واقعی خدمتگزار مردم شدن 10- بچه یی که توی شکمم بود به سلامت به دنیا بیاد و رشد کنه.
آرزوهایی رو که نوشته بودم، چند دفعه خوندم، راستش بخواین از آرزوی برزین یاد گرفته بودم که فقط آرزوهای معنوی داشته باشم، نه آرزوهای مادی، صاحب یه گردن بند الماس و زمرد شدن برام نمی تونس آرزو باشه، اینارو داشتم. اگه هم نداشتم با یه اشاره به برزین می تونستم صاحبشون بشم، اگه دلم خونه یی درندشت و بزرگ می خواست، یا یه ویلا کنار دریا، برام شدنی بود؛ پس مادیات رو جداً از آرزوهام جدا کردم و آرزوهای معنویم رو نوشتم.
بالاخره موفق شده بودم که آرزوهامو بنویسم و دیگه صبر و قرار نداشتم تا سر و کله ی فوژان پیدا بشه و لیست آرزوهامو بهش نشون بدم و بَه بَه بشنفم؛ اما تا شب، کلی وقت مونده بود.
همون طور که روی تخت دراز کشیده بودم و فکر می کردم، یهو متوجه شدم دردایی که به سراغم می آد، خورده خورده داره شدیدتر می شه و فاصله شون کمتر. همین دردا، صورتمو تو هم برده بود، اینو از سؤال ننه سلیمه فهمیدم:"
- درد دارین خانم؟...
"سرمو تکون دادم، از شدت درد، اشک توی چشمام اومده بود؛ اما هنوز تحمل اون دردرو داشتم... چند دقیقه یی که گذشت، درد شکمم تخفیف پیدا کرد.
تا اومدن فوژان، کارم شده بود فکر کردن و درد کشیدن. فوژان عادت نداشت با کسی روبوسی بکنه، اما اون شب وقتی که اومد، بعد از سلام و احوالپرسی، اولین کاری که کرد، بوسیدن پیشونیم بود و پرسیدن این سؤال:"
- آرزوهاتو نوشتی؟...
"جوابم بهش مثبت بود:"
- آره نوشتم. اونو کنار تلفن گذاشتم، ولی عجب کار سختی ازم خواسته بودی!
"فوژان خندید و گفت:"
- می دونم، برای آدمای خوش قلب و بلند نظر، نوشتن آرزوها مشکله، اما برای بعضی ها آسون ترین کارها، قطار کردن آرزوهای ریز و درشتشونه... بذار یه مَثَلی برات بیارم.
"ضمن گفتن این حرفا، فوژان کتش رو درآورد و داد به دست ننه سلیمه تا توی کمد دیواری آویزونش کنه، یادم رفته بود که براتون بگم اون شب فوژان یه کت و دامن سیاه پوشیده بود.
فوژان، اول از ننه سلیمه خواست:"
- ننه لطفاً یکی از اون پیراهن هارو بیار، این کت و دامن، ساعت ها تنمه و خسته ام کرده.
"و بعد برام موضوع یه کور رو تعریف کرد:"
- شنیدم یه دفعه شاه از یه کوری پرسید که دلش می خواد چشم داشته باشه، کوره جوابش آره بود و به شاه گفته بود: برای سه چیز دلم می خواد چشم بینا داشته باشم، یکی برای اون که وقتی زنم بچه می آره اونو ببینم، دوم به خاطر خوندن نامه هایی که از عزیزانم بهم می رسه و سومندش برای دیدن شکل و شمایل شاه!
"از این حرفش، خنده ام گرفت:"
- دلیل اول و دومش قابل قبوله، اما گُه خورده دلیل سوم رو آورده، آخه شاه هم دیدن داره؟!
"فوژان در خندیدن باهام شریک شد و گفت:"
- حقا که تخم و ترکه ی حزبی ها هستی.
"و اون ورق کاغذ رو برداشت و شروع کرد به خوندن آرزوهام.
