صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 57

موضوع: ارثیه های عاطفی | عشرت دوانی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    240-242
    نداشت ؛ اما یاد گرفته بودن که خاموش نمونن و هی مزخرف پشت سر هم ردیف کنن . زینب خانم با حرفی که زد ، به کلی حال و هوای بحث رو عوض کرد :»
    خدا از دهنتون بشنفه ... اصلا ما رو چی به سیاست ، ما نه سر پیازیم نه ته پیاز ؛ اگر به شوهرم ایراد میگیرم که چرا میخواد دوستای سیاسی اش رو دعوت کنه و عروسی دو تا جوون مثل دسته گل رو ، عقب بیندازه ، برای اونه که دلم میسوزه .
    « و کاملا منو ، طرف صحبتش قرار داد :»
    از تو میپرسم ، اگه آقای ذکایی نیاد عروسیتون ، آسمون به زمین می آد ؟
    « هر جوابی که به این سوال میدادم ، به یکی بر میخورد ، یا به آقای فکری یا زینب خانم ، ناچار سرمو انداختم پایین و سکوت کردم ، مادرم به دادم رسید و با خنده گفت :»
    خدا خفه ات نکنه زینب خانم ! ... ببین چه جوری دخترمو خجالت دادی ! این سوالت به معنای اینه که از یه عروس بپرسی ، دلت برای شوهر کردن لک زده یا نه ؟ ببین صورتش چه گل انداخته !
    « دیدم اگه بیشتر اون جا بمونم ، رسوا میشم ، چون که نه خجالتی به سراغم اومده بود و نه صورتم سرخ شده بود ؛ دیگه خونه ماریا ، برای من موندن نداشت . به خودم فهموندم :»
    به تو چه دختر ! این جا موندی که چی بشه ؟ یکی زینب بگه و یکی بابات ؟ یکی آقای فکری بگه و یکی مامانت ؟ ... بزن برو یه جای خلوت ، به آپارتمانت برگرد ، موسیقی گوش کن ، اگه حوصله موسیقی رو نداشتی یه کتابی دستت بگیر بخون ... بالاخره این کارا از موندن میون این آدمایی که خودشون نمیدونن چی میگن و چی میکنن بهتره ... موندی وسط و داری بی خودی سرت رو درد می آری . بلند شو دختر بذار هر تصمیمی که میگیرن بگیرن ، از اولش هم تو ، کاره ایی نبودی ، خودشون میبریدن و خودشون میدوختن ... فکر میکنی اگه این جا نمونی ، کارای این خونه تموم نمیشه ... نه جونم ! این خرده کاریا ، چیزی نیس ... برو و اینارو به حال خودشون بذار .
    « اومدم از جام تکون بخورم که آقای فکری با دستش بهم اشاره کرد که بنشین . اون وقت دهنش رو باز کرد و گفت :»
    اگه برای اومدن آقای ذکایی صبر کنیم ، مگه چن روز توفیر میکنه ؟
    « و خودش جواب خودشو داد :»
    همه اش سه چار روز ... اگه آقای ذکایی شب شنبه راه بیفته ، یه شنبه میتونیم بساط عروسی رو راه بیندازیم ، فوقش اینه که آقای ذکایی یه روز دوشنبه رو هم مرخصی بگیره و با خانوادش پیش ما باشه و بعد برگرده سر خونه و زندگیش و ...
    « زینب خانم ، میون حرفای شوهرش دوید :»
    اگه قراره آقای ذکایی یه روز مرخصی بگیره ، چرا قبل از تعطیلات آخر هفته نگیره ؟ زبونم لال ، اونو که هنوز رو به قبله نخوابوندن !
    « زینب خانم ، هنوز این کلمات رو توی دهنش داشت ، که تلفن خونه ماریا به صدا در اومد ، آقای فکری ، قبل از همه گوشی رو برداشت ، صدای جنجال ، صدای زاری و صدای گریه از گوشی تلفن بیرون میزد ، آقای فکری در یه لحظه زیر و رو شده بود و با لحنی غمناک میپرسید :»
    چی ؟ ... کی این اتفاق افتاده ؟ ... آقای ذکایی که چیزیش نبود . سُرو مُرو گنده میگشت ... همچین بی هوا ، بی هیچ مریضی رفت ؟! ...
    « و گوشی تلفن از دستش افتاد پایین ، توی چشمای اون مرد مهربون ، اشک جمع شده بود . »
    « 24 »
    « یه دفعه به مغزم اومد که موردی پیش اومده برای عقب افتادن عروسی من و برزین ، خبر مرگ آقای ذکایی اگه آقای فکری رو غصه دار کرد ، تاثیری روی من نداشت ، من میدونستم آدمیزاد یه روز به دنیا میاد و یه روز از دنیا میره ؛ خب آقای ذکایی رفته بود ؛ مردی مرده بود که من ندیده و نمیشناختمش ، در نتیجه خیلی هم طبیعی بود که بدون هیچ عکس العملی تحملش کنم ، فقط حدس میزدم که ذکایی نباید جوون باشه که آدم دلش برای جوونمرگیش بسوزه ، دوست آقای فکری بود ، پس باید یا هم سن و سال فکری باشه ، یا فوقش سه چهار سال جوون تر یا پیر تر ؛ در هر صورت به خودم قبولونده بودم که آقای ذکایی ، وقت مرگش بوده ، آدم شصت هفتاد ساله ، به واقعیت مرگ از جوونا نزدیکتره ، یا امروز میمیره یا فردا .
    به غیر از این من یه باور دیگه هم داشتم و اون عمر مفید بود ، آدمی که بتونه فعالیت بکنه ، خودشو جمع و جور بکنه ، تو جاش نیفته و اطرافیاشو وادار نکنه که زیر بازوشو بگیرن و ببرنش توالت ، یا براش لگن بیارن توی رختخواب ، اگه صد سال هم عمر بکنه ، اشکال نداره ، اما همین که آدم وصله رختخواب شد ، زمینگیر شد ، نه خودش ...
    پایان صفحه 249


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    244 - 253

    از زنده موندن، کیف میبره، نه میذاره اطرافیانش معنای خوشی زندگی رو بفهمن.

    غصه توی صورت آقای فکری بیداد میکرد، توی فکر فرو رفته بود، فکرایی که مسلما در شادی و خوشی رو نداشتند، اما برای من مهم نبود که ذکایی زنده بمونه یا بمیر، مورد و زنده اش، برام یکی بود و این فکر رو در من به وجود آورد.:
    - ذکایی مرد؟!!... خوب خدا رحمتش کنه، بالاخره عروسی من و برزین عقب میافته و ما وقت بیشتری پیدا میکنیم همدیگرو بشناسیم، خودمون و برای یک دیگه رو کنیم.
    این فکرم دوامی پیدا نکرد، چون که آقای فکری به حرف دراومد.
    - با مردن ذکایی ، ناچاریم چند وقتی از فکر عروسی بیرون بیایم.
    توی دلم گفتم:
    - قربون دهنت آقای فکری ... این جوری خیلی بهتره...
    اما هنوز فکرم، آخر و عاقبتی پیدا نکرده بودند که زینب خانوم به شوهرش توپید:
    - چی چی رو از فکر عروسی بیایم بیرون،.... اون همه خرج کردیم و اومدیم اینجا، از بلیت هواپیما بگیر و سوغاتیها تا خرجی دیگه.... اگه قرار باشه تا یکی از دوستانت مورد عروسی پسرمون و این دخترو عقب بندازیم کارمون تا عبد سر نمیگیره. تویی و یه فوج دوستای دم مرگ، حالا نوبت زکیی شدم فردا نوبت بکیی میشه و چه میدونم پس فردا نوبت یکی دیگه.
    او حرفاشو به این دلیل تکمیل کرد:
    - اصلا از کجا معلوم که فردا کی مردست و کی زنده؟ ... شاید همون طور که ناغافل مرگ به سراغ زکیی اومد، سروقت من و تو هم بیا؟.. یعنی تو میخی آرزوی دیدن پسرت توی لباس دومدی و به گور ببری؟
    - من قبلان پسرمو توی لباس دومدی دیدم...
    این جواب رو در نهیات سردی آقای فکری به زنش داد. باز زینب خانوم از کوره در رفت:
    - خوب من هم برزین رو توی لباس دومدی دیدم اما اون عروسی عاقبت به خیر نشد. راستش و بخوای همش هم تقصیر تو بود بسکی از این مهمونی چاپی و حزبی دعوت کرده بودی... مهمونایی که دین و ایمون حسابی ندارند.
    حرفای زینب خانوم، نه تنها به فکری بلکه به پدر مادر من هم برخورد، مادرم محترمانه گوشی را داد دستش:
    - زینب خانوم هرچی که میخوای میگی و ما هم ساکت میمونیم، یادت نره من و شوهرم هم حزبی بودیم ها
    - دخلین ور؟!!... کسی که نمیخواد تو رو بستون!! ما خواستگار دخترت هستیم. دخترت چه دخلی به تو داره؟
    - اگر برزین و بابام پدرمیونی نمیکردند، هیچ بعید نبود که مادرم با زینب خانوم به جون هم بیفتند. ماریا هم خودشو انداخت وسعت و جرو بحثشون و گفت:
    - هرچیزی باید جای خودشو داشته باشه... عروسی جای خود... بهتره یه تماس دیگه با خانواده ذکایی بگیریم ببینیم چه برنامیی دارن.
    و روشو به آقای فکری کرد:
    - یه تلفن دیگه بزن... شاید تونستیم برناممون رو جوری بچینیم که هم عروسی این دو تا جون سر بگیر و هم توی مراسم عزاداری شرکت کنیم.

    آقای فکری روی ماریا را زمین نینداخت و باز تلفن را به دست گرفت تا به خانواده زکیی زنگ بزنه، تا تماس بین مونیخ و روسکیلده برقرار بشه، به گمونم یه دقیقه یی طول کشید. باز صدای گریه و زری از گوشی تلفن بیرون میزد، اما پیدا بود که این دفعه آقای فکری داره با کسی دیگه حرف میزنه، با یه ادمی که ضمن عزادار بودن منطقشو از دست نداده بود.
    صحبت تلفنی آقای فکری با اون طرف خط، این دفعه خیلی طولانی بود یا حداقل به نظرمون این طور اومد، یکی این میگفت یکی آقای فکری یه نزاری آقای فکری میداد و یه نزاری اون طرف خط تلفن.
    با اون که از صحبتهاشون فهمید بودیم که قضیه از چه قراره یا بهتر بگم حدس میزدیم که چه تصمیمی گرفته شده، بازم دلمون میخواس از دهان آقای فکری بشنویم و توی من زینب خانوم از همه بی تقات تر بود هنوز فکری گوشی رو درست و حسابی روی تلفن نگذشته بود که زینب خانوم پرسید:
    - خوب چه شد؟ خانواده ذکایی چه تصمیمی دارن؟
    آقای فکری مثل کسی که مصیبت را باور کرده باشد و تحمل مصیبت برایش آسون شده جواب داد:
    - فعلا که خانواده ذکایی دارن توی سرو کل خودشون میزنن. حق هم دارن، بزرگ خانوادشون و از دست دادن، اونم بدون هیچ مریضی و بدون هیچ دردی. شب خوابید و صبح بیدار نشده. این جور مرگها نسیب هر کسی نمیشه، ادم باید خیلی خشبخت باشه که توی خواب و بیخبری کس امرش پر بشه،
    -اینها که نشد جواب حرف من؟.. پرسیدم خانواده ذکایی چه برنامیی برای میتشون چیندن؟

    این سوال رو زینت خانوم کرد از تعارض حرف زدنش فهمیدم که اون با زنای عامی فرقی نداره، چیدن رو چیندن میگه! شاید اگه دقت میکردم از این گافها توی حرفش کم نبود. ولی اون زمان وقتش نبود که مولا لغتی بشم و از حرف زدن کسی ایراد بگیرم، با کلمات درست را بکرد بردن یادش بدم. ما مسائل مهمتری در بربرمون دشتوم. آقای فکری در جواب زنش گفت:
    - این جوری که دارن میگن، یعنی خواهر زده ذکایی میگه، میخوان جسد رو بفرستن طهرون و همونجا براش یه ختم درست حسابی بیگیرن... فکر میکنم همین امشب یا فردا صبح با اولین پرواز این کار رو بکنن.
    زن آقای فکری این کار را تایید کرد:
    - درستش هم همینه، خدا بیامرز توی غربت کسی رو نداره فوقش چند تا دوست و آشنا توی اروپن... اما همه فاک و فامیلش تهرونن... میتونن هرچند وقت یه سریع بهش بزنن... آبی روی سنگ قبرش بریزن. فاتحهای براش بخونن.
    و روش رو بطرف مادرم کرد و ادامه داد:
    - نمیدونین موردها از این که کسی بهشون سر بزنه و براشون فاتحه بخونه م حلوا یا خرما خیرت کنه چقدر خوشحال میشند.
    انگار نه انگار که همین زن بود که چند دقیقه پیش میخواست با مادرم در بیفته. به همین زودی همه چیز فراموشش شده بود. از این حالتش خوشم آمد، این حالت زینب خانوم نشون میداد که چیزی توی دلش نیست و فقط گاز زبون داره و گاهی آدمو نیش میزنه، از طرف دیگه خوشحال شدم که اگه با برزین عروسی کنم با مادر شهر توی یک خونه که هیچی حتا توی یه شهر یا کشور نیستم.
    زینب خانوم دنبال حرفاشو گرفت:

    - خوب شکر خدا که برنامه همون سر جاشه... من موقع نماز یه فتحای هم بره آقای ذکایی میفرستم.
    بعد سر شوهرش آقای فکری منت گذشت:
    - این کار رو برای تو میکنم وگرنه میدونم آقای ذکائی حمصهین دین و ایمونی نداشت،
    بحث درباره مرگ آقای ذکائی کوتاه شد. دوباره پای بساط عروسی رو راه انداختن به میون کشیده شد. دیگه آقای ذکائی وجود خارجی نداشت که بزرگترا برای حضورش در جشن برنامه رو پایین بالا کنن و عروسی رو جلو و عقب بندازن. هر کس ماموریتی رو به عهد گرفت تا هرچه زودتر من و برزین، رسما زن و شوهر بشیم.


    ************************************************** ************************************************** **********************************************

    استیو و برزین، چند سالن پذیرایی رو دیده بودن که امکانات کافی برای برگزاری جشنها داشت. از میون همه اون سالن ها، من رستوران جمالی رو انتخاب کردم، رستورانی که اعه ایرانی ، وسعت پارک مرین پلاتز دایر کرده بود.

    می گفتن آقای جمالی وقتی که طهرون بود دختر خونه داشت، اما همین که میبینی ، خفقان توی کشور زیاد شده، دست زانو بچه حشو میگیره و میاند به مونیخ تا جایی زندگی کنن که حداقل از طرف ساواکیها و ساواکی نماها دا امون بموند.
    آقای جمالی، اصلت آذری بود، با اون که سالها توی طهرون و آلمان زندگی کرده بود، هنوز لهجش رو حفظ کرده بود، با مشتریا با لهجه آذری حرف میزد و با خانوادش به زبان آذری.
    ازون جایی که عدم صاحب ابتکاری بود و از او آذریهای صاف و ساده و درستکار، خیلی زود تونسته بود مؤفق بشه. او و خنوم جمالی دست به دست هم داده بودند و وسط پارک مرین پلاتز یه رستوران دایر کرده بودن، اول ها، مشتریهاشون فقط ایرانیها بودند، و یا کسانی که میخواستند توی پارک قدمی بزنن و شکمشون و با یه ساندویچ ممهون کنن ولی خیلی زود مشتریی پری و پا قرص و دائمی پیدا کردن.
    حقیقتشو بخواین، دست پخت خنوم جمالی مثل دست پخت اغلب زنای آذری طعم داشت. هر غذایی که میپخت خوشمزه بود، به خصوص کوفت تبریزی هاش که واقعا حرف نداشت. من به مهارت آشپزی کهنوم جمالی در شب عروسیم پی بردم، یه کوفت تبریزیهایی میپخت قد یه توپ فوتبال.
    اون میاومد، مرقهیی کوچک رو توی روغن زیتون، زعفرون و گرد لیمو مانی میخبوند، بعد شکم مرغ رو خالی میکرد، وسطشون علی بخارا، تخم مرگه آب پزه، سیب زمینی برشته میریخت. وقتی که مرغ خوب پخته میشدن، یه لای برنج قاطی شده با انواع سبزیها دورشون میپخت، و برای اون که کوفتها و نرن، او نرو توی جورن پلاستیکی زنونه قرار میداد و میزشت توی دیگ پر آب و پر ملات، وقتی که کوفت ها، خوب پخته میشد و آب توی دیگ ، خوب قوام میگرفت، با ظرافت خاصی جوراب پلاستیکی رو از دور کوفتها جدا میکرد، به طوری که کمترین لطمه یی به خود کوفتها وارد نیاد.
    وقتی که من این رستوران رو برای محل برگزاری عروسیم پسندیدم برزین گفت:
    راستی که عروسی جالبی میشه، مهمونا موقع شم میبینن به جای غذاهای جورواجور، سر میزشون یه ظرف کوفتس به اندازه یه توپ فوتبال و چند کس برای تیرید آب گوشت اون کوفت!
    مادرم هم این کار رو ابتکار دونست:

    - علاوه بر این توی این پارک، انقدر گٔل و گیاه و جاهای قشنگ هست که میتونن چندین عکس، در حالتهای مختلف بگیرن از منضرهی مختلف.
    برزین شوخیش گٔل کرد:
    - یون عکسها رو آلبوم میکنن و بعد برای این که به مردم پوز بدیم، روی سر شمیلا یه ضبدر میزنیم.
    بدون اون که معنای حرفشو گرفته باشم به خواند افتادم و گفتم:
    - در عکسهای دو نفر عروس و دوماد ، معلومه که کی عروس کی دوماد.
    تا اون موقع اصلا فکرش رو نمیکردم که برزین اهل شوخی باشه و گاهی توی حرفش ظرافتی به خرج بده که دل آدم و از خوشحالی لبریز کنه، برزین باز هم به حرف اومد و علت این که اون ضربدر بالای سر من در عکسها ضروری گفت:
    - دختر، توی پارک اون همه گٔل هس که همه گیج میشن، اگه توی عکسها روی سرت ضربدر نباشه اونایی که آلبوم خانوادگیمون و نگاه میکنن از کجا تشخیص بدن چه گلی عروس خانواده فکری شده؟...
    این حرفش به قول پدرم یه " کمپلیمان " کامل بود ، یه تعریف و تعبیر شاعران، بدون رودرواسی بگم حرف برزین هرچی که بود به دلم نشس.

