نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 15

موضوع: ملودی باران(نویسنده خودم)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    - خوب این که نشود دلیل در مورد خانوادش چی می دونی
    ملودی یک نگاهی به من کرد و گفت:
    - عاطفه اون از یک خانواده خیلی پایینی است. خونه اش کناره راه اهن هستش و در بدترین نقطه انجا زندگی می کنند پدر و مادرش هر دو مواد فروش هستن خودش مه یک زمانی مواد می فروخت ولی الان این کارو نمی کنه ولی بجاش تو کار فروش قرص هستش. و قرص و مشروبات الکلی مهمانی های بچه ها تامین می کنه و بعضی وقت ها هم جا برای مهمانی بچه ها پیدا می کنه و از این راه پول زیادی بدست اورده
    وقتی عاطفه این حرف ها رو از ملودی شنید از هوش رفتو روی زمین افتاد من هم رفتم پرستار را صدا کردم و روی تختی که تو اتاق ملودی بود گذاشتم و پرستار هم بهش سرم زد
    من هم از شنیدن حرف هایی که ملودی می زد خیلی تعجب کرده بودم و زبانم بند امده بود
    - ملودی تو این ها رو از کجا می دونی ؟
    - من یک زمانی دوست حمید بودم و اون را هم خیلی دوست داشتم تا این که یک روز تصمیم گرفتم بفهمم این پسر کیه و چه کاره است. یک روز از ستاره یک حرفی را شنیدم که اصلا تو مخم نمی رفت به خاطر همین رفتم در بارش تحقیق کردم و فهمیدم اصلا حمید کی هست و چه کار می کنه/
    - ولی من هیچی در بارش نمی دونستم
    - اره می دونم چون حمید وقتی تو رو می دید یاد برادرش که فوت کرده بود می افتاد به خاطر همین با تو خوب بود تازه هرگز از تو بد نمی گفت و حتی به خاطر تو ب بچه ها دوا می کرد.
    - علی .........علی
    - بله عاطفه خوبی؟
    - من کجام ؟
    - تو بیمارستان فشارت افتاد بهت سرم زدن
    - ملودی
    - بله عاطفه
    - مرسی که به من همه چی را گفتی علی برم پیش پوریا
    - باشه بزار حالت بهتر بشه می ریم
    - نه الان بریم
    از ملودی خداحافظی کردیم بعد رفتیم پیش پوریا وقتی اونجا بودیم عاطفه همش تو خودش بود اصلا حواسش نبود نمی دونم باید چه کار می کردم
    خودش می خواست در باره حمید بدونه همش با خودم می گفتم نکنه اشتباه کردم و همش خودمو سر زنش می کردم.
    پرستار امد و گفت فردا پوریا مرخص می شه خیلی خوشحال شدم ولی عاطفه انگار اصلا اینجا نبود.
    اروم با دستم بهش زدم و گفتم :
    - کجایی؟ فردا پوریا مرخص میشه
    - چی علی؟
    - می گم فردا پوریا می یاد خونه
    - اهان ...خوبه ........ خدارو شکر
    - اصلا معلوم هست چیته؟
    - خوبم
    فردا صبح با شوهر خاله ام امدیم بیمارستان و کار های پوریا را انجام دادیم و پوریا رو بردیم خونه
    3 روز گذشت و این مدت اصلا از ملودی خبر نداشتم به خاطر همین تصمیم گرفتم برم بیمارستان وقتی رفتم توی اتاق دیدم ملودی نیست و وسائلش هم نیست خیلی نگران شدم با عجله از اتاق امدم بیرون
    - علی ........ علی ........ علی
    - ملودی کجایی؟ چرا لباس پوشیدی؟
    - دکتر گفته که می توانم برم خونه
    - اهان ....... خداروشکر
    - تنها هستی ؟ مامان نیومده
    - نه نیستم ستاره امده مامان هم کار داشت
    - باشه
    - ماشین دارید
    - نه
    - پس من می برمتون
    - نه مزاهم نمیشیم
    - این را نگو
    - سلام علی
    - سلام ستاره ............خوب بریم دیگه
    سوار ماشین شدیم ملودی جلو نشست ستاره هم پشت نشست توی راه اصلا حرف زیادی نزدیم ملودی از من پرید عاطفه چه طوره؟
    من هم گفتم اصلا خوب نیست همش تو خودشه و اصلا معلوم نیست چه کار می کنه؟
    می دونم من هم وقتی فهمیدم همین طوری شدم باید فرصت بیدن بهش من هم گفتم باشه
    رسیدم خونه ملودی از هم خداحافظی کردیم و انها از ماشین پیاده شدن و رفتن داخل خانه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/