344تا 353
حد اکثرش اینکه میفهمی با مردی با پیچیدگیهای روحی برزین،که همه ی زندگیش شده مزه مزه کردن خاطرات،چه جوری کنار بیای،و حد اکثرش اینکه زبان آلمانی یاد میگیری،به تحصیلاتت ادامه میدی و موفق میشی.
و برای اینکه مبادا این فکر به سرم بزنه که اون به خاطر درامد این کار را قبول کرده،برام توضیح داد:
-یه دفعه فکر نکنی من بخاطر پول این کار رو قبول کردم،اگه حاضر شدم از برزین برای کارم پولی بگیرم برای اونه که خیال نکنه،حتی تو هم خیال نکنی که دارم بزرگواری میکنم.شکر خدا انقدر دارم که لنگ نمونم.
-ولی برزین به من گفته بود که در فکر هستین مطب بزنین،و تا وقتی مطب نزنین،اوقات فراغت تون زیاده.
لیوان شربت را که تا نصفه خرده بود،روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و با تکون دادن سر،حرفامو تایید کرد:
-من سال هاست که توی آلمانم.حتما از ظاهرم تشخیص دادی سنّ و سالی از من گذشته،از وقتی که آلمان اومدم،بهتره بگم سه سال بعد از آمدنم تونستم توی همین کشور،دوره ی تخصصی م را بگذرونم.
اما تا وقتی که شوهرم زنده بود،موفق نشدم جایی کار کنم.وقتی که شوهرم به رحمت خدا رفت،برای اون که هم بیشتر خدمت کنم و هم زندگیمو بهتر بچرخونم،تصمیم گرفتم مطب بزنم.مسئولان پزشکی این مملکت به من گفتن،برای اون که سالها از دنیای طب بیرون بودم،باید دو سال توی بیمارستانها کار کنم.حرفشون درست بود،اونا بعد از مدتها مطالعه به این نتیجه رسیده بودن که دو سال کار برای دکترها در بیمارستان اجباری کنن،که به عقیده ی من کار درسته....
فوژان دور حرف زدن افتاده بود و من هم سارا پا گوش بودم،اون حرفاش رو اینطوری دنبال کرد:
-این که میگن دکتر باید دردهای بیماراش رو بشناسه،به نظر من حرف ناقسیه،به عقیده ی من بیماران و دکترا باید همدیگه رو بشناسن،به خصوص وقتی که مسایل روانی و عاطفی در کار،برای همین هم دارم یک بند حرف میزنم تا اول خودمو به تو بشناسونم و بعد به مسایل تو برسیم.
حرفای فوژان مثل دکترهای دیگه نبود،دوستانه حرف میزد،شاید میخواست با حرفاش،منو آماده تر کنه تا هر درد و علتی دارم بدون رودرایسی بهش بگم،پرسیدم:
-چه لزومی داره که یه بیمار،سر از چم و خمّ زندگی دکترش در بیاره؟مگه برای آدمی مثل من،چه فرقی میکنه که دکتر روانکاوم،چه زندگی داشته؟
و برای اینکه مکالمه مون رو در این باره کوتاه کنم به حرفام اضافه کردم:
-برای من این مهمه که بفهمم دردم چیه،و چه جوری باهاش کنار بیام،دکترم چه وضع و حالی داشته و یا داره،اون قدرها برام اهمیت نداره.
-از یه جهت حرفت درسته،اگه آدم از یه عارضه ی فیزیکی درد بکشه،میتونه براش مهم نباشه که زندگی و سابقه ی دکترش چی،برای سرماخوردگی و انفلانزا و بیماریهای جسمی دیگه،اگر بیمار ندونه زندگی پزشک معالجش چطوریه،چندان مهم نیست،برای این جور بیماران فقط نسخه یی که دکترا میدن اهمیت داره.اما برزین منو نفرستاده تا زکام تو رو خوب کنم،منو فرستاده تا به بیماری عشق در این خونه،مانعی درست و حسابی بدم.
شاید ندونی دکترهای روانکاو در آلمان با کسان مختلفی سر کار دارن،عده یی از این دکترا میدونن اعتیاد چیه و معتاد رو باید چه جوری معالجه کرد.بعضیها تخصص شون،ایجاد اعتماد به نفس در ورشکسته هاس،و تخصص شون در اونه بیمارانی رو معالجه کنن که دچار اوهام هستند،خیالاتین...
بالاخره هر رونکاوی در رشته یی،مطالعه و حذاقت بیشتری داره.