    فصل 25
    یادم میاد وقتی که دبیرستان بودم، نامزد یکی از دوستم در کتابی که بهش حدی داده بود، نوشته بود: توی دنیا دو چیز رو خیلی دوست درم/ تورو و گٔلها ر/ گلهارو برای ت/ تو رو برای خدم/
    از این جمله قصر و شاعرونه خیلی خوشم اومده بود و به خودم گفت بودم خوش بحال این دختر که نامزدش انقدر با احساس. حالا میدیدم که احساس برزین اگه از یون مرد زیباتر نباشه کمتر نیست.
    راستشو بخواین میدونستم برزین اهل شعر و ادبیات، اینو من از همون شبو فهمیدم که با هم رفته بودیم پارک انگلش گاردن، اما اصلا انتظارش رو نداشتم که خودش این غار، احساسات لطیف داشته باشه.
    وقتی که این حرفو ازش شنیدم، با مهربونی نگاش کردم اما هیچ نگفتم، لازم هم نبود که چیزی بگم، چشم توی سکوت داد میزد:
    - بگو برزین!... باز هم از این حرفا بزن.
    عجیب نه؟ داد زدن توی سکوت مگه ممکن؟ آره، جواب من آره س. بعضی وقتها توی سکوت میشه داد زد، فریاد کشید حرف دلم رو زد، حرفی که زبون عدم نمیتونه بگه... خجالت، غرور یا هر اسم دیگه یی میخواین میتونین روش بذارین، من میشن که عدم حرف دلشو راحت بگه.
    حل عجیبی بهم دست داده بود، شده بودم مثل دیوونه ها، دلم میخواس که بازم از این جور حرفا بشنوا، ولی این حرفها ادامه پیدا نکرد، اگه من و برزین تنها بودیم مسلما یه جوری وادارش میکردم که کوتاه نیاد و باز از این حرفا بزنه، ولی ما توی خونه ماریا بودیم و چند جفت چشم مارو میپیید.
    بابام بعد از اون که حرفای برزین رو کمپلیمن خوند، یه اغراق شاعرونه دونس و به شوخی پرسید:
    - ببینم برزین، از این حرفا فقط به دختا من میگی یا به هر دختری که میرسی از این رند بعضیا در میاری؟
    هیچ از این شوخی پدرم، خوشم نیومد، توی دلم بهش ایراد گرفتم: چه بیمزه، این چه تعارض شوخی کردن، نه به یون تریفیی که در یکی دو روز اول اومدنم به آلمان از پاکی برزین میکردین نه به حالا که اونا با حرفاتون تا حد یه مرد هوس باز و چشمچرون پایین میارین.
    همه اونایی که خونه ماریا بودن، به این حرف خندیدن، به جز من و برزین. من توی لب بودم و برزین، ابروهشو گر انداخته بود. دلم میخواست که این بحث و شوخی همین جا تموم میشد اما پدرم ولن کن نبود:
    - جون من راستشو بگو برزین.... از این کمپلیمانها تا حالا تحویل چند زن و دختر دادی؟
    آقای فکری به دفاع از پسرش پرداخت:
    - پسرم پاک تر از اون که با همه دخترا و زنا از این حرفا بزنه.. اون چون شمیلا رو دوس داره این حرفو بهش گفت.
    داشت از این حرف دلم خنک میشد که برزین به زبون آورد وای کاش که به زبون نمیآورد و نمیگفت:
    - اگه منظورتون به همین جمله هس به کسی نگفتم، اما اگه منظورتون حرفای اشقونس باید بگم قبلان به یه زن دیگه هم گفتم.... منظورم پونه س.
    اگه برزین اسم پونه رو هم نمیآورد باز برای هممون قابل فهم بود که منظورش پونس. از حل خوشی که داشتم اومدم بیرون... بازم واقعیتها جلوی چشمم راه افتادن بازم اسبم خط خطی شد. بازم داغون شدم و این فکری که به سرم اومد داغون ترم کرد:
    اگه پونه زنده بود همه این حرفای عاشقونه مال یون میشد. اگه پونه زنده بود، حالا من آلمان نبودم و برای عروسی من کسی برنامه نمیچید. پس اگه من چیزی دارم از صادق سر یه مردس. از صادق سر پونه یی که جسمش توی کفن پوسید بود ولی عشقش توی دلم برزین زندس.
    از خودم بدم اومده بود، احساس تحقیر میکردم، اگه خواست خدا نبود اگه هنرنمایی خلقت نبود و من به پونه شعبهتهایی نداشتم ، حتما از عشق برزین محروم میشودم.
    انگاری همه فکرم توی صورتم پخش شده بود، جا خوش کرده بود، شاید هم اگه دختر دیگه یی هم به جای من بود، چنان حالی پیدا میکرد. از خودش بیخود میشد، فکرش رو بکنین، دختری در آستانه ازدواج، در اول زندگی با یه مرد قرار گذاشتن، از دهان اون مرد بشنوه که قبلان به گوش زنی دیگه حرفای عاشقونه خونده، قربون صدقش رفته.
    اگه اشتباه نکرده باشم، همه کسایی که یون جا بودن فهمیدن چه




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 264 تا 272
    _ ناتالی می گه اول باید زنایی رو آرایش کنه که پیش ما اومدن.
    « حق رو به ناتالی دادم»
    _ خب راست میگه مامان... می خواستین قبلا ازش وقت بگیرین.
    _ با اون همه کاری که داشتیم، هوش و حواسی برامون نمونده بود تا ناتالی همه مشتریاشو راه بندازه می شه ساعت هشت و نه شب.
    _ تو مونیخ که ارایشگاه زنونه کم نیس، پاشو بریم یه جای دیگه.
    « مادرم با بی حوصلگی گفت: »
    _ هر جا که بریم وضع کم و بیش همینه، تازه اونا کارشون به پای ناتالی نمی رسه ... اما آرایشگاه دیول از همه جا شلوغ تره ... آخه مردم مونیخ می گن هر عروسی که زیر دست ناتالی بشینه هم خوب آرایش میشه و هم خوشبخت میشه ... از بس که این زن خوش دسته!
    « برام جالب بود که آلمانی ها هم به این چیزا اعتقاد داشته باشن. گفتم:
    _ این خوش دسته، اون بد دسته، این شگون داره، اون شگون نداره، همه اش حرف مفته! مگه آلمانی هام به این چیز ها اعتقاد دارن؟
    _ بیشتر از اونی که فکرش و بکنی... مگه توی خیابونا ندیدی که سر در بعضی از خونه ها نعل اسب چسبوندن.
    « قبلا متوجه نعل اسب ها شده بودم و می خواستم علتش رو از دور و بری هام بپرسم که چرا از هر سه چار خونه، سر در یکییشون نعل اسب چسبوندن؟ ... حالا وقتش رسیده بود که چنین سوالی از مادرم بکنم.»
    _ راستی معنای این کارشون چیه؟
    « مادرم در جواب گفت: »
    _ غربیا اعتقاد دارن که وقتی نعل اسبی سر در خونه شون باشه، بدبختی به سراغشون نمی آد.
    « خنده ام گرفت از این فکر باطل و گفتم: »
    _ اگه قراره بدبختی از نعل اسب بترسه بهتر بود که خود اسب و می چسبوندن سر در خونه شون تا خیالشون کاملا راحت بشه، هر چی باشه هر اسبی چهار تا نعل داره.
    « مادرم حوصله یکی به دو کردن با من و نداشت»
    _ تو این جور وقتی شوخیت گرفته! ... منو بگو که دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
    _ آ[ه چه لزومی داره که هول بشی ... خب، اون قدر صبر می کنیم تا نوبتمون بشه...
    « خونسردی من، به مامانم اثر کرد، آرومش کرد و گفت:»
    _ آخه بده مهمونا منتظر بمونن... اونم به چه علتی؟ ... به خاطر این که عروس هنوز آرایشش تموم نشده ... نمی ترسی اگه به موقع جشن نرسی یه دختر دیگه جات بشینه، دستشو بذاره دست داماد؟ ... اون هم این دخترای آلمانی که برای مردا له له می زنن.
    « بازم با خونسردی گفتم:»
    _ هر کسی دلش خواست جای عروس بشینه، بشینه. من حرفی ندارم، مگر برزین تحفه اس؟ مطمئن باش مامان، رو دستتون نمی مونم، اگه برزین نشد، یه خر دیگه!
    « شوخی و جدی. من و مامانم سرمون رو به حرف گرم کردیم، نزدیکای ساعت هفت بعد از ظهر بود که نوبت به من رسید، ناتالی مادرمو خطاب کردو یه چیزایی بهش گفت که من حدس زدم داره می گه: بیاین ... حالا نوبت شماس . حدسم غلط هم نبود.»
    « مادرم با آرنجش زد به پهلوم و گفت:»
    _ بلن شو!... بسه لیچار بافی.
    « از جام بلن شدم و رفتم و نشستم روی صندلی مخصوص آرایش و در همون حال به مادرم گفتم:»
    _ به ناتالی بگو لازم نیس زیاد با موهام ور بره و پوششون بده.
    _ ناتالی کارشو بهتر از تو بلده، می دونه چه آرایشی به چه صورتی میاد.
    « واقعا هم همینطور بود، اون کار زیادی به موهای صاف و بلندم نداشت، اونا رو شونه زد و خرمن وار روی بازوهام انداخت، بعد یه گل سر سفید وسطای سرم به موهام چسبوند و با اسپری تافت، کاری کرد که موهام چسبناک بشه و بدون اون که معلوم بشه بهم بچسبه تا اگه بادی تو خیابون زد، موهام پریشون نشه، بعد موهای بی رنگی که مثل کرک روی بناگوشم بود رو از صورتم جدا کرد، کارش به قدری سریع انجام می داد که من متحیر شده بودم، تازه از یه چیز دیگه هم تعجب می کردم و اون سر پا ایستادن ناتالی بود با اون وزن سنگینش. توی اون چن ساعتی که ما توی آرایشگاه دیول بودیم، یه دیقه هم ناتالی ننشسته بود. خودمو به جاش گذاشتم، دیدم با اون که وزن بدنم نصف وزن ناتالی هم کمتره نمی تونم این همه ساعت سر پا باشم.
    تا اون موقع من، زیر ابروهام روب ر نمی داشتم. فقط گاهی که شیطون به جلدم می رفت بفهمی نفهمی چند تا ابروها رو که بی جا روییده بودن، ور می داشتم. ناتالی ابروهامو تناسب دادف ابروهام شدن مثل دو تا کمون باریک اما انگاری دلش نیومد وسط ابروهام و برداره گذاشت دو لنگه ابروم با یه خط باریک بهم چسبیده بمونن. بعدش یه روژ ملایمی به صورتم زد. بالای چشمام سایه صورتی رنگی انداخت و ماتیکی بهمون رنگ به لبام زد.
    می شه گفت کار زیادی روی سر و صورتم انجام نداد، ولی وقتی که توی آینه مقابلم خودمو ورانداز کردم از خودم خوشم اومد.
    _ به! دختر تو به این خوشگلی بودی و خبر نداشتی؟
    « این حرفو توی دلم به خودم گفتم، یه حالت خاصی بهم دست داده بود، من کتابای روانشناسی کم نخونده بودم، یه چیزایی درباره خودشیفتگی می دونستم، اگه بخوام دورغ نگم باید اعتراف کنم که اون وقت به این مرحله رسیده بودم.
    باز ناتالی یه چیزایی گفت که مادرم از جاش بلند شد و اومد طرفم و منو حسابی برانداز کرد، از این گوشه و از اون گوشه زاویه دیدش رو چند بار تغییر داد و چون نتونست عیب و ایرادی پیدا کنه، لبخندی زد و به آلمانی از ناتالی تشکر کرد.
    وقتی از جام بلند شدم دیدم مامانم داره از توی کیفش چند اسکناس رنگ و وارنگ در می آره و با خنده یه چیزایی به ناتالی بلغور می کنه انگاری داشتن با هم چونه می زدن، شنیده بودم که فرنگی ها اهل چونه زدن نیستن، اما اون وقت با چشمای خودم می دیدم که اون چه شنیده بودم واقعیت نداره.
    مادرم پس از اینکه چند کلمه یی با ناتالی حرف زد باز کیفش رو باز کرد و چند اسکناس دیگه در آورد و بهش داد و به من گفت:
    _ بریم.
    _ به طرف در خروجی آرایشگاه به راه افتادم که صدای مامانم بلند شد.
    _ کجا داری می ری دختر ... بریم توی این اتاق.
    « و با دستش به در یه اتاق اشاره کرد و ادامه داد:»
    _ فکر کردی همین که دو تا تار ابروت رو برداشتی و یه رنگی به گونه هات زدن کار تمومه؟... تو چرا هیچی نمی فهمی، بایدب ریم این اتاق، لباس عروس تنت کنی و ناتالی بیاد و تور عروس رو روی سر وامونده ات بنشونه.
    « به مادرم اعتراض کردم»
    _ واسه چی دق دلیت برای چونه زدن با این زن خیکی رو سر من خالی می کنی؟ تازه من این چیزا رو از کجا باید بلد باشم، دفعه اولمه که دارم عروس می شم.
    « مادرم دستم رو گرفت و منو کشوند به اتاقی که باید لباسم و عوض می کردم و لباس عروس رو می پوشیدم و در همون حال غرولندش رو دنبال کرد.»
    _ من فکر می کردم پول آرایش رو یه دفعه می گیرن، توی این مملکت به هر طرف که سر می چرخونی بهت می گن پول بده، ناتالی یه پول بابت آرایش تو از من گرفت، یه پول هم برای این که پس از پوشیدن لباس عروس بیاد، دسی به سر و روت بکشه.
    « توی اتاق اومده بودیم، شونه هامو بالا انداختم و گفتم:»
    _ دیگه لباس پوشیدن رو که بلدم. بی خود بهش پول اضافی دادی.
    « با این حرفم، مامانم دق دلیش رو متوجه من کرد:»
    _ مگه لباس عروس پوشیدن شوخیه؟ اگه یه خرده بی دقتی بکنی، لباس عروسی رو تنت زار می زنه ... لباسات رو در بیار، تا ناتالی نیاد و بابت تاخیرت، یه پول دیگه هم ازم بگیره.
    « لباسم رو در آورده بودم که ناتالی اومد، با همون صورتی که خنده ازش سوا نمی شد، با کمک مادرم، لباس عروسی رو تنم کرد، یه تور هم روی موهای سرم کاشت، توری که از گل سری که به موهام زده بودم شروع می شد و تا روی شونه هام می اومد، اون وقت ناتالی، همون طور که می خندید، یه اسپری به دستش گرفت و شروع کرد به پاشوندنش روی سر و صورت، گردن و بازوهام.
    نمی دونسم اون اسپری چیه؟ اصلا چه خاصیتی داره؟ ... ناتالی وقتی که کارش تموم شد، دستمو گرفت و منو برد کنار آینه قدی ، تا خودمو دید بزنم.
    ستاره بارون شده بودم. روی تور عروسی، روی قسمت بالا تنه لباس عروسی، روی صورت و گردنم، صدها لکه نقره ای رنگ افتاده بود، لکه هایی به رنگ ستاره، منتها ستاره ها در شب خودشونو نشون می دن اما من که هم پوستم به سفیدی می زد و هم لباسام سفید سفید بود مثل یه روزی شده بودم که ستاره ها روی سر و صورتم نشسته بود. باز ناتالی یه چیزهایی برای مادرم به آلمانی گفت که مامانم برام ترجمه کرد:»
    _ ناتالی می گه هر چی هوا تاریک ت ربشه، این لکه های نقره ای خودشونو بیشتر نشون می دن، و زیر نور هر رنگ چراغی به رنگی درمی آن.
    « درست شده بودم مثل عروسک ها، مثل سیندرلا، داشت از خودم خوشم می اومد. هیچ نمی تونستم فکرشو بکنم که با آرایش می شه این قدر خوشگل شد. دلم نمی اومد که از کنار آینه دور بشم، دلم می خواس همونجوری می ایستادم و خودمو نگاه می کردم.
    کار ناتالی در آرایش من، تموم شده بود، مادرم هم از طرز آرایش کردنش خوشش اومده بود، من اینو از حرفاش فهمیدم.»
    _ محشر کرده این ناتالی ، هر چی پول ازم گرفت حلالش باشه.
    « می دونستم خانواده فکری همه مخارج رو به عهمده گرفتند، برای همین هم از این که مادرم به فکر چند مارکی که اضافه داده بود و عصبانی شده بود، تعجب کرده بودم، ولی وقتی که نحوه آرایش منو دید متوجه شد هر پولی به ناتالی داده می ارزه.
    توی لباس عروس با اون آرایش ، شبیه دخترای قصه ها شده بودم، مادرم با حرفش منو به خود اورد.»
    _ شمیلا، قشنگ بودی، هزار دفعه قشنگ تر شدی، ولی فکر می کنم دیگه وقتشه که خوشگلی ات رو نشون مهمونا بدی.
    و بعد بهم سفارش کرد:
    _ تو همین جا بمون تا من سری بزنم بیرون ببینم ماشین عروس اومده یا نه.
    و منتظر نموند که من حرفی بزنم، به طرف در رفت که بره بیرون، که اونو با حرفام وادار کردم که بایسته:
    _ مگه خودت آرایش نمی کنی؟
    _ مامانم با خنده جواب داد:
    _ من هر قدر هم که آرایش کنم از اینی که هستم خوشگل تر نمی شم، تازه من لباس مهمونیم رو پوشیدم و امشب تو باید توی چشم بیای نه من... من سالها پیش چنین لباسی رو تنم کردم، حالا دیگه ازم گذشته.
    « می خواستم بگم! هیچ هم ازت نگذشته، این عیب ما ایرونیاس که وقتی پنجاه شصت ساله شدیم فکر می کنیم پیر شدیم،ولی آلمانیا رو نگاه کن زنایی که سن و سالشون از هشتاد هم بیشتره مثل جوونا هم لباسهای نگارنگ می پوشن و هم سوار دوچرخه می شن و رکاب می زنن.
    اما این حرفا توی دهنم ماسید، چون مادرم از اتاق خارج شده بود. دوباره خودمو توی آینه برانداز کردم، راسی راسی از خودم خوشم اومده بود ، یاد ایرون افتاده بودم و عروسیاش که زنا می خوندن: عروس ما بچه ساله... سر شب خوابش میاد، یه دفعه هوای ایرون به سرم زد و آرزو کردم که کاش توی ایرون بودم و هر چی دوست و آشنا داشتم به عروسیم دعوت می کردم، اما این جا از خانواده عروس فقط چند نفر بودن و از خانواده داماد و دوستاشون خیلی ها.
    زیاد توی این فکر نموندم، مادرم برگشت و گفت:
    _ شمیلا عجله کن، دوماد و استیو با ماشین گلبارون شده از یکی دو ساعت پیش منتظرمونن.
    با اون که مدتی بود قرار شده بود من شمیلا باشم ، بازم بعضی وقتا پدر و مادرم اشتباه می کردن، برای اونا شده بودم یه دختر دو شخصیتی: شهلا، شمیلا و پونه! با شخصیت های شهلا و شمیلا می تونستم یه جوری کنار بیام، ولی با شخصیت سومم نمی تونستم به آسونی کنار بیام.
    زیاد توی فکرام نموندم، مادرم کفش سفید عروس رو جلوی پاهام جفت کرد:
    _ معطل نکن، بپوششون
    « چه کفشایی، سفید بودن ، سفید تر از برف، یه گل بیضی شکل صدفی روشون چسبیده بود اما این کفش ها حداقل ده دوازده سانت پاشنه داشتن، درمونده بودم که چه کنم ، به مامانم گفتم:
    _ مامان با کفش های راحتی روی زمین صاف زمین می خورم چه جوری این کفش ها رو بپوشم؟
    « مادر در حالی که لباسهایی رو که عوض کرده بودم توی کیسه یی می ریخت به همراه کفشهای کهنه ام ، گفت: »
    _ یه شب هزار شب نمی شه... زودباش بپوششون.
    « کفشا پشت پامو می زد، یه خرده تنگ بود، به مادرم گفتم:»
    _ این کفشا برام کمی تنگه، نمیشد وقت خریدن کفش منو با خودتون می بردین؟
    _ وقتمون کجا بود؟ من یه جفت از کفشاتو دادم ماری و بهش گفتم یه کفش به اون اندازه برات تهیه کنه ... اشکالی نداره ، کفش نو همیشه پا رو می زنه، اما بعد از دو سه ساعت جا وا می کنه.
    « و بهم تشر اومد:»
    _ د بجنب دختر، همه منتظر تو ان.
    « با هر زحمتی بود کفش ها رو پام کردم و با مادرم راه افتادم، مادر به زبون آلمانی با ناتالی خداحافظی کرد، اما من که آلمانی نمی دونستم فقط دستی به عنوان خداحافظی و تشکر براش تکون دادم.
    وقتی به ماشین گل کاری شده رسیدیم، دیدم عجب سلیقه ایی به خرج دادن گل فروشا، انگاری هر چی گل سفید و قرمز توی مغازشون بود چسبونده بودن روی ماشین. ماشین به راستی گل بارون شده بود، اون قدر گل روش بود که من نتونستم مارک ماشین رو ببینم، در هر صورت ماشین بزرگی بود، بزرگ مثل کشتی.
    پشت رل ، استیو نشسته بود و عقب ماشین برزین، برزین با دیدن من از اتومبیل پیاده شد . در رو باز کرد تا سوار بشم، بعدش خودش اومد و کنار من نشست، مادرم هم جلوی ماشین، کنار استیو.
    چه شخصیتی به هم زده بود این برزین، توی کت و شلوار سیاه رنگ دامادی، با اون پاپیون قرمزش، شده بود عین این هنرپیشه های فیلم خارجی، موهاش رو شونه کرده بود و بریانتین زده بود تا مرتب بمونه.
    کفش، پشت پاهام رو می زد، وی من سعی می کردم بهش بی توجه بمونم، همه اش به این فکر بودم که اون اسپری نقره یی رنگی که ناتالی به سر و صورتم پاشید اسمش چیه؟ ایرونی ها بهش چی می گن؟ بالاخره یادم اومد که اون اسپری رو ما ایرونیا می گفتیم اسپری اکلیلی، منتها اکلیل زرد و طلایی داشت و اسپریی که بر من پاشیده بودن نقره یی رنگ بود.
    اتومبیل گل کاری شده، توی خیابونای مونیخ به راه افتاده بود، من و برزین توی عالم خودمون بودیم، هر دو به طرف زندگی جدیدی می رفتیم، من می رفتم تا پونه بشم و برزین رو از تنهایی در بیارم.»


