پسر بود. گرد و تپل و سرخ. از آبی كه قابله او را در آن شسته و قنداق كرده بود خیس بود. موهای سرش كم پشت و سیاه بودند ولی تاب داشتند. دلم فرو ریخت. درست مثل موهای پدرش می شدند. پر چین و پر شكن. شست دستش را با سر و صدا می مكید. مثل بچه گربه چشمانش بسته بود.
من در رختخوابی که قابله ملافه آن را عوض کرده و مشمع را از زیر بدنم برداشته بود، تر و تمیز و راحت دراز کشیده بودم. رحیم پیشانی مرا بوسید و یک اشرفی به من داد. می دانستم کار و بارش رو به راه شده. هر روز پول هایی را که در می آورد سر تاقچه می گذاشت. هر روز، تا زمانی که مادرش به خانه ما آمد. از آن روز به بعد پول های خودش و من را در همین صندوق می گذاشت و کلیدش را به من می سپرد. من تعجب می کردم ولی به روی خودم نمی آوردم.
می دانستم که از همان پول ها برایم اشرفی خریده ولی نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نه؟ آیا این اشرفی قرضی نبود؟ می خواستم بپرسم ولی صلاح نبود. حالا خدا جواهری به من داده بود که خمهای اشرفی در برابرش خاک بودند. پسرم.
یک هفته گذشت. حال خوشی نداشتم. می دانستم که بعد از زایمان به بعضی از زن ها حالت حزن و اندوه دست می دهد. من بدبخت جزء آن دسته بودم. رحیم سه چهار شب بالای سر من می نشست و مرا تماشا کرد. بچه را تماشا کرد. شیر خوردن او را تماشا کرد. اشک های بی اختیار مرا تماشا کرد. بعد، یک شب، وقتی که بچه ام را با اشتیاق می بوسیدم و می بوییدم و قربان صدقه اش می رفتم، گفت:
- دیگر محل ما نمی گذارید محبوبه خانم! نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلازار؟
به پسر خودش حسادت می کرد. به جایی که در قلب من باز کرده بود. سرم را بالا گرفتم و خندیدم:
- ای حسود.
- اقلا بگذار شب ها پیش مادرم بخوابد.
- آخر شب بچه شیر می خواهد. بگذار دو سه ماه این جا بماند، بعدا. وقتی که شب ها دیگر برای شیر بیدار نشد، چشم، می دهم مادرت ببرند پیش خودشان.
با حالتی پکر گفت:
- به! پس بفرمایید تا شب عروسی ایشان. خداحافظ آقا، ما رفتیم.
و واقعا رفت. قهر کرده بود. وقتی دیروقت شب آمد، دهانش بوی زهرماذ می داد.
مادرش صبح ها بچه را می برد و من در رختخواب افتاده بودم. تقریبا تمام کارها در قبضه مادرش بود. دایه آمد. هوا سرد بود و برف باریده بود. در اتاق من یک منقل آتش گذاشته بودند. دایه از خبر زایمان من خوشحال شد و تا مادرشوهرم از اتاق بیرون رفت آهسته به من گفت:
- مادر جان مواظب باش دم زغال خودت و بچه ات را نگیرد .....
مکثی کرد و گفت:
- در ضمن، تا می توانی بچه ات را شیر بده. تا شیر می دهی حامله نخواهی شد.
واقعا رنجیدم. مگر دایه هم به چشم حقارت به رحیم می نگریست؟ چرا نمی خواست من باز هم از او بچه دار شوم؟ شاید سفارش مادرم بود؟ دستور او را ابلاغ می کرد؟ چهل تومان به من داد و گفت:
- این را آقا جانت داده اند. چشم روشنی.
و رفت. شب شش بود. یاد زایمان مادرم افتادم. چه جشنی! آن بزن و بکوب ها، آن برو بیاها! و من در این جا سوت و کور افتاده بودم. فقط مادرشوهرم بود و رحیم هنوز نیامده بود. وقتی که آمد تقریبا از خود بی خود بود. از دستش عصبانی بودم. گریه کرده بودم. بچه در کنارم به خواب رفته بود. مادرش در حیاط ظرف می شست. آماده بودم تا دعوای مفصلی با او بکنم. ولی وقتی چشمم به چهره برافروخته و چشمان شیرین او افتاد، فراموشم شد. عجیب بود که چه گونه با شنیدن صدای پای او تمام دلگیریها، اندوه ها، غم ها و بدبختی هایم بخار می شد. دود می شد. واقعا او را می خواستم. گفت:
- سلام خانم خانمها!
می دانستم طعنه می زند. جوابش را ندادم.
- تو که باز هم خوابیده ای!
- درد دارم، نمی توانم بنشینم.
- آره، راست می گویی. ننه رستم هم چهل سال خوابید.
خندید و از سر مستی قدمی به جلو و عقب برداشت.
من هم خندیدم.
- لوس نشو رحیم.
- تو لوسم نکن.
گفتم:
- نمی توانم. آن قدر شیرین هستی که نمی شود لوست نکرد.
