صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 110

موضوع: رمان بامداد خمار

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سه چهر روز قهر بودیم. با او حرف نمی زدم. ولی خوشحال بودم که مادرش رفته و امیدوار بودم باز نگردد. شب چهارم رحیم به خانه آمد. باز معلوم بود که نوشیده. از این کارش دیگر بیشتر از سایر چیزها عذاب می کشیدم. بچه ام خواب بود و من نشسته بودم و گلدوزی می کردم. بی هیچ حرفی وسایل خطاطی اش را آورد و کنار من نشست. زیر چشمی نگاهش می کردم. بی مقدمه پرسید:

    - چه بنویسم؟

    جوابش را ندادم.

    - لوس نشو دیگر. بگو چه بنویسم؟

    - چه می دانم؟! هر چه دلت می خواهد.

    - دل من تو را می خواهد.


    برداشت و نوشت:


    - محبوبه، محبوبه، محبوبه.

    بدون آن که بخواهم، لبخند بر لبم نشست و نگاه سرزنش آمیزم نرم شد.

    دوباره نگاه چشمان پر نفوذش در زیر نور چراغ گردسوز قدرت اراده را از من گرفت. لبخند شیطنت آمیزش مرا از خود بی خود کرده بود. دست به سویم دراز کرد و گفت:

    - محبوب!

    و باز من با سر به سویش رفتم.



    *****



    - محبوب جان، باید بروم دنباتل مادرم.

    باز دلم گرفت و گفتم:

    - خوب، خودشان خواستند بروند.

    - کجا برود؟ جایی که ندارد برود. حتما رفته ورامین خانه پسر خاله. یک روز، دو روز، سه روز مهمان می شوند. همیشه که نمی شود آن جا بماند. باید بروم بیارمش.

    ساکت ماندم. در کنارم نشست و گفت:

    - ناراحت می شوی؟

    وقتی در کنار او بودم از هیچ چیز ناراحت نمی شدم. وقتی که مهربان بود.

    - نه، چه ناراحتی؟ برو بیاورشان.

    دوباره پای آن زن به خانه ما باز شد. به خودم می گفتم، خوب تقصیر از خودم بود. نگذاشتم غذای راحت از گلویشان پایین برود. بی خود بهانه گیری می کردم. رحیم راست می گفت، پول پدرم را به رخش کشیدم. راست می گوید، مردی گفتند، زنی گفتند. او را جلوی مادرش خیلی سبک کردم.

    ناگهان دلم برای رحیم سوخت. از رفتار خودم شرمنده شدم. همان شب هنگامی که کنارش دراز کشیده بودم گفتم:

    - رحیم جان، تقصیر از من بود. باید مرا ببخشی.

    و او خندید و دوباره مرا جادو کرد.
    باز سر برج بود. دایه آمد. مادرشوهرم برای خرید رفته بود. دایه ام تا مرا دید، گفت:

    - مادر، خیلی رنگت پریده. چی شده؟

    - هیچ دایه جان.

    - دیگر به من دروغ نگو. من تو را نشناسم برای لای جرز خوب هستم. با رحیم آقا حرفت شده؟

    - نه به جان آقا جانم.

    حالا که به جان پدرم قسم خورده بودم باید راستش را می گفتم:

    - خوب، دعوایمان که شده. ولی مال خیلی وقت پیش است. تو را به خدا به خانم جان نگویی ها! این آخری ها رحیم یک کمی بد اخلاق شده.


    دایه به اعتراض گفت:


    - باز می گوید به خانم جانم نگو. مگر من عقلم کم شده دختر؟ ولی آخر تو خودت هم تقصیر داری. این چه ریختی است برای خودت درست کرده ای؟ دستی به سر و زلفت بکش. یکی دو دست لباس برای خودت بخر. تو هنوز همان لباس هایی را می پوشی که از خانه پدرت آورده ای.

    - آخر کجا را دارم بروم دایه جان؟

    - مگر باید جایی بروی؟ شوهرت جوان است. برو رو دارد. برای شوهرت بپوش.

    مدتی مرا نصیحت کرد و بعد من موضوع را عوض کردم و پرسیدم:

    - تازه چه خبر دایه جان؟

    - خبر خوب!

    - چه خبری زود بگو.

    - منصور آقا عروسی کرده.

    گفتم:

    - هان؟!

    گفت:

    - آره، منصور آقا. بپرس با کی؟

    - خوب با کی؟

    باز خاری در سینه ام فرو رفت. مطمئنا منصور را نمی خواستم. پس اگر این خار از حسد نبود، از چه بود؟ دایه گفت:

    - با دختر آقای گیتی آرا.

    اسم گیتی آرا را شنیده بودم. از حسن شهرت و مقام او آگاه بودم. از این که انتخاب منصور این قدر به جا و عالی بوده وا رفتم. کسل شدم. نمی دانم چرا، ولی مشتاق بودم که همسر او نامتناسب و ناشایست از آب در آید. به زور، برای این که دایه متوجه حالم نشود، گفتم:

    - آهان، همان که باغشان دیوار به دیوار باغ عموجان است؟ همان که ادیب و شاعر خوش ذوقی است؟

    - بعله ... آقا جانت می گویند نصف خانه اش پر از کتاب است. می گویند مرد وارسته ای است. آدم شریفی است. خدا می داند چه قدر برای او احترام قائل هستند.

    با نخوت و بی اعتنایی گفتم:

    - خوب، این که از فضل و کمال پدرش. از خود دختر هم چیزی بگو. این ها که نشد حسن دختر.

    حسد دست از گریبانم برنمی داشت. می خواستم گیتی آرا را بکوبم تا دلم خنک شود، نمی شد. هر چه دنبال عیب و بهانه ای می گشتم، پیدا نمی کردم. گیتی آرا مردی دانشمند محترم بود. در این که شکی نبود. از آن جا که همسرش نیز از شازده ها بود و شازده ها معمولا خوشگل و خوش بر و رو بودند، باید منصور هم صاحب همسری زیبا شده باشد. دیگر شکی برایم باقی نمانده بود که حسادت می کنم.

    البته چشمم به دنبال منصور نبود ولی نمی دانم چرا در گوشه ای از دلم امید داشتم که او عاقبت به خیر نشود. که همیشه چشمش به دنبال من باشد. که حسرت مرا بکشد. که از من سعادتمند تر نشود. دلم مالش می رفت. به خود می گفتم چه انتظاری داشتی؟ دلت می خواست منصور تا آخر عمر بنشیند و به خاطر از دست دادن تو آبغوره بگیرد؟ بله، مثل این که ته دلم واقعا همین را می خواستم. دایه افزود:

    - والله، من که سرم نمی شود ولی می گویند دختره هم خیلی عالم است. مثل این که شعر هم می گوید.

    می دانستم که خود منصور نیز اهل ذوق است، تار زدن او را دیده بودم. گفتم:

    - پس لابد منصور با دمش گردو می شکند.

    - نه بابا، این خبرها هم نیست.

    پرسیدم:

    - تو عروس را دیده ای؟ خوشگل است؟

    - خوشگل که چه عرض کنم، ولی می گویند خانم نازنینی است. می گویند پدرش همه همتش را صرف تعلیم و تربیت او کرده است. می گویند با همه این که دختر است، از فضل و هنر از برادرهایش سر است. می گویند پدرش وصیت کرده که بعد از خودش کتابخانه اش را به او بدهند. گفته پسر و دختر ندارد. اگر دختر عزیزتر از پسرهایم نباشد، کمتر از آن ها هم نیست. این که یک دختر یک طرف و خواهر و برادرهایش طرف دیگر. من فقط یک دفعه او را دیدم. روز پاتختی اش بود. رویش را سفت و محکم گرفته بود. فقط چشم و ابرویش را بیرون گذاشته بود.

    با هیجان پرسیدم:

    - چه طور بود؟

    - بد نبود. چشم و ابروی شازده ای است دیگر. می گویند مادربزرگ پدریش از اهالی گرجستان بوده. گرجی ها هم که دیگر خوشگلیشان معروف است. رنگ چشم هایش انگار به سبزی می زد.

    دوباره بی حوصله شدم. پرسیدم:

    - اسمش چیست؟

    - نیمتاج.

    دایه صدایش را پایین آورد و انگار از موضوع محرمانه ای صحبت می کند آهسته افزود:

    - ولی می گویند دو سه سالی از منصور آقا بزرگ تر است. پیر دختر بوده. نزدیک سی و سه چهار سال سن دارد. از اول با منصور آقا شرط کرده، گفته من اهل برو و بیا و مهمانی رفتن نیستم. ولی مانع شما هم نمی شوم. شما خودتان تنها بروید. گفته من آزاد، شما آزاد. من دوست دارم شب و روزم به عبادت و خانه داری بگذرد. شما هم بروید پی کار خودتان. هر کار که دوست دارید.

