چه گونه او را به من ترجیح داد؟ چه طور توانست؟ در خانه من، در رختخواب من. در کنار اتاق من. چه قدر جسور. چه قدر بی پروا. چه قدر خوارم می کند .... ولی نه. خیال می کنم. الان از پله ها بالا می آید و من از افکار خودم خجالت زده می شوم ... پس چرا نیامد! یک ربع گذشته. نیم ساعت .... به دور اتاق نگاه می کنم. انگار اولین بار است که این اتاق را می بینم. که این خانه را می بینم. خودم را می بینم که به کجا افتاده ام. به پسرم نگاه کردم که معصوم و بی گناه، با لباس های کثیف و قیافه ای خفت بار که مادربزرگش برایش درست کرده بود، روی زمین، در کنارم دراز کشیده بود. دلم بیشتر به حال او می سوخت. کجا بروم؟ او را چه کنم؟ در این جهنم دره بگذارم یا با خودم ببرم؟ چه طور شوهر من این زن را به دختر بصیرالملک ترجیح می دهد؟ به دختر بصیرالملک با این چشم و ابرو، با این عطر و پودر!

آخ، ای کاش مرده بودم. کلفت خانه مادرم از این زن تمیزتر و محترم تر بود. اگر پدرم بفهمد، نه. چرا پدرم بفهمد؟ فقط کافی است دایه ام بو ببرد ... چه قدر به این مرد محبت کردم و حالا! .... اگر در اتاق را باز کنم چه می بینم؟ خدایا، مجازاتم می کنی؟ ای مرد بی چشم و رو. می گفتم درستش می کنم، ولی نشد. نمی دانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمی دانستم اگر خوب باشد همیشه خوب می ماند و اگر بد باشد، نا اهل را چون گرد کان بر گنبد است. با وقاحت به من می گوید نمی توانم توی خانه ام مهمان بیاورم. این خانه مال توست؟ ای آدم وقیح ....

او هم لنگه مادرش است. وقیح و بی چشم و رو. خوب و بد سرش نمی شود. حیا به چشم ندارد. قدر نمی داند. دیدی با خودم چه کردم؟ راست می گفت پدرم که می گفت این پسر اصل و نسب ندارد. چه قدر گفت! چه قدر همه زبان ریختند! تقصیر خودم بود. خودم بر سر خودم آوردم. حالا باید بکشم.

خداوندا ، عجب غلطی کردم ! ......

ناگهان یکه خوردم. عرق بر بدنم سرد شد. این همان دعایی نبود که پدرم در حق من کرد؟ همان دعای شر؟ چه زود مستجاب شد. آه آقا جان، عجب غلطی کردم! .... عجب غلطی کردم! خدا لعنتت کند محبوبه، عاشق شدنت چه بود؟! یک ساعت گذشت. سرم را بین دست هایم گرفتم. نه صبح می شد، نه رحیم می آمد. دراز کشیدم. کنار پسرم. وسط اتاق و با چشمانی باز از گوشه پنجره که از کنار پشت دری دیده می شد.

آن قدر به آسمان خیره شدم، تا خاکستری شد. در صدا کرد. تق .... چشمانم را بستم. رحیم آمد و آهسته کنارم روی زمین دراز کشی


صبح حال خودم را نمی فهمیدم. سر درد داشتم. رفتم توی مطبخ و خود را سرگرم کمک به مادرشوهرم کردم. دلم نمی خواست چشمم به صورت آن زن کثیف بی سر و پا بیفتد. نمی خواستم چشمم به رحیم و زاد و رودش بیفتد.

رحیم که سرکار نرفته بود، از نبودن من در اتاق ناراضی نبود. می رفت و می آمد، بلبل زبانی می کرد. صدای صحبت و خنده او را با آن زن و پدر و برادرش می شنیدم. صبحانه خوردند و نرفتند. پس چرا نمی روند؟ دلم پر بود. دلم خون بود. وقت ناهار فرا رسید. مادرشوهرم گفت:

- تو برو توی اتاق. خوب نیست، بهشان برمی خورد. من ناهار می کشم.


