صفحه 264 تا 272
_ ناتالی می گه اول باید زنایی رو آرایش کنه که پیش ما اومدن.
« حق رو به ناتالی دادم»
_ خب راست میگه مامان... می خواستین قبلا ازش وقت بگیرین.
_ با اون همه کاری که داشتیم، هوش و حواسی برامون نمونده بود تا ناتالی همه مشتریاشو راه بندازه می شه ساعت هشت و نه شب.
_ تو مونیخ که ارایشگاه زنونه کم نیس، پاشو بریم یه جای دیگه.
« مادرم با بی حوصلگی گفت: »
_ هر جا که بریم وضع کم و بیش همینه، تازه اونا کارشون به پای ناتالی نمی رسه ... اما آرایشگاه دیول از همه جا شلوغ تره ... آخه مردم مونیخ می گن هر عروسی که زیر دست ناتالی بشینه هم خوب آرایش میشه و هم خوشبخت میشه ... از بس که این زن خوش دسته!
« برام جالب بود که آلمانی ها هم به این چیزا اعتقاد داشته باشن. گفتم:
_ این خوش دسته، اون بد دسته، این شگون داره، اون شگون نداره، همه اش حرف مفته! مگه آلمانی هام به این چیز ها اعتقاد دارن؟
_ بیشتر از اونی که فکرش و بکنی... مگه توی خیابونا ندیدی که سر در بعضی از خونه ها نعل اسب چسبوندن.
« قبلا متوجه نعل اسب ها شده بودم و می خواستم علتش رو از دور و بری هام بپرسم که چرا از هر سه چار خونه، سر در یکییشون نعل اسب چسبوندن؟ ... حالا وقتش رسیده بود که چنین سوالی از مادرم بکنم.»
_ راستی معنای این کارشون چیه؟
« مادرم در جواب گفت: »
_ غربیا اعتقاد دارن که وقتی نعل اسبی سر در خونه شون باشه، بدبختی به سراغشون نمی آد.
« خنده ام گرفت از این فکر باطل و گفتم: »
_ اگه قراره بدبختی از نعل اسب بترسه بهتر بود که خود اسب و می چسبوندن سر در خونه شون تا خیالشون کاملا راحت بشه، هر چی باشه هر اسبی چهار تا نعل داره.
« مادرم حوصله یکی به دو کردن با من و نداشت»
_ تو این جور وقتی شوخیت گرفته! ... منو بگو که دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
_ آ[ه چه لزومی داره که هول بشی ... خب، اون قدر صبر می کنیم تا نوبتمون بشه...
« خونسردی من، به مامانم اثر کرد، آرومش کرد و گفت:»
_ آخه بده مهمونا منتظر بمونن... اونم به چه علتی؟ ... به خاطر این که عروس هنوز آرایشش تموم نشده ... نمی ترسی اگه به موقع جشن نرسی یه دختر دیگه جات بشینه، دستشو بذاره دست داماد؟ ... اون هم این دخترای آلمانی که برای مردا له له می زنن.
« بازم با خونسردی گفتم:»
_ هر کسی دلش خواست جای عروس بشینه، بشینه. من حرفی ندارم، مگر برزین تحفه اس؟ مطمئن باش مامان، رو دستتون نمی مونم، اگه برزین نشد، یه خر دیگه!
« شوخی و جدی. من و مامانم سرمون رو به حرف گرم کردیم، نزدیکای ساعت هفت بعد از ظهر بود که نوبت به من رسید، ناتالی مادرمو خطاب کردو یه چیزایی بهش گفت که من حدس زدم داره می گه: بیاین ... حالا نوبت شماس . حدسم غلط هم نبود.»
« مادرم با آرنجش زد به پهلوم و گفت:»
_ بلن شو!... بسه لیچار بافی.