    با لحنی که نیمی شوخی و نیمی ریشخند و تمسخر بود گفتم:

    - چرا؟ شاید عارش می آید به هر جا برود. شاید خیلی جا سنگین است.

    دایه دست خود را به علامت تمسخر تکان داد و لبخند زنان گفت:

    - نه بابا، تو هم باور کردی؟ مهمانی نرفتن فاطی از بی تنبانی است. دختره آبله رو است. می خواهد کسی صورتش را نبیند.

    با شگفتی دریافتم که قند توی دلم آب می شود. چه ذات جلبی دارم! پس منصور هم چندان عاقبت به خیر نشده. بی دلیل خوشحال شدم. مثل این که کسی در دلم مرتب می گفت حقش همین بود. ولی به روی خودم نمی آوردم. حالا که حقیقت را فهمیده بودم، حالا که ته و توی قضیه را در آورده بودم، حالا که دنیا به کام من شده بود، دلم برای منصور می سوخت.

    « ای بیچاره! پس چرا منصور او را گرفته؟ یک دختر پیر آبله رو را؟ »

    - عمه جانت که می گویند برای پول. ولی من باور نمی کنم. وضعشان بد نیست ولی آن خبرها هم نیست که چشم جوانی مثل منصور را کور کند. می گویند یک بار یکی از زن های بد زبان فامیل خودشان به طعنه به دختره گفته:

    « وقتی که من ته دیگ عدس پلو را می بینم یاد تو می افتم. پدرش به جای او جواب داده و گفته: دختر من در عوض جمال آن قدر کمال دارد که صورتش در چشم اهل فضل از قلم چینی صاف تر باشد. ای برادر سیرت نیکو بیار. »

    - و همین هم شده. منصور یک خانم می گوید و صد تا از دهانش می ریزد. چنان با عزت و احترامی به او می گذارد که بیا و ببین.

    پرسیدم:

    - عمو جان چه نظری دارد؟

    - عمو جانت از بس منصور آقا را دوست دارند هر چه را او بگوید، قبول می کنند.

    گفتم:

    - بد نشد دایه جان. دلم می خواهد ببینم زن عمو که پشت سر همه لغز می خواند، برای عروسی که آورده چه بهانه ای دارد؟

    - هیچ. کی جرئت دارد بگوید بالای چشمش ابروست؟ شیره و شیردان همه را می کشد بیرون. روز پاتختی آن قدر به مادر عروس و به خود نیمتاج، شازه ده خانم و شازده خانم کرد که همه ذله شدند. آخر خود دختر برگشت و گفت:

    « خانم، مادر من شازده است، من که نیستم! من زن آقا منصور هستم. شما همان اسم مرا صدا کنید. »

    - پس زن بدی نیست.

    - نه والله. من که گفتم، همه خیلی تعریفش را می کنند. می گویند واقعا خانم است! اصالت دارد. نه این که فک و فامیلش بگویندها! از غریبه ها بگیر تا نوکر و کلفت همه دوستش دارند. می گویند وقتی می خواسته با خودش کلفتی، چیزی به خانه شوهرش ببرد آدم هایشان با هم دعوا داشته اند. هر کدام می گفته اند من باید با خانم بروم. می گویند بس که خوب است. عموجانتان باغ شمیران را به اسم منصور کرده. دختر هم به آقا منصور گفته:

    « شما یک ساختمان برای من توی همین باغ شمیران درست بکنید، من همان جا زندگی می کنم. هر چه منصور آقا گفته: آخر دور است، زمستان ها سرد است. گفته نه. من که اهل رفت و آمد نیستم. اگر شما راحتی مرا می خواهید، بگذارید همان جا باشم. منصور آقا هم گفته: ای به چشم. »

    ناگهان وسوسه شدم. از جا بلند شدم و خودم را در آیینه روی طاقچه تماشا کردم. دایه راست گفته بود. چه سر و وضعی پیدا کرده بودم! من به این جوانی، به این زیبایی، یک دست لباس نو نداشتم. بی مقدمه گفتم:

    - دایه جان، بیا برویم خرید. می خواهم پارچه بخرم بدهی به خیاط خانم جان برایم بدوزد.

    توی کوچه و خیابان دنبال پارچه می گشتیم. کرپ دوشین. دایه گفت:

    - چرا یکی؟ یک دفعه دو دست بدوز شور واشور داشته باشی.

    پرسیدم:

    - ولی به قد کی باید ببرد؟ به تن کی اندازه کند؟

    - خوب، به تن خجسته جان دیگر!

    - وای، مگر این قدر بزرگ شده؟

    - ماشاالله خانمی شده. فقط یک کمی از تو گوشت دارتر است. تو که پوست و استخوان شده ای مادر.

    با شادی کودکانه ای پرسیدم:

    - کی لباسم را می آوری دایه جان؟

    - هفت هشت روز دیگر.

    وقتی برگشتم، مادرشوهرم روی پله دالان نشسته بود و با زن همسایه تخمه می شکستند. پسرم سر حوض آب بازی می کرد. زن همسایه می دانست که از خوشم نمی آید. از این شلخته بازی ها، ولنگاری ها، تخمه شکستن ها و غیبت کردن ها نفرت داشتم. سلامی کرد که به سردی پاسخش را دادم و بلند شد و رفت. مادرشوهرم نگاه غضبناکی به من کرد و با لبخندی کنایه آمیز پرسید:

    - مثل این که امروز سرحال هستی، کجا بودی؟

    - با دایه جانم رفتم پارچه خریدم. برد بدهد برایم بدوزند و بیاورد.

    - خوب، به سلامتی. انشاالله به عروسی و مهمانی بپوشی.

    سرم را بالا گرفتم و با تبختر گفتم:

    - اتفاقا عروسی که در پیش هست. عروسی منصور آقاست.

    - مبارک است انشاالله. با کی؟

    بادی به غبغب انداختم و گفتم:

    - با دختر گیتی آرا. می گویند پدرش مرد دانشمندی است.

    و چون عکس العملی نشان نداد، دانستم که باید به زبان خودش با او صحبت کنم. گفتم:

    - مادرش شازده است.

    پوزخندی از سر تمسخر زد:

    - آهان، از همان شازده قراضه ها؟!

    نیش زبانش سخت دردناک بود. پرخاشجویانه گفتم:

    - حالا دیگر خانم گیتی آرا شازده قراضه شد؟ یک تهران او را می شناسند. اگر شما نمی شناسید امری است علیحده.

    انگار پاسخ را در آستین داشت. قدرت پرده دری و پرخاشجویی او را دست کم گرفته بودم. قری به سر و گردن داد و گفت:

    - خوب، پس حتما دختره یک عیبی داشته.

    و به مطبخ رفت.

    انتقام بی اعتنایی مرا به زن همسایه گرفته بود. حیرت زده و غضبناک بر جای ماندم. بیشتر از این خشمگین بودم که درست حدس زده بود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    به اصرار دایه لباس هایی را که برایم دوخته بودند و او آورده بود پوشیدم و در برابرش چرخیدم. پیره زن مهربان انگار که من واقعا فرزند خودش بودم، قربان صدقه ام می رفت. قربان قد و بالایم می رفت. قربان سر و زلفم می رفت.

    پسرم را در آغوش می کشید و مادرانه می بوسید و بعد آهسته، خیلی آهسته و ملایم، به طوری که حتی المکان کمتر دل آزرده شوم، می گفت:

    - ماشاالله. چه پسری. قند عسل است .... اما محبوب جان، مادر دیگر نگذار حامله شوی ....

    و چون نگاه تند مرا دید، فورا اضافه می کرد:


    - آخر حالا خیلی زود است. این یکی هنوز بچه است.


    در دل می گفتم، حرف خودش نیست. سفارش خانم جان است. دستور آقا جان است. تصمیم گرفتم هر چه زودتر حامله شوم. مادرشوهرم وارد اتاق شد تا سماور را ببرد. لباس را به تنم دید. با غیظ سر به سوی دیگر برگرداند و بیرون رفت. یک کلمه حرف نزد. نه بد گفت و نه خوب. دایه جانم گفت:

    - حسودیش می شودها!

    - نه دایه جان، تو هم چه حرف ها می زنی!

    - تو هرچه دلت می خواهد بگو، ولی من گیسم را توی آسیاب سفید نکرده ام.

    دل خودم بیشتر خون بود. دیگر به خوبی معنای اشارات و نگاه های مادرشوهرم را می فهمیدم. در دل می گفتم، بر من لعنت اگر باز بچه دار شوم. تا وضع بر این منوال است، همین یکی برای هفت پشتم کافی است. عروسک کشور و زیور شده بودم. از دو طرف مرا می کشیدند. پدر و مادرم از یک سو، و مادرشوهر و شوهرم از سوی دیگر، و من پاره پاره می شدم.