- نه خانم. شما بروید. من همین جا هستم.


یک دفعه کفگیر را به زمین گذاشت. دست ها را به کمر زد و گفت:

- چته محبوبه؟ باز چه شده عنقت توی هم رفته؟ به خاطر این است که پسر خواهر بیچاره من یک شب به این جا آمده؟

گفتم:

- ولم کنید خانم. حوصله ندارم ها! دیگر شما سر به سرم نگذارید. دلم به اندازه کافی خون هست ....

دهان باز کرد و گفت:

- وا! دلت خون است؟ چه شده که دلت .....

پشت به او کردم و از پله ها بالا آمدم. پاها را محکم بر پلکان مطبخ می کوبیدم. بالای پله ها توی حیاط با رحیم رو به رو شدم. آهسته و عجولانه گفت:

- ببین محبوبه، نگذاری امشب بروند ها! اصرار کن بمانند. تا تو نگویی نمی مانند.

چه قدر این مرد پرمایه بود. چه طور خجالت نمی کشید؟ دلم می خواست بگویم به جهنم که نمانند. بروند آن جا که عرب نی انداخت. ولی اگر این را می گفتم، باید توضیح هم می دادم که چرا دلم نمی خواهد آن ها بمانند. آن وقت روی رحیم بیشتر باز می شد. پرده حیا پاره می شد. اصلا شاید هم من اشتباه می کنم.... شاید .... با غیظ لبانم را به یکدیگر فشردم. نگاه تندی به او انداختم و دور شدم.

لازم نشد من تعارف کنم. خود آن ها بدون تعارف ماندند.

امشب دیگر کوکب وقیح تر شده بود. به مادرشوهرم گفت:

- امشب دیگر نوبت من است. شما پختید، من ظرف ها را جمع می کنم و می شویم.

مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

- ببین چه دختر کدبانویی است؟ ماشاالله فرز و زرنگ.

نیش کلامش زهرآگین بود. رحیم گفت:

- پس من هم کمکت می کنم.

ظرف ها را دسته دسته با هم بیرون می بردند و بیش از مدتی که لازم بود، طول می کشید تا برگردند. رحیم برافروخته و کوکب ساکت.

می خواستم از جا بلند شوم و بگویم که خودم این کار را می کنم، ولی نا نداشتم. کف پاهایم یخ کرده بود. انگار دو تکه سنگ. مادرشوهرم یا متوجه نبود یا به روی خود نمی آورد. پسرخاله قلیان می کشید. چای می نوشید و از طمع و پرخوری زن های صیغه اش، از بیماری زنی که از همه زرنگ تر بود، گله و شکایت می کرد. پسر بی کمالش که انگار از هفت دولت آزاد بود، باز پاهایش را با آن جوراب های متعفن دراز کرده و با لذت چرت می زد.

دوباره هنگام خواب فرا رسید. دوباره من تظاهر به خوابیدن کردم. دوباره او تظاهر به خوابیدن کرد. به نظرم رسید که امشب چندان هم از بیدار بودن من واهمه ندارد. زیرا خیلی زودتر از مدت زمانی که برای خواب رفتن من لازم بود، در حالی که هنوز احتمال می رفت بیدار باشم، آهسته از جا برخاست. کمی مکث کرد. باز صدای تق در. باز صدای بسته شدن در و باز عذاب من که از عذاب مرگ وحشتناک تر بود. که به زبان نمی آید. دوباره سرم داغ شد. نفس هایم به شماره افتاد. برای نفس کشیدن تقلا می کردم. دوباره نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و فشردم. باز همه جا را تیره می دیدم. نفس عمیقی کشیدم.

خدایا نجاتم بده. آه که چه غلطی کرده بودم! چه غلطی کرده بودم