414-423
-ننه این روزا کارت زیاد شده ، می دونم خسته شدی ، ازت خیلی ممنونم ، ولی به خودت غصه راه نده ، از همین امروز ، مادرم هم می اد این جا و گوشه یی از کارا رو می گیره تا کمتر خسته بشی .
روی ننه سلیمه زیاد بود ، با اون که داشت از خستگی ، ذله می شد گفت :
-دو تا و نصفی مهمون چیزی نیس ، اگه صد نفرم بیان این جا ، من به تنهایی از پس همه کارا بر می ام .
نخواستم توی ذوقش بزنم و بگم :
-ننه ! همین حالا هم از خستگی روی پات بند نیستی ، چه برسه به این که دو نفر دیگه هم به مهمونا اضافه بشن ، اونم مهمونایی که هر کدومشون یه عالمه خورده فرمایش دارن .
برای اون که دلش رو به دست بیارم گفتم :
-اگه هر کی ندونه که تو چقدر فرز و زرنگی ، حداقل من می دونم ... اما بالاخره مادر من هم مادر زنه و دلش می خواد جلوی مادر شوهرش ابروداری کنه تا مبادا براش حرف در بیارن که دخترش پا به ماه بود و مادر زنه دست به سیاه و سفید نمی زد .
منطق من ، کار خودشو کرد، ننه سلیمه رضایت داد که مادرم ببیاد کمکش .
هنوز دو سه ساعتی از مکالمه ی تلفنی من و مادرم نگذشته بود که پدر ومادرم اومدن . مادرم گفته بود یه خورده خرت و پرت رو یم ذاره توی چمدون و می اره ، اما دیدم یه چمدون بزرگ رو پر کردن و همراهشون اوردن .
خونه شلوغ بود ، شلوغ تر شد و پر سر و صدا تر ، زنا همه اش با هم حرف می زدن و گوشه یی از کارا رو می گرفتن ، فرصت کافی به دست اورده بودن تا حرفای صد من یه قاز بزنن ، از گذشته هاشون یاد کنن ، اسمونو به ریسمون ببافن و بگن ، در ضمن ظرفا رو بشورن ، گاهی غذایی بار بذارن ، اما دو کار بود که ننه سلیمه نمی ذاشت کسی شریکش بشه ، یکی شستن لباسا و دیگه حموم دادن من .
یه بساطی داشتیم که نگو و نپرس ، پدرم و اقای فکری ،بیشتر وقتاشونو به بازی تخته نرد می گذروندن و کرکری خوندن برای هم . پدرم یه موقعیت حسابی به دست اورده بود که شوخیای بامزه و بی مزه اش رو تحویل همه مون بده ، از جمله یکی از شوخیاش این بود :
-زن باید مثل ماه باشه ، اول شب بیاد و صبح قبل از اونی که افتاب در بیاد برگرده خونه ش ! ...همه ی شبا این کارش باشه !
این شوخی حسابی لح مامانمو در می اورد و اونو وادار می کرد که بعضی وقتا عکس العمل نشون بده و بگه :
-وقتی که جوون بودی و قوت جونت سر جاش بود ، هیچ دسه گلی به سر زن ماهت نزدی ، حالا هم که عوضی نفسی می کشی چه دسه گلی می تونی به سر این جور زنا بزنی !
خلاصه ، خونه مون حسابی شلوغ بود ، یا بهتر بگم خونه مون حسابی اباد اباد شده بود ؛ از همه جاش یا صدای حرف و خنده می اومد ، یا صدای کار کردن زنا و کرکری خوندن بابام و اقای فکری .
باور کنین اونقدر خونه شلوغ و پر سر و صدا بود که من و برزین ، کمتر فرصت می کردیم با هم تنها باشیم و چند کلمه با هم صحبت کنیم .
شبا تا دیر وقت مهمونامون بیدار می موندن ، یه سر و صدایی توی خونه مون راه افتاده بود که تمومی نداشت ، شاید ساعته دو سه نصف شب ، مهمونامون سرشونو روی بالش می ذاشتن و می خوابیدن .
توی تموم روز ، دو چیز اصلا رنگ استراحت به خودشون نمی دیدن یکی ننه سلیمه بود که اگه کاری هم نداشت ، یه جوری کاری برای خودش دست و پا می کرد و دیگه سماورمون بود که از سر صبح اب توش قل قل می کرد تا شب ، یعنی تا وقتی که پدرم و اقای فکری از بازی تخته نرد خسته می شدن و به ننه سلیمه نمی گفتن که چای سرد شده شونو عوض کنه !
