صفحه 439-445
«45»
« همه از کارای برزین حیرت کرده بودن ، او گوشی رو ، روی تلفن گذاشت و رفت ، بدون اون که از کسی خداحافظی کنه . زینب خانم خیره خیره منو نیگا کرد و پرسید :»
مگه دکتر چه گفته که پسرمو این جوری حالی به حالی کرده ؟
چیز مهمی نگفته ... فقط بهمون گفته که توی محاسبه اشتباه کرده ، و همین یکی دو روزه ، ما صاحب اولاد میشیم .
« جواب من ، موجی از شادی رو توی خونه مون به راه انداخت ، زینب خانم انگشتای دستشو بهم گره کرد و دو سه تا بشکن زد که فکر میکنم توی همه عمرم بشکنی به اون پر سر و صدایی نشنیده بودم ! و بعد با خوشحالی روشو به شوهرش کرد و گفت :»
طفلکی ! از ذوقش ، همه چیزا از یادش رفته بود ، نه سلام و علیک دُرُس و حسابی کرد و نه خداحافظی و روز به خیری گفت !
« این حرف با فرهنگ خانوادگی آقای فکری میخوند ، اونا برای خودشون دلیل گیج و ویج شدن برزین رو پیدا کرده بودن ، اما من تنها کسی بودم که میدونستم ، از این رو به اون رو شدن شوهرم ، دلیل دیگه یی داره ، پیش خودم فکر میکردم اون زحمتایی که فوژان کشیده بود تا خاطره های عشقی برزین رو به جایگاه اصلی شون برگردونه و در عوض واقعیت ها رو توی جایگاهی بنشونه که حقشونه ، تاثیر خودشو نکرده ، احساس میکردم اون آلبومای عکس رو ساختن ، از شادی ها گذشته ، یواش یواش به حالا رسیدن ، نتیجه نداده ، برای خودم دلیل می آوردم که اگه کارای فوژان اثر داده بود ، شوهرم با دو سه دفعه شنیدن اسم قلابی من ، « شمیلا » این جوری به هم نمیریخت .
زنای حامله ، کمتر حال عادیشونو دارن ، با مختصر تغییری توی زندگیشون ، حالشون گرفته میشه ، غصه به سراغشون میاد ، از کارا و حرفای دیگرون ، برداشت های منفی میکنن . منم همین کار رو میکردم ، باز مشکل قدیمی ام به سراغم اومده بود ، راسی راسی انتظار نداشتم در وقتی که با مادر شدن ، اون قدرا فاصله ندارم ، یه دفعه برزین از این رو به اون رو بشه ، به خودم گفتم :»
حتما کار فوژان ، عیب و ایرادی داشته ، ناقص بوده ، وگرنه این طور نمیشد ، اگه چشمای برزین بروی واقعیات زندگی باز شده بود ، یهو با شنیدن یه اسم این قدر تغییر نمیکرد ، سرد نمیشد ، یخ نمیشد ... اونم دُرُس در موقعیتی که هر زنی انتظار مهربونی از شوهرش داره ، انتظار شنیدن حرفای خوش ، و وعده و وعیدهای امیدوار کننده ... این دفعه که فوژان رو دیدم ، حتما بهش میگم که کارش بی اشکال نبوده ، مسلما برزین ، امشب بعد از کارش توی مطب ، فوژان رو ور میداره و با خودش میاره اینجا .
« صدای مادرم منو به خودم آورد :»
کجایی دختر ؟! ... تو که از برزینم گیج تری ! چن دفعه روی حرفامون به طرف تو بوده ، ولی انگار که نه انگار که توی این دنیایی ، به حرفامون نه توجه کردی ، شاید هم نشنیده باشی که ماها درباره چی ها حرف میزدیم .
« حق با مادرم بود ، من اصلا توی یه حال و هوای دیگه بودم ، و اگه مادرم ، صداشو بلند نمیکرد و اون حرفا رو بهم نمیزد ، مسلما همچنان توی دنیای خودم میموندم .
مثل یه آدم غشی که یه دفعه به هوش اومده ، یا مثل یه آدم خوابی که یهو از خواب پرونده باشنش ، به خودم اومدم ، ولی نه بلافاصله ، شاید چند دقیقه یا حداقل چند لحظه یی طول کشید تا حال خودمو پیدا کردم ، به خودم اومدم دیدم اصلا صحیح نیس که توی جمع باشم و به جای اون که توی صحبتشون شرکت کنم برم توی هپروت ! ... برم توی حال و هوای خودم ، با این حرف خودمو قانع کردم :»
کاری که فعلا از دستت بر نمی آد ، بذار فوژان بیاد ، با اون مشکلتو حل کن ، دکترا هم برای شفا دادن بیماراشون ، گاهی مجبور میشن دوا و درموناشون رو عوض کنن ، اگه یه دوا ، جواب نداد ، دوای دیگه یی تجویز کنن تا نتیجه بگیرن ، خب ، فوژان هم دکتر بود ، باید بهش میگفتم هر چی دوا و درمون کرده ، نتیجه یی که میخواستیم نداده ، بهتره از یه راه دیگه بیاد توی ماجراهای زندگیمون .
