نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 15

موضوع: ملودی باران(نویسنده خودم)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    رودخانه اخه بوی دود خیلی اذیتم می کرد همین موقع بود که یک دفعه یم توپ افتاد کنارم بعد یک صدا امد.
    - میشه لطفا توپ را بدین
    صدای یک دختر بود نمی دونم چرا یک لحظه خشکم زد.
    - ببخشید میشه اون توپ را بدین
    - بله بفرماید
    - ببخشید به شما که نخورد
    - نه اصلا
    - مرسی خداحافظ
    بعد رفت چه صدای زیبایی داشت نمی دونستم کی بود ولی صداش هنوز تو گوشم بود.
    - علی تو معلوم هست کجایی؟
    - ببخشید حمید اخه بوی دود داشت اذیتم می کرد امدم اینجا
    - باشه حاضر شو که بریم
    سوارماشین شدیم که آن دختر هم که توپ را از من گرفت توی یکی از ماشین ها بود.
    از حمید پرسیدم حمید اون دختر ها هم با ما هستن حمید گفت اره چه طور؟
    - هیچی همین طوری پرسیدم
    بعد همه از هم جداشدیم حمید منو رسوندخونه ساعت 9.30 شده بود مامان خیلی نگران شده بود وقتی که امدم خونه.
    - معلوم هست تو کجایی؟
    - چی شده مگه مامان
    - چی می خواستی بشه ساعت 9.30 شده بعد تو الان می یایی خونه
    - ببخشید دیگه تکرار نمی شه
    بعد رفتم توی اتاقم همش داشتم به اون دختر فکر می کردم نمی دونم چرا تمام فکرم منو مشغول خودش کرده بود
    نمی دونم چه طوری خوابم برد ساعت 5 صبح برای نماز بیدار شدم و بعد دوباره خوایبدم تا ساعت 7 که بیدار شم و برم دانشگاه. راس ساعت 7 بیدار شدم برای اولین بار بود که خودم بیدار شدم.
    بعد پاشدم صبحانه رو خوردم بعد حاضر شدم رفتم دانشگاه. سر کلاس نشستم مثله همیشه خیلی زود رسیده بودم سر کلاس و مثله همیشه صندلی کنار پنچره رو انتخاب کردم و نشستم.
    بچه ها هم همه امدن بعد استاد امد 15 دقیقه از کلاس گذشته بود که در کلاس باز شد.
    خودش بود فکر نمی کردم که اون هم توی کلاس باشه یعنی بود ولی من هیچ وقت دقت نکرده بودم که هست یا نه ولی اون روز نمی دونم چرا دقت کردم شاید به خاطر ان دیدار باشه.
    قلبم تند تند می زد انگار که داره از سینم بیرون می یاد یک حس عجیب و قریبی پیدا کرده بودم نمی دونم چه حسی بود
    - سلام استاد ببخشید دیر شد.
    - سلام برو بشین
    - چشم
    چند لحظه معکس کرد بعد گفت:
    - صندلی خالی نیست
    - چرا هست برو کنار اون پسره بشین
    بعد دیدم داره می یاد سمت من اخه صندلی خالی کنار من بود بعد کنار نشست
    اصلا نمی دونستم که چه کار کنم اصلا حواسم سر کلاس نبود همش داشتم به اون نگاه می کردم
    بعد کلاس تمام شد.
    بعد دیدم همه دوستاش امدن پیشش.
    چند روزی بود که نمی دیمش خیلی فکرم همش پیشه اون بود نمی دونم یک حس قریبی داشتم بهش
    چند روز گذشت اون روز تصمیم گرفتم پیاده از ایستگاه اتوبوس تا دانشگاه رو برم تا این که کنار خیابون نزدیک دانشگاه کنار ماشینش ایستاده بود دیدمش. خیلی خوشحال شدم ولی از طرفی هم می ترسیدم برم کنارش بعد با خودم کلی کلنجار رفتم. اخرش رفتم پیشش.
    - سلام می تونم کمک کنم
    - سلام
    - چی شده مشکلی برای ماشینتون پیش امده
    - اره نمی دونم چرا یک دفعه خاموش شد؟
    - صبر کن ببینم چی شده؟
    اخه کمی به مکانیکی ماشین وارد بودم بعد از چند دقیقه گفتم:
    - لطفا استارت بزن
    استارت زد و بعد ماشین روش شد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/