من زودتر از همه ، به رختخوابم می رفتم و می خوابیدم ، اما برزین به احترام مهمونامون تا وقتی که اونا بیدار بودن پیششون می نشست تا مبادا بهشون بربخوره ؛ و وقتی که می اومد بخوابه ، من هفت پادشاهو خواب دیده بودم !
توی یکی از این شبا بود که برزین موقع شام به یادم اورد :
-باید این دو سه روزه ، سری به دکتر تینا بزنیم و قبل از فارغ شدنت ، برای اخرین بار چکاپ کنی .
زینب خانم نذاشت که حرفی بزنم ، اون به شوهرش گفت :
-فکری جوونای امروزه رو نیگا کن ! یه شکم می خوان بزان و کلی دنگ و فنگ راه می اندازن .
بعدش روشو به طرفم گردوند و دنباله حرفاشو گفت :
-ما قدیمیا وقتی که حامله می شیدم ، هیچ قرتی بازی در نمی اوردیم ،از موقع حاملگی تا موقع فارغ شدنمون یه دفعه هم رنگ دوا و دکتر رو نمی دیدیم ، وقتی که وقت زایمونمونمی شد ، یه قابله می اومد با دو سه تا از زنای همسایه و اشنا بچه رو به دنیا می اورد ، دیگه نه امپول فشاری توی کار بود و نه ادا و اطواری . فقط موقع زایمون ، همین فکری می رفت پشت بوم و اذون می گفت تا بچه به سلامتی متولد بشه .
مادرم عادت داشت ، در هر جایی خودشو با افراد تطبیق بده . موقعی که چند تا ادم وراج و درس خونده رو می دید ، شروع می کرد به چرت و پرتای روشنفکرانه گفتن ، و وقتی هم با ادمایی مثل زینب خانم مواجه می شد جوری حرف می زد که انگاری توی دروازه غار یا گود اختر کور و هالو قنبر برزگ شده ، اون شب هم از زینب خانم طرفداری کرد :
-همینو بگو خواهر ! قدیمیا بچه هایی به دینا می اوردن عینهو دسته گل ، اونم بدون دوا و دکتر .
-اخه اون وقتا همه چی طبیعی بود ، من خودم موقع حاملگیم اگه بگم هفته یی یه چارک روغن کرمانشاهی با غذام می خوردم کم گفتم . اصلا زرده تخم مرغایی که اون وقتا می خوردیم ، هم رنگش با تخم مرغای امروزی فرق داشت و هم مزه اش ، همه اش قوت جونمون می شد .
این حرف رو زینب خانم زد . اونا رو به حال خودشون گذاشتم تا هر چی می خوان بگن ، از خیر و برکتی که از سفره ها رفته بود حرف بزنن و از طعمی که غذاها و میوه ها در قدیم داشتن بگن .
راستش خودم هم حوصله نداشتم که برم دکتر ، برای همینم از برزین خواستم :
-این دفعه معاینه ی دکتر تینا رو وللش ! تا چن روز دیگه من بارمو زمین می زارم ، بازم اون حرفایی می زنه و توصیه های تکراری بهم می کنه .
برزین حرفی روی حرفم نیاورد ، اما پیدا بود که با پیشنهادم موافق نیس ، اینو من توی صورتش خوندم برای این که رضایتشو بگیرم گفتم :
-در عوض وقتی بچه مون به دینا اومد ، هر هفته می بریمش پیش دکتر تینا و برای رشدش ، برنامه غذایی براش می گیریم و همه کاری برای سلامتیش می کنیم .
-این که دیگه جای گفتن نداره ، مراقبتهای پزشکی و امکانات بهداشتی که این روزا هس ، در پرورش نوزادا خیلی موثره .
و برای اولین بار دیدم که برزین توی روی مادرش و مامانم وایساد و به اونا گفت :
-من کاری به این ندارم که زنای قدیم چه جوری بچه می زاییدن ، اگه پونه ، خودشو نشون دکتر بده ، خیالم راحت تر می شه .
و اجازه ی اظهار نظر و دخالت به اونا نداد و منو مورد خطاب قرار داد :
-برای فردا عصر از دکتر تینا وقت می گیرم ، تو فردا صبح یه دوشی بگیر ... ما در قرن بیستم زندگی می کنیم طب پیشرفته ی امروزی هیچ دخلی به طب قدیمی نداره .
خوشم اومده بود که شوهرم از خودش جربزه نشون داده بود ، زیر بار حرف پیرا نرفته بود ، مامانم و زینب خانم هم کوتاه اومدن .