    عادت ماهیانه ام باز به من می گفت که این ماه نیز حامله نیستم.

    یکی دو ماه بود که پسرم را از شیر گرفته بودم. باز مادرشوهرم عصبانی و بدخلق بود. دائما گوش به زنگ بود. گوش به زنگ حاملگی من. می گفت:

    - آخر از بس ضعیف هستی. جان نداری. باید دوا و درمان کنی.

    من که چندان مشتاق بچه دار شدن نبودم، با خونسردی می گفتم:

    - نه خانم، از ضعف نیست. آخر من این مدت بچه شیر می دادم.

    - آن وقت هم که بچه شیر نمی دادی دیدیم. آدم سر و مر و گنده از خانه پدرش بیاید، آن وقت تا شش ماه حامله نشود.

    ول کن نبود. دست از سرم برنمی داشت. می دانستم حریف زبان این زن نمی شوم. ولی باز گفتم:

    - شاید ضعف از رحیم باشد.

    دست هایش را به کمر زد:

    - وا! دیگه چی! پس این یکی از کجا آمده؟ پسر الماس خان ضعیف باشد؟ وقتی قداره می کشید یک محله را قرق می کرد. من هم همیشه یا حامله بودم و یا بچه شیر می دادم. حالا اگر همه بچه هایم مردند امری است علیحده.

    کم کم از زبان این زن پی به شخصیت خانواده ای می بردم. که عروسشان شده بودم. می فهمیدم و نمی خواستم بدانم. هر لحظه دردی به دردهایم افزوده می شد. کم کم معنی اصالت و مفهوم بی استخوان دستگیرم می شد. به خودم می گفتم رحیم فرق می کند. او خوب است. بهتر می شود. درست می شود.
    ادامه دارد...
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از حمام آمده بودم. لباس کرپ دوشینم را که هنوز نگذاشته بودم رحیم ببیند پوشیدم. موهایم را روی شانه ریختم. بزک کردم. عطر زدم. مادرشوهرم که کنار سفره شام منتظر آمدن رحیم نشسته بود، با نگاهی سرشار از حسد زیر چشمی براندازم کرد.

    - اوقور به خیر. خیر باشد!

    - هیچ جا. همین جا. توی خانه.

    سرحال و شاد و شنگول بودم. خوشگل شده بودم. بلندتر و لاغرتر از سابق شده بودم. جا افتاده بودم و خودم می دانستم. از تصور واکنش رحیم دلم ضعف می رفت. از حسادت مادرش پی می بردم که چه قدر زیبا شده ام و کیف می کردم. پرسید:


    - این همه بزک دوزک برای تو خانه است؟


    خندیدم:

    - خوب بعله، مگر آدم فقط باید توی کوچه مرتب باشد؟ این همه بزک دوزک برای شوهرم است.

    لب هایش را از فرط حسد و کینه به یکدیگر فشرد و با طعنه گفت:

    - والله ما که اگر سرمان را شانه می زدیم و یا لپ هایمان را با گل لاله عباسی سرخ می کردیم، مادرشوهر هزار بد و بی راه بارمان می کرد. می گفت زیر سرت بلند شده و تا یک کتک سیر از شوهرمان نمی خوردیم ولمان نمی کرد.

    با خونسردی گفتم:

    - مادرشوهرتان کار بدی می کرد.

    و از کنار آیینه همچنان به خودم ور رفتم.

    قری به سر و گردن داد و اضافه کرد:

    - نمی دانم ..... شاید ما بلد نبودیم. شاید ما عرضه نداشتیم از این زرنگی ها بکنیم.

    رحیم به خانه برگشت و او فورا ساکت شد. از سر ترس بود یا از روی سیاست.

    خنده شیطنت آمیز رحیم و نگاه مشتاقش به من گفت که موفق شده ام. بعد از شام کنارم نشست. مادرش پسرم را که خوابیده بود بلند کرد و با خود برد. از وقتی پسرم را از شیر گرفته بودم، او به زور و اصرار بچه را از ما جدا کرده بود و شب ها پهلوی خودش می خواباند، نه این که ناراحت باشم. من به داشتن دایه عادت داشتم. در خانواده ای نظیر خانواده خودم کمتر بچه ای شب ها در کنار مادرش می خوابید. دایه ها مادر دوم بودند. ولی مشکل این جا بود که مادرشوهرم پسرم را علیه من تحریک می کرد. سعی می کرد آن قدر او را به خود وابسته کند تا هرگز نتواند جدا از مادربزرگش زندگی کند. تا ناگزیر باشم به زندگی با او تن در دهم. وقتی او از در خارج شد، رحیم بساط خوشنویسی را پس زد وکنار من نشست و پرسید:

    - چه خبر شده که چشمانت باز قصد جان مرا کرده اند؟

    خندیدم. دوباره گفت:

    - محبوب، تو چه کارمی کنی که هر روز خوشگل تر می شوی؟

    روی دست چپ تکیه کرده و به سوی من خم شده بود. گفتم:

    - هیچ. فقط شوهر خوبی دارم.

    - فقط همین؟

    نگاهش، خنده شیطنت آمیزش، جاذبه وجودش، همه مرا به خود می خواند. باران تندی می بارید. چشمانم را بستم. صدای در کوچه بلند شد. این وقت شب؟! رحیم با اکراه از جا بلند شد و من با اکراه از او دور شدم.

    چراغ بادی را برداشت و رفت. در کوچه را گشود. صدای سلام و خوش و بش، صدای پای مادرشوهرم، و بعد تعارفات او را شنیدم.

    - به به، مشرف فرمودید. قدم به چشم. شما کجا این جا کجا؟ راه گم کرده اید؟ چه عجب؟

    صدای زمخت و خشن مردی را شنیدم. درهم و برهم تعارف می کردند. رحیم با عجله وارد اتاق شد:

    - پاشو محبوب، پاشو. مهمان آمده. پسرخاله است با پسر و دخترش.

    آن قدر دستپاچه بود که انگار صدراعظم سر زده از راه رسیده. اتاق را به سرعت مرتب کرد. بساط خطاطی را برداشت و سرجای خود گذاشت. من چادر نمازم را بر سر افکندم و آماده شدم تا با خانواده شوهرم رو به رو شوم. در باز شد. مادرشوهرم گفت:

    - نه، بفرمایید. جان شما نمی شود. اول شما بفرمایید.

    دو مرد درشت هیکل، شبیه به همان ها که در شمیران یا قلهک توی باغ عموجان یا پدرم کار می کردند، در ایوان ایستاده بودند. کت و شلوار کهنه و ارزانقیمت به تن داشتند و کفش های کهنه خود را که هر یک از گل و خاشاک دو برار معمول وزن داشتند از پای می کندند. وارد اتاق شدند و به همراه خود بوی باران، بوی عرق پا، بوی چپق و چوب سوخته، و بوی لباس چرک را که از باران نم برداشته بود، وارد اتاق کردند. کثیف و نخراشیده و تنومند بودند.

    از شکل و شمایل و استشام بوی بد آن ها حالم به هم خورد. به دنبال آن ها زن جوان ریزه میزه ای وارد اتاق شد. زیبا نبود. ولی نمی شد بگویی زشت است.

    پوست سبزه و چشمان ریز و لبان باریک داشت. دماغش سربالا بود. روی هم رفته با نمک و تو دل برو بود. چادر و سر و وضعش چندان بهتر از همراهانش نبود. ارسی ها را کند و وارد اتاق شد. متوجه شدم که جوراب هایش وصله داشت. دلم سوخت. جلوی پیراهن چیتی که به تن داشت از لک و چربی و بر اثر خشک کردن دست ها کثیف بود. مثل قاب دستمال بوی نا می داد. با همه این ها، افراد فامیل شوهر من بودند. ادب حکم می کرد که به آن ها احترام بگذارم و گذاشتم.

    مرد غول پیکر با صدای نخراشیده و کشداری گفت:

    - سام علیکم.

    گفتم:

    - بفرمایید، قدم به چشم. صفا آوردید.

    به همراه او پسر و دخترش وارد شدند. دخترش با لبخند شیرینی سلام و احوالپرسی کرد. یاد روز خواستگاری پسر عطاالدوله افتادم. یاد مادرش، خواهرش و آن زن برادر خوشگلش با چشم های پرناز و لبخند شرمگین و محترمانه. خوب، پسره را نمی خواستم، زور که نبود!

