از صفحه 434-437
هیچ دردی احساس می کنی ؟
مختصر دردی احساس میکردم ، دردی که از خود دمل شروع میشد و به بقیه نقاط سینه ام نفوذ میکرد ، جواب دادم :»
آره ! ... اما این درد فقط مربوط به قسمت دمل نیس . توی همه سینه ام می پیچه .
« دکتر تینا دستشو از روی دمل برداشت و دیگه در اون باره حرفی نزد و شکمم رو معاینه کرد و گفت :»
یه خبر خوب برات دارم .
« همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم ، بهش خیره شدم ، دکتر بازم به حرف دراومد :»
به گمونم چند روزی در محاسبه مون اشتباه کردیم ، تو حداکثر دو تا سه روز دیگه فارغ میشی .
« و از معاینه های جو واجورش دست کشید ، دستکششو درآورد و بهم توصیه کرد :»
تو باید از امروز به بعد همش استراحت کنی ... تا میتونی از رختخوابت در نیا ، حالام عجله نکن توی لباس پوشیدن و مرتب کردن سر و ریختت ، چند دقیقه یی همینجوری دراز بکش ، بعد آروم آروم از جات بلند شو و بیا پیشم تا بهت بگم قبل از زایمونت چیکار باید بکنی .
« دکتر تینا دیگه معطل نشد تا حرفی ازم بشنفه ، یه راست رفت پشت میزش نشست ، با اون که هنوز دملی که قسمت چپ سینه ام بود ، زق زق میکرد ، حال خوشی داشتم ، احساس میکردم که سعادت بچه دار شدن ، زودتر از اونی که فکرشو میکردم داره به سراغم میاد .
صدای برزین و دکتر تینا رو میشنیدم ، البته نه واضح و مفهوم ، بلکه پچ پچ وار ! به اون صدا چندان اعتنایی نداشتم ، توی خیالات خوشم غرق شده بودم ؛ خودمو در حالتی مجسم میکردم که بچه ام رو بغل گرفتم و اون داره از سینه ام شیر میخوره ، قیافه نوزادایی که تا اون وقت دیده بودم به نظر می آوردم و به خودم میگفتم :»
بچه من ، از همه شون خوشکلتر میشه !
« و قیافه نوزاد خیالیمو در حالت های مختلف ، در نظرم مجسم میکردم : در حالت خنده در حالت گریه ، در حلت ذوق کردن و دست و پا زدن ، و بالاتر از همه در حالتی که شش هفت ماهه شده و اولین حرفی که میزنه ، اولین کلمه یی که میگه باباس !
توی عمرم ، هیش وقت اون قدر بچه دوست نبودم ، اصلا توی اون لحظات همه چیز رو فراموش کرده بودم ، دلم میخواست به زمان فرمون بدم قماش رو تندتر ورداره تا اون دو سه روز هم بگذره و من مادر بشم .
دلم میخواست از همون لحظه یی که روی تخت معاینه دراز کشیده بودم ، زندگیم قیچی بشه و فوری بچسبه به وقتی که مادر شدم . دلم میخواست که ای کاش توی خونه بودم و توی رختخواب خودم ، و به فکرام بی هیچ سرخری ادامه میدادم ! اما صدای دکتر تینا ، منو از خیالات شیرینم بیرون کشید :»
بسه شمیلا ! ... هر قدر استراحت کردی بسه ، بلند شو و بیا پیشمون .
« هم مغزم از خوش خیالیا کرخت شده بود و هم تنم از ولو شدن روی تخت معاینه تنبل ! با هر جون کندنی که بود ، سر جام نشستم ، آروم خودمو چرخوندم تا پاهام از لبه تخت آویزون بشه . پاهامو توی کفشام کردم و آهسته اومدم به اتاق معاینه و روی همون صندلی نشستم که قبلا نشسته بودم .
دکتر تینا روی یکی از کاغذای مارکدارش ، شروع کرد به نوشتن چیزهایی که باید بخورم و چیزهایی که نباید بخورم ، و بهم قوت قلب داد :»
از این که وزنت نسبت به یه ماه و دو ماه پیش ، زیادتر نشده باید خوشحال باشی ، چون که زایمونت رو آسون میکنه .
« با یه عالمه خیالات خوش و شیرین ، به همراه برزین ، مطب دکتر تینا رو ترک کردیم و با یه تاکسی به طرف خونمون راه افتادیم . من توی دریای خوش خیالیها غوطه میزدم ولی برزین ساکت بود ، سگرمه هاش تو هم رفته بود ؛ انگاری یه غصه یی به قلبش چنگ میزد .
برای اون که اونو از غصه بیارم بیرون پرسیدم :»
تو خوشحال نیستی که چیزی به پدر شدنت نمونده ؟
خوشحالم !
« جواب از این کوتاه تر نمیشد . من انتظار داشتم ، موقع برگشتمون به خونه ، برزین هم شاد باشه ، بگه ، بخنده ، از این که بابا میشد ذوق کنه ، اما انتظارم برآورده نشده بود ، لبای برزین روی هم چفت شده بود و به غیر از اون یه کلمه ، تا وقتی که به خونمون رسیدیم ، هیچ حرفی به زبون نیاورد .
به خونه رسیدیم ، برزین از راننده تاکسی خواست منتظرش بمونه ، بعد منو رسوند به عمارت ، همه این کارا توی سکوت انجام میشد ، قدری فکر کردم تا علت گرفته شدن حال شوهرمو پیدا کنم ، آخرش به خیال خودم پیدا کردم ، به خودم گفتم :»
حتما برزین از این ناراحته که دکتر تینا دو سه دفعه منو شمیلا صدا کرده .
« وارد عمارت که شدیم ، برزین سلام کرده و سلام نکرده به حاضران ، با سرعت به طرف تلفن رفت و یه شماره ایی رو گرفت و بعد از چند لحظه صداشو شنیدم :»
کجایی فوژان ؟ ... میخوام ببینمت ... یه کار خیلی واجب باهات دارم ... همین امروز عصر بیا مطبم ... ساعت هفت هفت و نیم خوبه ، اگه زودتر تونستی بیای که چه بهتر .
« کارای برزین ، توی اون موقع نه تنها برای من عجیب بود ، بلکه همه مهمونا رو هم متعجب کرده بود ، توی یه لحظه این فکر به مغزم اومد :»
وای که توی این موقع حساس ، بازم شوهرم به بنبست عاطفی رسیده ، باز هم قضیه فرق داشتنم با پونه ، اونو به بنبست عاطفی کشونده .
تا پایان صفحه 437
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)