« و سعی کردم خودمو قاطی صحبتهای اونا بکنم ، صحبتهای زینب خانم ، آقای فکری و ماریا با پدر و مادرم .
این کار به نفع خودمم بود ، از دنیای فکرای منفی در می اومدم ، ازشون معذرتخواهی کردم :»
ببخشین اگه ، حالمو برای چند دقیقه یی درک نمیکردم ، آخه دفعه اولمه که دارم مادر میشم ؛ رفته بودم توی فکر آینده ام .
دفعه اول و آخر نداره ، هر زنی که حامله میشه ، گاهی از این حالت ها پیدا میکنه ، مهم نیس ، اما حالا به بحث ما دل بده ، ببین من دُرُس میگم یا مامانت .
« این حرفو زینب خانم زد ، سوال کردم :»
گفتم که توی یه حال و هوای دیگه یی بودم و نمیدونم چی داشتین با هم میگفتین ؟
داشتم به مامانت میگفتم برزین دکتره و اون قدر خرش میره که بتونه قابله و دکتر زنان رو بیاره توی خونه ، و تو همین جا ، پیش چشمای خودمون مادر بشی ، اما مامانت معتقده که تو باید بری بیمارستان زایمان کنی .
« میخواستم دهن باز کنم و بگم حق با مادرمه ، میخواستم بگم گذشت اون زمونی که زنا توی خونه میزاییدن ؛ اما آقای فکری به من مجالی نداد و دنباله حرفای زنشو گرفت :»
رفتن زائو به بیمارستان و اینجور قرطی بازیها ، برای خانواده فکری اُفت داره .
« زنش ، بهش اجازه نداد که حرفشو تموم کنه :»
نه من و نه هیچ یک از زنای خانواده فکری ، توی بیمارستان نزاییدن .
« نظر مادرم ، کاملا مخالف اونا بود ، ولی چه میتوانستم بکنم ، فرهنگشون همین بود ؛ شئونات خانوادگیشون ، این طور حکم میکرد . به ماریا نیگا کردم تا شاید اون حرفی بزنه ، دلیل بیاره ، اما ماریا موقعیت سنج تر از اونی بود که فکر میکردم ؛ اون اصلا خودشو وارد این صحبت ها و بحث ها نمیکرد ، اگه ازش نظر میخواسن ، خودشو به اون راه میزد که از رسم و رسومات ایرانیا خبر نداره .
بحثی که میون اونا درگرفته بود ، اونقدر جدی بود که پدرم با همه شوخ طبعیش موقعیتی برای مزه پراکنی پیدا نمیکرد .
زینب خانم ، دلیل آخرش رو رو کرد :»
من نوه یی میخوام که گوشت و خون تنش مال خانواده فکری باشه ، به طوری که شنیدم خیلی وقتا توی بیمارستانا ، پرستارها اشتباه میکنن ، بچه یکی دیگه رو میدن به مادری دیگه ، یعنی بچه ها رو عوضی میگیرن ؛ ولی وقتی زائو توی خونه فارغ بشه ، به هیچ وجه امکان اشتباه وجود نداره .
« دیگه هم طاقت من طاق شده بود و هم طاقت پدرم و من میخواستم به زینب خانم بگم :»
این حرفا چیه ؟ ... پرستارا و دکترا کارشونو بلدن ، و از همون وقتی که بچه به دنیا میاد ، یه پلاک پلاستیکی به دستش میبندن و روی اون پلاک یه برچسب میزنن که اسم پدر و مادر بچه روشه .
ولی دندون روی جیگرم گذاشتم ، ساکت موندم و حرفامو قورت دادم ، در عوض بابام به حرف اومد ، او از اینکه مدتی لب از لب وا نکرده بود ، خسته شده بود ، باز به شوخی دراومد و گفت :»
در این یکی مورد کاملا حق با زینب خانمه ... ممکنه بجای بچه برزین و شمیلا که هر دو پوستشون روشنه ، یه بچه به اینا قالب کنن که واکسن سیاه بهش زده باشن ! واقعا من حق رو به زینب خانم میدم ، آخه روی پیشونی نوزادایی که به دنیا می آن ، اسم پدرشونو که ننوشتن ؟ در نتیجه ممکنه بچه قلی بلغم رو ، عوضی جای بچه این دو جا بزنن !