    مردها حد خود را می دانستند. بلافاصله تحت تاثیر واقع شدند. هیبت من آن را گرفته بود. نوکروار دست ها را مقابل خود به هم گرفته بودند. همان جا، کنار در نشستند. زنک وقیح و پررو بود. بالای اتاق نشست و در پاسخ مادرشوهرم گفت:

    - نه خاله جان، نه. به جان شما شام خورده ایم. رودربایستی که نداریم!

    با این همه، با مادرشوهرم به مطبخ رفتم و کمک کردم تا یک سینی غذا از آنچه از شام مانده بود آماده کند. مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

    - نه. این طور خوب نیست محبوبه جان. برو یکی از قاب های چینی ات را بیاور. من جلوی این ها آبرو دارم.

    قاب را آوردم ولی خون خونم را خورد. نه به خاطر قاب. بلکه از این که می کوشید این مرد خشن و عامی را در برابر من محترم و بزرگ جلوه دهد. می خواست وادارم کند تا در مقابل آن ها کرنش کنم.

    - محبوب جان، امشب توی سینی غذا را ببر. آخر تو خانم خانه هستی. از تو توقع دارند. باید خیلی به پسرخاله تعارف کنی. زود می رنجد.

    با خرد کردن من احساس حقارت خود را تسکین می داد. پرسیدم:

    - خانم، پسرخاله چه کاره هستند؟

    با تفرعن گفت:

    - نمی دانی. از آن کار و بار چاق هاست. توی بازار دوخته فروش ها یک دکان دارد. لباس دوخته می فروشد. نگاه نکن که خانه اش ورامین است. یک خانه هم در شهر دارد. سه تا زن صیغه کرده. اول یک رعیتی کوچک در ورامین داشت. حالا بیا و ببین چه درآمدی از دوخته فروشی دارد! هرسه صیغه ها را در خانه شهرش نشانده. خرجشان را می دهد. پول و نان و گوشت و قند و چیشان را می دهد. آن ها هم برایش لباس می دوزند. یکی از یکی بهتر. کار و بارش کوک است
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پرسیدم:

    - زنش ناراحت نیست؟ غصه نمی خورد؟ حرفی نمی زند؟

    به سویم براق شد:

    - چرا ناراحت باشد؟ نانش به جا. آبش به جا. خانم اول و آخر اوست. از او این دو بچه را دارد. دیگر چه می خواهد؟ مرگ می خواهد برود گیلان. صیغه ها زحمت می کشند. کیفش را او می کند. می گویند تا به حال هیچ شبی در خانه صیغه ها نخوابیده. خانه و زندگی اصلیش در ورامین است. صیغه ها کارش را می چرخانند. امورش را می گذرانند.

    دانستم چرا صیغه گرفته. در بازار دوخته فروش ها که لباس هایی با پارچه ارزانقیمت فروخته می شد و یا لباس های کهنه را تعمیر می کردند، دستی در آن ها می بردند و سپس آن ها را می فروختند، داشتن کارگر ارزان یا مفت غنیمتی بود. این مرد نخراشیده با زرنگی زن های محتاج را صیغه کرده و به کار می گرفت. امثال او فراوان بودند. زن ها هم به رقابت با یکدیگر و برای جلب توجه شوهر خویش، شبانه روز جان می کندند و محصول کار خود را به شوهر می دادند تا بفروشد و در عوض به گوشت و نان و داشتن سرپناهی راضی بودند. از این که شوهری بالای سر خود دارند، دلشاد بودند. با نفرت سینی شام را چیدم.

    مادرشوهرم با لحنی پخته و متین، با کلماتی شمرده گفت:

    - آخر می دانی چیست، نه این که من قهر رفته بودم خانه این ها – البته من که بهشان نگفتم قهر آمده ام. گفتم آمده ام دیدن شما – حالا فکر کرده اند اگر به بازدید من نیایند خیلی به من برمی خورد. خوب، حق هم دارند. پسرخاله خیلی مبادی آداب است. بیچاره ها این قدر زحمت کشیده اند. خیلی انسان هستند. ببین تخم مرغ و نان و ماست آورده اند.

    ماست را از زور ترشی نمی شد لب زد. نان ها کلفت ومانده بود. نمی دانم چرا، ولی دلم به حال زن های صیغه او می سوخت. به نظر من این مرد انگل زن هایش بود. ولی مادرشوهرم یک ریز از او تعریف می کرد و تکه هایی از نان را به دهان می گذاشت. انگار واقعا از خوردن آن ها لذت می برد. گفت:

    - فردا به الماس تخم مرغ می دهم قوت بگیرد
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در اتاق نشسته بودیم. مادرشوهرم چای می ریخت و پسرخاله که مرد مسنی بود، مرتب قلیان می کشید. بوی عرق پا و لباس های کثیف آن ها مرا خفه می کرد. آهسته به اتاق خواب می آمدم. در بین دو اتاق را می بستم. لای پنجره را باز می کردم و نفس می کشیدم، دوباره به آن اتاق برمی گشتم. می دیدم پسرخاله، این مرد تن لش، پشت به دیوار داده، پک به قلیان می زند و با مادرشوهرم سرگرم گفت و گو است. می دیدم پسرش که انگار از پشت کوه آمده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده و مثل آدم های خمار چرت می زند.

    می دیدم که شوهرم محو تماشا شده. دخترخاله خود شیرینی می کرد. به روی خود نمی آوردم. به خود می گفتم اشتباه می کنم. می گفتم چه داخل آدم؟! و به او می گفتم:


    - بفرمایید چای میل کنید، خانم.


    - دستتان درد نکند، صرف شد.

    رحیم با لحنی پرمعنا به من گفت:

    - اسمش کوکب است. بهش بگو کوکب جان.

    انگار خودش داشت او را کوکب جان صدا می کرد. به در می گفت تا دیوار بشنود و در بیچاره از غیرت می شکست. دلش می شکست. خون خونش را می خورد و باز می گفت خیالاتی شده است. کوکب گوشه چادر را طوری گرفته بود که رویش به سمت رحیم باز بود و پشتش به برادر و پدرش بود. انگار که از آن ها رو گرفته بود. در چشم رحیم خیره شد و با صدای آهسته گفت:

    - آقا رحیم، ماشاالله شما همه چیزتان خوبست. سلیقه تان هم خوبست. چه زن نازنینی گرفته اید!

    - بعض شما که نیست!

    داغ شدم. راست می گویند که خون جلوی چشم آدم را می گیرد. حتما جلوی چشمان مرا خون گرفته بود. هیچ نمی دیدم. انگار از مین پرده ای سوزان نگاه می کردم. جلوی چشم من خوش و بش می کردند. به بهانه وجود من خوش و بش می کنند و پدرش و برادرش و مادرشوهرم اصلا انگار نه انگار می بینند. غرق صحبت از دنیایی بودند که من با آن انسی نداشتم. حرف هایی که صنار ارزش نداشت. از مظنه بازار، از کمر درد ننه کوکب، از گرانی پارچه، از این که یکی از صیغه ها تکه های پارچه را کش رفته و چهل تکه درست کرده بود. از این که اگر زن ها درست کار می کردند، اگر تن به کار می دادند، اوضاع پسرخاله خیلی بهتر از این ها بود. از کار کردن کرم. پسرش در مزرعه اللهیار خان.

    هنگام خواب فرا رسید. مادرشوهرم گفت:

    - محبوب جان، من امشب بچه را می آورم توی اتاق شما بخوابد. خودم توی انباری می خوابم. پسرخاله، شما هم با کرم توی اتاق من بخوابید. ایوای چه حرف ها می زنی کوکب جان، چه مزاحمتی! خانه خودتان است. برای کوکب خانم هم همین جا توی تالار رختخواب می اندازیم.

    پسرخاله با آن قد هیولا از جا برخاست. به نظرم رسید که نیمی از فضای اتاق را اشغال کرده. با همان صدای زمخت و لحن طلبکارانه گفت:

    - خوب، اتاق شما کجاست؟ من و کرم کجا برویم؟

    هیچ تعارفی در کار نبود. اصلا تعارف بلد نبود. با دست راست شلوار گل و گشاد خود را بالای هر دو زانو گرفته بود و گشاد گشاد راه می رفت. مثل خانمی که دامن خود را با دست بالا می گیرد تا میان پایش نپیچد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کرم سیزده چهرده ساله که از بدو ورود حتی سلامی هم به کسی نداده بود، انگار گوساله ای به دنبال پدرش به راه افتاد. رحیم و مادرش در خوش خدمتی از یکدیگر سبقت می گرفتند. مرتب تعارف می کردند. نمی فهمیدم چه چیز این مرد در چشم آن ها آن قدر محترم و ستایش انگیز جلوه می کرد. توجیهی نداشتم جز آن که بگویم همه از یک خون هستند. این جلوه ای بود از دنیایی که شوهر من در آن رشد کرده بود. با خونش عجین شده و از زندگی در آن لذت می برد و احساس راحتی می کرد. این ها همان وصله هایی بودند که مادرم می گفت به تن ما نمی خورند. لقمه هایی بودند که نزهت می گفت برای ما نیست. همان بی استخوان هایی بودند که پدرم می گفت. آن روی سکه بود. جوهر وجود رحیم این بود. گلی بود که شوهر من از آن سرشته شده بود. من او را خواسته بودم و می خواستم.