    فصل 27

    « من فکر می کردم مثل ایرون وقتی که عروس و دوماد سوار ماشین می شن، راننده شروع می کنه به بوق زدن، بوق ... بوق ... بوق!
    ولی استیو اصلا دستش رو روی بوق نگذاشت، بعد ها فهمیدم که اون بوق زدنهای پشت سر هم، رسم ما ایرونیاس، وگرنه در مونیخ و چه می دونم و در دیگه شهرا و کشورا بوق بیخودی زدن جرم بود.
    بالاخره به پارک مارین پلاتز رسیدیم، با ماشین نمی شد رفت توی پارک، در نتیجه من ناچار بودم از اول پارک تا رستوران جمالی با پای پیاده برم، اونم با یه کفش پاشنه بلند نوک باریک.
    نزدیکای ده شب بود که به پارک رسیده بودیم، برزین جلدی از ماشین پیاده شد و اومد در رو به روم باز کرد.
    مقابل در ورودی پارک آقای فکری، پدرم و چند مرد دیگه که نمی شناختمشون، منتظر ایستاده بودن، آقای فکری نگاه تحسین آمیزی به من انداخت.»
    _ عروس از این خوشگل تر نمی شه.
    « و بعدش مارو، یعنی من و برزین رو جلو انداختنن، پدرم گفت:»
    _ خیلی معطل کردین ... روده کوچیکه مهمونا از گشنگی داره روده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    254-262

    انقلابی توی دلم به راه افتاده،چطوری حالم گرفته شده،و چطوری از بالایی به ته درۀ تاریک نومیدی و غم سقوط کرده ام.
    حال و هوای رویاهام عوض شده بود،شاید برای همین بود که حس می کردم هم رنگ و روم عوض شده و هم رنگ دنیا،رنگ همه چیز،نگاهم به همه چیز عوض شده بود.یه دفعه،ناگهانی به خودم اومدم،با خشم توی دلم به خودم نهیب زدم:
    - چه مرگته شهلا؟.. داری مشتتو وا می کنی!.. هر کی تو رو با این حال ببینه فکر می کنه از حسادت به جون اومدی،مگه سنگ هات رو با دلت وانکندی؟مگه به خودت نقبولوندی که شمیلا باشی؟.. چی داری می گی؟شمیلا فقط یه اسمه توی گذرنامه ات... تو به خودت قبولوندی که پونه باشی،به نقش یه مرده توی زندگی برزین جون بدی.این فکرا رو بذار برای بعد،همرنگ جماعت شو تا رسوا نشی.
    «توی مغزم دنبال شوخی و حرفی گشتم تا با گفتنش،خودمو دوباره به جمع بچسبونم.زیاد طول نکشید که این حرف رو پیدا کردم:
    - این نهایت خوشبختی یه زنه که بدونه شوهرش عشق رو می شناسه،و جرأت این رو داره که از اون حرف بزنه،حتماً توی کتاب ها و روزنامه ها خوندین که خیلی از مردا،بعد از ازدواج،تازه عاشق می شن،اون هم پنهونی و یواشکی.
    «و تحسینم رو نثار برزین کردم:»
    - دلم می خواد همیشه با من این قدر رو راست و صادق باشی.
    - تا حالا نه با تو،بلکه با همه صادق بودم،به غیر از مریضام.
    «این جواب برزین،مسیر صحبت هامون رو عوض کرد،موضوع دیگه دست پدرم افتاده بود تا بحثش رو با برزین کش بده:»
    - من با تو کاملاً در این مورد مخالفم برزین!.. اگه بیماری داره غزل خداحافظی رو می خونه،بدونه که فقط چند ساعت یا چند روز از زندگیش مونده،مسلماً سعی می کنه که از اون چند ساعت یا چند روز،بیشترین استفاده رو بکنه.
    - نه!این طور نیس،ترس از مرگ،خیلی از بیمارارو وادار می کنه که نومیدی رو به خودشون راه بدن،اسیر غم بشن،ولی من مرگشونو پنهون می کنم،بهشون امید می دم.
    «برزین بدون معطلی،حرفشو تصحیح کرد:»
    - البته خودتون می دونین،بیمارای من،بیشتر بچه ها هستن،من این دروغ مصلحت آمیزرو به خانواده شون می گم... برخلاف تصور خیلی ها،بچه ها واقعیت رو خیلی زودتر از قیافه اطرافیانشون می خونن،اگه ببینن پدرو مادری که بالای سرشونه رنگی به صورت ندارن،اگه اونارو غمگین ببینین،می فهمن که درد و مرضشون جدیه و تا مرگ فاصله یی ندارن،در نتیجه نشاطشون رو از دست می دن،من برای اون که چند دقیقه یا چند ساعت نشاط بیشتر به مریضام دم مرگ بدم،دروغکی امیدوارشون می کنم،این کارم،کجاش خطاس؟
    «اومدم دهن وا کنم و بگم:اصلاً خطا نیس،آدم اگه توی عمرش،چه کوتاه و چه بلند،حتی چند لحظه بیشتر خوشحال بمونه بهتر از اونه که اون چند لحظه رو با غم بگذرونه،اما ماریا،به ما این مجال رو نداد که حرفی بزنیم،او به همه مون یادآور شد:»
    - حالا وقت بحث نیس،وقت عمله... ما همه وظبفه هایی داریم...
    مثلاً باید مهمونارو بشماریم،به همون تعداد کارت دعوت چاپ کنیم،به اونایی که از مونیخ دورن،تلگراف بزنیم و دعوتشون کنیم.
    «و روش رو به طرف آقای فکر گردوند:»
    «البته تو هم باید یه تلگراف جداگانه برای خانوادۀ یکی از دوستات بفرسی.
    «آقای فکری نگاهی به همسر آلمانیش انداخت:»
    - منظورت چیه ماریا؟.. معلومه که باید برای همه کسایی که از مونیخ دورن،تلگراف جداگانه فرستاد،مگه می شه برای همه شون فقط یه تلگراف مشترک،مخابره کرد؟!
    «ماریا متوجه شد که منظورشو نتونسته به خوبی تفهیم کنه،به همین جهت ناچار شد توضیح بده:»
    - توی وقت خوش آدم نباید غم های دیگران رو فراموش کنه... همین چند دقیقه پیش فکری به فکر عقب انداختن عروسی بود،اما از بس که حرف توی حرف اومد،یه موضوع مهم،از یاد همه مون رفت.
    «و به شوهرش یادآور شد:»
    - تو باید قبل از هر کاری یه تلگراف به خانواده ذکایی بزنی و بهشون تسلیت بگی.
    «از موقعیت سنجی ماریا خوشم اومد،اما یه دفعه دلم برای مرغا سوخت، مرغایی که چه در عروسی ما آدما،و چه در عزامون،سرشونو می برن، اگه روم می شد،هر طور بود،از خانواده خودم و خانوادۀ فکری می خواستم،قید رستوران آقای جمالی رو بزنن.. آخه چه موجودات بدبختی ان این مرغا که در همه حال،سرشون به دست ما آدم ها بریده می شه!چه توی شادیمون و چه توی غممون؛و چه وقتی که ماشینی،خانه یی نو می خریم... انگار این ها رو خلق کردن که در همه حالی بکشن!اگه یاد اون حرف استادم نمی افتادم که بهم گفته بود:
    - برین خداروشکر کنین که برای لذت انسان ها،این اشرف مخلوقات، هم ماهی دریارو آفریده،هم مرغ هوارو و هم چارپایان سودرسون.
    «حتماً تغییری در پیشنهادم می دادم،اما نه روم شد و نه تونسم،روی حرف بزرگتر حرفی بزنم،گذاشتم همه چیز هممون جوری که برنامه ریخته بودن پیش بره.»

    ***
    «وقتی که استیو اومد خونه مون،از مادرم خواست:»
    - یه عکس دوران بچگی شهلا لازم!
    «مونده بودم که چیکار کنم،اصلاً نمی دونستم اون این عکس رو برای چی می خواد؟اون قدر عجله کرده بودم که اغلب عکسامونو تو تهرون جا گذاشته بودم،مادرم به دادم رسید و یه عکس که من توی بغل بابام بودم و کنار مامانم،آورد،عکس مال وقتی بود که هنوز نمی تونسم راه برم،بابا و مامانم دستمو می گرفتن تا تاتی تاتی کنم،چند قدمی راه برم و بعد خودمو بیندازم توی بغل یکی شون،آخه یه بچه یه سال و نیمه که نمی تونس، بیشتر از چند قدم راه بره و خسته نشه.
    «استیو،عکس رو از دست مادرم گرفت،اول یه دستش رو گذاشت روی صورت پدرم،بعد دست دیگه اش رو گذاشت روی صورت مادرم،و با این کارش سبب شد که من فقط توی عکس به نظر بیام،بعد به آلمانی گفت:
    - همین خوبه.. عکس قشنگی هس!.. پیش من امانت!
    «استیو در واقع فارسی حرف نمی زد،بلکه فارسی رو خراب می کرد!
    بی اون که توضیحی بده راهشو کشید و رفت.از مادرم پرسیدم:»
    - راسی عکس بچگی منو برای چی خواس؟
    «مامانم به علامت ندونستن شونه هاشو بالا انداخت:»
    - چی بگم مادر!.. من هم مثل تو!
    «این کار استیو برام معما شده بود،عکس من به چه دردش می خورد،اونم عکس بچگی من،این معمام حل نشد تا نزدیکای ساعت دو بعد از ظهر که باز استیو اومد.
    این دفعه دستاش پر بود.یه عالمه پاکت توی دستاش بود،اگه بگم بیشتر از صد پاکت به اندازه ده در پونزده سانت دستش بود،فکر می کنم زیادی نگفتم.استیو یکی از اون پاکت ها رو داد دست من.
    در پاکت باز بود و توش یه کاغذ کلاسۀ براق و تا شده.پاکت رو باز کردم و کاغذ توش رو درآوردم،تاش رو وا کردم،یه طرفش مطلبی با سلیقه با رنگ نقره یی نوشته شده بود که چون به زبون آلمانی بود،من ازش سر در نیاوردم،در طرف دیگه اش عکس یه پسر بچه بود و یه دختر بچه که لباس عروس دومادا به تنشون بود،دوماد یه دست عروس رو گرفته بود و یه دسته گل سرخ هم توی دست دیگه ش بود.اون عکس به نظرم جالب اومد،راسی که عکس قشنگ و نازی بود.خوب که به عکس نگاه کردم،دیدم که عروس،عکس بچگی منه.. حدس زدم که باید عکس دیگه هم مال بچگی برزین باشه.
    پاکت و کارت رو دادم دست مادرم و گفتم:»
    - یه نگاهی به عکس بینداز و مطلبی که نوشته برام بخون.
    -«مادرم،تقریباً پاکت و کارت رو از من قاپید و ذوق کرد:»
    - چه جالب!چه با سلیقه؛کارای استیو،واقعاً که حرف نداره،این تویی و اون برزین؛چقدر بهم می آیین!
    «بهش گفتم:»
    - صاحب عکسا رو،از اول شناختم،بخون ببین چی نوشته،و بعد برام ترجمه کن.
    «مادرم آلمانی رو نسبتاً خوب حرف می زد،اما توی خوندن مطالبی که به این زبون نوشته می شد،هم کند بود و هم روی کلماتی که دو سه سیلاب داشت گیر می کرد،خلاصه به هر جون کندنی بود،کارت رو واسم خوند، مطالب این کارت مثل همۀ کارت ها بود،دعوت به شام در رستوران آقای جمالی و محوطه سرسبز اطرافش،با یه مزه یی که نویسنده کارت پرونده بود به این مضمون:»
    - می بخشین دیر به این جشن دعوت می شین،قرار بود بیست سال قبل این دو تا با هم ازدواج کنن،اما خانوادۀ عروس و دوماد،بعد از این مدت به توافق رسیدن:
    «و زیر این مزه پرونی،ساعت برگزاری جشن نوشته شده بود و آدرس پارک مارین پلاتز،که در مونیخ از کفر ابلیس هم مشهورتر بود!
    استیو که تا اون وقت،سر پا ایستاده بود و مارو نگاه می کرد،وقتی که ترجمۀ مادرم تمام شد،لبخندی زد و راهشو گرفت و رفت.
    همین که استیو از در خونه مون خارج شد به مادرم گفتم:»
    - کارتایی که دست استیو بود کم نبود،اگه با هر کارت فقط دو نفر دعوت شده باشن،تعداد مهمونا از دویست نفر هم بالا می زنه.
    «مادرم با خنده گفت:»
    - کجای کاری دختر!ماها عادت کردیم هر جا که دعوت می شیم،چند نفر طفیلی هم همراه خودمون ببریم... با این تفاصیل باید خودت رو آماده کنی که با چارصد پونصد مهمون قد و نیمقد،پیر و جوون شب عروسی ات، روبرو بشی.
    «و بعد به حرفاش اضافه کرد:»
    - غصۀ چی رو می خوری؟آقای فکری که ندار نیس... اگه به جای چارصد پونصد نفر،چار پنج هزار مهمون هم بیاد،ککش نمی گزه،ماشاالله پولش از پارو بالا می ره؛من اگه بودم توی این کارت یه جمله می نوشتم، اون وقت می دیدی هر چه ایرونیه می آن به جشن عروسی تو.
    «با تعجب نگاهش کردم،اول این فکر برام پیش اومد که شاید مادرم شوخی می کنه.ولی هیچ نشونه یی از شوخی توی صورتش ندیدم. صورت و حالتش جدی جدی بود.
    مادرم همین که دید دارم از تعجب شاخ در می آرم،خودش به حرف دراومد و نقشۀ شیطنت آمیزش رو رو کرد:»
    - کافی بود که به این کارت،یه جمله اضافه می کردن؛در این جشن، هنرمند خوش صدا و مشهور آرتوش می خونه،اون وقت می دیدی چه جوری همه ایرونیا سرشونو از پا نمی شناسن و می آن یه جشن عروسی.
    «من هم به خنده افتادم،مادرم راست می گفت اگه چنین کاری می کرد، پارک مارین پلاتز،پر می شد از ایرونیا.»
    «اون سال ها،تازه موسیقی جاز مد شده بود،و جوونایی که حال و حوصلۀ گوش دادن به تصنیف هایی که اغلب آروم بودند و در جرگه موسیقی سنتی قرار می گرفتن نداشتن،خیلی زود جذب موسیقی جاز شدن،در واقع سلیقه موسیقی دوستا،مرزبندی شد،اونایی که به سنین پختگی رسیده بودن به موسیقی سنتی وفادار موندن،این دو موسیقی رو رادیو ایران به رسمیت می شناخت.اما به موسیقی سنتی بیشتر بها می داد،وگرنه یه موسیقی داشتیم که مال کوچه و بازار بود،با شعرهای بند تنبونی،البته گاهی توی این موسیقی هم،ترانه هایی خوانده می شد که به دل می نشست.بعدها که رادیو ایران پیشرفت کرد؛موسیقی کوچه بازار هم،رادیویی شد و زد رو دست هر چه موسیقی بود!
    اما آرتوش خواننده رادیو نبود،اگه اشتباه نکنم اولش توی کافه باغ شمرون،خیابون فردوسی می خوند که کافه مال ارمنی ها بود،اما همه به اون کافه می رفتن.توی کافه باغ شمرون همیشه ارمنی ها در اقلیت قرار داشتن!اگه صد نفر مشتری به اون کافه می اومد،یا دویست نفر،فقط ده درصدشون ارمنی بودن؛بقیه غیر ارمنی.درست مثل شب ژانویه ها،که بیشتر مردم تهرون توش شرکت می کردن،درخت کاج می خریدن به طوری که به خود ارمنی ها هم گاهی درخت کاج نمی رسید که بتونن زینتش کنن و با بابا نوئلشون جشن بگیرن.
    نه این که فکر کنین مردم شب ژانویه رو بهتر از نوروز خودمون می دونسن،نه!بیشتر مردم فکر می کردن که توی شب ژانویه شرکت کردن نشونۀ روشنفکریه:روز بعد،از هر کی ازین غرب زده ها می پرسیدین:»
    - دیشب کجا بودین؟
    «این جوابو توی آستین داشتن:»
    - یه شب ژانویه یی گذروندیم که نگو و نپرس!»
    «بعدش کلی از کارایی که کرده بودن می گفتن.»
    «مث این که حرف توی حرف اومد و من یادم رفت که دربارۀ چی می گفتم!صبر کنین یه قدری از حافظه ام کار بکشم تا سرنخ رو به دس بیارم!... آهان یادم اومد از موسیقی جاز می گفتم،یهو پنج شش تا خواننده جاز پای به میدون گذاشتن.از محمد نوری و مهرپویا که بگذریم که برای خودشون سبکی داشتن و با هر کسی کار نمی کردن،سه خواننده بودن که همه آهنگ های جازرو می خوندن که شعراش مال نوذر پرنگ،پرویز وکیلی و یکی دو نفر دیگه بود و آهنگ هاش مال عطا... خرم.عجب آدمی بود این مرد،هفته یی سه تا آهنگ می ساخت و سه خواننده جازرو رقیب خک کرده بود،ساختن سه آهنگ در هفته کار آسونی نبود؛بعدها تقش دراومد که این بابا دست به سرقت هنریش حیرت انگیزه،مثلاً بارون بارونه رو از روی یه آهنگ خارجی،عیناً کپی کرده بود و بقیه آهنگ ها رو به همچنین!وقتی که تق کاراش دراومد،زد و توی چهارراه پهلوی (ولیعصر فعلی)دفتری زد و مشغول آموزش موسیقی به علاقه مندان شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    294 تا 312

    ادامه از فصل 29

    عروسی ام رو دربیارم، اول یه پام رو گذاشتم توی وان، بعد پای دیگه م. تشخیص دادن شیر آب گرم و سرد توی اون نور مشکل بود.
    بعد روی دیواره وان نشستم و یکی از شیرها رو باز کردم، به جای اون که آب از شیرای پایینی بزنه بیرون، از دوش زد بیرون! آبی به سردی یخ! اون یکی شیر رو هم باز کردم تا آب ولرم شد، و من رفتم زیر دوش، اونم با لباس عروسی! و در همون حال به فکر فرو رفتم.
    _ راسی قبل از من، چه کسی از این وان و از این حموم استفاده کرده؟
    هیچ زحمتی نداشت که جواب سؤالمو پیدا کنم:
    _ پونه... پونه!
    شاید کسای دیگه یی هم از اون حموم و دوش استفاده کرده بودن، ولی حتم داشتم که پونه قطعا از اون حموم استفاده کرده.
    آب ولرم، تافتی که به موهام زده بودم رو شست، سراپام رو خیس کرد، به دور و برم نگاه کردم، توی قفسه بی دری که گوشه یی از حموم قرار داشت، چند تا حوله تا شده بزرگ و کوچک دیدم، و در طبقه ی دیگه اش صابون و شامپو.