« از جام بلن شدم و رفتم و نشستم روی صندلی مخصوص آرایش و در همون حال به مادرم گفتم:»
_ به ناتالی بگو لازم نیس زیاد با موهام ور بره و پوششون بده.
_ ناتالی کارشو بهتر از تو بلده، می دونه چه آرایشی به چه صورتی میاد.
« واقعا هم همینطور بود، اون کار زیادی به موهای صاف و بلندم نداشت، اونا رو شونه زد و خرمن وار روی بازوهام انداخت، بعد یه گل سر سفید وسطای سرم به موهام چسبوند و با اسپری تافت، کاری کرد که موهام چسبناک بشه و بدون اون که معلوم بشه بهم بچسبه تا اگه بادی تو خیابون زد، موهام پریشون نشه، بعد موهای بی رنگی که مثل کرک روی بناگوشم بود رو از صورتم جدا کرد، کارش به قدری سریع انجام می داد که من متحیر شده بودم، تازه از یه چیز دیگه هم تعجب می کردم و اون سر پا ایستادن ناتالی بود با اون وزن سنگینش. توی اون چن ساعتی که ما توی آرایشگاه دیول بودیم، یه دیقه هم ناتالی ننشسته بود. خودمو به جاش گذاشتم، دیدم با اون که وزن بدنم نصف وزن ناتالی هم کمتره نمی تونم این همه ساعت سر پا باشم.
تا اون موقع من، زیر ابروهام روب ر نمی داشتم. فقط گاهی که شیطون به جلدم می رفت بفهمی نفهمی چند تا ابروها رو که بی جا روییده بودن، ور می داشتم. ناتالی ابروهامو تناسب دادف ابروهام شدن مثل دو تا کمون باریک اما انگاری دلش نیومد وسط ابروهام و برداره گذاشت دو لنگه ابروم با یه خط باریک بهم چسبیده بمونن. بعدش یه روژ ملایمی به صورتم زد. بالای چشمام سایه صورتی رنگی انداخت و ماتیکی بهمون رنگ به لبام زد.
می شه گفت کار زیادی روی سر و صورتم انجام نداد، ولی وقتی که توی آینه مقابلم خودمو ورانداز کردم از خودم خوشم اومد.
_ به! دختر تو به این خوشگلی بودی و خبر نداشتی؟
« این حرفو توی دلم به خودم گفتم، یه حالت خاصی بهم دست داده بود، من کتابای روانشناسی کم نخونده بودم، یه چیزایی درباره خودشیفتگی می دونستم، اگه بخوام دورغ نگم باید اعتراف کنم که اون وقت به این مرحله رسیده بودم.
باز ناتالی یه چیزایی گفت که مادرم از جاش بلند شد و اومد طرفم و منو حسابی برانداز کرد، از این گوشه و از اون گوشه زاویه دیدش رو چند بار تغییر داد و چون نتونست عیب و ایرادی پیدا کنه، لبخندی زد و به آلمانی از ناتالی تشکر کرد.
وقتی از جام بلند شدم دیدم مامانم داره از توی کیفش چند اسکناس رنگ و وارنگ در می آره و با خنده یه چیزایی به ناتالی بلغور می کنه انگاری داشتن با هم چونه می زدن، شنیده بودم که فرنگی ها اهل چونه زدن نیستن، اما اون وقت با چشمای خودم می دیدم که اون چه شنیده بودم واقعیت نداره.
مادرم پس از اینکه چند کلمه یی با ناتالی حرف زد باز کیفش رو باز کرد و چند اسکناس دیگه در آورد و بهش داد و به من گفت:
_ بریم.
_ به طرف در خروجی آرایشگاه به راه افتادم که صدای مامانم بلند شد.
_ کجا داری می ری دختر ... بریم توی این اتاق.
« و با دستش به در یه اتاق اشاره کرد و ادامه داد:»
_ فکر کردی همین که دو تا تار ابروت رو برداشتی و یه رنگی به گونه هات زدن کار تمومه؟... تو چرا هیچی نمی فهمی، بایدب ریم این اتاق، لباس عروس تنت کنی و ناتالی بیاد و تور عروس رو روی سر وامونده ات بنشونه.