مدتی که فوژان آرزوهامو می خوند، توی صورتش دقیق شده بودم. به گمونم بیش از یه دفعه آرزوهامو خوند، با این که روی هر آرزوم، قدری مکث می کرد، خوندن چند سطر نباید یه ربع وقت می گرفت، ولی فکر می کنم که او یه ربع ساعت بلکه هم بیشتر، صرف خوندن آرزوهام کرد، بعد بهم پیشنهاد کرد:"
- حالا بیا هشت تا از این آرزوهات رو حذف کن تا بفهمم، اولویت رو به کدوم دو تا از آرزوهات می دی.
"براتون گفته بودم که چقدر سخت بود نوشتن اون آرزوها، راستش رو بخواین، حذف کردن آرزوهام، از اونم سخت تر بود، فوژان کنارم نشسته بود، برگی که روش آرزوهامو نوشته بودم به دست داشت با یه خودکار. توی اون حالت انتخاب برام مشکل شده بود، دردسرتون ندم، با هر زحمت و جون کندنی بود، هشتا آرزوهامو حذف کردم، موند فقط دو آرزوم: سلامتی بچه یی که توی شکم داشتم و سلامتی برزین.
فکر کردم با این انتخاب، دیگه کار تمومه و فوژان می ره سراغ مسأله ها و حرفای دیگه، اما فکرم کاملاً اشتباه بود. تازه اول سر و کله زدن فوژان با من بود، اون ازم چیزی خواست که انجامش نه برای من، بلکه برای هر زن شوهرداری مشکله، به خصوص اگه شوهرشو دوست داشته باشه؛ می دونین او از من چی می خواست؟ فوژان به من تکلیف کرد که یکی از اون دو آرزو رو هم حذف کنم. یا از آرزوی سلامت داشتن برزین چشم بپوشم یا از آرزوی سلامتی بچه یی که هنوز تو شکمم بود و پاشو توی این دنیا نذاشته بود.
هم شوهرمو دوست داشتم و هم بچه یی که توی شکمم بود و نمی دونستم چه شکلیه، نمی دونستم اگه بزرگ شد، بهم محبت می کنه، دوستم می داره، درباره اون بچه هیچ نمی دونستم، هیچ چیزی ازش ندیده بودم نه خنده یی، نه گریه یی، نه مامان گفتنی، تنها چیزی که ازش احساس کرده بودم، شلنگ تخته هایی بود که توی شکمم می انداخت، دردی بود که به جونم می انداخت، گاهی دستا و پاهاشو به جداره ی شکمم، جوری فشار می داد که انگاری می خواست، شکمم رو پاره کنه و بیاد بیرون! نه یه چیز دیگه هم در موردش احساس می کردم و اون وقتی بود که دستامو روی شکمم می ذاشتم و می فهمیدم نبض یه موجود دیگه داره توی شکمم می زنه.
اون بچه رو خیلی دوس داشتم، حس این که یه موجود دیگه مثل من یا مثل برزین، توی وجودم داره شکل می گیره، داره رشد می کنه، از خون بدنم تغذیه می کنه، منو به اون علاقمند کرده بود.
باز دردی توی جونم پیچید، می دونستم این تازه اوله دردهای اصلیه، پیش درآمدای درد زایمونه، اما این بچه رو از کی داشتم؟ از برزین؛ از مردی که بهم همه چیز داده بود، به خاطر پونه، هر چی عشق بود نثارم می کرد، هر چه درآمد داشت به پام می ریخت، از گل نازک تر بهم نمی گفت، محبت ها و بزرگواری هاشو تقدیم من می کرد.
توی کتاب ها خونده بودم مرگ همراه زندگی آدم متولد می شه، بعضی ها عمرشون طولانیه، بعضی ها عمرشون کوتاس، یعنی همین که از شکم مادرشون بیرون اومدن طاقت زندگی توی این دنیارو ندارن یه ساعت یا چند دقیقه بعد از تولدشون می میرن. شاید بچه ی من هم، چنین سرنوشتی رو داشت، خدای نکرده، هنوز دنیارو ندیده جونش رو از دست می داد، من شنیده بودم، بعضی از جنین ها، حتی توی شکم مادرشون می میرن، شنیده بودم بعضی از مادرا، بچه ی مرده به دنیا می آرن، ولی برزین زنده بود، اگه این بچه نمی شد، بازم امید این بود که صاحب یه بچه دیگه بشم؛ کلمه مقدس و شیرین مامان رو از دهنش بشنفم.
