229-233
داشت ، دچار تعجب شده بودم و خنده ام گرفته بود . چونکه میدونستم اگر شدنی بود ، اونا حداقل ده بیست کیلو بستنی اکبر مشتی اصلی رو هم با خودشون می آوردن ، ولی چون آوردن بستنی اکبر مشتی ممکن نبود و این بستنی ، با مختصر حرارتی ذوب میشد ، از آوردنش صرف نظر کرده بودن .
اون روزا این همه شرکت غذایی درست نشده بود که ترشی ، مربا و سبزی خشک پاک شده و بسته بندی شده رو در اختیار مشتریا بذارن ، در نتیجه زینب خانم ، هرچی رب گوجه ، سبزی خشک شده ، سیر انداخته بود و از این جور چیزا توی خونه داشت با خودش اورده بود . با دو حلب روغن کرمونشاهی اصل ! روغن حیوانی که وقتی توی غذا میریختن ، بوش تا چن خونه اون ور تر میرفت .
« زینب خانم میگفت :»
اگه کارامون عجله عجله ای نمیشد ، حتما فلان چیزا ، بهمان چیزا رو هم می اوردم ، اما حیف که عجله سبب شد یادم بره .
« با این همه ، زینب خانم آفتابه مسی رو یادش نرفته بود ، با اون که اون روزا اجناس پلاستیک باب شده بود و اول اسلامبول یه ساختمون هوا کرده بودن به اسم ساختمون پلاسکو ، زینب خانم به جای آوردن آفتابه پلاستیکی سبک وزن ، یه آفتابه مسی با خودش آورده بود که دست کم دو سه کیلو وزن داشت ؛ انگار بر این باور بود که بدون آفتابه مسی ، طهارت باطل میشه .
قاعدتا با این همه بار و بندیل ، لازم بود که آقای فکری به پسرش سفارش میکرد که یه آپارتمان جادار و مبله ای ، براشون تدارک ببینه ، ولی این مسئله هم رفته بود کنار ده ها مسئله دیگه یی که یادشون رفته بود ، در نتیجه آقای فکری و زینب خانم به ناچار اومده بودن خونه ماریا ! یعنی دو هوو توی یه آپارتمان جمع و جور مرتب با یه خروار بارو و بندیل اضافی که ماریا مونده بود کجا بذاره !
« هر چی بابام به آقای فکری تعارف زده بود :»
خونه ما رو هم خونه خودتون بدونین ، میتونین قدری از بار و بندیلاتون رو بذارین خونه ما ، یا خودتون تشریف بیارین و شبا خونه ما باشین ، بالاخره یه لقمه خواب و یه لقمه غذا توی خونه ما پیدا میشه ...
« آقای فکری زیر بار نرفت :»
آدم توی آلمان ، خونه و زندگی داشته باشه ، بعد مزاحم کسای دیگه بشه ؟ این خیلی بی عقلی و بی انصافیه .
« خلاصه کنم ، آقای فکری به هیچ وجه قبول نکرد ، در نتیجه ما به دعوت ماریا ، رفتیم خونه ش ، بلکه برای اون که کمکشون کنیم تا چمدونا و بارها رو از بسته ها و کارتنها دربیاریم و جایی برای گذاشتنشون پیدا کنیم .
زینب خانم اولین کاری که کرد ، آفتابه مسی رو برد توی توالت گذاشت . ماریا به تصور اینکه ، کمبود جا ، موجب شده که زینب خانم این کار رو بکنه ، رفت کنار کمد دکوردار سالن خونه اش ، چند مجسمه و جنس های عتیقه رو جا به جا کرد ، تا جا به اندازه دو سه وجب ، توی دکور پیدا شد . اون وقت رفت توی توالت و آفتابه مسی رو آورد و گذاشت توی دکورا و به هووش گفت :»
خانم زینب ... جای جنسهای عتیقه که توی توالت نیس !
« و دستمالی روی آفتابه مسی کشید ، چند بار با دهنش روی آفتابه ، هاه کرد و دستمال کشید تا برق بیفته ، اون وقت اونو گذاشت توی دکورا ... دو سه قدم عقب رفت و با تحسین آفتابه رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ، جاش خوبه !
انگار هیچ عیب و ایرادی در جای آفتابه ندید ، نگاه تحسین آمیزش رو ازش گرفت و اومد گوشه یه کار دیگه رو بگیره .
« همه مون به خنده افتاده بودیم ، بابام به ماها گفت :»
این آلمانیا عاشق آفتابه ان ، اصلا این عشق فقط مال آلمانی ها نیس همه غربیها بهش علاقه دارن ، اگه توی توالت های عمومی تهرون میبینین که آفتابه های مسی رو با زنجیر به دیوار وصل کردن ، از ترس همین آفتابه دزدای غربیه !
« زینب خانم به شوهرش سرکوفت زد :»
به تو هم میگن تاجر ؟! ... پول تو آفتابه س ... نگاه کن این هووی آفتابه ندیده من ، چه عزت و احترامی بهش میذاره !
« تا اومدیم به ماریا حالی کنیم آفتابه چیه و مورد مصرفش کدومه ، تقریبا دو سه ساعتی طول کشید ، آفتابه رو برگردوندیم توالت ، ولی زن آلمانی ، هنوز باورش نمیشد که ما ایرانیها ، چیزی اینقدر عتیقه رو توی توالت بذاریم .