    من ماندم و کوکب و رحیم. رحیم در حالی که به سوی اتاق کوچک تر، اتاق خواب ما می رفت گفت:

    - الان برایت تشک می آورم.

    انگار چشمش اصلا مرا نمی دید. انگار من حضور نداشتم. کوکب بی اعتنا به من تکانی به خود داد و گفت:

    - وای، می ترسم کمرتان درد بگیرد.

    رحیم برگشت. آن لخند شیطنت بار بر لبش ظاهر شد. موها آشفته. چشم ها با نفوذ و شیدا. یقه پیراهن گشوده. نگاهی به او افکند و گفت:

    - خیلی دلت برای من می سوزد!

    او خندید و گفت:

    - خیلی.

    به دنبال رحیم وارد اتاق خواب شدم و در را بستم. با لحنی پرخوشجویانه گفتم:

    - یعنی چه رحیم، ما که رختخواب نداریم!

    با دست به رختخواب های خودمان اشاره کرد. نگاه چشمان شیفته اش که ب محض ورود به این اتاق کدر و تلخ شده بود، به چشمم افتاد:

    - پس این ها چیه؟

    - این ها که مال خودمان است!

    - خوب، مال خودمان باشد. نمی خواهند که با خودشان ببرند.

    - پس ما خودمان کجا بخوابیم؟

    - روی زمین. یک شب که هزار شب نمی شود. ناسلامتی فامیل من هستند. آمده اند خانه من مهمانی. من که از زیر بته سبز نشده ام.

    - آخه .....

    - آخه ندارد، ناراحتی؟ الان می روم می گویم بلند شوید بروید خانه تان. زنم رختخواب نمی دهد.

    به سوی در به راه افتاد. دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم:

    - رحیم!

    با حرکت تندی بازوی خود را از دستم کشید.

    - ولم کن. من نمی توانم دو نفر مهمان توی خانه خودم بیاورم؟

    - نکن رحیم جان، زشت است. صدایت را بیاور پایین. آبروریزی نکن. به مهمان برمی خورد. خوب بیا، بیا این رختخواب ها را بردار و ببر.

    آرام برگشت و با قهر و غضب هر سه دست رختخواب را یکی یکی بیرون برد. رختخواب های ساتن مرا. آن ملافه های گلدوزی شده را. برد و در اتاق ته حیاط برای پسرخاله نتراشیده و پسر سراپا آلوده به پهن و کودش پهن کرد. مطمئنا فردا رختخوابم غرق شپش خواهد بود. نمی دانستم آیا بلد هستند که چه طور در این رختخواب ها بخوابند یا نه!

    سومین رختخواب را در میان اتاق تالار گسترد و لحاف ساتن صورتی مرا روی آن انداخت.

    - بفرمایید کوکب خانم. دیگر باید ببخشید.

    - دستتان درد نکند.

    با رحیم و پسرم روی زمین لخت، روی قالی خرسک، دراز کشیدم و چادرنماز و شال کشمیرم را که از توی صندوق بیرون کشیده بودم، روی خودمان انداختم.

    رحیم گفت:

    - شال را بینداز روی بچه. من نمی خواهم.

    - ولی سرما می خوری رحیم. هنوز هوا سرد است.

    - من سردم نیست. بگیر بخواب. چرا این بچه این قدر نق نق می کند. می زنم توی دهانش ها! .....

    - وای نکن رحیم. بچه ام دارد دندان در می آورد.

    پشت به من کرد و با غیظ روی زمین خوابید.

    تازه چشمم داشت گرم می شد که رحیم آهسته از جا برخاست. در اتاق تق صدا کرد و یک لحظه مکثی به وجود آمد و دوباره تق، آهسته بسته شد. خون داغ با فشار در دلم فرو ریخت. خشک شدم. شاید خواب می دیدم! ولی نه. بیدار بودم. چرا این قدر بد دل شده ام! شاید رحیم به مستراح رفته باشد. حتما.

    حتما. مگر شب های دیگر نمی رفت؟ فقط آن موقع من این قدر شکاک نبودم. بی خیال می خوابیدم و اصلا هم به صرافت نمی افتادم. ولی پس چرا صدای باز شدن در اتاق تالار به ایوان به گوشم نرسید؟ مگر نباید در را باز و بسته می کرد؟

    صدای خنده های کوتاه و خفیف به گوشم رسید. خنده یک زن و دیگر هیچ.

    از جا برخاستم و نشستم. دنیا به چشمم تیره و تار بود. اشک نمی ریختم، نه. دیگر جای گریستن نبود. از این حرف ها گذشته بود. احساس خفقان می کردم. از حسد بود؟ نه، از غیرت بود. از توهینی بود که به من روا داشته بود. وگرنه از همان لحظه که در صدا کرد، رحیم برای من مرد. پنجره را باز کنم؟ نه، پسرم سرما می خورد، چه طور توانست؟ آن هم با این زن.

    سراپا چرک، آلوده، حقیر، بی سر و پا
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    چه گونه او را به من ترجیح داد؟ چه طور توانست؟ در خانه من، در رختخواب من. در کنار اتاق من. چه قدر جسور. چه قدر بی پروا. چه قدر خوارم می کند .... ولی نه. خیال می کنم. الان از پله ها بالا می آید و من از افکار خودم خجالت زده می شوم ... پس چرا نیامد! یک ربع گذشته. نیم ساعت .... به دور اتاق نگاه می کنم. انگار اولین بار است که این اتاق را می بینم. که این خانه را می بینم. خودم را می بینم که به کجا افتاده ام. به پسرم نگاه کردم که معصوم و بی گناه، با لباس های کثیف و قیافه ای خفت بار که مادربزرگش برایش درست کرده بود، روی زمین، در کنارم دراز کشیده بود. دلم بیشتر به حال او می سوخت. کجا بروم؟ او را چه کنم؟ در این جهنم دره بگذارم یا با خودم ببرم؟ چه طور شوهر من این زن را به دختر بصیرالملک ترجیح می دهد؟ به دختر بصیرالملک با این چشم و ابرو، با این عطر و پودر!

    آخ، ای کاش مرده بودم. کلفت خانه مادرم از این زن تمیزتر و محترم تر بود. اگر پدرم بفهمد، نه. چرا پدرم بفهمد؟ فقط کافی است دایه ام بو ببرد ... چه قدر به این مرد محبت کردم و حالا! .... اگر در اتاق را باز کنم چه می بینم؟ خدایا، مجازاتم می کنی؟ ای مرد بی چشم و رو. می گفتم درستش می کنم، ولی نشد. نمی دانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمی دانستم اگر خوب باشد همیشه خوب می ماند و اگر بد باشد، نا اهل را چون گرد کان بر گنبد است. با وقاحت به من می گوید نمی توانم توی خانه ام مهمان بیاورم. این خانه مال توست؟ ای آدم وقیح ....

    او هم لنگه مادرش است. وقیح و بی چشم و رو. خوب و بد سرش نمی شود. حیا به چشم ندارد. قدر نمی داند. دیدی با خودم چه کردم؟ راست می گفت پدرم که می گفت این پسر اصل و نسب ندارد. چه قدر گفت! چه قدر همه زبان ریختند! تقصیر خودم بود. خودم بر سر خودم آوردم. حالا باید بکشم.

    خداوندا ، عجب غلطی کردم ! ......

    ناگهان یکه خوردم. عرق بر بدنم سرد شد. این همان دعایی نبود که پدرم در حق من کرد؟ همان دعای شر؟ چه زود مستجاب شد. آه آقا جان، عجب غلطی کردم! .... عجب غلطی کردم! خدا لعنتت کند محبوبه، عاشق شدنت چه بود؟! یک ساعت گذشت. سرم را بین دست هایم گرفتم. نه صبح می شد، نه رحیم می آمد. دراز کشیدم. کنار پسرم. وسط اتاق و با چشمانی باز از گوشه پنجره که از کنار پشت دری دیده می شد.

    آن قدر به آسمان خیره شدم، تا خاکستری شد. در صدا کرد. تق .... چشمانم را بستم. رحیم آمد و آهسته کنارم روی زمین دراز کشی


    صبح حال خودم را نمی فهمیدم. سر درد داشتم. رفتم توی مطبخ و خود را سرگرم کمک به مادرشوهرم کردم. دلم نمی خواست چشمم به صورت آن زن کثیف بی سر و پا بیفتد. نمی خواستم چشمم به رحیم و زاد و رودش بیفتد.