سوالی که مطرح کردم،جوابی داشت که منو از این رو به اون رو کرد:
-خوب تخصص شما چیه؟به گمونم شما به روانکاوی بیمارانی میپردازین که خیالات برشون داشته؟
-نه من رونکاوی هستم که به بیماران یاد میدم چه جوری با عشق زندگی کنن،اونم بیمارانی که با مرگ فاصله یی ندارن،در یک قدمی شون مرگ ایستاده.
در اون لحظه این فکر به سرم زد:
-این برزین هم یه چیزیش میشه...من دکتری میخواستم که راهنمام باشه برای کنار اومدن با مشکل پونه،دکتری که تخصص داره با بیماران دم مرگ سر و کله بزنه و به زندگی امیدوارشون کنه،به چه کار من میاد؟...منی که در صحت و سلامتم...نکنه دارم با مرگ سه قاپ میاندازم،یا دارم یه قلّ دو قلّ بازی میکنم و خودم خبر ندارم؟
از این فکر به خنده افتادم.
فصل 35
***
یکی از خصوصیات فوژان این بود که فکر آدمو توی صورتش میخوند،درباره ی من هم از این خصوصیاتش استفاده کرد،بدون اینکه چیزی بگم،بدون اینکه فکرمو براش رو کنم،درصدد بر اومد که منو از اشتباه دربیاره و برام توضیح داد:
-هر کس دیگه یی هم جای تو بود،این فکر اشتباه رو درباره ی من و انتخاب برزین میکرد،اما به تو اطمینان میدم که برزین بهترین انتخابش این بود که یا منو پیشت بیاره یا کسی که در رشته ی مطالعاتی من تجربه داره.
و به خندیدم اشاره کرد:
-ببین شهلا وقتی صحبت از مرگ میاد،جوونا به خنده میفتن،چون خیال میکنن،طبیعتاً خیلی فرصت دارن تا سینه ی قبرستون بخوابن،در حالی که مرگ پیر و جوون نمیشناسه،همانطور که زندگی یه طرف آدم ایستاده،مرگ هم طرف دیگه ی آدم ایستاده،یعنی فاصله ی زندگی و مرگ رو خدا تعیین میکنه،اگه این فاصله رو آدم عاشقونه طی کنه،به خوشبختی میرسه و اگه نتونه این کار رو بکنه،یعنی عاشق زندگی کنه و با عشق بمیره،نهایت بدبختی شه،برزین
منو آورده پیشت تا هم عشق رو برات معنا کنم...هم زبان آلمانی یادت بدم.....اون از من خواسته عشق رو برات جوری معنا کنم که بهش ایمان پیدا کنی.
حرفای فوژان قشنگ بود،آدم خوشش میاومد کنارش بشینه و به حرفاش گوش بده،ولی هنوز هم حرفاش کاملا برام روشن نبود،گفتم:
-خانم دکتر،چطوری میشه که آدم از ته دل به مردی عشق داشته باشه،که اون عاشق یه زن دیگه س؟....من ناچارم برای اونکه محبت برزین رو بخرم بشم مثل پونه.
اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:
-اشتباهت در همینه.وظیفه یی که داری اول پونه شدنه و در عین حال بالاتر از پونه شدن....تو اگه بخوای فقط پونه بشی توی این زندگی زمین میخوری.
این قسمت حرفاش برام جالب بود،فوژان برام توضیح داد:
-بذار یه مثل برات بیارم،یه آهنگ و ترانه یی گٔل میکنه،خواننده ی اولش اسمی در میکنه،مشهور میشه،بعد دهها نفر میان همون انگ رو اجرا میکنن،ولی با همه ی هنر و قدرت صداشون،به پای خواننده ی اصلی و اولی نمیرسن.این حرفش نیازی به توضیح بیشتری نداشت.
در اون سالها بارها با چنین واقعه یی روبرو شده بودم،دیده بودم که خواننده یی یخش حسابی گرفته و بعدش هر کی اومده اون ترانه رو بخونه،به پاش نرسیده.نمونه ش آهنگ مرا ببوس گلنراقی،که در همون سالها خوانندههای زیادی خوندن ولی گلنراقی نشدن،در حالی که گلنراقی اصلا حرفه ی اصلیش خوانندگی نبود.
فوژان دنباله ی حرفش رو گرفت و گفت:
-تو اگه بخوای پونه بشی،زمین میخوری،خیلی که موفق بشی، میشی بدل پونه و بدل هیچ وقت به اصل نمیرسه،همانطور که گفتم تو باید بزرگ تر از پونه بشی،ازش جلو بزنی.
-مگه میشه چنین کاری رو کرد؟...پونه همه ی فکر و ذکر برزین،چطوری بگم حتی روح برزین رو مال خودش کرده.
