234-239
مومنیه ، صیغه اش کرده ! الحق ماریا هم پای شوهرش ایستاده ، مثل بسیاری از زنای این جور کشورها نرفته دنبال یللی تللی .
«مادرم در تایید حرفهای بابام دلیل آورد :»
میتونه یکی از این دلیلها ، بچه دار نشدن ماریا باشه .
« و توضیح تمجید آمیزی به حرفهاش اضافه کرد :»
برزین رو حالا نبین که برای خودش مردی شده و استقلال عملی پیدا کرده ، وقتی که برزین کوچک بود فرستادنش این جا همین ماری جون ، مثل تخم چشمهاش ازش مراقبت کرد . اگر برزین تونسته دکتر بشه ، سری تو سرها دربیاره ، به خاطر زحمتهای این زنه .
« به یاد مادرم آوردم :»
وقتی بزرین کوچک بود ، شما اینجا نبودین ، تهرون بودین .
« مادرم خیره نگاهم کرد :»
اگه نبودم ، حداقل از مردم شنیدم ، از این و از اون ، از اطرافیا ، همه ازش تعریف میکنن . همه میگن توی آلمانیها ، این زن نوبره ، با با شخصیت ، پاک ، نجیب .
« مثل آدمای گیج سوال کردم :»
راستش نمیدونم شما چی میگین . بابا چی میگه ؟ ... بابا میگه زنا و دخترای این جا هر کدوم چندتا فاسق دارن و دس رد به سینه هیچ مردی نمیذارن ، شما هم میگین ماریا چنینه ... چنانه .
« پدرم ، جور مادرمو توی جواب دادن کشید :»
بله ! اکثر زنا و دخترای اروپایی و امریکایی ، همون طورن که من گفتم ، اما در میونشون استثناء هم پیدا میشه ... با عاطفه و پاک هم پیدا میشه ، همه رو که نمیشه با یه چوب روند .
« مادرم هم دنباله حرف بابامو گرفت :»
ماری جون ، یکی از اون استثناء هاس ... این زن بوده که تونسته یه جوون استثنایی مثل برزین تربیت کنه ... در واقع داری با یه مرد استثنایی عروسی میکنی .
« حقیقتش رو بخواین ، من هم از مدتها پیش ، به این نتیجه رسیده بودم که برزین با دیگر مردها فرق داره . البته هیچ دختری از این که ببینه شوهرش ، نامزدش ، عاشق یکی دیگه س خوشش نمی آد ، من هم همین طور بودم ، ولی توی دلم وفاداری برزین رو تحسین میکردم ، یعنی هم حسودیم میشد و هم تحسین میکردم . وفاداری به عشق پونه .
و من میخواستم راه این وفاداری عاشقونه رو کج کنم و به طرف خودم برگردونم . این هدف اصلی من از عروسی با برزین بود .
البته اون وقتا نمیدونستم که هدفم اینه ، اما حالا برام مسلم شده که ناخودآگاه میخواستم جای پونه رو بگیرم ، با او مبارزه کنم ، جای عشق پونه رو توی دل برزین اون قدر تنگ بکنم که چاره یی به جز رفتن نداشته باشه ، اون رفت ، خودم جاشو بگیرم و برزین رو عاشق خودم بکنم ، عاشقی که حداقل نمیشد در وفا داریش به عشق شک کرد .
« 23 »
« اگه یکی از دوستای صمیمی آقای فکری توی روسکیلده زندگی نمیکرد ، اونا همون یکی دو روه ، بساط سور و سات عروسی رو راه می انداختن ، اما آقای ذکایی و خانمش که از دوستای قدیمی آقای فکری بودن ، توی روسکیلده دانمارک زندگی میکردن و پدر برزین اصرار داشت هر طوری هس آقای ذکایی و خانواده اش رو به عروسیمون دعوت کنه .
هر چی زینب خانم به همسرش گفت :»
آقا ! اول بذار این دختر و مرد جوون ، عروسیشونو بکنن ، تا تنور زندگیشون داغه ، نونشون رو به تنور بچسبونن ، بعدش یه مهمونی بده و هر چی دوست کور و کچل داری رو دعوت کن ؛
« به خرج آقای فکری نرفت :»
آخه زن ! نقل این حرفا نیس . من و آقای ذکایی از بچگی با هم بزرگ شدیم ، دوستیمون سی چهل ساله س ، شاید هم بیشتر ، من نباید کاری بکنم که جایی برای گله اش بمونه و بگه : پسرت رو دوماد کردی اونم بی خبر از ما .