    ***
    وقت از دستم در رفته بود، نمی دونستم چه ساعتی از روزه، ظهره، بعدازظهره، آخه دیشب وقتی که از حموم بیرون آمدم و پناه آوردم به رختخواب، ساعت نزدیک های پنج بود، چی می گم؟ شب کدومه؟ دیگه روز داشت شروع می شد، دمدمای صبح بود.
    بعد از چند روز این در و اون در زدن، با عجله کارها رو کردن، دیشب رو به بیداری گذروندن، یه موقعیتی برای خواب پیدا کرده بودم، تازه وقتی که به رختخواب اومدم نتونستم چشامو هم بذارم و بخوابم، کلی با برزین حرف داشتم. یعنی اون حرفش گرفته بود، یه حرفایی به من زد که برای اولین بار توی عمرم می شنیدم، و وقت حرف زدن هم یکی دو بار به اشتباه اسم پونه رو آورد!
    بیدار شده بودم، ولی دائم دلم می خواست همون طور توی رختخواب باشم. هنوز خسته بودم، کرخت بودم، بدنم سست شده بود و توی فکر فرو رفته بودم، به یاد حرفای مادرم افتادم که می گفت:
    _ خواست خداست، بعضی وقتا دخترهای شب اولی که به حجله می رن، حجله گیز می شن، یعنی همون شب بار برمی دارن و نه ماه و نه روز دیگه یه بچه تحویل شوهرشون می دن، بعضی هام ماه ها طول می کشه تا حامله بشن... این بستگی به شانس دخترا داره.
    از خودم پرسیدم:
    _ یعنی من از کدوم دسته دخترا هستم؟... اگر جزو اونا باشم که حجله گیر می شن، خیلی زود می تونم یه کمبود دیگه زندگی برزین رو از بین ببرم، کمبود بچه؛ همون بچه ی نوزادی که اون به همراه پونه از دست داده بود.
    بیدار بودم و دلم نمی اومد چشامو باز کنم، توی عالم خودم بودم، داشتم وضع خودمو می سنجیدم، نسبت به دیروز، زندگیم خیلی تغییر کرده بود، دیروز یه دختر بودم، مالک و صاحب خودم بودم، ولی حالا یه زن شده بودم، آقا بالا سر داشتم، شوهر داشتم، مردی داشتم که به حکم قانون و شرع، باید حرفاشو گوش می گرفتم، ازش تمکین می کردم، پا به پاش مراحل زندگی رو می گذروندم، بالا و پایین زندگی رو پشت سر می ذاشتم، پیش خودم نتیجه گرفتم:
    _ ازدواج یعنی چی؟... یعنی از دست دادن آزادی؟ یعنی از این به بعد مجبورم هر کاری که می کنم با اجازه یکی دیگه باشه؟ اگه ازدواج اینه، چه لطفی داره؟ چرا همه دخترا وقتی که خواستگاری در خونه شونو می کوبه، به ذوق می آن؟ مگه از دست دادن آزادی، خوشحالی داره!
    از نتیجه گیریم، راضی نشدم، باز به یاد چیزا و حرفایی افتادم که قبلا از مامانم و این و اون شنیده بودم:
    _ نه! معنای ازدواج این نیس، نباید این باشه! ازدواج یعنی دو نفر، یکی بشن، همدیگر رو تکمیل بکنن، به زندگی تداوم بدن، در همه حالی غمخوار یک دیگه باشن؛ خوشحالی این، باید مال اون یکی باشه، و درد اون یکی باید درد این یکی! وقتی که دو نفر یکی بشن، زورشون بیشتر می شه، مقاومت شون بیشتر می شه و از پس مشکلات خیلی به راحتی می تونن بیان. با پیدا شدن بچه ها توی زندگی شون، شکل دنیا به چشماشون عوض می شه، هدف مشترک پیدا می کنن.
    اما من برای برزین نه این بودم و نه اون! نه زنی که بتونه با خوشحالی شوهرش، خوشحال بشه، و نه زنی که بتونه از درد و مشکلات شوهرش، غمگین بشه، یعنی چنین حقی رو نداشتم، برزین از من می خواس که براش پونه باشم.
    خودمو ملامت کردم، همه تقصیرها رو گردن خودم انداختم و به خودم گفتم:
    _ حقته شهلا!... حقته شمیلا، وقتی که یه عکس برات می فرسن و برات برنامه می چینن و تو راضی می شی، با حوادث روزگار کنار می آیی هر بلایی که به سرت می آد حقته!
    و پیش خودم فکر کردم:
    _ راستی این مردی که توی همین تخت خواب خوابیده، حالا داره به چی فکر می کنه؟ باید هم فکرای خوب بکنه، باید هم خوش خوشانش بشه... هر چی باشه، اون یه پونه بدلی رو پیدا کرده... عشقش به یه زن دیگه س و وظیفه پر کردن جای خالی اون زن رو به من داده.
    چشمامو یواشکی باز کردم و سرمو گردوندم به طرف دیگه تخت، برزین سر جاش نبود، یعنی چه؟ یعنی این که برزین زودتر از من بیدار شده؟... یعنی همین که چن ساعتی استراحت کرده، رفته مطبش؟... هیچ دلم نمی خواس اولین روز زندگی مشترکمون این جوری شروع بشه؛ بلکه دلم می خواس، زودتر از او بیدار می شدم، با کمک سلیمه براش میز صبحونه می چیدم و ازش می پرسیدم:
    _ دلت می خواد ناهار برات چی درست کنم؟
    چه خیال خامی! من و پخت و پز؟ خیلی که می تونسم هنر به خرج بدم یه املت تخم مرغ و گوجه فرنگی جلوش بذارم. از خوش خیالیم خندم گرفته بود، دیگه وقت توی رختخواب موندن و غلت واغلت زدن و از این دنده به اون دنده شدن نبود، باید از جام بلند می شدم، توی رختخوابم نشستم و سرمو به اطرافم گردوندم و چیزایی که توی اتاق خوابمون بود از زیر نگاهم گذروندم.
    نگاهم از روی همه ی وسایل عبور کرد، و به قابی که درست مقابل تختمون به دیوار کوبیده شده بود، خیره شدم. توی قاب یه عکس بود، عکس یه زن! عکس سیاه و سفید، عکس خودم بود توی لباس عروسی، به خودم گفتم:
    _ چه پیشرفتی کردن آلمانی ها! عکس عروس رو فورا ظاهر می کنن و توی قاب می ذارن و می دن تحویل داماد یا بستگانش تا بیارن و توی اتاق خواب بزنن.
    از تختخواب اومدم پایین و به طرف قاب عکس رفتم، اشتباه کرده بودم؛ عکس من نبود، عکس پونه بود؛ دنبال شباهت هامون گشتم، به هم شبیه بودیم؛ اما نه اون قدر که می گن اون دو تا مثل سیبی هسن که از وسط نصفشون کرده باشن! ما دو تا به هم شبیه بودیم و در ضمن یه خصوصیاتی در صورت من بود که در او نبود، و طبیعیه که اگه اون هم خصوصیاتی داشت که با من فرق کنه.
    قیافه اش خندون بود، یه تبسم معصومانه روی صورتش بود، ترکیب صورتش، چشماش، لباش به من شبیه بود، به عکس گفتم:
    _ دیگه جای تو اینحا نیس... باید عکس من در این جا قرار بگیره، هر صبح که برزین از خواب بیدار می شه، باید چشمش به اولین چیزهایی که می افته، عکس من باشه و خود من.
    حسادتی زنونه به جونم افتاده بود، حسادت به یه مرده؛ اونم مرده یی که عشق برزین رو به من هدیه کرده بود همه دار و ندار خودشو.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    292 - 284

    جا زندگی می کرد ، خونه یی که سال ها ، خالی مونده بود.توی دلم هر چی ناسزا و انتقاد بود نثار مامانم کردم:»
    -برای چی هول ورت داشته بود که من به این سرعت و در این مدت کم به ازدواج برزین در بیام ، حداقل می ذاشتین یکی دو ماه با هم معاشرت می کردیم ، تا هم همدیگه رو بهتر می شناختیم و برای این که کجا زندگی کنیم ، برای راحت تر بودن برنامه می چیدیم.
    «این فکر همه فکرای خوب و بدی بود که به مغزم می اومد رو کنار می زد ، این که اولین شب زندگی مشترک من و برزین ، زیر چه سقفی می گذره ، برام معما شده بود وای از این معماها که یکی بعد از دیگری ، توی زندگیم می اومدن و همچنان معما می موندن!
    جشن تا سه ساعت از نیمه شب گذشته ادامه داشت ، حنجره آرنوش خسته شده بود ولی مگه مهمونا دست از سرش بر می داشتن؟!هی پشت سر هم ازش می خواستن آهنگ ها و ترانه های درخواستی شونو اجرا کنه.
    آقای جمالی و خانمش هم از طولانی شدن جشن ، خسته شده بودن برای همین هم جمالی رفت و نصف چراغ های روشن رو خاموش کرد و محل جشن رو نیمه روشن و نیمه تاریک کرد و با این کارش به مهمونا فهموند که وقت رفتنه... وقت استراحته... آرنوش هم از موقعیت استفاده کرد و گفت:-مش اینکه وقت جشن تمومه.
    »و ناهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد:»
    -بعله!... حالا همه مونیخی ها که هیچ ، همه مریخی ها هم خوابن!...برای همین هم من یه سالاد آهنگین اجرا می کنم و به اتفاق همه دوستام و همکارام بهتون شب بخیر می گم و روزگار خوشی رو براتون آرزو می کنن.
    «و با خنده ، آوازخونی شو از سر گرفت ، از هر ترانه روز و موفق جاز ، یه سطری خوند ، چه ترانه هایی که خودش خونده بود و چه ترانه های دیگه خوانندگان ، با آوازش یه شلم و شوربایی راه انداخت که نگو و نپرس ، نسیم فروردین رو به یاد خزون چسبوند ، یه دفعه هم پونه پونه رو خوند تا برزین و سر کیف بیاره و حال منو بگیره!حالا چه دونسه و چه ندونسه ، آخرشم با ترانه معروف لالایی خوندنش رو به اخر برد:
    -بخواب ، ای دختر نازم / به روی سینه ی بازم/ که همچون سینه ی سازم / همه ش سنگه / لالایی / لالایی...
    «چه بد تموم کرد آرنوش این سالاد موسیقی شو!از دلتنگی گفت ، اونم در شب عروسی من! اونم برای عروسی که استعداد دلتنگ شدنش بیشتر از شاد شدنش بود.
    آرنوش و موزیسین ها ، بساطشون رو جمع کردن.آقای فکری آرنوش رو به گوشه یی کشوند ، همه می دونسن مقصود آقای فکری از این کار چیه ، اون می خواس حق الزحمه موزیسین ها رو بده ، کار اون دو به تعارف کشیده بود ، اینو از حرکاتشون می شد فهمید ، از آقای فکری اصرار که چقد بدم تا موزیسین ها راضی بشن و از آرنوش تعارف ک قابلی نداره ، آخر سر هم آقای فکری دست توی جیب بغل کتش کرد و چند اسکناس درشت به اونا داد ، به گمونم بیشتر از توقع موزیسین ها بهشون پرداخت که هم خنده روی لباشون اومد و هم بابت تشکر چند باری دولا و راست شدن.
    با تموم شدن برنامه موسیقی ، جشن عملاً به آخر رسیده بود ، مهمونا سیر و پُر ، تا خرخره خورده بودن و به اندازه یه سالشون موسیقی شنیده بودن ، دیگه کاری نداشتن که اونجا بمونن ، برای همین هم برای قسمت آخر برنامه به پیش من و برزین می اومدن و با ما عکس یادگاری می گرفتن ، البته قبلش هم ، مهمونا از خودشون و رقصشون عکس گرفته بودن ، با آرنوش و موزیسین ها هم.اما عکس یادگاری با مارو گذاشته بودن آخر سر.نمیدونم این رسم اونا بود یا برنامه خود به خود اینطوری اجرا شده بود.
    وقتی که مهمونا اومدن دو طرفمون ایستادن تا عکس بگیرن ، من و برزین هم ناچار شدیم بایستیم ، همین ایستادن ، یه دفعه دیگه منو متوجه کرد که کفشام پامو میزنه.
    خلاصه خسته از ساعت ها یه جا نشستن از جام بلند شدم اما اگه راستشو بخواین از خستگی روی پاهام بند نبودم ، برنامه عکس یادگاری گرفتن بیشتر از اونی که فکر میکردم طول می کشید ، چونکه مهمونا می خواستن باز هم عکس با عروس و دوماد داشته باشن و هم عکس با فامیلای عروس و دوماد.
    بعدش من و برزین کنار هم ایستادیم ، آقای فکری ، زینب خانم ، ماریا و مامان و بابام هم کنارمون صف کشید.مهمونا یکی یکی می اومدن و با ما دست می دادن ، آرزوی سعادت برامون میکردن و میرفتن ، تازه اون وقت بود که متوجه شدم دستکش نازک عروس ها رو فراموش کرده بودم بپوشم ، هم من و هم مادرم!بالاخره کاری که همه اش با عجله باشه ، از این ایرادا پیدا میکنه!
    خانواده عروسی و داماد اخرین کسانی بودن که پارک رو ترک کردن ، استیو مثل وقت اومدن به جشن شد راننده ی شخصی عروس و دوماد ، آقای فکری دو تا ماشین دربست و آماده نگه داشته بود تا اونا و هم مامان و بابامو به خونه بروسنن.
    همه ی برنامه هایی که برای یه جشن عروسی لازم بود اجرا شده بود ، حتی یه برنامه هم از قلم نیفتاده بود همین که من برزین توی ماشین گلکاری شده نشستیم استیو یه گشتی توی مونیخ زد ، توی شهری که شب ها هم روشن بود ، هم چراغ های خیابوناش روشن بود و هم چراغ های پارک ها و فضاهای سبزش و چراغای نئون مغازه های دربسته ، که بعضی چشمک می زدن و بعضی رنگ می دادن و رنگ می گرفتن.
    این اولین و آخرین دفعه یی بود که اون وقت شب توی مونیخ گشت میزدم ، چند دقیقه یی توی خیال و هوای خودمون بودیم که یه دفعه برزین سکوت رو شکست:»
    -راضی هسی ؟جشن خوبی بود؟
    «به روش لبخند زدم و گفتم:»
    -آره.خیلی خوش گذشت.
    -شانس خوب بود که امشب یه قطره هم بارون نیومد...وگرنه روی هوای مونیخ نمیشه حساب کرد ؛ یه دقیقه صاف و یه دقیقه هم بارونی.
    «همون طور که بهش لبخند میزدم خم شدم تا کفشامو از پام دربیارم ، کفشایی که پاهامو میزد ، و همین که از پام در آوردم و فقط نوک پاهامو توی کفش نگه داشتم ، برزین یه چیزی به استیو گفت ، ازش پرسیدم:»
    -چی داری به استیو میگی؟
    «برزین حرفی رو که به استیو زده بود برام ترجمه کرد:»
    -بهش گفتم گشت زدن توی شهر بسه ، عروس خانوم از همین حالا داره کفش و جورابشو در می آره و ...
    «نذاشتم بقیه حرفشو بزنه ، به شوخی بهش گفتم:»
    -هر چی باشه تو هم تنت به تن بابام خورده و حق داری گاهی از این شوخی ها بکنی!
    «هر دومون به خنده افتادیم ، همین چند ساعت کنار هم نشستن ، خجالت رو در من از بین برده بود.برای خودم هم عجیب بود که به این زودی بتونم شرم رو از خودم دور کنم!
    استیو پس از شنیدن حرف برزین مثل اینکه راهشو کج کرد و میون بُر زد و هنوز چند دقیقه از حرفامون نگذشته بود که ماشینشو مقابل یه ساختمون نگه داشت ، ساختمونی که یه حسای داشت.دیوارهای حیاطش از شمشاد بود.از لا به لای در نرده ییش باغچه ی توی حیاط معلوم بود.
    دو تا چراغ سر در حیاط روشن بود و یه چراغ سر در عمارت.یه ساختمون یه طبقه بود ، منتها ساختمونی بزرگ و چند اتاقه ، تک و توک چراغ بعضی از اتاق ها روشن بود.
    از صدای ماشین استیو کسی که خونه بود خبر شده بود که ما اومدیم.و متوجه شدم که در عمارت باز شد یه نفر اومد بیرون.
    از ماشین استیو که پیاده شدم کفشامو دست گرفتم ، جاهایی از پاهام که کفش زده بود زُق زُق میکرد ، به برزین گفتم از استیو به خاطر زحماتش از طرف من تشکر کنه.
    برزین همین کار رو کرد ، بعد با شوهرم به طرف خونه اش راه افتادم پرسیدم:»
    -اینجا کجاس؟...خونه کیه؟
    -خونه خودمه!مگه نمیدونستی که من یه خونه توی منطقه سنبر پارت آف مونیخ دارم؟
    «جوابش تکونم داد ، منو لرزوند.»