« مادرم به پدرم چشم غره رفت :»
وقتی که مساله به این مهمی مقابلمون داریم ، مزه پرونی و شوخی بی معنی میشه ... شوخی هات رو موکول کن به وقتی دیگه .
« بابام از رو نرفت و گفت :»
مگه من چیکار دارم میکنم ، من هم دارم این مساله رو حل میکنم ، منم خیلی دلم میخواد نوه دار بشم ، مهم سلامتی بچه س ... من به برزین میگم ، همه وسایل بهداشتی رو توی این خونه بیاره و کار زایمون رو تموم کنه ...
« و صداشو بلند کرد و ننه سلیمه رو صدا زد :»
ننه سلیمه ... بیا اینجا ببینم .
« ننه سلیمه ، دوان دوان از آشپزخونه اومد ، توی نگاش یه عالمه سوال بود ، پدرم ازش پرسید :»
ننه هر چی باشه ، تو بزرگ این خونه یی ... نظر تو هم شرطه ؛ راسی اگه تو حامله شده بودی دلت میخواس بچه ات رو توی خونه به دنیا بیاری یا توی بیمارستان ؟
« ننه سلیمه اخماش تو هم رفت ، انتظار نداشت که بابام چنین حرفی بهش بزنه ؛ به غر غر افتاد :»
این خونه دیگه جای من نیس ! اون از دخترتون که بهم میگه باریکلا ! این هم از شما که توی سن هفتاد هشتاد سالگی ، بچه میذارین توی دامنم !
« جدی جدی ننه سلیمه میخواس قهر کنه و بره ، مادرم به بابام تشر اومد :»
دیگه داری شورش رو در میاری ... یه خورده جلوی زبونت رو بگیر ، از وقتی که دهن وا کردی تا حالا یه کلمه حرف حسابی نزدی .
« اگه ننه سلیمه قهر میکرد ، هیهات میشد ، بیش از همه من به دردسر می افتادم ، دهن وا کردم و به ننه سلیمه گفتم :»
تو نباید از من دلخور باشی ، من ندونسته یه چیز پرتی گفتم و عذرخواهی کردم ، پدرم هم منظوری نداره ، ما داریم بحث میکنیم که اگه من توی خونه بچه بیارم بهتره یا توی بیمارستان ، ولی بابام سوالش رو خیلی بد مطرح کرده .
« زینب خانم هم حسابی دستپاچه شده بود ، شاید اون در اون موقعیت بهتر از همه میدانست که وجود ننه سلیمه توی خونمون چه غنیمتیه ، اونم دنباله حرفامو گرفت و در حالیکه از جاش بلند میشد و به طرف ننه سلیمه میرفت ، گفت :»
ننه تو برکت این خونه یی ، من همیشه تو رو مثل یه خواهر بزرگتر دوس داشتم و دارم . حرفای اینا رو به دل نگیر ، منظوری که ندارن ، فقط بلد نیستن با آدمای سن و سالدار چه جوری حرف بزنن که بهشون بر نخوره .
« پدرم هم متوجه شده بود که توی شوخی ، زیادی جلو رفته ، اونم برای دلجویی از کلفت پیرمون ، به حرف در اومد :»
ننه ، شما چشم مایین ... زینب خانم راس میگه ، من بی هیچ منظوری این سوال رو کردم .
« با همه دلجویی هایی که از ننه سلیمه کرده بودیم ، باز تلخی حرفای بابام از دلش در نیومده بود ، اینو زینب خانم از همه زودتر متوجه شده بود ، ننه سلیمه رو بغل کرد و روی پیشونیش بوسه زد :»
... من همه امیدم به توئه ... دلم میخواد مثل گذشته سایه ات رو سر پسرم و نوه ام باشه ... من که نوه ام رو دس همه کس نمیدم ، تو باید بزرگش کنی .
« ننه سلیمه با این حرفا ، کمی آروم شد و به آشپزخونه رفت ، اما از اون وقت ، تا وقتی بابام ، خونمون بود نه باهاش حرف میزد و نه بهش سلام میکرد .
« نزدیکای ساعت هشت شب بود که برزین اومد ، نا با تاکسی بلکه با آمبولانس . چهره اش بر خلاف موقع رفتنش ، کمی باز شده بود ، یه ...
تا پایان صفحه 445
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)