« و زینب خانم زیر بار اینجور دلیل ها نمیرفت :»
مگه وقتی که برزین با پونه عروسی کرد ، آقای ذکایی بود ؟
اون دفعه با این دفعه فرق میکرد ، خودت میدونی برزین و پونه خدا بیامرز ، یه عقدی توی آلمان بستن و بعد اومدن تهرون و ما براشون جشن گرفتیم ، آقای ذکایی به دلیلهایی که میدونی ، تهران بیا نبود ، یعنی میدونس اگه پاش به تهرون برسه ، پیش از اون که پاش به جشن عروسی برزین و پونه باز بشه ، یه راست میبرنش هلفدونی !
« وقتی زینب خانم و آقای فکری این بحث رو میکردن ، ما همه مون حضور داشتیم ؛ یعنی توی خونشون بودیم و داشتیم خرده کاریها رو راس و ریس میکردیم .
زینب خانم به شوهرش گفت :»
من نمیدونم تو چرا به این پاکی ، با این همه احتیاط و دوری از سیاست ، باید با آدمای عوضی دوست بشی .
« پدرم این حرف رو شنید و نتونس از گله صرف نظر کنه :»
دستت درد نکنه زینب خانم ... حالا ما شدیم عوضی ؟
« زینب خانم بدون اینکه جا بزنه گفت :»
مگه دروغ میگم ! ... اگه فکرت به زندگی بود ، دنبال کسایی راه نمی افتادی که می اومدن توی تاتر سعدی و شعار میدادن ، و تا تقی به توقی خورد دمبشونو گذاشتن ! و رفتن شوروی و این جور کشورا ...
اگه عقلی به سرشون بود ، وقتی میرفتن سینما و می دیدن که عکس شاه امده ، بهش گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده نمیزدن ... یا مثل تو ، سرشون رو به زندگی گرم میکردن و میگفتن سیاست بی سیاست ... یه لقمه نون کجاس ؟ ... یا میرفتن دنبال اون یارو ...
« وقدری فکر کرد تا اسمشو به یاد بیاره ، و چون نتونس از شوهرش پرسید :»
راستی اسم اون کچله چی بود ؟
شعبون ... شعبون بی مخ !
« این جواب آقای فکری ، باز نطق زینب خانم رو باز کرد »
آره میرفتن دنبال شعبون بی مخ و میگفتن روز 28 مرداد سال 1332 سوار تانک بودن ... کاری که هزاران نفر کردن و حالا دارن خیرشو میبینن !
« این بحث با گروه خونی بابام نمیخوند ، برای همین وارد صحبتشون شد و باز احساسات سیاسی اش رگ کرد :»
یکی نیس از این مقاماتی که این روزا تو ایران سر کارن بپرسه ، آخه مگه چن نفر میتونن سوار یه تاتنک بشن ؟ هر کی رو میبینی خودشو خدمتگزار شاه معرفی میکنه ، دلیلش چیه ؟ دلیلش اینه که روز 28 مرداد سوار تانک شده و با شعبون بی مخ و دار و دسته اش را افتاده به طرف خیابون کاخ !
« مادرم فهمید اگه موضوع بحث رو جمع و جور نکنه ، باز یه بحث سیاسی فامیلی در میگیره ، باز پدرم میخونه : مرغ مرده است اما شیون باد گذرا / سازها ساخته میله تنگ قفسش ! و باز رگ های گردن بابام ورم شعار میده ، از توده ای ها دفاع میکنه و از این حرفهای صد تا به یک غاز .
برای همین هم ، خودش رو انداخت وسط بحث و گفت :»
ما نیومدیم با هم بحث سیاسی کنیم ، بلکه همه منظورمون به راه کردن بساط عروسی دو تا جوونه
« زینب خانم هم ، خودش فهمیده بود که مرد این جور بحثها نیس نباس وارد میدون سیاست بشه ، اون زن نه حال این جور بحثها رو داشت و نه سوادش . تازه اونایی که خودشونو یه پا سیاسی فرض میکردن ، وقتی بحث و مجالدله کم میارن . و کارشون به آسمون و ریسمون می کشید و عنوان کردن مطالبی که هیچ پشتوانده عقلانی ...
تا پایان صفحه 239
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)