    فصل 29

    «جواب برزین ، این واقعیت رو برای هزارمین بار به روم آورد که اون همه کاری که می کنه برای تجدید خاطراتشه ، برای زنده کردن خاطرات یه مرده و با اونا زندگی کردن.
    در این که قصه زندگی پونه ، خیلی زود تموم شده جای هیچ ایرادی نبود ، سرنوشتش همین بود که اول جوونی کاسه عمرش پر بشه ، جوون مرگ بشه ، خب!سرنوشته و هیچ کارش نمیشه کرد ، همون سرنوشتی که یه چشم برزین رو هم کور کرده بود ، پسر نوزادشو ازش گرفته بود.
    برزین ارزو داشت که سالهای سال با پونه زندگی کنه ، آرزوهاش و برنامه هاش نیمه کاره مونده بود ، اگه پونه نبود ، خاطراتش که بود ، خاطراتی که دست از سر شوهرم بر نمی داشتن ، او می خواست زندگیشو با پونه ادامه بده ، با خاطرات زندگی کردن ، اونم برای یه عمر خیلی سخته ، خیلی سخت تر از اونی که آدم بتونه فکرشو بکنه.حالا اون کسی رو پیدا کرده بود که جای خالی پونه رو پر کنه ، به مقطعی از زندگیش رسیده بود که ناتمام رها شده بود و حالا فرصت اونو پیدا کرده بود که زندگی عاشقانه نیمه کاره شو دوباره از سر بگیره ، اگه من می تونستم پونه بشم ، برزین به رضایت می رسید ، چون زندگی ما مثل کتابی شده بود که وسطاش ، نویسنده مطالب خسته کننده یی نوشته باشه برای کِش دادن قصه اش ، مطالب و فصل هایی که بود و نبودشون ، تاثیری بر ماجراهای قصه نمی گذاره و خواننده می تونه از اون فصل ها صرف نظر کنه ، مثلا از فصل یازدهم یهو بپره فصل بیستم و قصه رو از جاهای شیرین دنبال کنه.
    با ظهور من در زندگی برزین او موفق شده بود فصل های زاید و دست نداشتنی رو از زندگیش منها کنه ، از زمان پونه مرده نقبی بزنه به سالهایی که یه زن دیگه توی زندگیش پیدا شده بود که می تونس براش پونه باشه.
    وجود من سبب شده بود برزین واقعیت مرگ پونه رو فراموش کنه و منو توی قالب پونه ببرع و زندگی عاشقونه ش رو دنبال کنه ، حتی برنامه هایی که قصد داشت با پونه اجرا کنه توسط من به تحقق برسونه ؛ مثل اینکه زیادی احساساتی شدم و قلمم یهو شد مث قلم دخترای نوجوون احساساتی که از عشق و عاشقی ، فقط چند تا کلمه سلمبه قلبمه یاد گرفتن!آره من شده بودم زندگی بعد از مرگ پونه!من شده بودم یه گول زنک!سرنوشت منو وادار کرده بود تا نقش یه مرده رو اجرا کنم و به برزین امکان بدم تا همچنان به اشتباهش ادامه بده.
    تا اونجای قضیه ، توی مبارزه با پونه ی مرده من شکست خورده بودم ، یه مرده یی که تنش زیر خروارها خاک ، گندیده و پوسیده بود ، تونسته بود منو قدرتمندانه زمین بزنه ؛ و بعد از روی زمین بلندم کنه و بهم بفرما بزنه!بفرما به کجا؟به خونه خودش و برزین ، به خونه یی که در حوالی سنتر پارت آف مونیخ داتشن ، خونه یی که خودش توش زندگی میکرد اونم به عنوان بانوی اول.
    اونی که از عمارت خارج شده بود اومد دم در ، در رو باز کرد ، یه پیرزن چروکیده بود ، چارقدی سرش و با پوستی سوخته ، اصلا به آلمانی ها شبیه نبود ، قبل از اونکه برزین بتونه معرفیش کنه ؛ خودش به حرف در اومد:»
    -خیلی خوش اومدین... امشب جشن تون خیلی طول کشید.
    «دیگه لازم نبود که برزین بگه اون پیرزن کجاییه ، خود اون پیرزن با فارسی حرف زدنش ، خودشو به من شناسونده بود.دیگه فهمیده بودم که اون پیرزن لاغر و چروکیده ایرونیه ، به روش لبخند زدم و پاهامو گذاشتم توی حیاط ؛ که باز پیرزن زبون ریخت:»
    -شکر خدا آقا از تنهایی در اومدین ، مُردم بس که با در و دیوارا حرف زدم ... اصلا لازم بود از خیلی وقت پیش دست به کار می شدین ... هر چند ممکن بود عروسی به این خوشگلی گیرتون نیاد.»
    «و به دفعه چشمش افتاد به کفشایی که توی دستم بود و با تعجب پرسید:»
    -اِوا خانوم جون ، چرا پا برهنه شدین... زمین اینجا سرده... نکنه خدای نکرده یه بارگی بچایین.
    «و منتظر نموند تا حرفی ازم بشنفه یا عکس العملی ببینه ، با عجله به طرف عمارت رفت و یه جفت کفش راحتی که دم در عمارت بود آورد و گفت:»
    -این کفشای راحتی آقاس... هنوز از راه نرسیده پاتون رو توی کفششون کنین خانم جون!
    «و خودش از خنده پیرانه اش سر کیف اومد ، شروع کرد به غش غش خندیدن.مونده بودم که کجای حرفش اونقدر خنده داره که اونو به ریسه انداخته.
    من و برزین از جلو راه افتادیم به طرف عمارت و خدمتکار پیر هم در حالی که کفش های عروسی مو دستش گرفته بود به دنبالمون می اومد ، برزین برای اونکه حال و هوای اون خونه به دستم بیاد گفت:
    -من این خونه رو واگذار کرده بودم به سلیمه خانم ... ماه به ماه خرجی و حقوقش رو براش می فرستادم.گاهی هم سری بهش میزدم ، در شب ها و وقتایی که می خواستم تنها باشم و توی عالم خودم...این مطلب رو به هیچک نگفته بودم... لزومی هم نداشت بگم ، اما حالا دیگه هیچ مساله یی وجود نداره که پنهونش کنم ، آخه من گمشده ام رو پیدا کردم.
    «من حرفی برای گفتن نداشتم ف سلیمه به جای من به حرف در اومد:»
    -من هیچوقت نگذاشتم که این خونه رنگ کهنگی به خودش بگیره ، به همه جاش نگاه کنین یه ذره هم گرد و غبار نمی بینین ، حتی به باغچه ها هم خودم می رسیدم ... خوب کردین اومدین ، یه مرد مگه توی دنیا چه امیدی داره ، اونم یه مردی مثل آقای دکتر ، دلش به زن و بچه خوشه!... باور کنین امشب بعد از مدتها اولین شبی هس که خوشحالی رو توی صورتش می بینم.
    «به عمارت رسیده بودیم ، کفشای راحتی رو از پاهام در آوردم ، و وارد سالن نسبتا بزرگی شدم ؛ اون شب خیلی چیزا داشت دستگیرم می شد ، اول اونکه اگه به سلیمه رو بدم یه بند وِر میزنه.برزین به پله هایی که فقط دو سه تا از کف سالن بالاتر می رفت ، اشاره کرد و گفت:
    -اون اتاق من و توئه... فردا سلیمه سر فرصت ، کتابخونه و اتاق کارمو نشونت میده ، همینطور بقیه اتاقا و جاهای این خونه رو.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    30
    از خودم خجالت کشیدم، از این که اون همه بی انصاف شده بودم، خجالت کشیدم، چند دقیقه یی طول کشید تا تونستم انصاف رو به دلم راه بدم و به خودم بگم:
    _ مگه این عکس چیکاری به تو داره؟ پونه مرده، یه زن مرده نمی تونه رقیب عشقی تو بشه، تازه این تو نیستی که عاشق برزین شدی، این برزینه که کشته و مرده ات شده، به جای این که همه فکر و ذکرت بشه جنگیدن با یه مرده، خودت رو شبیه اش کن، خودت رو بیشتر شبیه اش کن. برای برزین پونه باش و برای خودت شهلا و برای مردم شمیلا! این عکس که نمی تونه ضرری به تو بزنه، اگه زنده بود و پا تو کفشت می کرد می تونستی باهاش دربیفتی، تو برای آینده ات هزار و یه برنامه داری، باید برنامه هات رو اجرا کنی، از نفوذ پونه استفاده کن، از اعتبار برزین استفاده کن، و راه رو برای پیشرفت صاف کن!
    خیلی خودخواهانه داشتم فکر می کردم، خیلی خودپسندانه؛ اینو می دونم، تصمیم گرفته بودم از همه عوامل به نفع خودم استفاده کنم، امتیازایی که پونه، معشوقه خیالی شوهرم، بهش داده بود به کار بگیرم، به ظاهر مهربون باشم، خندون باشم، کاری کنم که همه دوستم داشته باشن و من از علاقه شون به نفع خودم استفاده کنم.
    به خودم سرکوفت زدم:
    _ اصلا سرنوشت تو عکسه! یه عکس رو برات می فرستن که قبول کنی و زنش بشی، بعدها می فهمی که عکس تو، برزین رو بهت علاقه مند کرده، و حالا می بینی که هووت همین عکسیه که توی قابه! حقت همینه! کسی که با یه عکس عروسی کنه، باید یه عکس بمونه! ظاهرش مثل آدما باشه، ولی لزومی نداره که برنامه های خودشو پیاده نکنه، برزین برام باید به اندازه یه عکس ارزش داشته باشه، هووم هم باید همین عکس باشه. مگه از ما چی می مونه؟ از بابابزرگ و مادربزرگم چی مونده، فقط دو سه تا عکس!...
    قاب عکس پونه رو به حال خودش گذاشتم و رفتم حموم تا آبی به صورتم بزنم، خیلی زشت شده بودم! شاید اون فکرای شیطونی منو به اون ریخت انداخته بود، شاید هم دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن؛ ساعت ها توی رختخواب بیدار بودن و قل و واقل خوردن.
    یاد یه نصیحت پیرانه مادربزرگم افتادم، او همیشه به دخترای فامیل می گفت:
    _ از من به شما نصیحت، اگه شوهر کردین، مبادا صبح ها دیرتر از شوهرتون از خواب بیدار شین! سعی کنین همیشه حداقل یه ساعت زودتر از شوهرتون بیدار شین، کاراتونو بکنین، سر و روتون رو مرتب کنین... مردی که زن می گیره، نه دلش می خواد و نه خوشش می آد، زنشو با مو و روی نامرتب و نشسته ببینه... زنا صبح ها همین که بیدار می شن، زشت ترین صورتو دارن.
    و بعد ماجرای پسری رو تعریف می کرد که الواط بود، همه اش به نانجیب خونه می رفت، باباش برای اون که پسرشو به راه بیاره، یه روز کله سحر پسرشو برد اون جورجاها! پسرش هم زنارو دید با چشمای قی کرده، بدون آرایش، با موهای وز کرده و پسره از اون پس دیگه پی این کارا نرفت؛ چون که حالش از هر چی زن بود بهم خورده بود.
    با هر نگاهی که به خودم می انداختم، بیشتر درستی حرفهای مادربزرگمو می فهمیدم، با عجله صورتمو شستم، به موهام برس کشیدم، تا قیافه ام در نظرم قابل تحمل شد. اون وقت از حموم اومدم بیرون، یه پیرهن تر و تمیز کردم تنم، پیرهنی به رنگ قرمز کم رنگ و اومدم توی سالن عمارت.
    سلیمه مشغول رفت و روب بود، سن و سالش منو واداشت تا صبح بخیری بهش بگم و سلامی، سلیمه کهنه گردگیری رو گذاشت روی یکی از قفسه های دکوری که پاک می کرد و گفت:
    _ سلام به روی ماهت!... بگو عصر بخیر، خیلی از صبح گذشته.
    نگاهمو توی سالن چرخوندم، به ساعت دیواری عتیقه یی که روی دیوار بود نظر انداختم که ساعت دوازده رو نشون می داد، سؤال کردم:
    _ ننه سلیمه، مثل این که ساعت دوازده رو نشون می ده؟
    کلمه ننه رو از قصد به کار بردم، سلیمه اون قدر پیر بود که منو ناچار می کرد بهش احترام بذارم، احترام برای چی؟ احترام برای سال های سالی که تلف کرده بود، از طرف دیگه فهمیده بودم، باید با سلیمه توی یه خونه زندگی کنم، هر کی در حد و اندازه ی خودش. گذشته از همه اینا، من با همه چیز خونه برزین، غریبه بودم، نمی دونسم چی به چیه؛ نمی دونسم وقتی که با پونه زندگی می کرد، چه ساعتی برمی گشت، چه ساعتی می رفت، کلی مسأله بود که باید ازشون سر در می آوردم، بهتر بگم بیشتر از سلیمه به من، من به سلیمه احتیاج داشتم، باید ازش زیر زبون کشی می کردم؛ اونم غیر مستقیم، باید اون پیرزنو به حرف درمی آوردم، بدون این که فکر کنه من بهش احتیاج دارم، بدون این که کاری کنم که پاشو از گلیمش درازتر کنه.
    سلیمه تردید داشت که جواب سؤالمو بده، اینو من از حالاتش فهمیدم، اون دوباره شروع کرده بود به گردگیری وسایل، سؤالم رو تکرار کردم؛ نه یه دفعه، نه دو دفعه، بلکه بیشتر. پیرزن خودشو به کری زده بود، جوری رفتار می کرد که انگار سؤالام رو نمی شنفه.
    بار سوم و بار چارم که سؤالمو تکرار کردم، باز دست از کار کشید و مجبور شد که جوابمو بده:
    _ خانوم جون اون ساعت غلطه، به اتاق خوابتون تشریف ببرین، اون جا هم یه ساعت دیواری هس، اون وقت درست رو نشون می ده.
    با عجله به اتاق خواب برگشتم، سلیمه راست می گفت، ساعتی که روی دیوار بود ساعت پنج و چند دقیقه رو نشون می داد، از بی توجهی خودم، حرصم گرفته بود، من یه شب توی اون اتاق بودم، چی می گم؟! حداقل ده دوازده ساعت توی اون اتاق بودم و یه نگاه به ساعت نینداخته بودم.
    باز از اتاق خواب دراومدم و به ننه سلیمه گفتم:
    _ حداقل این ساعت عتیقه رو بدین تعمیر تا آدم وقت از دستش درنره.
    سلیمه کلافه به حرف دراومد:
    _ آقا دلشون نمی خواد اون ساعت تعمیر بشه...
    _ آخه چرا؟
    جوابی که سلیمه به من داد، منو لرزوند:
    _ این ساعت عتیقه، ساعت مرگ پونه خانم رو نشون می ده؛ وگرنه تعمیرش که کاری نداره، یه باطری که پشت ساعت بیندازیم به کار می افته.
    دیدم اگه کوتاه بیام، توی چشمای سلیمه خورد می شم، برخودم لازم می دیدم که از همون اول، میخم رو محکم بکوبم به زمین، باید کاری می کردم که قدرتمو به سلیمه نشون می دادم در غیر این صورت، کلی مکافات می کشیدم برای کنار اومدن با اون زن پیر. سرمو بالا گرفتم و آمرانه گفتم:
    _ سلیمه، همین حالا این ساعت عتیقه رو باطری بینداز... اینو بدون که از حالا به بعد پونه خانم این خونه منم!
    از قصد این دفعه ننه سلیمه صداش نکردم، تا جایی که می تونستم لحنم رو خشمناک کردم و دنباله ی حرفامو گرفتم:
    _ وقتی که من توی خونه یی زندگی می کنم که پونه زندگی کرده بود، وقتی که توی تختخوابی می خوابم که پونه خوابیده بود، معلوم می شه که پونه زنده اس! منتها به یه اسم دیگه، به اسم شمیلا...
    سلیمه از طرز حرف زدنم جا خورد، او انتظار نداشت، در اولین روز ورودم به اون خونه، با اخم و تخم من روبه رو بشه، مثل قافیه باخته ها، سرشو انداخت پایین و گفت:
    _ چشم!... ولی جواب آقا رو خودتون بدین.
    زهر چشم خوبی ازش گرفته بودم، دیگه احتیاجی به تندی کردن نبود، لحنم رو ملایم کردم:
    _ ننه سلیمه... ما همه داریم سعی می کنیم که پونه رو برای آقا زنده کنیم، درست نیست که هر وقت اون چشمش به این ساعت بیفته، به فکر مرگ عزیزانش بیفته...
    از روی ناچاری، سلیمه حرفمو قبول کرد و چون منو آروم دید، ضمن بالا رفتن از صندلی برای پایین آوردن ساعت عتیقه و عوض کردن باطری اون، زبون به نصیحتم باز کرد:
    _ من که از خدامه آقا خوشحال بشه... دلم براش می سوخت وقتی که می دیدمش یه دنیا غم توی چشاشه... اگه شما هم اخلاق پونه خانمو داشته باشین مسلما می تونین هم بیشتر خودتونو توی دلش جا بدین و هم از هر بابت خوشحالش کنین.
    پیشنهادی که سلیمه داده بود، به نظرم منطقی می اومد، گذشته از این، خودمن هم دلم می خواست جایی که زندگی می کنم، به جای غم، شادی باشه، اول جوونیم بود و شور و شری داشتم.
    اون قدر ساکت موندم تا سلیمه باطری ساعت عتیقه رو عوض کرد، بعد رفتم کمکش و ساعت رو میزون کردم. سلیمه ساعت رو سر جاش گذاشت، پاندول ساعت به حرکت دراومده بود، به ثانیه شمار اون نگاه کردم، ثانیه شمار هم حرکتش رو داشت.
    بعد از سلیمه خواستم منو به قسمتای مختلف عمارت ببره. سلیمه هم این کار رو کرد، جلو افتاد و در هر اتاقی رو باز می کرد و برام درباره اون اتاق توضیح می داد:
    _ سالن پذیرایی و اتاق خواب رو که دیدین... این اتاق برای مهمونایی هس که موقع پونه خانوم زنده بود از شهرای دیگه می اومدن و شبها این جا می موندن، این اتاق کار آقاس، باور کنین از وقتی که پونه خانوم فوت کردن، آقا یه دفعه هم لای این کتاب رو باز نکرده. این اتاق منه... تلویزیونی که توشه، پونه خانوم برام خریده...
    هر جا سرک می کشیدم، به هر بهانه یی اسم پونه خانوم می اومد... دیگه از دست پر حرفی های سلیمه خسته شده بودم و از دست پونه خانومم ذله!
    توی کتابخونه یا بهتر بگم اتاق کار برزین پشت میز کارش نشستم. قبل از اون که سلیمه رو دنبال کارای دیگه خونه بفرستم پرسیدم:
    _ آقا از وقتی رفتن، زنگی به خونه نزدن؟
    _ چرا خانوم!... سه چار دفعه بلکه هم بیشتر زنگ زدن و به من توصیه کردن بیدارتون نکنم، تا خستگی این چن روز بدو بدو و کارای زیاد از تن تون بیرون بره.
    ازش پرسیدم:
    _ غذا رو توی این خونه کی می پزه؟
    _ خب معلومه من!... شما که این جا تشریف نیاوردین تا پیاز خورد کنین و ظرفا رو بشورین، اومدین درس بخونین، درس مثل پونه خانوم... از اولش هم برنامه های این خونه، همین جور بوده... پونه خانوم هم درس می خوندن...
    _ خیلی خب!... برو اتاق خوابو مرتب کن.
    سلیمه به طرف در رفت، باز صداش کردم:
    _ ننه سلیمه؛ آقا معمولا چه ساعتی می آن؟
    دلم برای سلیمه سوخت، بیچاره زنک پیر، از بس که بی همزبونی کشیده بود، به یه سؤال عادی، جوابای طولانی می داد:
    _ راستش خانوم، توی این چند وقتی که پونه خانوم مرحوم شدن، فقط گاهی گداری می اومدن تا خرج و مواجب منو بدن، بیشتر هم توی خونه نمی اومدن، همون دم در، یه پاکت پول می دادن دس من و می رفتن. بعضی وقتا هم پول رو با یه کس دیگه می فرستادن. اما اون موقع ها که این جا زندگی می کردن، بین ساعت هفت و هشت بعدازظهر پیداشون می شد.
    برای اون که باهاش صمیمی بشم، حالت دلسوزانه یی رو به خودم گرفتم:
    _ توی همه این مدت، تنهای تنها بودی ننه سلیمه؟
    _ پس انتظار داشتین از خلوتی خونه استفاده کنم و یکی رو بیارم تا شبا تنها نباشم؟!
    از جوابی که به من داد، خنده ام گرفت؛ یه طنزی توی حرفش بود که منو به خنده انداخت. سلیمه هم از این که تونسته بود حرفی بزنه که منو به خنده بیندازه خوشحال شد و پر گوییش رو دنبال کرد:
    _ دیگه از من گذشته که از خلوتی خونه، استفاده کنم، وقتی که جوون بودم هم از این کارا نکردم، چه برسه به حالا که آفتابم لب بومه!...
    و یه توضیح کوتاه به حرفاش اضافه کرد:
    _ البته آقا برای اون که حوصله ام سر نره، برای اتاقم یه تلویزیون خریده بود، اما هر وقت که روشنش می کردم می دیدم چیزای بی تربیتی نشون می ده برای همین هم خاموشش می کردم.
    باز خنده ام گرفت. سلیمه هم خندون از اتاق کار برزن بیرون رفت، تا اتاق خوابمونو جمع و جور کنه.
    راسی اون خونه مجلل بود، همه وسایل رفاهی داشت، من توی آرزوهام هم چنین خونه یی برای خودم تجسم نکرده بودم، اما زندگی کردن توی اون خونه به ظاهر راحت و مجلل، برای من به سختی زندگی کردن توی جهنم بود. به هر جا که نگاه می کردم، اثری از پونه می دیدم، از هر ده کلمه حرفی که می شنیدم بی اغراق، چهار پنج تاش اسم پونه بود.
    پونه برای همه مرده بود، الا برای من و شوهرم!