    رحیم که سرکار نرفته بود، از نبودن من در اتاق ناراضی نبود. می رفت و می آمد، بلبل زبانی می کرد. صدای صحبت و خنده او را با آن زن و پدر و برادرش می شنیدم. صبحانه خوردند و نرفتند. پس چرا نمی روند؟ دلم پر بود. دلم خون بود. وقت ناهار فرا رسید. مادرشوهرم گفت:

    - تو برو توی اتاق. خوب نیست، بهشان برمی خورد. من ناهار می کشم.


    - نه خانم. شما بروید. من همین جا هستم.


    یک دفعه کفگیر را به زمین گذاشت. دست ها را به کمر زد و گفت:

    - چته محبوبه؟ باز چه شده عنقت توی هم رفته؟ به خاطر این است که پسر خواهر بیچاره من یک شب به این جا آمده؟

    گفتم:

    - ولم کنید خانم. حوصله ندارم ها! دیگر شما سر به سرم نگذارید. دلم به اندازه کافی خون هست ....

    دهان باز کرد و گفت:

    - وا! دلت خون است؟ چه شده که دلت .....

    پشت به او کردم و از پله ها بالا آمدم. پاها را محکم بر پلکان مطبخ می کوبیدم. بالای پله ها توی حیاط با رحیم رو به رو شدم. آهسته و عجولانه گفت:

    - ببین محبوبه، نگذاری امشب بروند ها! اصرار کن بمانند. تا تو نگویی نمی مانند.

    چه قدر این مرد پرمایه بود. چه طور خجالت نمی کشید؟ دلم می خواست بگویم به جهنم که نمانند. بروند آن جا که عرب نی انداخت. ولی اگر این را می گفتم، باید توضیح هم می دادم که چرا دلم نمی خواهد آن ها بمانند. آن وقت روی رحیم بیشتر باز می شد. پرده حیا پاره می شد. اصلا شاید هم من اشتباه می کنم.... شاید .... با غیظ لبانم را به یکدیگر فشردم. نگاه تندی به او انداختم و دور شدم.

    لازم نشد من تعارف کنم. خود آن ها بدون تعارف ماندند.

    امشب دیگر کوکب وقیح تر شده بود. به مادرشوهرم گفت:

    - امشب دیگر نوبت من است. شما پختید، من ظرف ها را جمع می کنم و می شویم.

    مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

    - ببین چه دختر کدبانویی است؟ ماشاالله فرز و زرنگ.

    نیش کلامش زهرآگین بود. رحیم گفت:

    - پس من هم کمکت می کنم.

    ظرف ها را دسته دسته با هم بیرون می بردند و بیش از مدتی که لازم بود، طول می کشید تا برگردند. رحیم برافروخته و کوکب ساکت.

    می خواستم از جا بلند شوم و بگویم که خودم این کار را می کنم، ولی نا نداشتم. کف پاهایم یخ کرده بود. انگار دو تکه سنگ. مادرشوهرم یا متوجه نبود یا به روی خود نمی آورد. پسرخاله قلیان می کشید. چای می نوشید و از طمع و پرخوری زن های صیغه اش، از بیماری زنی که از همه زرنگ تر بود، گله و شکایت می کرد. پسر بی کمالش که انگار از هفت دولت آزاد بود، باز پاهایش را با آن جوراب های متعفن دراز کرده و با لذت چرت می زد.

    دوباره هنگام خواب فرا رسید. دوباره من تظاهر به خوابیدن کردم. دوباره او تظاهر به خوابیدن کرد. به نظرم رسید که امشب چندان هم از بیدار بودن من واهمه ندارد. زیرا خیلی زودتر از مدت زمانی که برای خواب رفتن من لازم بود، در حالی که هنوز احتمال می رفت بیدار باشم، آهسته از جا برخاست. کمی مکث کرد. باز صدای تق در. باز صدای بسته شدن در و باز عذاب من که از عذاب مرگ وحشتناک تر بود. که به زبان نمی آید. دوباره سرم داغ شد. نفس هایم به شماره افتاد. برای نفس کشیدن تقلا می کردم. دوباره نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و فشردم. باز همه جا را تیره می دیدم. نفس عمیقی کشیدم.

    خدایا نجاتم بده. آه که چه غلطی کرده بودم! چه غلطی کرده بودم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    باز صبح قدرت برخاستن نداشتم. به صورت رحیم نگاه نمی کردم. انگار یک نعش بودم. در آیینه به خود نگریستم و از رنگ چهره ام تعجب کردم. یکه خوردم. هر بچه ای حال نزار مرا می فهمید. عجب این که این انسان هایی که مثل کرم در هم می لولیدند، این مردمانی که از اصول اخلاقی فرسنگ ها به دور بودند، انگار نه انگار که مرا می دیدند. که حال مرا می فهمیدند. که متوجه سکوت و بی اعتنایی من شده اند. سرشان به آخور بود. من مرغی بودم که باید برایشان تخم طلا می گذاشتم. همین برای آن ها کافی بود.

    روز سوم بود. توی مطبخ بودم. بیهوده وقت گذرانی می کردم. سر خود را گرم می کردم. رحیم از پله ها پایین آمد. می خواست با من صحبت کند. نمی خواستم رویش را ببینم. بلافاصله صدای پای مادرش هم در حیاط پیچید.

    آمد و بالای پلکان که به مطبخ منتهی می شد ایستاد. دستش را به طاق کوتاه و قوسی بالای پله ها تکیه داد و گوش ایستاد. رحیم با التماس می گفت:

    - محبوب جان، امشب هم تعارف کن بمانند.

    - خودت تعارف کن، من چه کاره ام!

    - تا تو تعارف نکنی که نمی مانند.

    پشت به او کردم و گفتم:

    - دیشب که خوب بی تعارف ماندند.

    - اما حالا پسرخاله می خواهد برود.

    با پوزخند گفتم:

    - الان؟ دم ظهری؟ حالا وقت رفتن به ورامین است؟ نترس، تعارف می کنند. اگر تو هم بگویی بروند نمی روند.

    مادرش در حالی که روی یک پا تکیه می کرد، تلق تلق کنان از پله ها پایین آمد و با صدای خشمناکی گفت:

    - چی چی را تعارف کند بمانند؟ پدر من در آمد بسکه دیگ بالا و پایین گذاشتم. کنگر خورده اند و لنگر انداخته اند.

    برای نخستین بار دلم می خواست دست به گردنش بیندازم و صورت چروکیده او را ببوسم. مثل اینکه فرشته رحمتی بود که خداوند از آسمان برای من فرستاده بود. رحیم صدایش را بلند کرد و به سوی مادرش چرخید:

    - به تو چه مربوط است؟ نمی خواهد تودیگ بالا و پایین بگذاری!

    وقتی پای منافع خودش در میان بود، چشم به روی مادر و احترام مادری هم می بست. خوب می دانست چه طور مادرش را سر جای خود بنشاند. زمانی عرق مادر و فرزندی در او بیدار می شد که پای من به میان می آمد.

    حرف نمی زدم. دیگر نمی گفتم ساکت باشید، آهسته صحبت کنید. دیگر نمی گفتم زشت است، مهمان ها می شنوند. زیرا که گناه این سر و صدا به گردن من نبود. من در پذیرایی کوتاهی نکرده بودم. از هیچ جهت!

    مادرش در حالی که گردن و کمر خود را پیچ و تاب می داد پرسید:

    - حالا چه شده که آقا این قدر برای پسرخاله پستان به تنور می چسبانند؟

    رحیم متوجه نیش کلام او شد و گفت:

    - دهانت را چفت کن.

    من خودم را سرگرم فوت کردن هیزم های زیر دیگ کرده بودم.

    - چفت نمی کنم. پدرم درآمد. ببین شب ها توی این انباری ساس ها چه به سرم آورده اند!

    آستین یک دست خود را تا آرنج بالا زد. الحق و الانصاف که ساس ها پدرش را در آورده بودند. تمام دستش گله به گله سرخ و متورم بود. ادامه داد:

    - تمام بدنم را تکه پاره کرده اند. شب تا الاه صبح راه می روم. سر و سینه و پشتم را می خارانم. به تو بگویم رحیم، مبادا تعارفشان کنی ها! ..... اگر هم خودشان ماندند، من امشب می آیم توی تالار پیش کوکب می خوابم.

    دلم خنک شد. پسرخاله و اهل بیتش رفتند و رحیم هم همراه آن ها رفت تا راهیشان کند و برگردد.

    ظهر شده بود. با مادرشوهرم در اتاق نشسته بودیم. ناگهان بی مقدمه پرسید:

    - محبوب، چه قدر رنگت زرد شده! پژمرده شده ای!