« به مادرم اعتراض کردم»
_ واسه چی دق دلیت برای چونه زدن با این زن خیکی رو سر من خالی می کنی؟ تازه من این چیزا رو از کجا باید بلد باشم، دفعه اولمه که دارم عروس می شم.
« مادرم دستم رو گرفت و منو کشوند به اتاقی که باید لباسم و عوض می کردم و لباس عروس رو می پوشیدم و در همون حال غرولندش رو دنبال کرد.»
_ من فکر می کردم پول آرایش رو یه دفعه می گیرن، توی این مملکت به هر طرف که سر می چرخونی بهت می گن پول بده، ناتالی یه پول بابت آرایش تو از من گرفت، یه پول هم برای این که پس از پوشیدن لباس عروس بیاد، دسی به سر و روت بکشه.
« توی اتاق اومده بودیم، شونه هامو بالا انداختم و گفتم:»
_ دیگه لباس پوشیدن رو که بلدم. بی خود بهش پول اضافی دادی.
« با این حرفم، مامانم دق دلیش رو متوجه من کرد:»
_ مگه لباس عروس پوشیدن شوخیه؟ اگه یه خرده بی دقتی بکنی، لباس عروسی رو تنت زار می زنه ... لباسات رو در بیار، تا ناتالی نیاد و بابت تاخیرت، یه پول دیگه هم ازم بگیره.
« لباسم رو در آورده بودم که ناتالی اومد، با همون صورتی که خنده ازش سوا نمی شد، با کمک مادرم، لباس عروسی رو تنم کرد، یه تور هم روی موهای سرم کاشت، توری که از گل سری که به موهام زده بودم شروع می شد و تا روی شونه هام می اومد، اون وقت ناتالی، همون طور که می خندید، یه اسپری به دستش گرفت و شروع کرد به پاشوندنش روی سر و صورت، گردن و بازوهام.
نمی دونسم اون اسپری چیه؟ اصلا چه خاصیتی داره؟ ... ناتالی وقتی که کارش تموم شد، دستمو گرفت و منو برد کنار آینه قدی ، تا خودمو دید بزنم.
ستاره بارون شده بودم. روی تور عروسی، روی قسمت بالا تنه لباس عروسی، روی صورت و گردنم، صدها لکه نقره ای رنگ افتاده بود، لکه هایی به رنگ ستاره، منتها ستاره ها در شب خودشونو نشون می دن اما من که هم پوستم به سفیدی می زد و هم لباسام سفید سفید بود مثل یه روزی شده بودم که ستاره ها روی سر و صورتم نشسته بود. باز ناتالی یه چیزهایی برای مادرم به آلمانی گفت که مامانم برام ترجمه کرد:»
_ ناتالی می گه هر چی هوا تاریک ت ربشه، این لکه های نقره ای خودشونو بیشتر نشون می دن، و زیر نور هر رنگ چراغی به رنگی درمی آن.
« درست شده بودم مثل عروسک ها، مثل سیندرلا، داشت از خودم خوشم می اومد. هیچ نمی تونستم فکرشو بکنم که با آرایش می شه این قدر خوشگل شد. دلم نمی اومد که از کنار آینه دور بشم، دلم می خواس همونجوری می ایستادم و خودمو نگاه می کردم.
کار ناتالی در آرایش من، تموم شده بود، مادرم هم از طرز آرایش کردنش خوشش اومده بود، من اینو از حرفاش فهمیدم.»
_ محشر کرده این ناتالی ، هر چی پول ازم گرفت حلالش باشه.