    31
    به خودم سرکوفت زدم:
    _ چه مرگت شده شهلا؟! اومدی قدرت نمایی کنی و همه چیز رو خراب کردی، خواستی به سلیمه بفهمونی که خانم خونه یی، برای همین هم وادارش کردی تا اون ساعت عتیقه رو کار بندازه. اگه اون ساعت کار نمی کرد، چی می شد؟ آسمون به زمین می اومد؟
    چند دفعه تصمیم گرفتم برم و به سلیمه بگم اون ساعت عتیقه رو به حالت اولش برگردونه، اما راستش غرورم بهم اجازه نداد که فرمونمو پس بگیرم، اونم فرمون اولمو، و فورا بکوبمش زمین. اگه این کار رو نمی کردم سلیمه حق داشت که بعد از این، هیچ تره یی برای حرفام خورد نکنه.
    دو دلی داشت منو می کشت تا زنگ در خونه به صدا دراومد، از اتاق بیرون اومدم و سلیمه رو دیدم که داشت دمپایی هاشو پاش می کرد تا بره و در حیاط رو باز کنه، خواسم بگم:
    _ سلیمه بذار من برم و در رو وا کنم.
    می خواسم با این کارم، فرصت چغلی کردن رو از پیرزن وراج بگیرم، نذارم بره در حیاط رو باز کنه و بعد از سلام بگه:
    _ به دستور خانوم، ساعت رو از کار انداختم.
    اما پاهام به زمین چسبیده بود، نتونستم قدم از قدم بردارم، همه چیز اون خونه، ارزشی سوای ارزش مادی شون داشتن، حداقل من فکر می کردم که به نظر برزین اون طور باشه.
    راسی که خیلی سخته، آدم رو صاحب خونه و همه اثاث بکنن ولی اون، حق نداشته باشه دست به ترکیب شون بزنه، نتونه سلیقه اش رو به کار بندازه، واقعیت امر شاید این نبود، اما من به راستی چنین احساسی داشتم. خودمو به چند چیز محتاج می دیدم، اولیش دوستی با سلیمه بود و دومیش درد دل کردن با یه آدم چیز فهم. مغز خودم از کار افتاده بود. احتیاج به راهنمایی داشتم. احتیاج به کسی که به من بگه چی بکنم و چه نکنم.
    توی این فکرا بودم که در عمارت باز شد، اول برزین اومد تو، و پشت سرش سلیمه. توی دست کلفت پیرزن، دو سه پاکت بود، حدس زدم وقتی که خواب بودم سلیمه به دکتر زنگ زده و کم و کسری های آشپزخونه و مواد غذایی رو، بهش گفته، یعنی کاری کرده که باید خانم خونه انجام بده نه کلفت خونه.
    هنوز جایگاه من توی اون خونه معلوم نبود، توی اتاق خواب بودم خانم خونه، اما در بقیه جاها نمی دونسم چی هسم، به اون شخصیتی نرسیده بودم که سلیمه پا توی کفشم نکنه.
    در یک لحظه تصمیم گرفتم از فردا، صبح زود بیدار شم، از همون اول صبح ادای خانم خونه رو دربیارم، کاری کنم که سلیمه گوش به فرمونم باشه.
    زیاد توی این حال ها نموندم، برزین در حالی که تبسمی به لب داشت به طرفم اومد:
    _ سلام عزیزم... انگاری خستگی این چند روزه رو حسابی از تنت در کردی.
    سلامش رو جواب دادم، و دستپاچه به ساعت عتیقه اشاره کردم:
    _ این ساعت رو... کار انداختم... می خواسم قلب پونه به تیک تاک بیفته!
    هم دستپاچه بودم و هم از خودم خجالت می کشیدم، دیدم در موقعیتی قرار گرفتم که ناچارم حتی به مرده ی پونه هم باج بدم. برزین خندید و گفت:
    _ قلب پونه خیلی وقته که توی سینه ی تو می زنه.
    مسأله یی که از اون وحشت داشتم، به همین سادگی حل شده بود. در اون موقع متوجه شدم که برزین برام حساب دیگه یی باز کرده، اما نمی دونسم چه حسابی، دو سه قدم به طرفش رفتم و سرمو روی سینه اش گذاشتم، برزین بوسه یی بر موهام نشوند و گفت:
    _ اگه چند دقیقه یی صبر کنی، می رم دوش می گیرم و می آم سر میز غذاخوری.
    _ پس من هم می رم کمک ننه سلیمه.
    _ هر طور که راحتی عمل بکن!
    از این حرفش، دو چیز دستم اومد، اول اون که سال ها دور بودن از ایران بفهمی نفهمی، روی فارسی حرف زدن برزین اثر گذاشته بود. و دیگه این که شوهرم گرچه رضایت داده بود به سلیمه کمک کنم، ته دلش به این کار راضی نبود.
    ***
    مادرا، پاره یی وقتا از روی دلسوزی، نصیحت هایی می کنن که اگه نگم ریشه در بدذاتی داره، حداقل باید اعتراف کنم که این نصیحت همه شون، یه جوری رندیه. چرا راه دور بریم؟ همین مامانم یه روز قبل از عروسی، بهم گفته بود:
    _ زن باید موقعیت شناس باشه، مثلا اگه چیزی از شوهرش می خواد، یا اگه می خواد مطلبی رو به تأییدش برسونه، باید خواسته و مطلبش رو، توی اتاق خواب به شوهرش بگه، اونم نه به محض ورود به اتاق خواب، یا وقتی که کار از کار گذشت، بلکه درست وقتی که مرد آمادگی شنیدن داره!
    و به این نصیحتش اضافه کرده بود:
    _ موقعی که مرد توی رختخوابه، هم از کار روزانه اش خسته اس و هم عقلش درست کار نمی کنه، کلی طول کشید تا من این تجربه رو به دست آوردم و حالا هم می دونم چه وقتی از پدرت، چیزی بخوام که نه توی کار نیاره!
    نصیحت مادرمو وقتی که شنیدم، اهمیتی بهش ندادم، این نصیحت، درست موقعی که برزین دوشش رو گرفته بود به یادم اومد، من هم خواهش هایی از شوهرم داشتم، کلی مسأله داشتم که بهش بگم.
    برزین روبروی من، پشت میز غذاخوری نشست، خستگی از صورتش رفته بود، با اون که موهاشو شونه کرده بود، هنوز، مختصر نمی روشون بود، مقصودم اینه، اون قدر از موهایی که رو سرش مونده بود، خیس بود، نه این که یه دفعه فکر کنین، موهای سر برزین مثل بیتل ها و هیپی ها بود، پر پشت و بلند!
    شام کتلت داشتیم، یعنی سلیمه در یه دیس هفت هشت تایی کتلت گذاشته بود و دور و برش، خیارشور و گوجه حلقه شده گذاشته بود و روی کتلت ها هم، کمی جعفری و پیاز خورد شده، ریخته بود، این دیس کتلت، با یه ظرف حصیری که توش نون تست شده بود، و دو لیوان و یه پارچ آب، دو بشقاب، دو تا کارد و چنگال، همه چیزایی رو تشکیل می داد که روی میز بودن.
    با چنگال یه کتلت توی بشقاب برزین گذاشتم و یکی هم توی بشقاب خودم، و با کارد کتلتم رو، پنج شش قسمت کردم. چنگالمو زدم توی یه تکه کتلت و به دهنم گذاشتم و پشت بندش یه لقمه نون تست رو دندون زدم، برزین هم مشغول خوردن شد.
    یه دنیا حرف برای گفتن داشتم، می خواسم به نصیحت مادرم عمل کنم، اما از این کارم خجالت کشیدم. یعنی که چی؟! وقتی از شوهرم، چیزی بخوام که خستگی مغزش رو از کار انداخته؟ این کار به نظرم نوعی گول زدن می اومد و من نمی خواسم زندگیمو با فریب شروع کنم.
    چند دقیقه یی سلیمه دور و برمون پلکید تا اگه کاری داشتیم انجام بده، یا کم و کسری سفره رو برطرف کنه، خودش بیشتر از اونی که کمکی به حالمون باشه، مزاحم بود، ما نمی تونستیم در برابر اون، حرفامون رو بزنیم.
    دو سه لقمه رو هنوز نخورده بودیم که سلیمه یادش اومد:
    _ اِوا! براتون دستمال سفره نذاشتم.
    و در حالی که به طرف کابینت آشپزخونه می رفت، دنباله ی حرفشو گرفت:
    _ پیری که برای آدم، هوش و حواس نمی زاره، هی به خودم می گفتم نکنه چیزی فراموش کرده باشم... آخرش هم همین طور شد.
    سلیمه دو تا دستمال سفید تا شده آورد، و هر کدومشون رو، کنار بشقاب یکی از ما گذاشت. انگاری خودش فهمیده بود که وجودش در کنار میز غذاخوری زیادیه، هر چی باشه اون عمری رو پشت سر گذاشته بود و می تونس بفهمه که یه تازه عروس و تازه داماد، شاید حرفایی با هم داشته باشن که نخوان کسی بفهمه. سلیمه برای اون که راحتمون بذاره گفت:
    _ وقتی که شامتونو خوردین، منو خبر کنین تا بیام و یکی یه لیوان شیر و عسل بهتون بدم.
    و به طرف اتاقش به راه افتاد، برزین بهش گفت:
    _ ما پس از خوردن شام، یه ساعتی تلویزیون نگاه می کنیم، بهتره اون وقت برامون شیر بیاری.
    با رفتن سلیمه به اتاقش، احساس سبکی کردم، انگاری تا وقتی که دور و بر میز می پلکید، سایه اش رو سرمون سنگینی می کرد و نمی ذاشت آزادانه من و شوهرم با هم حرف بزنیم؛ فکر می کنم که برزین هم حالت منو داشت، چون که وقتی تنها شدیم، نطقش وا شد و از کارایی گفت که اون روز کرده بود و از بیمارهایی که اون روز دیده بود، مثل آدمایی که قصه تعریف می کنن، یه آب و تابی به حرفاش می داد.
    در اون لحظات، برزین به نظرم حالت بچه یی رو پیدا کرده بود که مشتاقانه داره از شیرینکاریاش می گه.
    من سکوت کرده بودم و به حرفای شوهرم گوش می دادم، سعی داشتم لبخند از روی لبام نره، تا اون بتونه با خیال آسوده به حرفاش ادامه بده.
    تا اون وقت، برزین رو اون قدر پر حرف ندیده بودم، یا بهتر بگم اون قدر مشتاق به حرف زدن ندیده بودم، هر لقمه یی که به دهن می گذاشت، پشت بندش حرف بود و حرف، وعده بود و وعده.
    اون از این که زن خونه، آشپزی و سفره آرایی بدونه، بدش نمی اومد، من اینو از حرفاش فهمیدم، ولی از من انتظارای دیگه یی داشت، می خواس زبون آلمانی یاد بگیرم و هر چه زودتر تحصیلات پزشکی مو ادامه بدم، می گفت:
    _ کتابخونه ام در اختیار تو، بشین و مطالعه کن، به فکر پخت و پزو این جور چیزا نباش، اگه حوصله ات سر رفت و خواستی گوشه ای از کارای خونه رو بگیری و کمکی به سلیمه بکنی، مخالفتی ندارم، اما من دلم می خواد که تو هم کدبانو باشی و هم تحصیلات داشته باشی.
    و در ضمن حرفاش به این مسئله اشاره کرد:
    _ برای اون که بعضی ساعت ها توی کتابخونه یا اتاق کارم، تنها نشی از یه خانم آموزگار می خوام که روزی دو سه ساعت بیاد و بهت آلمانی درس بده.
    پیدا بود که برزین می خواست حرفایی بزنه و کارایی بکنه که من خوشم بیاد، می خواست هر جور شده منو خوشحال بکنه. برای اون که به محبت هاش جواب خوبی داده باشم، به روش لبخند زدم و گفتم:
    _ تو صبح میری و شب می آی، اگه توی این مدت، دلم هوات رو کرد چکنم؟
    بِر و بِر نگام کرد و به دنبال چند لحظه سکوت، به حرف دراومد:
    _ امروز استثناء بوده... صبح دیر رفتم سر کار، از طرف دیگه هم می خواستم که تو استراحت کنی، برای همین، ظهر خونه نیومدم، از فردا مطمئن باش، هر روز موقع ناهار در کنارتم... گذشته از اینا اگه دلت برام تنگ شد، می تونی بهم زنگ بزنی.
    _ اگه وقتی که بهت تلفن کردم، مشغول معاینه بیماری بودی چی؟
    بی معطلی جوابمو داد:
    _ اون وقت به منشی ام می گم بهت بگه، تلفن رو قطع کنی، وقتی سرم خلوت شد خودم باهات تماس می گیرم.
    حرفی که زده بودم، بیشتر از اونی که فکرش می کردم، به دل برزین نشست، برزین راسی راسی کشته و مرده ی یه ذره محبت بود، با