نگاهش به چشمانم افتاد و نفسم بند آمد.
- تو اگر این زبان را نداشتی که گربه می بردت، دختر!
سرش را نزدیک آورد. بوی نفسش افشاگر بود.
- باز از این کثافت ها خوردی؟
- آره بدت می آید؟
- خیلی زیاد. دیگر نخور.
سرش را پایین آورد تا چیزی بگوید. مادرش ناگهان مثل آن که مویش را آتش زده باشند، در را گشود و میان دو لنگه در ظاهر شد. یک دستش را به کمرش زد و نیم شوخی و نیم جدی گفت:
- شماها از این کارها دست بردار نیستید ها! ..... بس است دیگر. تازه عروس و داماد که نیستید!
رحیم برگشت. یک دست روی زانو نهاد و به دست دیگر تکیه داد و با صدایی کشدار که به نظرم وقاحت آمیز آمد گفت:
- مثلا بفرمایید چه کاری است که از این مهمتر است؟
- ناسلامتی شب شش بچه تان است. باید اسمش را انتخاب کنید.
رحیم رو به من کرد:
- چه اسمی انتخاب کرده ای محبوبه جان؟
آنچه خورده بود روحیه اش را تغییر داده و شاد و سرحالش کرده بود. گفتم:
- از آن جا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستی، دلم می خواهد اسمش را بگذارم عنایت الله.
غش غش خندید:
- اگر خدا مرا به تو داده، باید اسم من عنایت الله باشد ....
مادرش قری به سر و گردن داد و با بیزاری و اشمئزاز گفت:
- بس کنید. بس کنید. ادا و اصول در نیاورید. بچه بازی که نیست. بزرگی گفته اند، کوچکی گفته اند. معمولا اسم بچه را بزرگ ترها می گذارند. پدربزرگی، مادربزرگی، گفته اند. معمولا اسم بچه را بزرگ ترها می گذارند. پدربزرگی، مادربزرگی، کسی!
به اعتراض گفتم:
- خانم، پدربزرگ و مادربزرگ به وقت خودش سلیقه به خرج داده اند و اسم بچه های خودشان را انتخاب کرده اند. حالا نوبت ماست. اگر ما پدر و مادرش هستیم، دلمان می خواهد اسمش عنایت الله باشد.
ناگهان اشکش مثل فواره سرازیر شد. با قهر از اتاق رفت و از تالار خارج شد. روی اولین ÷له نشست و گریه کنان به صدای بلند گفت:
- مثلا من بخت برگشته مادربزرگ هستم. صد رحمت به دده کنیز. یک کلمه تعارف به من نمی کنند. تقصیر بچه خودم است. مرا فقط برای کلفتی می خواهند، برای این که بخرم، بپزم و بچه داری کنم. این هم دستمزد من. من خاک بر سر من که از اول بخت و اقبالم سیاه بود. یک وجب دختر را ببین چه نسقی گرفته! ....
من و رحیم حیرت زده به یکدیگر خیره شدیم:
- کجا می روی رحیم؟ تو را به خدا دعوا راه نینداز. من حال ندارم.
جوابی به من نداد. صدایش را از ایوان شنیدم:
- چه خبرته معرکه گرفته ای؟ می خواهی سینه پهلو کنی و کار دستم بدهی؟
گریه کنان پاسخ داد:
- نترس، کار دستت نمی دهم. راحتت می کنم. خیلی دلت می سوزد؟ اگر من برایت مادر بودم، اجر و قربم برایت بیش از این ها بود.
- حالا چه می گویی؟ می خواهی خودت اسم بچه را بگذاری؟
- نخیر، بنده غلط می کنم. مرا چه به این فضولی ها! من فقط کهنه هایش را بشورم.
- گفتم بگو چه اسمی دلت می خواهد؟
- چه اسمی؟ اسم پدرت را، الماس خان را.
- خوب، بگذار الماس. این که دیگر عر و زر ندارد!
سکوت برقرار شد. اشک مادرشوهرم بند آمد. دل در سینه ام فرو ریخت. قیافه الماس خواجه سیاه مادربزرگم با آن هیکل چاق و گوشنالود در برابرم زنده شد.
رحیم تنها وارد اناق شد. در را بست و گفت:
- زن گنده! سر یک اسم چه قشقرقی با پا کرده! خوب، از اول بگو می خواهم بگذارم الماس و تمامش کن.
به التماس گفتم:
- رحیم جان، آخر الماس که اسم غلام سیاه هاست! اسم خواجه مادربزرگم بود. من دوست ندارم.
با تظاهر به رنجش و خشم گفت:
- حالا تو شروع کردی؟ اسم اسم است دیگر. مگر غلام سیاه آدم نیست؟ اگر الماس نگذاری فردا مادرم قهر می کند می رود. دستمان می ماند بسته.
گفتم:
- حالا چرا عصبانی می شوی؟ من فقط ....