« می دونستم خانواده فکری همه مخارج رو به عهمده گرفتند، برای همین هم از این که مادرم به فکر چند مارکی که اضافه داده بود و عصبانی شده بود، تعجب کرده بودم، ولی وقتی که نحوه آرایش منو دید متوجه شد هر پولی به ناتالی داده می ارزه.
توی لباس عروس با اون آرایش ، شبیه دخترای قصه ها شده بودم، مادرم با حرفش منو به خود اورد.»
_ شمیلا، قشنگ بودی، هزار دفعه قشنگ تر شدی، ولی فکر می کنم دیگه وقتشه که خوشگلی ات رو نشون مهمونا بدی.
و بعد بهم سفارش کرد:
_ تو همین جا بمون تا من سری بزنم بیرون ببینم ماشین عروس اومده یا نه.
و منتظر نموند که من حرفی بزنم، به طرف در رفت که بره بیرون، که اونو با حرفام وادار کردم که بایسته:
_ مگه خودت آرایش نمی کنی؟
_ مامانم با خنده جواب داد:
_ من هر قدر هم که آرایش کنم از اینی که هستم خوشگل تر نمی شم، تازه من لباس مهمونیم رو پوشیدم و امشب تو باید توی چشم بیای نه من... من سالها پیش چنین لباسی رو تنم کردم، حالا دیگه ازم گذشته.
« می خواستم بگم! هیچ هم ازت نگذشته، این عیب ما ایرونیاس که وقتی پنجاه شصت ساله شدیم فکر می کنیم پیر شدیم،ولی آلمانیا رو نگاه کن زنایی که سن و سالشون از هشتاد هم بیشتره مثل جوونا هم لباسهای نگارنگ می پوشن و هم سوار دوچرخه می شن و رکاب می زنن.
اما این حرفا توی دهنم ماسید، چون مادرم از اتاق خارج شده بود. دوباره خودمو توی آینه برانداز کردم، راسی راسی از خودم خوشم اومده بود ، یاد ایرون افتاده بودم و عروسیاش که زنا می خوندن: عروس ما بچه ساله... سر شب خوابش میاد، یه دفعه هوای ایرون به سرم زد و آرزو کردم که کاش توی ایرون بودم و هر چی دوست و آشنا داشتم به عروسیم دعوت می کردم، اما این جا از خانواده عروس فقط چند نفر بودن و از خانواده داماد و دوستاشون خیلی ها.
زیاد توی این فکر نموندم، مادرم برگشت و گفت:
_ شمیلا عجله کن، دوماد و استیو با ماشین گلبارون شده از یکی دو ساعت پیش منتظرمونن.
با اون که مدتی بود قرار شده بود من شمیلا باشم ، بازم بعضی وقتا پدر و مادرم اشتباه می کردن، برای اونا شده بودم یه دختر دو شخصیتی: شهلا، شمیلا و پونه! با شخصیت های شهلا و شمیلا می تونستم یه جوری کنار بیام، ولی با شخصیت سومم نمی تونستم به آسونی کنار بیام.
زیاد توی فکرام نموندم، مادرم کفش سفید عروس رو جلوی پاهام جفت کرد:
_ معطل نکن، بپوششون
« چه کفشایی، سفید بودن ، سفید تر از برف، یه گل بیضی شکل صدفی روشون چسبیده بود اما این کفش ها حداقل ده دوازده سانت پاشنه داشتن، درمونده بودم که چه کنم ، به مامانم گفتم:
_ مامان با کفش های راحتی روی زمین صاف زمین می خورم چه جوری این کفش ها رو بپوشم؟
« مادر در حالی که لباسهایی رو که عوض کرده بودم توی کیسه یی می ریخت به همراه کفشهای کهنه ام ، گفت: »
_ یه شب هزار شب نمی شه... زودباش بپوششون.