فصل 43
مثل اینکه اون روز ، برزین قبل از رفتن به مطبش ، سفارش های لازم رو به ننه سلیمه کرده بود ، چون که وقتی از اتاق خواب اومدم بیرون ، کلفت پیرمونو دیدم که داشت یه صندلی فلزی رو می برد توی حموم .
یادم نیس براتون گفتم یا نه ، ما توی اون خونه چند تا صندلی فلزی داشتیم که گذاشته بودیمشون گوشه ی حیاط ، از اون صندلی های کهنه که دیگه قابل استفاده نبودن ، زنگ برداشته بودن ، و فقط موقعی که ننه سلیمه می خواست حباب های لامپ های حیاط رو تمییز کنه ، اونا رو زیر پاش می ذاشت تا دستش به حباب ها برسه . یا وقتی که می خواست دیوارهای حیاط رو بشوره ، از اونا استفاده می کرد اما از وقتی که وظیفه ی حموم دادن من رو به عهده اش گذاشته بودن ، اون یکی از این صندلی ها رو می برد حموم ، اول با دیتول خوب می شست و ضدعفونی می کرد ، بعد برای اون که بدنم با فلز تماس پیدا نکنه ، یه پارچه می انداخت روش تا بشینم و اون بتونه سر و تنمو بشوره .
هر وقت که سلیمه یکی از اون صندلی ها رو می برد حموم یاد ضرب المثلی می افتادم که مادربزرگم می گفت:
-هر چیز که خوار اید عاقبت روزی به کار اید !
این ضرب المثل، حداقل در مورد اون صندلی های زنگ زده و از کار افتاده صدق می کرد .
اون روز صبح ، زودتر از روزای دیگه بیدار شده بودم ، به غیر از من و سلیمه بقیه همه شون خواب بودن ، اخه من شبا خیلی زودتر از اونا می رفتم میس خوابیدم ، اما اونا تا وقتی که می تونستن زورکی خودشونو بیدار نگه می داشتن یا با بازی تخته نرد سرشونو گرم می کردن ، یا با حرف زدن و تماشای برنامه های تلویزیون .
تقریبا ده ماه از ازدواج من و برزین گذشته بود . یعنی پاییز و زمستون رو پشت سر گذاشته بودیم و قسمت اعم فصل بهار رو ...
هوای مونیخ دیگه اونقدرا سرد نبود که ادم خودشو با هفت دست لباس بپوشونه تا نچاد . تازه گذشته از این هوای تیو خونه گرمتر از هوای بیرون بود و ما شومینه سالن رو از چند روز پیش خاموش کرده بودیم چون که دیگه احتیاجی به گرمای شومینه نداشتیم .
سلیمه همون طور که صندلی فلزی رو به حموم می برد ، نگاش افتاد به من و سر صحبتش باز شد :
-سلام خانم ! اقا گفتن امروز حمومتون بدم ، انگاری قبل از این که تشریف ببرن مطب از خانم تینا وقت گرفتن براس ساعت سه بعد از ظهر .
احساس گشنگی می کردم ، گفتم :
-دلم از گشنگی مالش می ره .
-نمی شه سیر و پر صبحونه بخورین و بعد حموم کنین ، صندلی رو که گذاشتم توی حموم می ام و یه لیوان شیر و عسل بهتون می دم تا ته دلتونو بگیره ... تا شما شیرو بخورین من حموم رو از هر حیث اماده می کنم .
سلیمه منتظر نموند تا حرفی از من بشنفه ، صندلی به دست داخل حموم شد و جلدی برگشت . من رفتم اشپزخونه و او هم دنبالم اومد اشپزخونه ، یه لیوان پر از شیر کرد و یه قاشق عسل توش ریخت و گذاشت جلوم روی میز اشپزخونه و دوباره برگشت حموم تا به بقیه کاراش برسه .
لیوان شیر رو میون انگشتای دست راستم گرفتم . هنوز شیر خیلی داغ بود . باید چند دیقیه صبر می کردم تا قابل خورن می شد . با نگاه کردن به دور و برم ، خودمو سرگرم کردم تا شیر صبحونه ام کمی سرد بشه ، از توی اشپزخونه نگاهم رفت و به سالن افتاد به ساعت دیواری عتیقه ، دیدم چند دقیقه یی از ساعت نه گذشته یعنی من حدودا شش ساعت وقت داشتم برای رفتن پیش دکتر تینا .