با همه اون که انتخاب سخت بود، بالاخره آخرین انتخابم رو کردم: سلامتی برزین! وقتی که به فوژان گفتم، سعادت و سلامتی برزین آخرین انتخاب منه، لبخند معنی داری زد و گفت:"
- چشمات به واقعیت باز شده، اون مردی که مدت ها فکر می کردی یه عکسه که جون گرفته و از کادرش دراومده، عشق توئه، اون مردی که فکر می کردی همیشه و در همه حال عاشق پونه اس، عشق توئه... حالا که آمادگی شنیدن واقعیت رو بهت می گم، چون مطمئن شدم که طاقت شنیدن واقعیت رو داری.


*****

"بچه یی که توی شکمم بود، زیاد عجله داشت، نصف شبی، دردایی که به جونم می افتاد، به بیشترین حدِش رسید. فوژان دکتر بود، پس معلومه که خیلی زود تونس درک کنه که چیزی به زایمونم نمونده.
فوژان رفت و پرستار و دکتر تینا رو خبر کرد، به بچه یی که توی شکمم بود سرکوفت زدم:"
- نمی شد چند ساعت زودتر یا چند ساعت دیرتر هوس تولد به سرت می زد و مردمو بد خواب نمی کردی؟
"اما سرکوفتم، ادامه پیدا نکرد، پرستارا به جنب و جوش افتاده بودن، منو به اتاق عمل بردن، دکتر تینا هم ظرف چند دقیقه خودشو به بیمارستان رسوند، توی اتاق عمل یه پرده ی رو روک آوردن و بالای سینه ام گذاشتن، به عبارت بهتر، نیمچه پرده مقابلم کشیدن تا نبینم دکتر تینا و همکارانش چه می کنن.
یه صداهای گنگی توی گوشم می پیچید، فقط یه بار حس کردم که یه آمپول فشار بهم زدن، از شدت درد به گریه افتاده بودم، با اون که سعی می کردم صدام از دهنم نزنه بیرون، گاهی فریاد می زدم، ناله می کردم، لب زیریمو به دندون گرفته بودم که صدام درنیاد، درد کلافه ام کرده بود، نمی دونستم چه حالی دارم، داشتم از شدت درد به طرف بیهوشی می رفتم که صدای گریه ی بچه مو شنیدم: چه صدای قشنگی، از هر چی موسیقی که تا اون وقت شنیده بودم برام شیرین تر بود.
هوش رفته رفته از سرم می رفت، یه نوع کرختی و بی رمقی، نرم نرمک داشت به سراغم می اومد، حالتی مثل خلسه داشتم. حالتی میون خواب و بیداری؛ فقط می تونستم بفهمم که دکتر تینا با پرستارا حرف می زنه و همگی با هم یه کارایی روی تنم می کنن.


فصل 49

"نمی دونم چند ساعت توی بیهوشی و خواب بودم، وقتی که هوشم اومد سر جاش، آهسته چشمامو وا کردم، توی اتاق خودم بودم، اتاق اختصاصی ام در بیمارستان ماریا مارتا.
از پنجره نور می اومد توی اتاق، و این نشون می داد که صبح شده با بی حالی سرمو اول به چپ گردوندم و بعد به راست، روی صندلی های طرف چپم فوژان و مامانم در حالت نشسته خوابشون برده بود، و روی صندلی های طرف راستم برزین بود و زینب خانم و ننه سلیمه، همه شون مست خواب، از ظاهرشون معلوم بود که شب خیلی سختی رو گذروندن، به فکرم رسید شاید موقعی که منو می بردن اتاق عمل، فوژان خبر نزدیک شدن زایمونم رو به برزین داده و برزین به بقیه افراد خانواده.
سعی کردم ماجراهای شب قبل رو به یاد بیارم، اونچه که شب پیش بر من گذشته بود، تا اندازه یی یادم می اومد، اما از بعدِ مدهوشی و خوابم، هیچی نمی دونستم.
