صفحه 452-457
درآوردن .
در یه طرفم برزین حرکت میکرد ، و در یه طرف دیگه ام ننه سلیمه پاهاشو روی زمین میکشید و ساک لوازم ضروری منو می آورد ، دو پرستار هم ما رو همراهی میکردن ، یکی جلوی تخت چرخدار و اون یکی عقب تخت ، و به آرومی تخت رو هل میداد .
برام توی بیمارستان ، یه اتاق اختصاصی ، تهیه دیده بودن با دو سه صندلی راحتی که یکیشون باز میشد ، محل نشستن و تکیه زدنش ، در یه سطح قرار میگرفت و به حالت یه تخت در می اومد برای همراه بیمار .
فوژان با دیدن من از روی صندلی بلند شد و گفت :»
نمیشه که من هم بیام خونتون مهمونی ، یه دفعه هم تو باید مهمونی ها رو پس بدی !
« به غیر از سلام ، حرفی برای گفتن پیدا نکردم ، پرستارایی که تخت چرخدار رو می آوردن اونو کنار تخت ثابت اتاقم قرار دادن و با احتیاط منو به روی اون تخت منتقل کردن و دیواره های دو طرف تخت رو بالا آوردن و چفت کردن و رفتن پی کارشون .
از فوژان سوال کردم :»
گذشته از شوخی بگین واسه چی اومدین مریض خونه ؟
« فوژان با خنده جوابمو داد :»
مگه دفعه اولت نیس که میخوای بچه بیاری ؟ خب ! من اومدم امشب بالا سرت باشم و بهت قوت قلب بدم .
« شوخیم گرفت ، به ننه سلیمه اشاره کردم :»
پس ننه سلیمه رو برای چی زابراه کردین و آوردینش اینجا ؟
« انگاری جواب این سوالمو ، فوژان در آستین داشت :»
من گفتم ننه سلیمه رو بیارن تا به من قوت قلب بده !
« شوخی منو ، فوژان با شوخی خودش ، خوب جواب داد ، برای همین هم همه مون به خنده افتادیم .
« فوژان ازم پرسید :»
راستی شام خوردی ؟
« به جای من ننه سلیمه جوابشو داد :»
نه خانم ؛ از بس کارامون هول هولکی شد کی تونس شام بخوره .
« و بعدش شروع کرد به تعریف از شامی که پخته بود :»
یه کوفته شوید باقالی براشون پخته بودم که آدم از بوش حظ کنه چه برسه به خوردنش .
« فوژان دنباله این بحث رو کش نداد و گفت :»
توی بیمارستانها ، معمولا ساعت شش بعد از ظهر شام میدن ؛ ولی من سفارش کردم ، سه تا شام برامون نیگه دارن .
« و به دنبال این حرفش ، گوشی تلفنی رو که روی میز کناری تخت بیمار بود دستش گرفت و سفارش شام داد . بعدش به برزین که لبخند به لب ماها رو نیگا میکرد گفت :»
دیگه وقتشه که زحمتو کم کنی ... مجلس باید زنونه باشه .
« برزین مثل یه بچه حرف شنو ، اومد طرفم ، دست راستمو توی پنجه های مردونه اش گرفت و به من دلداری داد :»
آروم باش عزیزم ... همه چیز روبراهه .
« شوهرم بدش نمیومد ، مهربونیش رو با زدن یه بوسه به پیشونیم ، یا به گونه هام نشونم بده ، ولی انگاری مقابل ننه سلیمه و فوژان ، خجالت میکشید ، برزین با همه اونایی که توی اتاق بودن ، خداحافظی کرد .
زبونش خداحافظی گفته بود ، اما پای رفتن نداشت ، میخواست بازم کنارم بمونه . فوژان ناچارش کرد که از بیشتر موندن ، دل بکنه :»
البته هنوز زوده که زنت فارغ بشه ، برو راحت بخواب ، اگه خبری شد ، خودم بهت تلفن میکنم .
« دیگه هیچ چاره یی برای شوهرم نموند به جز اول ترک کردن اتاقم و بعد ترک کردن بیمارستان و رفتن پیش مهمونا .
چند دقیقه یی از رفتن برزین نگذشته بود که پرستاری اومد و با چرخ دستی ، برامون شام آورد ، سطح مسطح و مستطیل شکلی که به یکی از پایه های تختم وصل بود ، چرخوند و آورد جلوی سرم ، تا به عنوان میز استفاده کنم . بعد یه سینی روی اون گذاشت ، یه سینی هم به فوژان داد و سینی دیگه رو به ننه سلیمه .
سینی رو جوری ساخته بودن که چند محفظه روش ایجاد شده بود ، چهار محفظه کوچک و یه محفظه بزرگ ، در محفظه های کوچک ، قدری پوره سیب زمینی ، هویج پخته ، یه برش نون تست شده ، یه خورده کمپوت هلو ریخته بودن ، و در محفظه بزرگ یه تکه بیفتک بود ، به همراه کارد و قاشق چنگال .
ننه سلیمه مونده بود که این چه شامیه ، اول از همه کمپوت رو خورد ، بعد یه قاشق سوپ رو گذاشت دهنش و زبونش به شکایت باز شد :»
به این هم میگن غذا ؟! نه طعمی نه مزه ای .
« دو تکه یی از بیفتک رو با چنگالش کند و گذاشت توی دهنش و چون دندوناش کامل نبود ، با دو سه بار جویدن ، قورتش داد و گفت :»
به جای استخدام این همه پرستار رنگ به رنگ ، یه آشپز استخدام کنن ... آخه این چه غذاییه ؟
ننه سلیمه این جا بیمارستانه نه رستوران . غذای مریضا همیشه این جوریه .