    با این تصور که چون ساس ها بدنش را تکه پاره کرده اند از پسرخاله دلگیر است و با من همدردی خواهد کرد، درد دلم باز شد، زدم زیر گریه و گفتم:

    - از دست رحیم.

    - رحیم؟ مگر چه کار کرده؟

    هق هق کنان گفتم:

    - چه کار کرده؟ شب ها می رفت سراغ کوکب.

    گفتم و پشیمان شدم. مادرشوهرم چشم ها را دراند:

    - وا، چه حرف ها! حالا دیگر برای ما رنگ در می آوری؟

    - رنگ نیست خانم. چه رنگی؟ ننگ است.

    با خونسردی گفت:

    - نه جانم. خیال کرده ای. نه رحیم این کاره است، نه کوکب.

    - خودم دیدم خانم. من که بچه نیستم. شب ها تا صبح بیدار بودم.

    - خوب، اگر راست می گویی می خواستی بروی یقه اش را بگیری و از بغل او بکشی بیرون. چرا نرفتی؟ می خواستی بروی آبروی هر دو را بریزی.

    راست می گفت. چرا نرفتم؟ چون ممکن نبود. فکر آن هم برای من ثقیل بود. هرگز نمی توانستم. قادر نبودم چنین کاری بکنم.

    - می ترسیدم پدر کوکب بیاید و خون به پا شود.

    - نه جانم. می ترسیدی مجبور بشود او را عقد کند.

    - عقدش کند؟ این آشغال را؟ مگر من مرده باشم که او را عقد کند.

    اعتراض می کردم و از دست خودم در عذاب بودم. برای چیزی می جنگیدم که دیگر برایم ارزشی نداشت و با این همه دلم می خواست پیروز شوم.

    - چرا نباید عقدش کند؟ چرا ناراحت می شوی؟ مگر او ناراحت شد که تو آمدی نامزدش را از چنگش در آوردی؟ مگر تو رحیم را قر نزدی؟

    - من قر نزدم. خودش او را نمی خواست. حالا که از من سیر شده، دنبال قر و اطوار این زنیکه افتاده.

    خودم از کلمات سبکی که از دهانم خارج می شد، از سر و کله زدن با این زن، از خودم تعجب می کردم. می دیدم که قدم به قدم در مرداب فرو می روم و باز نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم. با خنده گفت:

    - چه طور قر و اطوار برای تو خوب بود، برای کوکب بد است؟ خب، همه چیز خوب را می خواهند. پسرم خوشگل است. خوش بر و رو است. زن ها و دخترها ولش نمی کنند. تقصیر او چیست؟ چه طور برای تو خوب بود، برای کوکب اخ است؟ هرکس پول ندارد، دل هم ندارد؟

    از جا بلند شدم:

    - تا من باشم دیگر برای شما درد دل نکنم. من همین امروز تکلیفم را با رحیم روشن می کنم.

    مثل شیر غران در اتاق تالار بالا و پایین می رفتم. مادرش در حیاط می رفت و می آمد و غرغر می کرد. پسرم ولو بود. گاهی دنبال مادربزرگش می دوید و گاه به سراغ من می آمد. از رفتار ما سر در نمی آورد. در باز شد و رحیم وارد شد و خطاب به مادرش گفت:

    - رفتند. حالا خیال راحت شد؟

    مادرش گفت:

    - چرا خیال من راحت بشود؟ خیال خانمت راحت تر شد. بیا ببین از صبح تا به حال چه قشقرقی راه انداخته!

    رحیم گفت:

    - غلط می کند.

    خشمناک پله ها را دو تا یکی طی کرد و بالا آمد. هوا لطیف و بهاری بود. بوی بهار می آمد. در اتاق را به هم زد و وارد شد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رو به روی من ایستاد و گفت:

    - آخر بگو ببینم حرف حساب تو چیست؟

    پرسیدم:

    - راستی راستی نمی دانی چیست؟ خجالت نمی کشی؟

    - چه کار کرده ام که خجالت بکشم؟ آدم کشته ام؟

    - خیال کردی من احمق هستم؟ نفهمیدم شب ها کجا می رفتی؟

    حتی رغبت نمی کردم اسم او را بر زبان بیاورم. انتظار داشتم رحیم حاشا کند. ثابت کند که اشتباه کرده ام. ولی او با خونسردی گفت:


    - خوب، رفتم که رفتم. خوب کردم که رفتم. حالا چه می گویی؟


    با چشمانی که می خواست از حدقه بیرون بزند، به او نگاه کردم و فریاد زدم:

    - رفتی که رفتی؟ حیا نمی کنی؟ زنت را گذاشته ای رفته ای معلوم نیست کجا! تازه گردن کلفتی هم می کنی؟ به تو نگفت برو گمشو؟

    - نه که نگفت. خاطرم را می خواهد.

    پشت به او کردم و ادایش را درآوردم:

    - خاطرم را می خواهد. بس کن رحیم، شرم نمی کنی؟ این زن خجالت نکشید؟ حیا نکرد؟

    - مگر تو خجالت می کشیدی؟ تو هم که مثل او بودی!

    - مگر چه کار کردم؟ به اتاقت آمدم؟

    - آب گیر نیاوردی، وگرنه شناگر ماهری بودی.

    تیر به هدف خورد. آه از نهادم برآمد. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. گفتم:

    - راست می گویی. لیاقت زن پست فطرتی مثل من شوهری مثل توست.

    صدایش به فریاد بلند شد:

    - زبانت دراز شده؟ هار شده ای؟ چی شده؟ چه از جانم می خواهی؟

    چشمانش دریده، مثل حیوان نری بود که ماده اش را از او جدا کرده باشند.

    آه که چه قدر از جزء جزء بدن او و از آن دست های زمخت و بدقواره نفرت داشتم. آیا این همان رحیم بود؟ گفتم:

    - هیچ. از جانت هیچ نمی خواهم. برو هر غلطی می خواهی بکن. دیگر نمی خواهم حتی ریختت را هم ببینم.

    مادرش سر رسید:

    - پس می خواهی ریختش را نبینی؟ زیر سرت بلند شده؟

    رو به رحیم کرد.

    - اگر دو تا بچه دیگر توی دامنش گذاشته بودی، این طور زبان در نمی آورد. زن اگر اسیر بچه نباشد، هوایی می شود. اگر هر روز مجبور باشد کهنه عوض کند و کثافت بشوید، دیگر فرصت نمی کند هزار ننگ به کس و کار شوهرش ببندد و شوهرش را حاضر و غایب کند.

    با حرص به حیاط رفت تا پسرم را آرام کند. از پنجره گفتم:

    - خانم، شما دخالت نکنید. احترام خودتان را حفظ کنید.

    باد بهار با لبه دامنش و گوشه های چارقدش بازی می کرد. من بهار را احساس نمی کردم. بوی پیچ امین الدله را احساس نمی کردم. لطافت این فصل و شکوه طبیعت را نمی دیدم. به سوی پنجره چرخید و گفت:

    - تو احترامی هم باقی گذاشته ای؟ من که می دانم دلت از کجا پر است. می دانم چرا بهانه می گیری. می خواهی رحیم برود توی نظام. دلت برای او نسوخته. فقط می خواهی او لباس نظامی بپوشد. چکمه به پا کند. شمشیر ببندد و صاحب منصب شود تا تو هم بتوانی پیراهن کرپ بپوشی و به این و آن فخر بپوشی. نترس، پیراهن کرپ داشین را که دوخته ای. صاحب منصبش را هم پیدا می کنی. آن قدرها هم بی دست و پا نیستی.

    دست ها را با استیصال بلند کردم و گفتم:

    - وای، خدایا.

    ازهر طرف در محاصره افتاده بودم. حالا گناهکار هم شده بودم. رحیم مثل خرس تیر خورده از جا کنده شد.

    - کو؟ کجاست این پیراهن.

    فریاد زدم:

    - نکن رحیم. به پیراهنم چه کار داری؟

    پیراهنم را خیلی دوست داشتم. آن را پشت پرده به میخی آویخته بودم و رویش چادرنماز کهنه ای کشیده بودم که کثیف نشود.

    با چند قدم بلند به اتاق خواب رفت. نتوانستم به او برسم. پرده را کنار زد و پیراهن را برداشت. یقه آن را با دو دست کشید تا پاره کند. زورش نرسید. مثل حیوانی با دندان به جان پیراهن افتاد و بعد با دو دست از دو طرف آن را کشید و پاره کرد و از پنجره توی حیاط انداخت و گفت:

    - بیا، این هم پیراهن کرپ داشین. صاحب منصبی مرا هم خواب ببینی.