    پايان صفحه 312


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    274 - 283
    بزرگشونو می خوره !
    « بازم بابام افتاده بود روی دنده شوخی ، دو سه قدمی که برداشتیم دیدم تعادل ندارم . آخه من عادت نکرده بودم با کفشایی پاشنه بلند راه برم ، برزین هم دوش به دوش من می اومد ، از ترس اینکه مبادا زمین بخورم ، ناچار شدم دستهای برزین رو بگیرم ، تازه اون وقت بود که فهمیدم فلسفه خریدن کفش پاشنه بلند و کمی تنگ چیه ! ماریا دونسته یا ندونسته کاری کرده بود که من برای راحت راه رفتن ، مجبور بشم به برزین تکیه کنم .
    برزین این کارمو ، حمل به علاقه و صمیمیتم کرد و زیر بازوم رو گرفت و با هم به راه افتادیم .
    بوی سبزه های آب خورده ، بوی عطر گل ها ، توی پارک پیچیده شده بود ، هوا لطافت عجیبی داشت ، آدمو شاداب می کرد و سر حال می آورد .
    من هم به نشاط آمده بودم ، نه به خاطر اون که میخواستم عروس بشم ، نه به خاطر اینکه عروسی آرزوی هر دختریه ، بلکه به خاطر لطافت هوا .
    کفش های پاشنه بلندم ، چند دفعه نزدیک بود که منو به زمین بزنن ... دو سه دفعه سکندری رفتم ، و برای این که زمین نخورم ، مجبور شدم دستای برزین رو محکم تر بگیرم ؛ این کارم برزین رو خیالاتی کرد ، اون فکر می کرد من دارم ادای زمین خوردن رو در میارم تا بیشتر بهش تکیه کنم . من این لبخند رو از لبخند معنی داری که گوش لباش جا خوش کرده بود فهمیدم .
    شاید هنوز دویست سیصد متر با رستوران جمالی فاصله داشتیم که نور چراغا به چشممون خورد ، انگاری هم خود رستوران رو چراغونی ک رده بودن و هم درختای دور و برش .
    هرچه به رستورلن جمالی نزدیک تر می شدیم ، منظره رستوران بهتر دیده می شد ، حداقل پنجاه میز بیرون رستوران ، روی چمن ها گذاشته بودن دور هر میز پنج شش نفر نشسته بودن ، تازه این میزها ، به غیر میزایی بودن که توی رستوران بود .
    میون میزا ، یه صندلی راحتی دو نفره گلکاری شده گذاشته بودن که مخصوص من و داماد بود ، و روبروی این صندلی یه محوطه ی بزرگ رو خالی گذاشته بودن تا مهمونا اگه خواستن برقصن بیان جلوی عروس و داماد خودشون و بجنبونن ... کنار این محوطه ، نوازنده ها بساطشونو گذاشته بودند و یه سر و صدایی راه انداخته بودند که گوش ها را کر می کرد . اگر دست خودم بود جا رو عوض می کردم ، آخه تا آخر جشن بدون وقفه صدای برخورد کوبه و طبل شنیدن ، آدمو کلافه می کرد ، موزیسین ها هم انگاری هم نیروشونو ذخیره کرده بودن که اون شب مصرف کنن ، و سازشونو به صدا در بیارن ، سازهایی که من حتی اسمشونو هم نمی دونستم.
    روی هر میزی یک گلدان پر از گل گذشاته بودن و یه ظرف میوه ها و شیرین های جور واجور ، من فکر می کردم که همونایی که دور میزا ن شستن ، مهموناهای ما هستند ، اما فکرم اشتباه بود لحظه به لحظه به تعداد مهمانها اضافه می شد ، و همین امر موجب شده بود که آقای جمالی و خانمش به دست و پا بیفتن و دستور بدن هرچه میز و صندلی توی رستوران بود رو بیارن و کنار میزهای دیگه بذارن . جمالی و خانمش اونقدر مدیریت خوبی داشتن که خیلی خوب و خیلی زود تونستند کارگراشونو وادار کنن که میزهای داخل رستوران رو به بیرون منتقل کنن و روی هرکدومشون یه گلدون گل بذارن و ظرفی میوه و ظرفی شیرینی .
    قبل از اون که موقع سر شام بشه ، نوازنده ها آهنگ هایی می زدن و به خواننده آلمانی یه خواننده ی آلمانی ، از این خواننده های درجه سوم و چهارم که مخصوص این جور جشنها بودن ، داشت یه ترانه هایی رو می خوند ، از هر زبونی یه آهنگی ، به زبون آلمانی ، انگلیسی ، اسپانیایی و چه می دونم به چه زبونای دیگه ، حتی یه آهنگ فارسی رو هم خوند .
    -امشب عروس و دوماد ....... دست همو می گیرن ........... با هم به حجله می برن .....
    « در واقع ترانه فارسی رو نمی خوند بلکه زبون فارسی رو خراب کرد ! آدم اگه دقت به خرج نمی داد محال بود بفهمه که طرف چی داره می خونه ! ... موقع شام که شد موزیسین ها دست از کار کشیدن و اون خواننده هم خفقون گرفت .
    با اون که او قرار بود ، سر هر میز یه کوفته تبریزی به بزرگی توپ فوتبال بذارن ، ولی آقای فکری ولخرجی کرده بود ، چلو کباب و باقالی پلو هم به لیست غذاها اضافه کرده بود .
    کارگرایی که برای جمالی کار می کردن ، توی کارشون حسابی خبره بودن ، نمی دونین با چه سرعتی بشقاب های پر از پوست میوه ها رو جمع می کردن و روی هر میز بساط شام رو چیدن ....
    فکر کنم در مجموع آقای جمالی هشت نه تا کارگر داشت ، اما اونا به قدری سریع بودن که به اندازه بیست نفر کار می کردن ، تازه خود جمالی و خانمش هم نمی تونستن ، راحت یک گوشه بمونن ، هی به این میز و اون میز سرک می کشیدن و اگه کم و کسری می دیدن به کارگراشون می گفتن .
    شام رو با گپ و گفت و خنده و شوخی خوردیم ، معمولاً توی آلمان توی هر جشنی از مشورب هم خبری بود ولی از اونجایی که آقای فکری یه مسلمون متعصب بود ، اجازه نداده بود با اون زهرماری از مهمونها پذیرایی کنن .
    راستی که مهمونها خیلی گشنه شده بودن ، شاید از بس که غذا خوشمزه بود هر کدومشون چند لقمه یی بیش از ظرفیتشون خوردن .
    شام که تموم شد ، کارگرا ، اومدن و به سرعت ظرفهای خالی رو نیمه خالی و بشقاب های کثیف رو جمع کردن و رومیزی ها رو عوض کردن و بازهم گلدون ها پر گل و ظرف میوه ها و شیرین ها رو چیدن روی میز با چند پیش دستی و قاشق و چنگال و دیگر مخلفات ....
    باز موزیسین ها دست به کار شدن به خودم گفتم :
    -باز اینا تق و توقشون در اومد ، اگه تا آخر جشن سرسام نگیرم خوبه !
    ولی این دفعه آهنگ هایی که می زدن ملایم بود ، آوازخون قبلی جاش رو داده بود به آوازخون دیگه ، آوازخونی که بیشتر مهمونا شروع کردن به تشویقش ، هی براش کف زدن و دم گرفتن .
    -آرتوش ، آرتوش ....
    اصلاً یادم رفته بود که برزین بهم گفته بود اون روزا آرتوش توی مونیخه و می آد به جشنمون .
    مهمونها هی دست می زدن و آرتوش برای جواب دادن به احساسات مردم ، هی دولا و راست می شد ، دست راستشو گذاشته بود روی سینه اش و تعظیم می کرد .
    تا اون وقت آرتوش رو ندیده بودم ، فقط اسمش و شنیده بود و چند تا از صفحه هاش ........ اون وقت هنوز گرامافون رونق داشت و سر و کله ی ضبط صوت هایع ادی دو باندی و چار باندی ، تازه پیدا شده بود و من هم توی تهرون فقط رادیوگرام داشتم ، گاهی به صفحه های موسیقی گوش می کردم ، و وقتی که از شنیدن صفحه یی خسته می شدم ، رادیو رو روشن می کردم .
    آرتوش چند بار از مهمونها تشکر کرد .
    -خیلی ممنون .... لطف کردین .
    ولی گمون نکنم به غیر از من و برزین ، مهمونها هم می تونن صداش رو بشنون ، آخه ما در کنار بر و بچه های موسیقی جا خوش کرده بودیم و طبیعی بود بهتر از بقیه صدای آرتوش رو می شنفتم .
    وقتی که مهمونها ساکت شدند ، آرتوش اومد به طرف ما ، با برزین دست داد و لبخند به لب به ما تبریک گفت . با اون که آرتوش ارمنی بود ، فارسی رو خیلی خوب و بی لهجه حرف می زد .
    این اولین باری بود که من توی عمرم یه آوازه خوان رو از نزدیک می دیدم . آرتوش کت و شلوار آبی رنگی به تن داشت و یه پیرهن صورتی رنگ ، سرخ و سفید بود با صورتی گوشت آلود و شاداب . موهای جلوی سرش ریخته بود و همین پشونیشو بزرگتر نشون می داد روی هم رفته مردی بود که میون مردهای ایرانی ، قدش متوسط به نظر می اومد ، اما در مقایسه با اروپایی ها قدش کوتاه بود ، نه خیلی ، بلکه کمی ... هیکل آرتوش تو پر بود ، با استخوون بندی درشت ، همچی یه خورده هیکلش به چاقی می زد .
    در اون موقع نمی دونستم چه کار کنم ، با هیچ هنرمندی برخورد نکرده بودم و نمی دونستم باید به احترامش بایستم یا سر جام بمونم و تشکر کنم ، به هر حال سرمو کمی به زیر انداختم و زیر لبی ازش تشکر کردم اما برزین بلند شد ، آرتوش رو بغل کرد و حسابی تشکر کرد .
    -واقعاً که لطف کردی آرتوش ... با اومدنت سرافرازمون کردی .
    آرتوش پس از خوش و بش با برزین ، برگشت طرف موزیسین ها ، گیتار یکی از اونا رو گرفت و شروع کرد به خوندن دو سه ترانه ی جاز از خواننده های دیگه ، مثل آهنگ شاه د وماد ، دل دیوونه و .... که خوب هم از عهده براومد ولی وقتی که خواست آهنگ جان مریم چشماتو وا کن محمد نوری رو بخونه ، کم آ.رد نتونست از عهده برآد ، با این وجود مهمونها ترانه هایی رو که اجرا می کرد می پسندیدن ، چون که براشون تجدید خاطره می کرد .
    روی هم رفته ، شش هفت تا آهنگ رو خونده بود ، گرما و شو ری به جشنمون داده بود که مهمونها یه صدا ازش خواستن :
    -نونه ... نونه رو بخون !
    یعنی همون آهنگ ارمنی عاشقونه ، اینه که می گن موسیقی زبون خودش و داره ، به گمونم حرف غلطی نباشه ، نونه نونه یک آهنگ ارمنی بود ولی همه ازش خوششون می اومد بدون اون که حتی یه کلمه ارمنی بدونن .
    آرتوش روی مهمونها رو زمین ننداخت ، چند باری با خم کردن سرش موافقتش را به خوندن ترانه ی خود اعلام کرد و با اشاره از نوازنده ها خواست که همون آهنگ رو بزنن .
    مجلس جشنمون حسابی گرم شده بود ، نوازنده ها سنگ تموم گذاشته بودن ، آرتوش هم با گیتارش معرکه می کرد ، وقتی موسیقی به حساسترین مرحله اش رسید ، شروع کرد به خوندن .
    اول چن جمله یا شعر ارمنی می خوند ، و پشت بند هر شعرش اسم نونه رو سه دفعه تکرار می کرد .
    وسط های ترانه اش بود و آرتوش هوس کرد ، ابتکاری به خرج بده برای همین ، چند لحظه یی خوندن رو ترک کرد و به مهمونها مژده داد :
    -یکی از دوستام روی این آهنگ ارمنی ، یه شعر فارسی گذاشته ، دلتون می خواد بقیه رو به فارسی بخونم ؟
    -همگی یه صدا موافقت کردن : بخون ، بخون آرتوش ..... و اونم خوند
    -عشق خوشکلی کرده توی دلم خونه .... عشقی که از دلم بیرون نمی ره ... پونه .... پونه ....... پونه ... !
    همه داشتن از این ترانه حال می کردن ، در میون اون جمع فقط من بودم که داشتم می سوختم .... توی جشن عروسی من و برزین هم پونه دست از سرم بر نیم داشت !
    فصل 28
    آرتوش با ترانه های محشری به پا کرده بود ، انگار اون وقت ها رسم بود وقتی که خواننده ای می خودند ، یه عده پسر و دختر ، یه عده زن و مرد بریزن وسط محوطه و تکونی به خودشون بدن ! فرقی نیم کرد که رقص بلد باشن یا نباشن ! آهنگ نونه نونه و یا بهتر بگم پونه پونه ، همین خاصیت رو داشت . یهو دیدم ده دوازده نفر از نهمونا اومدن ، اون محوطه ای که جلوی من و برزن جای خالی گذاشته بودن ، و شروع کردن به جنبوندن تنشون و لبخندهای ساختگی تحویل هم دادن .
    انگاری اگه مهمونها مثل بچه آدم ، سر جاشون می نشستن و پس از پذیرایی از خودشون و گوش دادن به موسیقی راهشون رو می کشیدن و می رفتن ، جشن عروسی من و برزن ناقص می موند !
    جمالی هم سر ذوق آمده بود ، ر فته بود توی رستورانش با کلیدای برق ور می رفت ، تند تند خاموش و روشنشون می کرد تا فضا شاعرونه تر بشه ! و من زیر او نورهای رنگ به رنگ ، نمی تونستم تشخیص بدم ، با شنیدن پونه پونه برزن چه حالی پیدا کرده ، آیا رنگش برگشته ؟ یا تو حال خودش رفته ؟
    همه ی ترسم از این بود که نکنه نوازنده ها ، بعد از آهنگ پونه پونه همون آهنگی رو بزنن که برزین رو به گریه می انداخت ، اونم گریه با یه چشم . اما خوشبختانه از اون آهنگ خبری نبود ، من هرچند لحظه یه دفعه به طرف برزین برمی گشتم و نگاهش می کردم .
    مرد زندگی من لبخند به لب داشت ، آرام نشسته بود ، یه ذره غم و غصه توی صورتش نبود ، به خودم گفتم :
    -باید هم اینطور باشه ؛ آدم که از تجدید خاطره های طلاییش به گریه نمی افته .... شاید همین حالایی که من کنارش هستم داره به پونه فکر می کنه ، شاید اصلاً خیال می کنه اونی که لباس عروس رو به تن داره و کنارش نشسته ، همون پونه باشه !
    خیالم از این هم جلوتر رفت ، خیالم تا دور دورا رفت و منو بیشتر سوزوند .
    -ممکنه در عروسی فبلی برزین ، آرتوش ه مبوده ، ممکنه اون وقت هم همین ترانه رو خونده ، شاید اون می دونه که برزین عاشق پونه است ، شاید هم از قبل با هم قرار گذاشتن که این ترانه رو بخونه ....
    وای چه سخته زندگی با یه مردی که همیشه زنوشو زیر سایه یه زن دیگه ببینه ! حتس اگه اون زن مرده باشه !
    یه فکر دیگه هم به کله ام زد ، و منو لرزوند
    -از کجا معلوم همه کسایی که به این جشن دعوتن ، از عشق برزین به پونه خبر نداشته باشن ؟ وای چه مصیبتی ! چه افتضاحی !
    کم مونده بود گریه ام بگیره ، از بازیچه شدن خودم خجالت می کشیدم . برای اون که بتونم جلوی اشکام رو بگیرم ، سعی کردم خودمو با خیال های دیگه سرگرم کنم ، بم توی نخ آینده ام . روزایی رو مقابل چشمام مجسم کنم که دارم دلمانی یاد می گیرم ، دارم دکتر می شم ، دارم یه شخصیت اجتماعی می شم و همه بهم احترام می ذارن .
    داشتم خودمو گول می زدم ، دنبال دلخوشکنک می گشتم . چاره ای هم غیر از این نداشتم ، اگه هم کار دیگه تی می کردم ، اگه با واقعیت روبرو می شدم ، واقعیات منو زمینی می زد ، خورد و خاکشیرم می کرد !
    تصمیم گرفتم خودم جزیی از واقعیت بشم .
    شنیده بودم که برزین پیش از ازدواج با من ، شب ها گاهی وقت ها خونه ماریا ، نامادریش می خوابه و بعضی از شب ها هم توی مطبش ، چه می دونم شاید هم یه عذب خونه داشت و پاره یی از شبا به اونجا می رفت .
    هرچند بهش نمی اومد اهل زیر آبی رفتن باشه ! تا جایی که من شناخته بودمش ، آدم پاکی بود ، یه مرد عاشق که دست از پا خطا کردن و دنبال هر زنی رفتن رو دور از شان خودش می دونس .
    در ضمن خبر داشتم که اون وقتی با پونه زندگی می کرد ، یه خونه نزدیکی های سنتر پارت آف مونیخ داشت ، یعنی درست در مرکز این شهر ، این چیزها رو من از مادرم شنیده بودم . و چیزهای دیگه ، از جمله شنیده بودم که دکتر برزین اون خونه رو ترک کرده ولش کرده به امون خدا .... نه اجاره اش میده و نه می فروشدش . مادرم بهم گفته بود اگه برزین اون خونه رو می فروخت ، کلی پول دستش و می گرفت . اون قدر پول که می تونس توی خونه های مونیخ دو سه خونه ویلایی بخره ، اونم خونه های شیک و مبلمان شده .
    به سوال ، خودشو به رخم می کشید ؟ برزین بعد از عروسی با من ، می خواد منو به کدوم خونه ببره ؟ به خونه ماریا ؟ توی اون خونه ماریا و زینب خانم و آقای فکری به زور ، جا شده بودن می خواد منو ببره به مطبش ؟ تا محل سکونت و محل کارش از هم فاصله نداشته باشن ؟ یا یه جای دیگه برام در نظر گرفته ؟
    اینو مسلم می دونستم که منو به خونه یی نمی بره که با پونه در اون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 314 تا 322

    اون که دکتر بود دلی داشت که فقط توی سینه عاشق های واقعی می تپه،و من رندی کرده بودم!بدون اون که بخوام حرفایی زده بودم که عشق و علاقه توش بود،حرفایی که حسابی خوشحالش کرد.برزین خوشحالیش رو به زبون اورد:
    رسمه که بعد از عروسی،عروس و دوماد به ماه عسل می رن...می خوای من چند روزی کارمو تعطیل کنم و تو رو ببرم این ورو اون ور.
    با پیشنهادش مخالفت کردم:
    چه اشکالی داره ما ماه عسلمون رو همین جا بگذرونیم؟
    حرفی که زده بودم،حرف دل برزین بود،اونم عمارتشو خیلی دوست داشت،بخصوص اون وقت که بعد از مدت ها،به اون خونه برگشته بود.
    برزین اخرین لقمه رو توی دهنش گذاشت،بعد با دستمال سفره،لباشو پاک کرد و گفت:
    موافقی که یه لیوان شیر و عسلمونون توی سالن بخوریم و کمی هم تلویزیون نگاه کنیم؟
    بازم با این پیشنهادش مخالفت کردم:
    برزین!امشب حوصله تلویزیون رو ندارم،اگه بخوای می تونیم بریم اتاق کارت،یعنی به همون کتابخونه ات،و توی تنهایی با هم حرف بزنیم.
    و برای اون که تردید و دو دلی سراغش نیاد به حرفام اضافه کردم:
    تلویزیونو که از ما نگرفتن،ما می تونیم شب های دیگه سرمون رو با تماشای تلویزیون گرم کنیم.
    شوهرم از مخالفت هایی که با پیشنهادهایش می کردم،لذت می برد،حظ می کرد،خودش هم بی میل نبود با من بیاد کتابخونه و حرف بزنه...حرفایی که از خیلی وقتا پیش توی قلبش ذخیره شده بود.برزین با من موافقت کرد:
    خیلی خب،تو برو اتاق کارم،من هم چند دقیقه دیگه می ام.
    از پشت میز غذا خوری بلند شدیم،من به طرف اتاق کار برزین به راه افتادم و شوهرم به طرف اتاقخ واب!این کارش،خیلی به نظرم عجیب اومد،هیچ لزومی نمی دیدم که برزین به اتاق خواب بره.قبل از اون که شوهرم پاشو توی اتاق خواب بذاره،با صدای بلند پرسیدم:
    اون جا چیکاری داری؟
    چند دقیقه صبر کن می فهمی.
    و رفت توی اتاق خواب.
    سلیمه انگاری توی اتاق خودش فالگوش ایستاده بود،همین که ما از پشت میز غذاخوری بلند شدیم،اومد و شروع کرد به جمع کردن ظرفا و تمییز کردن میز...

