از حمام آمده بودم. لباس کرپ دوشینم را که هنوز نگذاشته بودم رحیم ببیند پوشیدم. موهایم را روی شانه ریختم. بزک کردم. عطر زدم. مادرشوهرم که کنار سفره شام منتظر آمدن رحیم نشسته بود، با نگاهی سرشار از حسد زیر چشمی براندازم کرد.

- اوقور به خیر. خیر باشد!

- هیچ جا. همین جا. توی خانه.

سرحال و شاد و شنگول بودم. خوشگل شده بودم. بلندتر و لاغرتر از سابق شده بودم. جا افتاده بودم و خودم می دانستم. از تصور واکنش رحیم دلم ضعف می رفت. از حسادت مادرش پی می بردم که چه قدر زیبا شده ام و کیف می کردم. پرسید:


- این همه بزک دوزک برای تو خانه است؟


خندیدم:

- خوب بعله، مگر آدم فقط باید توی کوچه مرتب باشد؟ این همه بزک دوزک برای شوهرم است.

لب هایش را از فرط حسد و کینه به یکدیگر فشرد و با طعنه گفت:

- والله ما که اگر سرمان را شانه می زدیم و یا لپ هایمان را با گل لاله عباسی سرخ می کردیم، مادرشوهر هزار بد و بی راه بارمان می کرد. می گفت زیر سرت بلند شده و تا یک کتک سیر از شوهرمان نمی خوردیم ولمان نمی کرد.

با خونسردی گفتم:

- مادرشوهرتان کار بدی می کرد.

و از کنار آیینه همچنان به خودم ور رفتم.

قری به سر و گردن داد و اضافه کرد:

- نمی دانم ..... شاید ما بلد نبودیم. شاید ما عرضه نداشتیم از این زرنگی ها بکنیم.

رحیم به خانه برگشت و او فورا ساکت شد. از سر ترس بود یا از روی سیاست.

خنده شیطنت آمیز رحیم و نگاه مشتاقش به من گفت که موفق شده ام. بعد از شام کنارم نشست. مادرش پسرم را که خوابیده بود بلند کرد و با خود برد. از وقتی پسرم را از شیر گرفته بودم، او به زور و اصرار بچه را از ما جدا کرده بود و شب ها پهلوی خودش می خواباند، نه این که ناراحت باشم. من به داشتن دایه عادت داشتم. در خانواده ای نظیر خانواده خودم کمتر بچه ای شب ها در کنار مادرش می خوابید. دایه ها مادر دوم بودند. ولی مشکل این جا بود که مادرشوهرم پسرم را علیه من تحریک می کرد. سعی می کرد آن قدر او را به خود وابسته کند تا هرگز نتواند جدا از مادربزرگش زندگی کند. تا ناگزیر باشم به زندگی با او تن در دهم. وقتی او از در خارج شد، رحیم بساط خوشنویسی را پس زد وکنار من نشست و پرسید:

- چه خبر شده که چشمانت باز قصد جان مرا کرده اند؟

خندیدم. دوباره گفت:

- محبوب، تو چه کارمی کنی که هر روز خوشگل تر می شوی؟

روی دست چپ تکیه کرده و به سوی من خم شده بود. گفتم:

- هیچ. فقط شوهر خوبی دارم.

- فقط همین؟

نگاهش، خنده شیطنت آمیزش، جاذبه وجودش، همه مرا به خود می خواند. باران تندی می بارید. چشمانم را بستم. صدای در کوچه بلند شد. این وقت شب؟! رحیم با اکراه از جا بلند شد و من با اکراه از او دور شدم.

چراغ بادی را برداشت و رفت. در کوچه را گشود. صدای سلام و خوش و بش، صدای پای مادرشوهرم، و بعد تعارفات او را شنیدم.

- به به، مشرف فرمودید. قدم به چشم. شما کجا این جا کجا؟ راه گم کرده اید؟ چه عجب؟

صدای زمخت و خشن مردی را شنیدم. درهم و برهم تعارف می کردند. رحیم با عجله وارد اتاق شد:

- پاشو محبوب، پاشو. مهمان آمده. پسرخاله است با پسر و دخترش.