- تو عصبانیم می کنی دیگر. سر هیچ و پوچ. همه اش دنبال بهانه می گردی. حالا مادر ما یک کلمه حرف زد. یک چیزی از ما خواست. ببین تو چه الم شنگه ای به پا می کنی؟
با قهر از اتاق بیرون رفت و آن شب را در اتاق تالار خوابید.
اسم پسرم شد الماس.
کم کم از جا برخاستم و به راه افتادم. دیگر می توانستم به بچه برسم و آهسته آهسته کارهای خانه را انجام دهم. یک روز که هوا سرد و برفی بود، بعد از صبحانه، هنگامی که رحیم خواست به سرکار برود، مادرشوهرم گفت:
- خوب رحیم جان، من هم دیگر خداحافظی می کنم.
قند توی دلم آب شد. رحیم پرسید:
- کجا؟ حالا چرا می خواهی به این زودی بروی؟
مادرشوهرم در حالی که بساط سماور را از اتاق بیرون می برد گفت:
- نه دیگر، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده. من هم باید به سر خانه و زندگیم بروم. البته اگر تو صلاح بدانی.
رحیم بی خیال از پله ها پایین رفت. می خواست از در خانه خارج شود و به دنبال کارش برود. متوجه شدم مادرشوهرم به او اشاره کرد. باز پچ پچ شروع شد. بعد رحیم برگشت و وارد اتاق شد. مادرشوهرم به مطبخ رفت.
می دانستم که همیشه پچ پچ آن ها کار به دستم می دهد. گفت:
- محبوب جان، مادرم حرفی می زند که انگار بد نیست. می گوید چرا تو باید خرج دو تا خانه را بدهی؟ خرج کرایه خانه مرا بدهی؟ می گوید خوب من هم همین جا برای خودم یک گوشه ای می پلکم. آن هم وقتی آدم خانه اش جا دارد ....
گفتم:
- ولی آخر رحیم ....
- چیه؟ ناراحتی؟
- نه، ولی آدم مستقل نیست. دست و پایش بسته است.
- مادر من مگر سر کول تو سوار می شود؟ چه کار می کند؟ غیر از این است که خدمتت را می کند؟ دست و پایت را بسته که مستقل نیستی؟ دلت می خواهد فقط من این وسط یک کرایه خانه اضافه بدهم؟ خیلی خوب، می روم به او می گویم همین الان جل و پلاست را جمع کن. محبوبه می گوید باید بروی.
- وای، خدا مرگم بدهد. این طور نگویی ها! بد است. کی من همچین حرفی زدم؟
در دلم به مادرش نفرین می کردم. می دانستم همه فتنه ها زیر سر اوست. ولی به ناچار گفتم:
- خوب بمانند. هر کار صلاح می دانی بکن.
- پس محبوب جان، تو هم یک تعارفی بکن. بالاخره مادر من است.
این دیگر برایم خیلی زور داشت. می دانستم قیافه ام عین برج زهرمار شده، ولی گفتم:
- باشد.
گفت:
- یا علی.
و رفت. انگار به پاهایم سرب بسته بودند. رفتم توی حیاط.
مادرشوهرم آن جا نبود. در آشپزخانه بود. به زحمت از پله ها پایین رفتم. هنوز درد داشتم. خود را با دیگ خورش سرگرم کرده بود. گفتم:
- خانم، رحیم صلاح می داند که شما این جا تشریف داشته باشید. پهلوی ما زندگی کنید.
نمی توانستم لغات عامیانه به کار ببرم. خیلی دلم می خواست به نحوی بغض خود را نشان بدهم ولی نمی توانستم و از این ضعف خود نفرت داشتم.
سر برگرداند. چشمانش برق می زد. نمی دانم از شدت مسرت بود یا از فرط موذی گری. گفت:
- والله محبوبه جان، من که اصلا دلم نمی خواهد خانه و زندگیم را ول کنم. ولی رحیم اصرار کرد که بمان و به محبوبه کمک کن. جوان است. دست و پا ندارد که هم خانه داری کند و هم بچه داری. من هم دیدم چه کنم؟ اگر بگویم نه، ناراحت می شود. گفتم حالا که تو اصرار می کنی، اگر محبوبه جان هم راضی باشد می مانم. خوب، آخر دلم نمی خواهد شما را سر سیاه زمستان تنها بگذارم. حالا اگر به من سخت بگذرد عیبی ندارد. به من می گویید بمان، می گویم چشم. چه کنم دیگر. بچه ام است. نمی توانم ناراحتی اش را ببینم.
چه قدر دلم می خواست کاری را که آرزو داشتم می کردم. دستش را می گرفتم و از خانه بیرونش می انداختم. ولی نمی توانستم. عرضه نداشتم. یاد نگرفته بودم. دفاع از خود را یاد نگرفته بودم. همیشه گفته بودند کوتاه بیا. باز به یاد نصیحت های مادرم افتادم:
« تو خانم باش محبوب جان، تو خانم باش. »
از خشم منفجر می شدم و لبخند می زدم. ساکت ماندم. او با حیله گری آنچه را می خواست به دست آورد. ماند و منتش را بر سر من نهاد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)