز چه کلکی جور کرده ای؟ می خواهی بروی برو، ولی جواب رحیم را باید خودت بدهی.

دیدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت کتک خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار می زد. دیگر بس است. به دردسرش نمی ارزد. باز هم در دل تکرار می کردم خودت کردی محبوبه. این غلطی بود که خودت کردی. سنگ دهان باز کرد و گفت نکن. گفتی می خواهم. گفتی می کنم. حالا چشمت کور. بکش. خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلک معصوم که به هوای کوچه ذوق می کرد زیر گریه زد.

مادرشوهرم گفت:

- ننه، برو دم در بازی کن. می خواهی بروی خانه آسید صادق؟

و پسرم از در کوچه بیرون رفت و من، خسته و بیزار به سوی دو اتاقی که دست من بود بازگشتم.

شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگی می شد. اواخر زمستان بود.

یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، برف ملایمی باریده بود. بعد از ناشتایی من و پسرم تا گردن پهلوی یکدیگر زیر کرسی فرو رفته بودیم. پسرم بدن کوچکش را به من تکیه داده و خمار شده بود. رحیم از پشت بام پایین آمده و اکنون برف حیاط را پارو می کرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم که او هم همراه پدرش به حیاط برود. رحیم وارد اتاق شد و دست ها را از شدت سرما به یکدیگر مالید و بالای کرسی زیر لحاف فرو رفت. لپ ها و صورتش از سرما گل انداخته بود. رو به پسرم کرد و به شوخی گفت:

- اوخ الماس خان، عجب هوای سردی شده!


به پسرم گفتم:


- دیدی خوب شد که توی حیاط نرفتی! وگرنه سرما می خوردی.

رحیم خنده کنان گفت:

- آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروی؟

خندیدم و سر پسرم را بوسیدم. بچه خودش را لوس کرد و به من چسباند. رحیم در حالی که در چشمان من نگاه می کرد شوخی کنان به پسرمان گفت:

- الماس جان می خواهی یک داداشی، آبجی ای ، چیزی برایت دست و پا کنیم؟

خندیدم و گفتم:

- حیا کن رحیم.

از جا برخاست:

- حیف که باید بروم.

عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلی رفت. در بین دو اتاق را باز گذاشت. تعجب کردم. او که روز به روزش کار نمی کرد، امروز در این هوای برفی کجا می رفت؟ پرسیدم:

- کجا؟

با لحنی وسوسه گر گفت:

- یک جای خوب.

رفت و کت خود را از میخ برداشت. کلید در صندوق مرا از زیر فرش بیرون آورد.

- چه می خواهی رحیم؟

- پول.

- پولی نمانده. آخر برج است. این پول خرجی مان است.

- خوب، خرجی را باید خرجش کرد دیگر!

چه قدر زود می توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگی یک لحظه پیش را فراموش کند. پرسیدم:

- باز می خواهی بروی مشروب خوری؟

- باز می خواهم بروم هر کاری دلم خواست بکنم. فرمایشی بود؟

سر و زلفش را مرتب کرد و گفت:

- ما رفتیم، مرحمت زیاد.

پسرم خوابیده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بیشتر دست مادرشوهرم بود تا خودم. از سرما حوصله نداشتم. ولی چاره نبود. نمی شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بیرون آمد و اشعه دلچسب خود را بر برف های حیاط گسترد و از پشت پنجره روی کرسی افتاد. پشت دری ها را کنار زدم تا آفتاب اتاق را گرم تر کند. پسرم زیر کرسی خوابیده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم.

همچنان در خواب بود. در را که گشودم، از صدای باز کردن در بیدار شد و به گریه افتاد:

- من هم میام. من هم میام.

کنارش زانو زدم:

- کجا می آیی جانم؟ من دارم می روم حمام