« این جوابو فوژان به سلیمه داد و اضافه کرد :»
اگه بیفتک رو نمیتونی بخوری ، بقیه غذا ها رو بخور .
« میون شوخی و خنده ، شاممون رو خوردیم ، ننه سلیمه سینی ها رو جمع کرد و برد گذاشت دم در اتاقم . تازه اون موقع بود که متوجه شدم ، مسئولان بیمارستان فقط یه صندلی تختخواب شو رو توی اتاق گذاشتن و صندلیهای دیگه خاصیت تختخواب شدن رو نداشتن . البته فوژان این رو از قبل میدونس ، برای همینم توضیح داد :
برای هر بیماری یه همراه در نظر میگیرن ، اگه به غیر از این بود ، این اتاق میشد مثل اتاق مسافر خونه ها .
« و به کمد دیواری اشاره کرد و به ننه سلیمه گفت :»
« برو اون کمد دیواری رو باز کن ، یه بالش و یه پتو بیار ... امشب منو تو باید خوابمونو تقسیم کنیم ، چند ساعتی تو بخوابی و چند ساعتی هم من ... اگه فردا صبح کار نداشتم تموم شب رو بیدار میموندم .
« ننه سلیمه همون کاری رو کرد که فوژان گفته بود ، رفت و از کمد دیواری یه بالش و پتو آورد و به فوژان تعارف کرد :»
اول شما بخوابین ... من که خواب دُرُس حسابی ندارم ، باور کنین که بیشتر شبا تا صبح بیدارم .
« فوژان تعارفشو رد کرد :»
نه ننه ، من چند دقیقه یی پیش خانم میشینم ، وقتی از خواب بیدار شدی من میخوابم .
« از بس ننه سلیمه خسته بود که از خداش بود فوژان ، تعارفشو رد کنه ، یه با اجازه یی گفت و روی صندلی تختخواب شو ، ولو شد .
راستی یادم رفت تا براتون اوضاع اون اتاق رو شرح بدم ، هنوز هم خیلی دیر نشده و میتونم بگم ، کنار در ورودی یه توالت بود ، با ساختن توالت اونجا سبب شده بود که از در ورودی تا اتاق بیمار ، یه راه رو باریک ایجاد بشه ، توی اتاق هم به جز تخت و صندلی هایی که گفتم ، یه یخچال کوچک بود و روی یخچال یه چراغ خواب چتری گذاشته بودن .
فوژان اول چراغ خواب رو روشن کرد و بعد رفت طرف کلید لامپ اتاق رو زد و لامپ رو خاموش کرد ، اتاق حالت شاعرونه به خود گرفت ، یه نور آبی و آرامش بخش ، از چراغ خواب میزد بیرون و تاریکی اتاق رو ، به قدری تخفیف میداد که آدم بتونه دور و برش رو ببینه . بعد فوژان اومد و کنار من ، روی صندلی نشست ، سرشو به دیواره تختم چسبوند و گفت :»
مثل بچه آدم میخوابی یا برات لالایی بخونم ؟
« خنده ام گرفت و جواب دادم :»
چون جام عوض شده مدتی طول میکشه تا خواببیاد سراغم .
باشه ، تا هر وقت بیداری ، من هم بیدار میمونم ، اگه خواستی با هم حرف میزنیم . ولی مطمئنم اگه چشمات رو ببندی و هر چه فکر و خیال توی سرته بیرون بریزی ، حتما خواب به سراغت میاد .
ازت ممنونم فوژان که استراحت رو ، به خودت حروم کردی و اومدی بیمارستان تا هوای منو داشته باشی .
این حرفا زیادیه ، آدم باید هر کاری که ازش بر میاد برای همنوعاش بکنه ، یه شب کم خوابیدن که ارزش این جور تشکرا رو نداره .
***
« اون شب رو ، هر جوری بود به صبح رسوندیم ، یه دردی توی شکمم پیدا شده بود ، دردایی که اول با فاصله های زیاد به سراغم می اومدن ، جا عوض میکردن ، از این ور شکمم به اون ور میرفتن ، اما این دردا خیلی خفیف بود . من پلک چشمامو روی هم گذاشته بودم تا فوژان فکر کنه خوابم ، و اون هم با خیال راحت بخوابه ، لب زیرمو به دندون گرفته بودم تا اگه درد سیالی که توی شکمم پیچیده بود ، آخم رو در آورد ، بتونم صدامو توی دهنم زندونی کنم .
تا ساعت پنج صبح ، فوژان همون طوری روی صندلی نشسته بود و خوابش نشستنکی بود . انگار دلش نیومده بود که ننه سلیمه رو بیدار کنه .
ننه سلیمه تا صبح خرناس کشید ، خروپف کرد ، اونم چه خروپفهایی ، صدای خرناسش ، عیننهو شبیه اره کشیدن درختا بود !
ساعت پنج هم که بیدار شد روی عادت بود ، ننه سلیمه به سحر خیزی عادت کرده بود ، چند دقیقه بعد از ساعت پنج صبح ، برامون صبحونه آوردن ، موقع صبحونه بود که ننه سلیمه برای فوژان دلسوزی کرد :»
منو بگو چه هوش و حواسی دارم ؛ ... اصلا یادم رفته بود که شما شب تا صبح نشسته خوابیدین ... خب ، بیدارم میکردین .
توی این چند شب و روز آینده ، اونقدر فرصت خوابیدن رو پیدا نمیکنی ، گفتم یه شب رو به راحتی به صبح برسونی تا انرژی کافی ...
تا پایان صفحه 457
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)