« کفشا پشت پامو می زد، یه خرده تنگ بود، به مادرم گفتم:»
_ این کفشا برام کمی تنگه، نمیشد وقت خریدن کفش منو با خودتون می بردین؟
_ وقتمون کجا بود؟ من یه جفت از کفشاتو دادم ماری و بهش گفتم یه کفش به اون اندازه برات تهیه کنه ... اشکالی نداره ، کفش نو همیشه پا رو می زنه، اما بعد از دو سه ساعت جا وا می کنه.
« و بهم تشر اومد:»
_ د بجنب دختر، همه منتظر تو ان.
« با هر زحمتی بود کفش ها رو پام کردم و با مادرم راه افتادم، مادر به زبون آلمانی با ناتالی خداحافظی کرد، اما من که آلمانی نمی دونستم فقط دستی به عنوان خداحافظی و تشکر براش تکون دادم.
وقتی به ماشین گل کاری شده رسیدیم، دیدم عجب سلیقه ایی به خرج دادن گل فروشا، انگاری هر چی گل سفید و قرمز توی مغازشون بود چسبونده بودن روی ماشین. ماشین به راستی گل بارون شده بود، اون قدر گل روش بود که من نتونستم مارک ماشین رو ببینم، در هر صورت ماشین بزرگی بود، بزرگ مثل کشتی.
پشت رل ، استیو نشسته بود و عقب ماشین برزین، برزین با دیدن من از اتومبیل پیاده شد . در رو باز کرد تا سوار بشم، بعدش خودش اومد و کنار من نشست، مادرم هم جلوی ماشین، کنار استیو.
چه شخصیتی به هم زده بود این برزین، توی کت و شلوار سیاه رنگ دامادی، با اون پاپیون قرمزش، شده بود عین این هنرپیشه های فیلم خارجی، موهاش رو شونه کرده بود و بریانتین زده بود تا مرتب بمونه.
کفش، پشت پاهام رو می زد، وی من سعی می کردم بهش بی توجه بمونم، همه اش به این فکر بودم که اون اسپری نقره یی رنگی که ناتالی به سر و صورتم پاشید اسمش چیه؟ ایرونی ها بهش چی می گن؟ بالاخره یادم اومد که اون اسپری رو ما ایرونیا می گفتیم اسپری اکلیلی، منتها اکلیل زرد و طلایی داشت و اسپریی که بر من پاشیده بودن نقره یی رنگ بود.
اتومبیل گل کاری شده، توی خیابونای مونیخ به راه افتاده بود، من و برزین توی عالم خودمون بودیم، هر دو به طرف زندگی جدیدی می رفتیم، من می رفتم تا پونه بشم و برزین رو از تنهایی در بیارم.»
فصل 27
« من فکر می کردم مثل ایرون وقتی که عروس و دوماد سوار ماشین می شن، راننده شروع می کنه به بوق زدن، بوق ... بوق ... بوق!
ولی استیو اصلا دستش رو روی بوق نگذاشت، بعد ها فهمیدم که اون بوق زدنهای پشت سر هم، رسم ما ایرونیاس، وگرنه در مونیخ و چه می دونم و در دیگه شهرا و کشورا بوق بیخودی زدن جرم بود.
بالاخره به پارک مارین پلاتز رسیدیم، با ماشین نمی شد رفت توی پارک، در نتیجه من ناچار بودم از اول پارک تا رستوران جمالی با پای پیاده برم، اونم با یه کفش پاشنه بلند نوک باریک.
نزدیکای ده شب بود که به پارک رسیده بودیم، برزین جلدی از ماشین پیاده شد و اومد در رو به روم باز کرد.
مقابل در ورودی پارک آقای فکری، پدرم و چند مرد دیگه که نمی شناختمشون، منتظر ایستاده بودن، آقای فکری نگاه تحسین آمیزی به من انداخت.»
_ عروس از این خوشگل تر نمی شه.
« و بعدش مارو، یعنی من و برزین رو جلو انداختنن، پدرم گفت:»
_ خیلی معطل کردین ... روده کوچیکه مهمونا از گشنگی داره روده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)