لازم نبود عجله کنم از سر صبر و حوصله می تونستم به همه کارا برسم ، حموم من فوقش نیم ساعت وقت می گرفت ، بعدش می رسید نوبت سشوار کشیدن موهام و حالتی بهشون دادن ، اما یهو به فکر افتادم :
-من شش ساعت وقت ازاد دارم ، ولی از ساعت ده به بعد همه ی مهمونامون یکی بعد از دیگری بیدار می شن و سلیمه مجبوره براشون میز صبحونه بچینه و بعد از اون که صبحونه شونو خوردن ، ظرف بشوره و اگه زینب خانم و مامانم توی جمع و جور کردن خونه کمکش می کنن ، می تونس یه غذایی برای ناهار بار بذاره .
لیوان شیر ، هنوز کاملا ولرم نشده بود که شروع کردم به مزه مزه کردنش ، لیوان رو به نسفه رسوندم که سلیمه از حموم اومد بیرون و گفت :
-خانم همه چی حاضره ، هم صندلی هاتون ، هم شامپو ، لیف ، صابون و سفید اب و ...
سفید اب رو زینب خانم از تهرون اورده بود و معتقد بود هیچ کدوم از این کرم ها و ژل های سفید کننده پوست به پاش نمی رسه ، سلیمه هم حرف اونو تاییده کرده بود که :
-بهتر از سفیداب و صابون طالقونی ، هیچی برای تمییز کردن بدن پیدا نمی شه ادم وقتی که به بدنش سفیداب می زنه و کیسه می کشه همه ی سوراخ های پوستش باز می شه .
واز موقع امدن اقای فکری و زنش، یه بار هم نشده بود که بدون سفیداب منو بشوره .
با دو سه قلپ ، بقیه شیرم خوردم ، دستم رو به کمرم گرفتم و راه فتادم ، زایمونم داشت نزدیک می شد و من وقت راه رفتن مجبور بودم ، پاهام رو از هم باز بذارم و اهسته قدم وردارم .
همه لباسامو دراورده بودم ، به جز شورتی که به پا داشتم ، با اون که مدتی از زندگیم توی المان می گذشت و با اون که سلیمه پیرزن بود ، از کاملا برهنه شدن در برابرش خجالت می کشیدم و همین شرم همیشه سبب می شد که یه بحث تکراری میون من و اون جریان پیدا کنه ، سلیمه همیشه موقع حموم دادنم می گفت :
-خانم شما شورش رو دراوردین ، یه روز افتابی تابستون بریم خیابون تا با چشمای خودت ببینی هر جا که سبزه هس ، دخترا و زنای المانی لخت لخت دراز کشیدن و دارن حموم افتاب می گیرن .
همیشه هم براش دلیل می اوردم که من ایرونیم و یه زن ایرونی هر قدر هم بی حیا باشه مقابل چشم کسی لخت نمی شه .
پاره یی وقتا هم سر به سرش می ذاشتم و می گفتم :
-ننه سلیمه من که توی مونیخ غریبه و نابلدم ، چطوره من و تو هم بعضی وقتا با هم بریم و مثل زنای المانی حموم افتاب بگیریم !
از این حرفم خنده اش می گرفت و می گفت :
-همین یه کار مونده که توی زندگیم بکنم ... اخه مردم نمی گن این زن هفتاد ، هفتاد و پنج ساله ، چه مرضی به جونش افتاده که شرم رو خورده و حیا رو قورت داده و اومده میون ده ها زن و دختر جوون پشتش رو هوا کرده !
ولی اون روز این بحث تکراری رو زیاد کش نداد ، اول دوش متحرک رو از دیوار جدا کرد ، شیر اب گرم و سرد رو باز کرد ، تا اب ولرم و قابل تحمل شد ، بعد دوش رو ، روی سرم گرفت تا حسابی موهام خیس بشه .
دو دست ، سرمو با شامپو شست ، کارش حرف نداشت ، اون قدر در شستن سر و تنم دقت به خرج می داد که ادم فکر می کرد اون زن چند وقتی دلاک حموم بوده ! اون روز پس از شستن سر و صورت و گلوم ، به تنم سفیداب مالید و بعد با لیف افتاد به جونم و یه ماساژ حسابی بهم داد ، در حین انجام این کارا گفت :
-خانم ، این دمل چیه زیر سینه تونه ؟
و لیف رو اهسته کشید روش و پرسید :
-درد هم داره ؟
تا اون وقت ، متوجه دمل نشده بودم سرمو خم کردم تا دمل رو ببینم ، جواب دادم :
-نه ، هنوز دردی نداره
ننه سلیمه اون دمل رو ساده گرفت :
-همه اش از گرمیه ! ... صبح ها شیر و عسل می خورین ، شب ها شیر و عسل ، تازه از صبح تا شب هر وقت که چشماتون به شیرینی می افته ، نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین ... از امروز کمتر شیرینی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)