با اون که دلم میخواست حرفای فوژان را باور کنم،فکر میکردم که برام مشکله که توی زندگی برزین،قد و قواره پونه رو پیدا کنم،همون شخصیتی رو به دست بیارم که پونه توی اون خونه و زندگی داشت.شب پیش،برای مدتی کوتاه،برزین از دنیای خیالش به در عمده بود،منِ واقعی رو شناخته بود،قبل از اینکه فوژان جواب سوالم رو بده،دو مرتبه به حرف در اومدم و براش تعریف کردم:
-دیشب،برای چند لحظه دکتر برزین متوجه شد که من شهلام نه پونه....واسه همینه که از شما دعوت کرده که بیاین و جایگاه روحیه منو توی زندگیش پیدا کنین.
باز اخماش توی هم رفت:
-این خیلی خطر ناکه...این احساس دوگانگی.یعنی یه زمون فکر کنه که پونه ی اصلی پیششه و یه وقت هم بفهمه اونی که باهاش زندگی میکنه پونه ی بدلیه..اگه درست عمل نکنی،این زندگی برات جهنم میشه،دچار سرگشتگی و بلاتکلیفی میشی،چون مجبوری با دو حس کاملا متفاوت متضادِ همسرت کنار بیای.
-منظورتون برام روشن نیست.
-خیلی طبیعی یه که برزین عشقش به پونه اصلی رو حفظ کنه و تا وقتی که تو براش پونه یی دوستت داشته باشه،ولی وقتی حس کنه که تو یه زن بدلی هستی،به نفرت دچار بشه،احساس عشق و نفرت رو در یه زمان داشتن زنگ خطریه برای زندگیت.
مسلمه هر انسانی از اینکه دوستش بدارن،لذت میبره،و از اینکه مورد تنفر واقع بشه رنج میبره.من تا اون وقت هر چی از برزین دیده بودم عشق بود،حتی تصور اینکه مورد نفرتش قرار بگیرم،و تصور اینکه حس کنه خود خواسته گول خورده و ازم بیزار بشه،منو تکون میداد،برام قبل پیش بینی بود که زندگی کردن با یه مرد دمدمی مزاج مشکل تر از اونی که بشه فکرش رو کرد.
مسائلی که منو به تعجب انداخته بود این بود که برزین دکتر بود و با این وجود از واقعیت فرار میکرد،در حالی که تا اون وقت من فکر میکردم دکترا واقع بینترین آدمها هستن،باور اینکه یه پزشک خیالاتی یا بهتر بگم رویایی بشه توی مغزم نمیگنجید،به فوژان گفتم:
-آخه مگه ممکنه یه دکتر تا این اندازه رویایی باشه؟تا این حد احساساتی باشه؟
تبسمی روی لباش جا خوش کرد:
-دکترها هم انسانن...عاطفه و احساس دارن،میخوای چند تا دکتر نشونت بدم که شاعرن؟میخوای چند تا دکتر نشونت بدم که معتادان؟من از ادبیات فارسی چیز زیادی نمیدونم،اما شنیدم بهترین نمایشنامه نویسای ایران الکلیه.هم دکتره و هم الکلی.تازه دو تا هم مطب در،یکی پائین شهر تهرون برای بی بظاعتا،و یکی هم بالای تهران برای مردم پولدار،چند تا دکتر نشونت بدم که با موسیقی اشنان و گاهی آهنگهایی میسازن که آهنگ سازهای حرفی هم نمیتونن بسازن.
این حرفها رو فوژان،یه نفس گفته بود،برای همین هم نفسی چاق کرد و دنباله ی حرفاشو گرفت:
- مطمئن نیستم انجمن اِ اِ به ایران آمده باشه،این گروه در همه شهرهای اروپا و آمریکا فعالیت دارن تا الکلیها رو نجات بدن،هیچ میدونی موسسین این انجمن کیها بودن؟
و خودش به این سوالش جواب داد:
-دو دکتر الکلی به اسمهای بیل و باب....دکترهایی که وقتی پول نداشتن برای خودشون الکل بخرن،واکس مایع میخوردن.به خیال اینکه شاید قدری الکل داشته باشه.اما همونا تونستم هم خودشونو نجات بدن و هم انجمنی به وجود بیارن که شاید تا حالا میلیونها نفر رو از دام اعتیاد نجات دادن.
فوژان مطالبی عنوان کرد که برام جالب بود و تازگی داشت،ولی دوای دردم چنین حرفایی نبود،رودروایسی رو کنار گذشتم و پرسیدم:
-همه ی فرمایشاتون متینه،اما من هنوز نفهمیدم که باید چی کار کنم.