    • فصل 32

    اتاق کار برزین،کوچک ترو جمع و جور تر از دیگه اتاق ها بود،سه ردیفش رو قفسه بندی کرده بودن و توی اونا کتاب چیده بودن،وسط اتاق یه فرش،پهنک رده بودن،فرشی کار دست قالی باف های ایرون،با متنی به رنگ آبی و نقش های ترمه ای.یه میز کار در یه ردیفش قرار داشت،پشتش یه صندلی گردون بود و در دو طرف،چسبیده به میز،دو تا مبل راحتی دیده می شد به رنگ قهوه ای و ساخته شده از چرم.
    روی میز،یه چراغ مطالعه بود و مقداری کاغذ ریز و درشت،در هم و بر هم.بایه جا قلمی منبت کاری شده که دو تا قلم،روش جا داشت،و یه قاب عکس.
    قبل از اون که نگاهی به قاب عکس بندازم،می تونستم حدس بزنم عکس کیه،مسلما عکس پونه بود.
    طرف میز کارش رفتم،چراغ مطالعه رو روشن کردم و بعد برگشتم و چراغ اتاق رو خاموش کردم،اتاق حالت شاعرانه ای به خودش گرفته بود،همه جای اتاق نیمه تاریک بود،به جیز میز کارش.نوری که از چراغ مطالعه بیرون می زد فقط سطح میز رو روشن می کرد و کمی این طرف و اون طرف میز،یعنی سرپوشی فلزی که مثل چتر،روی لامپ بود نمی ذاشت،نور در همه اتاق پخش و پلا شه.
    اومدم کنار میز،و نوک انگشتامو به روی شیشه ایی که روی میز بود تا سطح خود میز لطمه ای نبیند،کشیدم و بعد به نوک انگشتام نگاه کردم تا ببینم آیا گرد و غباری بهشون چسبیده یا نه،یه ذره هم گردو غبار روی نوک انگشتام نبود.معلوم بود که سلیمه با وسواس،همه ی اتاقارو گردگیری و جارو کرده بود،روی صندلی گردون پشت میز نشستم،یه نگاهی به قاب عکس انداختم،عکس پونه بود،همون عکسی که توی اتاق خوابمون به دیوار کوبیده بودن،منتها خیلی کوچک تر از اون.به عکس قدری خیره نگاه کردم و توی دلم گفتم:
    مسلم بدون اون زنی که تونسته صاحب خونه و زندگیت بشه،این قدرت رو هم داره که یه روز هر چه عکس از تو،توی این خونه س،پاره پاره کنه،حتی عکسای آلبوم عروسی تون رو!
    عکس پونه از توی قاب,خیره منو نگاه می کرد و بهم لبخند می زد،یهو حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بودم.همه فکرم رفته بود طرف آلبوم عکس های عروسی پونه و برزین.از خودم سوال کردم:
    راسی آلبوم عکسای این دو تا کجاس؟...باید گیرشون بیارم...فردا صبح همین که برزین رفت،همه خونه رو زیر و رو می کنم تا آلبوم عکساشونو پیدا کنم.
    نمی دونم باز خار خار حسد بود یا کنجکاوی که به جونم افتاده بود،شاید هم هر دو با هم.کاغذای روی میز رو مرتب کردم،چند تا نسخه و یادداشت به زبون آلمانی بود و روی چند برگ هم،به فارسی،چیزایی نوشته بودن پیش خودم فکر کردم:
    سلیمه می گفت که برزین ماه به ماه هم نمی اومد و سری به این خونه نمی زد،پس این نسخه ها،یادداشت ها و نامه ها باید مال وقتی باشه که هنوز پونه زنده بود...شاید هم اون برگ هایی که روش به فارسی نوشته شده مال پونه باشه.
    برای اون که زیاد تحت تاثیر خیالاتم قرار نگیرم،سعی کردم به خودم بیام،حالت طبیعی ام رو پیدا کنم،تا برزین وقتی اومد متوجه آشفتگیم نشه.کنجکاوی و حسد،یه دنیا کار رو روی دوشم گذاشته بود که همه شونو حواله دادم به فردا.
    این همه فکر،این همه احساس های جورواجور،فقط توی چند دقیقه در من پیدا شد،همین که صدای باز شدن در رو شنیدم،خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رفت به طرف در.برزین رو دیدم که دو پتو توی دستاش بود و دو تا بالش هم زده بود زیر بغلش.انتظار همه چی رو داشتم بغیر از این یکی،با تعجب از شوهرم سوال کردم:
    پتو وبالش ها رو برای چی اوردی؟
    خندید و جوابمو داد:
    شاید اون قدر حرف برای گفتن داشته باشیم که همین جا خوابمون ببره!
    و پتوها و بالش ها رو ول کرد روی فرش و خودش اومد وروی دسته یکی از مبل های راحتی نشست و نگاهی به کاغذایی که روی میزش بود انداخت،
    می دونی چند وقته پام رو توی این اتاق نذاشتم؟
    بهش نگاه کردم،نور چراغ مطالعه،اون قدر زور نداشت که همه صورت برزین رو روشن کنه،شوهرم حالت کسی رو پیدا کرده بود که مقابل شعله یه شمع نشسته باشه.فضای اتاق جون می داد برای رویایی شدن.
    شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
    نمی دونم...آخه خیلی وقت نیست که با هم آشنا شدیم.
    من احساسم با احساس تو فرق می کنه...من احساس می کنم هزار ساله که می شناسمت،هزار ساله با هم دوستیم و هزار ساله که من عاشقتم...
    سکوت،جواب من بود،در برار اون همه احساس من راسی راسی کم آورده بودم.نمی دونستم چی بگم،چه جوری اون احساسات ناب رو جواب بدم،ناچار حرفو چرخوندم:
    فردا یکی دو ساعت میام اینجا و اتاق کارت رو مرتب می کنم.
    و بدون این که مکث کنم،سوال کردم:
    راسی چند وقته که به این اتاق سر نزدی؟
    خودمم نمی دونم،شاید یه سال بشه،شایدم بیشتر...یعنی توی این اتاق نمی اومدم،فقط در رو وا می کردم یه نگاه سرسری به اثاث می انداختم و می رفتم،آخه حس می کردم هوای این اتاق خیلی غمزده و سنگین شده...حس می کردم اتاق کارم خفه اس!
    شیطنت کردم و پرسیدم:
    حالا چطور؟...
    جوابی که برزین به این سوالم داد ،منو لرزوند:
    حالا این اتاق برام مثل بهشته پونه،...پر از نور،پر از عشقه.
    توی همون یه شبانه روزی که از زندگی مشترک من و شوهرم می گذشت،یه جورایی بهشع ادت کرده بودم.شاید هم علاقه اش توی دلم جوونه زده بود،اشتباه لفظی برزین،بهم برخورد،اگه اون بهم می گفت:حالا این اتاق برام مثل بهشته شهلا...یا شمیلا!از خوشحالی بال در می اوردم.خشمی به دلم افتاده بود،می خواستم فریاد بزنم:
    پونه مرده برزین!...دیگه زنی به این اسم وجود فیزیکی نداره،من شهلام،یه زن دیگه م،آخه مرد کی می خوای با واقعیت جور بشی؟
    اما خودمو کنترل کردم،با هر زحمتی که بود این فریاد رو توی گلوم خفه کردم و گفتم:
    پس در همه این مدت،تو به غیر از مطب،اتاق کاری نداشتی؟
    سرشو به نشونه تایید حرفام جنبوند:
    به من حق بده پونه،بدون تو،دست و دلم به کار نره...وقتی که تو از زندگیم رفتی فقط زمان رو می کشتم،صبح رو به شب می رسوندم و شب رو به صبح،اگه غیر از ساعات کار مطبم،کاری می موند،توی همون مطب انجام می دادم،اصلا بیشتر شب ها توی مطبم می خوابیدم.
    از ظاهر برزین پیدا بود که از این دنیا جدا شده،رفته پیش معشوقه خیالیش!منو کاملا فراموش کرده بود،با اون که حرفاش،آتیش به جیگرم می زد،گذاشتم توی حال و هوای رویاهاش بمونه،برزین بازم به حرف دراومد:
    اما دلم گواهی می داد که یه روز پیدات می شه،خوشگل تر و بهتر از همیشه.
    تازه برزین کوک شده بود که حرفای عاشقانه بزنه،حرفایی که برای من یه پاپاسی ارزش نداشت،چون که خوب می دونستم هیچ کدوم از اون حرفا مال من نیس،می دونستم همه قربون صدقه رفتن هاش مال پونه س.
    اگه تقه یی به در اتاق نمی خورد،بعید نبود برزین ساعت ها یه بند اون حرفا رو تحویلم می داد،به دنبال همون تقه ایی که به در خورد،در باز شد و سلیمه اومد تو،یه سینی دستش بود.توی سینی دو لیوان شیر داغ،اون داغ که من می تونستم بخاری که ازش بلند می شد ببینم!شاید هم اصلا بخاری در کار نبود و این طور به نظرم اومده بود.
    سلیمه هنوز قدم اول رو توی اتاق نذاشته بود که پر حرفیش گل کرد:
    همه جای خونه به این بزرگی رو گذاشتین و اومدین اینجا؟...
    و با سینی به ما نزدیک شد،یه لیوان شیر جلوی من گذاشت و یه لیوان هم جلوی برزین.
    من و شوهرم ساکت شده بودیم،تا سلیمه بفهمه جاش اونجا نیس و هر چه زودتر بره پی کارش.
    سلیمه روحیه برزین رو خوب می شناخت و می دونس هر وقت ساکته،باید اونو به حال خودش بذاره.با وجود این قبل از رفتن ازم پرسید:
    برنامه غذایی فردا چیه خانم؟...شما برنامه یی دارین یا من همون برنامه خانم قبلی رو اجرا کنم؟
    چه سوال سختی بود،برای این سوال،جوابی نداشتم،ولی از سلیمه خوشم اومد که ندونسته به یاد برزین انداخته بود که من شهلام نه پونه!
    برای جواب دادن به این سوال،از برزین کمک گرفتم:
    عقیده ی تو چیه؟...تغیییری توی برنامه غذایی بدیم یا همون برنامه قبلی اجرا بشه؟
    تو خانم خونه یی،در این باره خودت باید تصمیم بگیری.
    به خیال خودم،بزرگواری کردم و گفتم:
    فعلا همون برنامه قبلی رو داشته باش تا خبرت کنم.
    سلیمه لب زیریشو گزید،از لب گزه اش فهمیدم که خودش متوجه شده چه گندی زده!برای همین هم فوری اتاق رو ترک کرد.
    نگاهی به برزین انداختم،دیدم رفته تو فکر.شوخی رو به میون کشیدم:
    هی!چه خبرت شده برزین؟کشتی هات غرق شده که اخم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صورت من بود، يكي چشمي كه احساس شوهرمو انعكاس مي داد، و چشمي كه قدرت اينو نداشت كه هيچ حالت و احساسي رو بيان كنه، تنها كاري كه از اون چشم مصنوعي و شيشه يي برنمي اومد، پوشوندن نقص ظاهري برزين بود. شوهرم با دلمردگي پرسيد:
    ـ زندگي با مردي مثل من خيلي سخته؟
    «با اون كه دلم نمي اومد با رُك گويي، برزين رو عذاب بدم، اما ديدم بهترين موقعيت در اختيارم قار گرفته و اگه از اين موقعيت استفاده نكنم، هيچ معلوم نيست چه موقعي، باز برزين از دنياي روياهاش خارج بشه. براي همين بود كه رودرواسي رو كنار گذاشتم و خيلي صريح جواب دادم!»
    ت خيلي برزين!... خيلي بيشتر از اوني كه بشه فكرش و كرد.
    «جوابم صورتش رو گرفته تركرد:»
    ـ من فكر مي كردم به تو سعادت مي دم، فاه مي دم؛ هيچ لم نمي خواس تو رو در حالتي قار بدم كه زجر بكشي.
    « ديدم خيلي حال برزين گرفته شده، غم توي صورتش پخش شده بود. حالش رو خوب درك مي كردم، برزين در وضعيت فيلمسازي قرار گرفته بود كه همه سرمايه اش رو به كار انداخته و وسط هاي فيلم، قهرمان داستان مي ميره، چنين فيلمسازو كارگرداني اگه فيلمش رو، نيمه كاره ول مي كرد، همه ي سرمايه اش رو از دست مي داد، فقط دو كار از دستش توي چنين موقعيتي برمي اومد كه سرمايه اش به باد نره، يا قصه فيلمو عوض ميكرد يا با يه هنرپيشه ديگه فيلمو ادامه ميداد.
    حالا شده بود قضيه من و فرزين، اوهمه ي سرمايه عاطفيش رو به كار انداخته بود. سرمايه يي كه اگه ازش بهره نمي گرفت، ضرر مي كرد، قصه رو هم نمي تونس عوض كن، براي اون كه قصه واقعي بود، واقعيتي سپري شده. برمن معلوم بود كه آدم مي تونه براي تغيير آيينده اش برنامه بچينه، ولي گذشته رو به هيچ وجه نمي شد تغييرداد. برزين از سر ناچاري تصميم گرفته بود كه گذشته رو به هيچ وجه نمي شد تغيير داد.برزين از سرِ ناچاري، تصميم گرفته بود كه قصه زندگي خودشو ادامه بده، منتها با يه چهره ديگه و گذشته اش رو به حال و آينده اش پيوند بزنه.»
    « ليوان شيرمو ورداشتم و به شوهرم يادآوري كردم:»
    ـ شيرت سرد نشه...
    « و به ايوانم لب زدم، يه قلپ شير خوردم و ادامه دادم:»
    ـ تو نبايد ناراحت بشي، كسي منو مجبور نكرده بود كه با تو عروسي كنم، البته به من توصيه هاي زيادي شده بود، اما تصميم گيرنده اصلي خودم بودم.
    « برزين ليوانشو ورداشت و پوزخندي زد:»
    ـ به نظر تو مسخره نيس يه پزشك كه روزي ده ها نفررو درمون ميكنه خودش مريض باشه؟!
    «يه بارگي دلم براش سوخت، در جستجوي دلخوشكنگي مغزمو زير و رو كردم، دنبال يه حرفي مي گشتم كه باز برزين رو از واقعيات جدا كنه، دوباره به دنياي روياها برش گردونه؛ اما حرفي كه برزبونم اومد، دلخوشكنك نبود، يه جوراعتراف به لاعلاجي بود:»
    ـ حالا ديگه كار از كار گذشته ... ما چه بخوايم چه نخوايم با هم زن و شوهرشديم و بايد با هم زندگي كنيم.
    « اما حواس برزين، يه جاي ديگه بود، او به آرامي شيرشو مي خورد و فكر مي كرد، من هم ساكت موندم، تا برزين خودش به حرف دربياد، همين طور هم شد:»
    ـ فكر مي كنم بايد به يه روانپزشك مراجعه كنم...
    « وسط حرفش اومدم:»
    -نه!نه برزین!خودت گفتی که زندگی با مردی مثل تو سخته د رنتیجه این منم که با یه روانپزشک یا یه روانکاو مشورت کنم شاید اون بتونه راهی پیش پام بزاره.
    برزین از این حرفم استقبال کرد:در هر صورت ما باید راهی پیدا کنیم برای خوشبخت شدن چه تو خودتو به روانکاو نشون بدی و چه من...ما باید کاری کنیم که زندگی مون هیچوقت از عشق خالی نشه.
    و باز قدری فکر کرد بعد مثل کسی که ز فکراش نتیجه گرفته باشه گفت:مشکلمون فقط خانم دکتر فوژان میتونه حل کنه...
    با تعجب اسم فوژان را زیر لب تکرار کردم و پرسیدم:برزین انگاری فراموش کردی که من هنوز آلمانی بلد نیستم؟
    برزین به خنده افتاد:فوژآن یه اسم ایرونیه...این خانم دکتر هم میتونه زبون آلمانی یاد بده و هم به مسایل روحی ات بپردازه.
    خیره به برزین نگاه کردم این فکر برام به وجود آمده بود که داره شوخی میکنم گفتم:این خانم دکتر خیاطی و اشپزی هم میتونه یادم بده؟!
    صدای خنده برزین دوباره بلند شد:دارم جدی میگم خانم فوژان تنها کسیه که میتونه مشکلمونو حل کنه بیچاره هفت هشت ماه داره دوندگی میکنه تا اجازه مطب زدن رو بهش بدن ولی این کارا توی آلمان به این سادگی ممکن نیس...بهش گفتن دو سال تموم باید توی یه بیمارستان کار کنه تا اجازه چنین کاری رو بهش بدن هر چه واسطه میتراشه به جایی نمیرسه د رنتیجه اسما داره برای یکی از بیمارستانها کار میکنه هفته ی دو روز میره بیمارستان و بقیه روزها بیکار بیکاره!
    گفتم:حالا تو با سپردن من به او میخوای کاری دستش بدی؟!
    برزین به طنزی که توی حرفم بود بی توجه موند و دنباله حرفای خودشو گرفت:تک و تنها بودن توی یه کشور غریب واقعا مصیبته...آدم نمیدونه چه جوری وقتش رو پر کنه مطمئنم که اون با پیشنهادم موافقت میکنه یعنی پنجاه درصد مطمئن هستم که اینکارو قبول میکنه چون هم از تنهایی در میاد و هم به همزبون مثل تو پیدا میکنه.
    این دفعه دیگه نوبت به برزین رسیده بود که به شوخی پناه بیاره:نترس...هیچ خطری تهدیدت نمیکنه!دکتر فوژان نمیتونه رقیب تو بشه بیشتر از 50 سال از عمرش میگذره...اون از اینجور کارها استقبال میکنه چون که هم سرش گرم میشه و هم در آمدی بدست میاره.
    و با توضیحی که آورد حرفاشو تکمیل کرد:ایرونیایی که از سالها پیش اومدن آلمان اخلاق آلمانیارو پیدا کردن برای هر کاری که میکنن پول میگیرن.
    اون شب رو تا صبح توی کتابخونه برزین گذروندیم بالشها رو روی فرش قرار دادیم بعد یکی از پتوها رو پهن کردیم و روش دراز کشیدیم و پتوی دیگه رو اندازمون شد.
    خواب خیلی زود به سراغ برزین اومد آخه اون هم شب قبل رو تقریبا به بیداری گذرونده و تموم روز هم کار کرده بود اما دو سه ساعتی طول کشید تا خواب به سراغ من بیاد.
    اونشب با یه هنر دیگه شوهرم اشنا شدم و اون توی خواب حرف زدن بود!فکر میکنین برزین توی خواب چی داشت که بگه؟به غیر از صدا زدن پونه؟!

    فصل33

    روی فرش و روی یه پتو خوابیدن همه تنمو به درد انداخته بود شب رو خوب نخوابیدم هی پهلو به پهلو شدم و هی دنده به دنده اما برزین به قدری خسته بود که تا صبح چشماشو وا نکرد اونم تازه وقتی که صداش کردم و شونه هاشو تکون دادم:بیدار شو برزین صبح شده.
    اون روز خیلی زودتر از برزین بیدار شده بودم با اونکه عادت نداشتم روی یه فرش بخوابم و با اونکه در عضلاتم احساس کوفتگی میکردم سرحال بودم اول صبحی رفتم و یه دوش گرفتم یه دوش آب گرم تا بیشتر شاداب بشم لباسای شب گذشته ام رو عوض کردم یه پیرهن سبز گلدار پوشیدم پیرهن سبز رنگی که گلهای زرد ریزی داشت سرمو با سشوار خشک کردم شونه یی به موهام کشیدم بعد از همه این کارا برزین رو بیدار کردم.
    برزین با صدا زدنام بیدار شد توی جاش نشست یه سلام و صبح بخیری تحویلش دادم شوهرم هم جوابمو داد و هم از شب پیش اظهار رضایت کرد:گاهی وقتا دیوونگی لذت داره.
    و چون منو دید که با نگاهم به او میخوام پی به منظورش ببرم دنباله حرفشو گرفت:آخه دیوونگی نیس که آدم اتاق خواب داشته باشه رختخواب نرم و راحت داشته باشه و بعد هوس کنه بیاد روی فرش شبش رو به صبح برسونه؟
    و یه کش و قوسی به هیکلش داد انگشتای دستاشو درهم گره زد و تا جایی که میتونس دستاش رو جلو برد تا تتمه سستی خواب رو از تنش دور کنه اونوقت از جاش بلند شد و گفت:تو چند دقیقه یی پشت میز غذاخوری منتظر بمون تا من حاضر بشم و اولین صبحونه زندگیم رو با پونه جدید زندگیم بخورم.
    و از کتابخونه رفت بیرون.
    اون روز برای خودم هزار و یک جور کار و سرگرمی تراشیده بودم اول از همه خوندن اون برگای کاغذی که روشون به فارسی نوشته شده بود و بعد به دنبال البومهای عروسی گشتن آلبومهای عروسی برزین و پونه گشتن.نمیدونستم اینکارا چقدر وقتمو میگیره اگه جای البومها رو از سلیمه میپرسیدم مسلما اون جای آلبومها رو میدونس و کارم راحت میشد هم توی وقت صرفه جویی میکردم و هم فرصت کافی بدست می آوردم تا عکسارو خوب دید بزنم ولی من میخواستم این کارا رو پنهونی انجام بدم.
    همینکه برزین از کتابخونه بیرون رفت منهم به اتاق غذاخوری اومدم و یه صندلی میز غذاخوری رو قدری پیش کشیدم تا بتونم به راحتی روشون بشینم و نشستم صدای دوش حموم تا اونجا می اومد.
    سلیمه انگاری توی آشپزخونه منتظر بود تا ماها بیایم پشت میز غذخوری بشینیم البته از قبل دو بشقاب ظرف پنیر کره و یه شیشه مارمالاد روی میز چیده بود.
    روز قبل من به سلیمه سلام گفته بودم بخاطر احترام گیسای سفیدش و اون روز هم اون توقع داشت که من سلام بگم که نگفتم خودش بعد از اینکه اومد با یه سینی که توش دو تا لیوان اب پرتقال بود یکی از لیوانها را جلوی من گذاشت و لیوان دیگه رو کنار بشقاب و کارد و قاشق و چنگال برزین و گفت:سلام خانم خانم ها!دیشب تا صبح توی کتابخونه خوابیدین؟نگفتین که ممکنه بچایین؟
    قسمت اول گفته اش بنظرم نوعی تذکر اومد تذکر اینکه فراموش کردم سلام بگم ولی بقیه حرفاش بوی دلسوزی میداد:کتابخونه هواش خوب بود نه گرم و نه سرد.
    -مساله هوا نیست...زمین اینجا سرمای خودشو داره من اگه یه ساعت رو فرش دراز بکشم استخوون درد میگیرم.
    لیوان اب پرتقال رو برداشتم و گفتم:بعد از اینکه صبحونه ما رو دادی بر پتو و بالشها رو از توی کتابخونه جمع کن میخوام چن ساعتی برم مطالعه کنم ننه سلیمه.
    سلیمه حرفی نزد و به آشپزخونه برگشت لیوان آب پرتقال رو به طرف دهم بردم و آهسته شروع کردم به مزه مزه کردنش هیچ عجله یی برای تموم کردن اب پرتقال نداشتم چون حدس میزدم درست نیس تا برزین نیاد به سلیمه بگم صبحونه رو بیاره یعنی چای و این جور نوشابه های گرم.
    هنوز آب پرتقالم رو تموم نکرده بودم که برزین اومد اصلاح کرده و دوش گرفته یه ربدوشامبر حوله یی سرمه یی رنگ تنش بود از خستگی و بیخوابی هیچ اثری توی صورتش نبود نشست و گفت:امروز به غیر ازکارای هر روزه ام دو کار دیگه هم دارم.
    -چکاری؟
    -اولش باید یه تلفن به فوژان بزنم و بعدش هم یه تلفن به عکاسی که از عروسیمون عکس گرفته بود...امروز باید عکسا حاضر باشه.
    اون وقتی که من و شوهرم داشتیم از این حرفا میزدیم سلیمه توی یه سینی بساط چای و قهوه رو اورد و روی میز گذاشت قوری اب گرم یه قوری چای دو تا فنجون یه شکردون و یه شیشه قهوه فوری.قوری اب گرم رو برداشتم اول توی فنجون برزین ریختم تازه اون وقت بود که متوجه اشتباهم شدم قوری بجای آب گرم شیر بود به روی خودم نیاوردم که اشتباه کردم فنجونارو تا نصفه شیر ریختم و پرسیدم:چای میخوری یا قهوه؟
    برزین شروع کرد با حوصله حرف زدن:اول با صبحونه یه فنجون چای میخورم و وقتی که صبحونه ام تموم شد نصف فنجون شیر قهوه.
    شوهرم لیوان اب پرتقالشو با دو سه قلپ سر کشید تا موقع خوردن صبحونه از من عقب نیفته صبحونه مونو با کمال آسایش خوردیم بعدش برزین کت و شلوارشو پوشید کت و شلوار خاکستری رنگ و کراواتی سرخ تا دم در عمارت همراهیش کردم و بهش گفتم:ظهر چه ساعتی برمیگردی؟
    -معمولا ساعت1 بعدازظهر کارم تموم میشه تقریبا بیست دقیقه ای طول میکشه تا برسم منزل.
    بهش یادآوری کردم:اگه عکسای عروسیمون حاضر بود دو سه تا آلبوم عکس مناسب هم بخر تا بعدازظهری از اوقات فراغتم استفاده کنم.
    دستش رو روی چشمانش گذاشت و گفت:چشم بانوی زیبای من!
    و از خونه خارج شد نگاهی به ساعت عتیقه انداختم بیست دقیقه به ساعت نه صبح مونده بود پیش خودم حساب کردم تقریبا چار ساعت میتونم توی کتابخونه باشم هم اون گاغذایی رو بخونم که روشون به فارسی نوشته شده بود و هم توی قفسه های کتابخونه بگردم شاید برزین آلبوم عکسارو اونجا گذاشته باشه.
    و صدامو بلند کردم:ننه سلیمه پتو و بالشهارو از کتابخونه ورداشتی؟
    صدای سلیمه از توی اتاق خواب اومد:آره خانم جون...حالا دارم اتاق خوابتون رو مرتب میکنم.
    میخواستم بپرسم که برای ناهار چی میخواد بپزه اما خیلی زود از این تصمیم منصرف شدم و توی دلم گفتم بالاخره یه چیزی میپزه!...بی ناهار که نمیمونم.
    و رفتم توی کتابخونه در رو از تو قفل کردم اومدم روی صندلی گردون نشستم چراغ مطالعه رو روشن کردم کاغذای هم اندازه رو روی هم چیدم نسخه ها رو هم روی هم گذاشتم و برگهایی رو که روشون فارسی نوشته بود ورداشتم و شروع کردم به مطالعه یکی یکیشون روی چند تا از اون ورقها مطلب به درد بخوری ندیدم روشون مطالبی نوشته شده بود از طرز تهیه کیکهای مختلف شیرینی پنجره یی هر جا هم که صفحه خالی مونده بود یه نقاشی مسخره و هشلف کشیده شده بود.
    از اون کاغذا چیزی دستگیرم نشد.یه سطر با معنی یه شعر پر احساس توشون نبود نومید از اینکه چیزی دستگیرم نشده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/