« پدرم به شوخی به آقای فکری گفت :»
سالهاس که ماری به ایرون نیومده ، یعنی از وقت ازدواجت با اون ، اما تو ، یه پات تهرونه و یه پات مونیخ ... توی این مدت نتونستی بهش بفهمونی آفتابه چیه ؟
« و آقای فکری جواب داد :»
بارها اومدم و براش ترجمه کردم که آفتابه چیه ، مثلا بهش گفتم که یه چیزیه با شکم طبله کرده ، با لوله دراز و پر آب که موقع مصرف میبرنش فلان جا و ... تا اومدم بقیه اش رو توضیح بدم ، بهم گفته بی تربیت ! من از درنی جوک یا همون لطیفه های بی تربیتی خوشم نمیاد !
« زینب خانم ، خودشو انداخت وسط حرفاشون :»
این حرفها از کلکشه ، میخواسه خودشو پیش شوهرم ، عزیز کنه و بگه من زن آفتاب ندیده و خروس ندیده هستم ، وگرنه به طوری که من شنیدم اینا چشم و دلشون از این چیزا پره !
باز کردن بار و بندیل آقای فکری و زنش ، یه روز کامل وقت برد ، ولی خیلی خوش گذشت ، همه اش شوخی بود و خنده .
****
« شب که به خونه خودمون اومدیم ، دیگه نا نداشتیم ، خسته و کوفته بودیم ، بسکه بارهای مختلف رو جا به جا کرده بودیم . البته آقای فکری و خانواده اش یه بفرمایی بهمون زده بودن ، ولی کو اشتها ؟! ... خستگی اشتهامونو کور کرده بود .
برای اینکه خستگیمون رو دور کنیم ، ناچار شدیم همه مون ، یکی یکی دوش آب گرم بگیریم تا هم کوفتگی بدنمون کمتر بشه و هم راحت تر خوابمون ببره . اول از همه پدرم رفت و آبی به سر و صورتش ریخت ، بعدش مادرم و آخر سر هم من .
این آب گرم هم معجزه میکنه ، همونطور که آب سرد ! صبح ها که آدم دوش آب سرد میگیره ، هر چی خواب و سستی توی تنش بوده از بین میره ، و وقتی هم که دوش آب گرم میگیره ، انگاری رگهای بدنش باز میشه ، بدنش نرم میشه و خواب زودتر از حد معمول می آد سراغ آدم .
شاید برای همین باشه که برای ترک دادن معتادان ، روزهایی که اونارو تو بیمارستان نگه میدارن ، روزی دو سه بار ، وادارشون میکنن که دوش آب گرم بگیرن تا تدریجا بدنشون به خواب عادت کنه و مصرف قرص خوابشون کمتر بشه .
مادرم برای اونکه از هر حیث ، چند ساعت خواب راحت رو برامون تضمین کنه ، برای هر کدوممون ، یه لیوان شیر گرم رو با عسل شیرین کرد که پیش از خواب بخوریم تا هم ته دلمون گرفته بشه و هم خوابمون سنگین تر .
تا وقتی که داشتیم شیرو لب میزدیم و یواش یواش میخوردیم ، تلویزیون رو روشن کرده بودیم و همین جوری نگاهش میکردیم ، اصلا برامون عادت شده بود که تلویزیون خونه مون ، همیشه روشن باشه ، حالا چه نگاهش بکنیم و چه نگاهش نکنیم .
بعضی وقتا که من و مادرم میرفتیم بخوابیم ، پدرم هنوز یه دو ساعتی مقابل تلویزیون مینشست و برنامه های مورد علاقه اش رو نگاه میکرد ؛ اول ها فکر میکردم پدرم میشینه فوتبال و بقیه برنامه های ورزشی رو میبینه ، اما بعدها فهمیدم که پدرم طرفدار برنامه های ممنوعه اس ! و برای این که سر از کارش درنیارم ، همیشه کنار تلویزیون مینشست تا اگه من به ضرورتی از اتاقم بیرون اومدم ، فورا کانال رو عوض کنه ، نمیدونم اون وقتا دستگاه کنترل از راه دور بود یا نه ، در هر صورت ما توی خونه از این دستگاه نداشتیم .
اون شب ، از جمله شب هایی بود که یه بند تا صبح خوابیدم ، بدون اینکه یه دفعه هم بیدار شم . وقتی صبح از خواب بیدار شدم ، احساس سر حالی میکردم ، چند ساعت خواب بیوقفه ، حسابی خستگی رو از تنم تارونده بود ، مادرم هم سر حال بود ، فقط هنوز توی صورت پدرم خستگی داد میکشید !
« موقع صرف صبحانه از بابام پرسیدم :»
راستی بابا ، آقای فکری چه جوری با ماریا عروسی کرده ؟ ... مگه چند تا زن داشتن برای خارجیها عیب نیس ؟
« پدرم در جواب گفت :»
میگن عیبه ، ولی این جا هر کی به هرکیه ... بیشتر مردای آلمانی به ظاهر یه زن دارن و چند نم کرده زیر سرشونه ... براشون ازدواج به معنای عاطفی که ما داریم نیس ... اما از اونجایی که آقای فکری ، آدم
پایان233
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)