وقتی که منو به اتاق عمل بردن، شاید نزدیکای نصف شب بود، اما حالا صبح شده بود، هیچ نمی دونستم چن ساعت توی اتاق عمل
بودم و توی اون چن ساعت چی به سرم اومده، پیش خودم گفتم:"
- در همه مدتی که من توی اتاق عمل بودم، حتماً برزین و دیگه افراد فامیل من و شوهرم اومدن بیمارستان، هی با بیقراری راهروهای بیمارستان رو گز کرده ان و از هر کی از اتاق عمل بیرون می اومده، حال من و بچه ام رو می پرسیدن.
" شنیده بودم، وقتی که زنی توی بیمارستان وضع حمل می کنه، نوزاد رو روی سینه اش می ذارن تا بفهمه چه دسته گلی تحویل داده! ولی من سعادت اینو نداشتم که بچه رو، روی سینه ام بذارم تا بوی تنش به دماغم بخوره و اونو ببینم، پی به جنسیتش ببرم؛ در موقع زایمون، کارم به بیهوشی کشیده بود؛ تا اون وقت نمی دونستم بچه ام دختره یا پسره، چه شکلیه،
یهو دلم هواشو کرد و با همه بی رمقی و بی حالیم، به حرف دراومدم:"
- بچِه ام!... می خوام بچه مو ببینم.
"انگاری همه اونایی که توی اتاقم به حالت نشسته، خوابیده بودن، منتظر بودن تا صدام دربیاد تا چُرت شون پاره بشه و با عجله از جاشون بلن بشن. یه باره چند نفر در هر طرف تختم پیدا شدن.
تقریباً همزمان زینب خانم و مادرم گفتن:"
- الهی شکرت.
"اما برزین لبخند به لب نیگام می کرد، مثل این که هنوز نتونسته بود، حرفی برای گفتن پیدا کنه، حرفی که احساسشو برسونه. شاید هم زینب خانم بهش مهلت نداد و بهم گفت:"
- بهتره برم به بابات و فکری بگم حالت خوبه و بیارمشون این جا.
"فوژان، اونو از انجام این کار واداشت:"
- کجا؟... صبر کن زینب خانم، بذار اونا روی صندلی های راهروبیمارستان چرت بزنن... اول باید به فکر این زائو خوشگل بود... به فکر مادری که هنوز بچه اش رو ندیده.
" و به برزین اشاره کرد: "
- برو از نفوذت استفاده کن و به پرستارا بگو، بچه تونو بیارن پیش مادرش.
" بی معطلی برزین این کار رو کرد، از اتاق خارج شد.
تا شوهرم بره و برگرده، هرکس یه حرفی می زد، یکی از ساعتایی که سرپا بودن حرف می زد، دیگری از نگرونیش، و اون یکی از دعا کردن هاش، رفتاری که با من داشتن، رفتاری بود که معمولاً با بیمارانی دارن که تا لبه پرتگاه مرگ رفتن و موجب شدن که همه ازشون قطع امید کنن، ولی یه باره، اون بیمارا، به زندگی برگشته باشن.
برزین که اومد یه پرستار آلمانی بچه بغل پشت سرش بود، بچه یی با پوستی شاداب و سفید و موهایی پرپشت و روشن. در زندگیم کم دیده بودم که بچه یی هنگام تولد اونقدر سرش پرمو باشه.
با کمک مادرم و ننه سلیمه، روی تختم نشستم؛ ضعف داشتم، دستها و پاهام کرخت بودن، اصلاً همه وجودم کرخت بود، با همه این ها نشستم، و ننه سلیمه برای این که تعادلم موقع نشستن به هم نخوره، هر چه بالش دم دستش بود، گذاشت پشت کمرم و گفت: "
- خانم تکیه بدین... راحت بشینین.
" پرستار، بچه ام رو داد دست من، بچه ام خواب بود چشماش بسته بود، توی صورتش دنبال شباهتا گشتم، می خواستم بدونم بچه ام شبیه خودمه یا شبیه برزین، راستش نتونستم متوجه شباهتا بشم.
برای یه لحظه بچه ام چشماش رو باز کرد و بست و یه لبخند زودگذر رو لباش اومد و رفت، لبخندش بی طاقتم کرد، بچه ام رو به سینه ام فشار دادم، موهاشو بوسیدم، بوش کردم و پرسیدم: "