آن قدر دستپاچه بود که انگار صدراعظم سر زده از راه رسیده. اتاق را به سرعت مرتب کرد. بساط خطاطی را برداشت و سرجای خود گذاشت. من چادر نمازم را بر سر افکندم و آماده شدم تا با خانواده شوهرم رو به رو شوم. در باز شد. مادرشوهرم گفت:

- نه، بفرمایید. جان شما نمی شود. اول شما بفرمایید.

دو مرد درشت هیکل، شبیه به همان ها که در شمیران یا قلهک توی باغ عموجان یا پدرم کار می کردند، در ایوان ایستاده بودند. کت و شلوار کهنه و ارزانقیمت به تن داشتند و کفش های کهنه خود را که هر یک از گل و خاشاک دو برار معمول وزن داشتند از پای می کندند. وارد اتاق شدند و به همراه خود بوی باران، بوی عرق پا، بوی چپق و چوب سوخته، و بوی لباس چرک را که از باران نم برداشته بود، وارد اتاق کردند. کثیف و نخراشیده و تنومند بودند.

از شکل و شمایل و استشام بوی بد آن ها حالم به هم خورد. به دنبال آن ها زن جوان ریزه میزه ای وارد اتاق شد. زیبا نبود. ولی نمی شد بگویی زشت است.

پوست سبزه و چشمان ریز و لبان باریک داشت. دماغش سربالا بود. روی هم رفته با نمک و تو دل برو بود. چادر و سر و وضعش چندان بهتر از همراهانش نبود. ارسی ها را کند و وارد اتاق شد. متوجه شدم که جوراب هایش وصله داشت. دلم سوخت. جلوی پیراهن چیتی که به تن داشت از لک و چربی و بر اثر خشک کردن دست ها کثیف بود. مثل قاب دستمال بوی نا می داد. با همه این ها، افراد فامیل شوهر من بودند. ادب حکم می کرد که به آن ها احترام بگذارم و گذاشتم.

مرد غول پیکر با صدای نخراشیده و کشداری گفت:

- سام علیکم.

گفتم:

- بفرمایید، قدم به چشم. صفا آوردید.

به همراه او پسر و دخترش وارد شدند. دخترش با لبخند شیرینی سلام و احوالپرسی کرد. یاد روز خواستگاری پسر عطاالدوله افتادم. یاد مادرش، خواهرش و آن زن برادر خوشگلش با چشم های پرناز و لبخند شرمگین و محترمانه. خوب، پسره را نمی خواستم، زور که نبود!

مردها حد خود را می دانستند. بلافاصله تحت تاثیر واقع شدند. هیبت من آن را گرفته بود. نوکروار دست ها را مقابل خود به هم گرفته بودند. همان جا، کنار در نشستند. زنک وقیح و پررو بود. بالای اتاق نشست و در پاسخ مادرشوهرم گفت:

- نه خاله جان، نه. به جان شما شام خورده ایم. رودربایستی که نداریم!

با این همه، با مادرشوهرم به مطبخ رفتم و کمک کردم تا یک سینی غذا از آنچه از شام مانده بود آماده کند. مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

- نه. این طور خوب نیست محبوبه جان. برو یکی از قاب های چینی ات را بیاور. من جلوی این ها آبرو دارم.

قاب را آوردم ولی خون خونم را خورد. نه به خاطر قاب. بلکه از این که می کوشید این مرد خشن و عامی را در برابر من محترم و بزرگ جلوه دهد. می خواست وادارم کند تا در مقابل آن ها کرنش کنم.

- محبوب جان، امشب توی سینی غذا را ببر. آخر تو خانم خانه هستی. از تو توقع دارند. باید خیلی به پسرخاله تعارف کنی. زود می رنجد.

با خرد کردن من احساس حقارت خود را تسکین می داد. پرسیدم:

- خانم، پسرخاله چه کاره هستند؟

با تفرعن گفت:

- نمی دانی. از آن کار و بار چاق هاست. توی بازار دوخته فروش ها یک دکان دارد. لباس دوخته می فروشد. نگاه نکن که خانه اش ورامین است. یک خانه هم در شهر دارد. سه تا زن صیغه کرده. اول یک رعیتی کوچک در ورامین داشت. حالا بیا و ببین چه درآمدی از دوخته فروشی دارد! هرسه صیغه ها را در خانه شهرش نشانده. خرجشان را می دهد. پول و نان و گوشت و قند و چیشان را می دهد. آن ها هم برایش لباس می دوزند. یکی از یکی بهتر. کار و بارش کوک است