-کاری که من بهت توصیه میکنم،اگر انجام بدی شخصیت واقعی خودت رو پیدا میکنی.
-آخه چه جوری؟
همون طور که من صراحت به خرج داده بودم،فوژان هم ملاحظه کاری را کنار گذاشته:
-توی این زندگی فقط میتونی با عاشق پونه شدن،موفق بشی.
از جوابش سرم صوت کشید،صداش توی گوشم زنگ زد،اما فقط یه زنگ نبود که توی گوشم صدا میکرد،صدای دو زنگ بود،یکی زنگ صدای فوژان،و دیگه صدای زنگ در ساختمان.بی اختیار نگاهم رفت به طرف ساعت عتیقهای که روی دیوار سالن بود.
ساعت یک و بیست دقیقه را نشان میداد،یعنی بیشتر از یک ساعت از ظهر گذشته بود،وقت اومدن برزین بود.
یه باره به یاد کتابخونه افتادم و یه عالمه عکسی که روی میزش پخش و پلا بود.سلیمه با شنیدن صدای زنگ از آشپزخانه بیرون آمد و در حالی که به طرف در میرفت،گفت:
-حتما آقا اومده.
حسابی حول برام داشته بود،دلم شور میزد،پیش خودم فکر کردم:
-اگه برزین سری به کتابخانه بزنه چی؟چه فکری درباره ی من میکنه ؟
اگه از من بپرسه که چرا عکسها رو روی میز ولو کردم بهش چه جوابی بدم؟بازم فوژان متوجه تغییر حالم شد،انقدر هل کرده بودم که اگر فوژان دکتر هم نبود،روانکاو هم نبود متوجه میشد.حال خودمو نمیفهمیدم که صدای فوژان منو به خود آورد:
-چه خبرته شهلا؟.....چرا دست و پاتو گم کردی؟
تقریبا با التماس ازش خواستم:
-دستم به دامنت خانم دکتر،یه نوع فوضولی یا کنجکاوی منو واداشته بود که عکسهای زندگی قبلی برزین رو توی کتابخانه پیدا کنم و به گذشته هاش سرک بکشم.
-نترس...آروم باش و....
فوژان،فرصت این که حرفشو کامل کنه پیدا نکرد،چون که اول برزین اومد توی ساختمان و پشت سرش سلیمه.
******
برخورد برزین و فوژان،مثل برخورد یه خواهر و برادر صمیمی بود،توی غربت،احساس مهاجرین نسبت به هم خیلی لطیف میشه.غربت ایرانی هارو به هم مهربون تر میکنه،چی دارم میگم؟ایرانیها اصلان مهربون و غربت این مهربونی رو چندین برابر میکنه.
من خیلی واضح میدیدم همین که نگاه شوهرم و فوژان به یک دیگه افتاد،خوشحالی توی چشماشون برق زد،انگار که عزیزترین کساشون رو دیده بودن.سلام و احوال پرسی شون،خیلی صمیمانه بود،و از اون صمیمانه تر گله هاشون.
برزین با لحن ملایم و مهربونش گفت:
-چه عجب فوژان،چشممون به جمالت روشن شد،حتما باید کارت دعوت برات بفرستن تا بیای.
-از این حرفا نزن برزین،اونوقت که باید کارت دعوت میفرستادی منو از قلم انداختی،گذشته از این ها،همین خونه ت هم درست شده بود اینهو مغازههای تعطیل،همیشه ی خدا چراغش خاموش بود.
برزین،حق رو به فوژان داد:
-در مورد عروسی حق با توی،اصلا حال و روزم رو نمیفهمیدم،انقدر سرم شلوغ بود که خیلی از عزیزانم از قلم افتادن.
توی دستای برزین یه پاکت بود و چند تا آلبوم،رفتم به پیشوازش،هم برای اون که روزبخیری بگم و هم برای اونکه کمکش کنم و آلبومها را از دستش بگیرم،برزین ضمن جواب دادن به من،پیشونیم رو بوسید و باز با فوژان مشغول حرف زدن شد:
-تازه تو که غریبه نبودی،برام مثل یه خواهر بزرگتر میمونی.خودت باید میومدی،فرستادن کارت برای خواهر داماد که معنا نداره.
آلبوم و پاکت عکسها را از دست برزین گرفتم و اومدم کنار فوژان نشستم.
فوژان به برزین گفت:
-در هر صورت این دلخوری رو باید از دلم در بیاری....آخه ناا سلامتی به قول تو،من خواهر بزرگ دامادم،باید قبل از عروس،ازم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)