    از او سیر شده بودم. بیزار شده بودم. در حالی که قدم به قدم به او نزدیک می شدم، در چشمش خیره شدم و با کلماتی شمرده گفتم:

    - غلط کردم زن تو شدم. برو و دیگر اسم مرا هم نیاور. برو پیش همان کوکب جانت. تو لیاقت همین زن ها را داری. اصلا برو بگیرش. بر من لعنت اگر بگویم چرا.

    نمی دانستم آیا قیافه من هم در چشم او همان قدر زننده است که چهره او در چشم من می نمود؟ همان قدر کریه؟ همان قدر نفرت انگیز؟ فریاد زد:

    - می روم می گیرمش. به کوری چشم تو هم که شده می گیرمش.

    - به جهنم.

    تا وسط تالار رفته بود که بازگشت و گفت:

    - زن گرفتن پول می خواهد. پول ها را کجا گذاشته ای؟

    دنبال پول روی طاقچه گشت. آن جا نبودند. فریاد زد:

    - گفتم پول ها را کجا گذاشته ای؟

    - آخر ماه است. چه پولی؟ همه را پلو و خورشت کردی، قاب قاب میوه کردی چپاندی توی شکم فامیل محترمت.

    - خوب کردم. تا چشمت در بیاید. کجاست؟ این صاحب مرده کجاست؟

    کلید در صندوقم را می خواست که به دستور خودش، از وقتی که مادرش نزد ما آمده بود، همیشه در آن را قفل می کردم و زیر فرش می گذاشتم و هر وقت از خانه خارج می شدم، با خودم می بردم.

    لبه فرش را بالا زد و کلید را برداشت. در صندوق را باز کرد. مقدار ناچیزی پول در آن بود. آن را برداشت. و وقتی مبلغ اندک آن را دید، نگاهی به چپ و راست کرد و شال کشمیر را برداشت. فریاد زدم:

    - آن را کجا می بری؟

    - هر جا دلم بخواهد.

    جلو آمد:

    - آن را در بیاور ببینم.

    - چی را؟

    - النگو را.

    - در نمی آورم. خجالت بکش.

    - گفتم در بیاور.

    دیوانه شده بود. باور نمی کردم که بیدار باشم. با خشونت دستم را گرفت و النگوها را کشید. همان النگوهایی که خواهرم سر عقد به من داده بود. پوست دستم خراشیده شد. گفتم:

    - صبر کن. خودم در می آورم.

    دستم را رها کرد:

    - در بیاور. به زبان خوش در بیاور.

    النگوها را بیرون کشیدم و به طرفش پرتاب کردم:

    - بگیر و برو گمشو.

    - پدرت گم شود.

    این بار من دیوانه شدم. به طرفش دویدم:

    - خفه شو. اسم پدرم را نیاور. دهانت را آب بکش. تو لایق نیستی کفش های پدرم را هم جفت کنی. اسم پدرم را تو این خانه خراب شده نبر، مرتیکه بی همه چیز بی آبرو.

    - بی همه چیز پدرت است. بی آبرو پدر پدرسوخته ات است که اگر آبرو داشت، دختر پانزده ساله اش پاشنه دکان مرا از جا نمی کند. همان پدر پدر سگت که ....

    فریاد زدم:

    - پدرسگ تو هستی که دنبال هر سگ ماده هرزه ای می دوی. که به خاطر رفتن کوکب به مادرت پارس می کنی.

    ضربه ای که به صورتم زد چنان شدید بود که اول چیزی نفهمیدم. تلو تلو خوردم و دست به دیوار گرفتم. انتظار این یکی را دیگر اصلا نداشتم. شاید هنوز از ته دل امیدوار بودم که پشیمان شود. با این ضربه از آسمان به زمین افتادم. پر و بالم سوخت. این سیلی چشم مرا به روی واقعیات گشود.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    درد کمتر از سوز دل آزارم می داد. مدتی با حیرت به روی او نگاه کردم. یک دستم به دیوار و دست دیگرم به صورتم بود. گفتم:

    - حق داری. تقصیر من است. این سیلی حقم بود. بد غلطی کردم که زن تو شدم. ولی دیگر یک لحظه هم توی این خانه نمی مانم.

    مادرش با نگرانی دم در اتاق ظاهر شد. پسرم در آغوشش بود که لب ورچیده و با بغض به ما نگاه می کرد. چانه اش می لرزید و آماده گریه بود. به شدت ترسیده بود. رحیم گفت:

    - برو ببینم کجا می روی؟


    گفتم:


    - بنشین و تماشا کن.

    مادرش با لحنی که ناگهان نرم شده بود گفت:

    - محبوب جان، بیا و از خر شیطان پیاده شو.

    رحیم گفت:

    - ولش کن. بگذار ببینم چه طور می رود.

    با سرعت به اتاق خواب رفتم. چمدان کهنه ام را برداشتم. یک مقدار از رخت و لباس هایم را در آن ریختم. گردن بند پدرم را به گردن بستم. انگشتری را که مادرم داده بود به انگشتم کردم. اشرفی را که برای تولد پسرم به من داده بود برداشتم. رحیم گفت:

    - آن را بده به من.

    مادرش گفت:

    - رحیم ول کن.

    - خودم داده ام. می خواهم بگیرم.

    اشرفی را به طرفش پرتاب کردم که فورا برداشت و با النگوها در جیبش گذاشت. به در اتاق رفتم و بچه ام را از بغل مادرشوهرم کشیدم. چمدان را برداشتم. چادر به سر افکندم و در حالی که زیر سنگینی بار پسرم و چمدان به چپ و راست متمایل می شدم از اتاق خارج شدم. کفش هایم را به پا کردم.

    یک لنگه کفش رحیم جلوی پایم بود. پشت آن را خوابانده بود. با حرص به آن لگد زدم. من هم مثل خود او شده بودم. لنگه کفش در حیاط افتاد و کنار حوض متوقف شد. باید زودتر می رفتم. تا به نسخه دوم این مادر و پسر تبدیل نشده ام باید بروم. تا پیش از این که سراپا غرق شوم باید بروم. من نتوانسته بودم رحیم را آدم کنم. ولی خودم داشتم مثل او می شدم.

    وسط پله ها بودم که از اتاق بیرون آمد. با پای برهنه دنبالم دوید و چون دید که به خاطر سنگینی بار آرام آرام از پله ها پایین می روم، از وسط پلکان به میان حیاط جست زد و دوید جلوی پله دالانی که به در کوچه منتهی می شد.

    نشست و راهم را بست. دست ها را به سینه زده بود. مادرش گفت:

    - محبوبه جان، ول کن. کوتاه بیا.

    رحیم گفت:

    - تو کار نداشته باش.

    به مقابلش رسیدم. به آن چهره آشفته، به آن لات بی سر و پا خیره شدم. در چشم من حالا او یک رذل اوباش بود. گفتم:

    - ردشو. بگذار بروم.

    جوابی نداد. همچنان که نیش خود را وقیحانه باز کرده بود به من خیره شد. گفتم:

    - برو کنار. می خواهم بروم.

    - می خواهی بروی؟ به همین سادگی؟ خانه مرا بار کرده ای و می خواهی بروی؟

    نگاهی به چمدان کردم و آن را محکم به زمین کوبیدم.

    - حالا رد شو، می خواهم بروم.

    - خوب، این از نصفش. ولی نصفه اصل کاری مانده!

    مبهوت به او خیره شدم.

    - اصل کاری.

    به آرامی از جا برخاست. پسرم را از آغوشم بیرون کشید و آهسته روی زمین کنار دیوار گذشت. از جلوی پله و دالان کنار رفت و با دست به در اشاره کرد:

    - حالا بفرمایید تشریف ببرید. هری .....

    قلبم از جا کنده شد. پسرم گریه می کرد. مثل سنگ بر جای خشک شدم. چادر از سرم افتاد. اگر لبه های آن در دو دستم نبود، بر زمین می افتاد. به سوی دیوار رفتم. مدتی به آن تکیه کردم. مات و مبهوت و مستاصل به فضای خالی خیره شده بودم ولی چشمانم جایی را نمی دید. آن گاه از دیوار جدا شدم. آرام ، آرام، در حالی که پا بر زمین می کشیدم و چادر به دنبالم کشیده می شد، به سوی اتاق تالار روانه شدم. اسیر او شده بودم. پسرم مرا بندی کرده بود که تمام این جار و جنجال ها فقط باعث شده بود که پرده حیا بین ما از هم دریده شود. صدای او را از پشت سرم می شنیدم که به مادرش می گفت:

    - ننه، خوب گوش هایت را باز کن. دیگر حق ندارد این بچه را از خانه بیرون ببرد. الماس باید حمامش را هم با تو برود. فهمیدی؟ دستت سپرده. یا علی ما رفتیم. و رفت.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/