توی تاکسی برزین آرزو رویا آمیزشو بر زبون آورد:فکرشو نکن وقتی که با هم عروسی کردیم و تو درستو تموم کردی چی میشه؟
و خودش به این سوالش جواب داد:تو هم دکتر میشی حای مطبمونو عوض میکنیم یه ساختمون بزرگتر میگیریم نصف اون ساختمون مال من برای کارام و نصفش مال تو برای کارت.
توی این مدت کوتاهی که با هم اشنا شده بودیم این اولین دفعه بود که برزین از آینده حرف میزد تا اونوقت هر چی گفته بود هر کاری که کرده بود یه جوری به گذشته وصله اش زده بود.
حرفش داشت امیدوارم میکرد بخودم گفتم پس این عکس جون دار میشه از گذشته اش بیرون اورد و با هم جست زد توی آینده.
اینی که من از برزین همیشه بعنوان یه عکس یاد میکنم به غیر از مسایلی که براتون گفتم برای اینه که عکس همیشه مال گذشته اس حتی اگه همین حالام آدم عکس بندازه تا ظاهر بشه و دستش برسه حالام میشه گذشته!
توی فکر بودم که برزین ازم پرسید:راسی میخوای در چه رشته ی دکتر بشی؟
-توی رشته ی بیمارهای سالمندان!
و او باز آینده رو در نظرم مجسم کرد:فکرشو بکن وقتی که دکتر شدیم همیشه با همیم چه توی خونه و چه توی محل کار من بچه ها رو مداوا میکنم و تو پیرهارو یه تابلو میچسبونیم سر در ساختمونمون دکتر برزین فکری پزشک متخصص کودکان با تخصص در پدیاتریک(طب اطفال) و دکتر پونه فکری پزشک متخصص بیماری های رژیاتریک(طب سالمندی)
برزین با اون حرفش حال خوشی رو که سراغم اومده بود خراب کرد اصلا همه زندگی برزینه گذشته اش حالش آینده.مجبور بودم که حداقل پیش خودم اعتراف کنم از پس چنان رقیبی بر نمیام رقیبی که جسمش شاید توی خاک از هم پاشیده و پلاسیده شده رقیبی که شاید جسدش گند کرده گندیده!اما بازم توی زندگیم حضور داره سایه اش رو سرمه مجبور بودم پیش خودم اعتراف کنم اگه برزین عاشق من شده بود بخاطر پونه س اصلا این پونه اس که به من در زندگی این مرد موجودیت داده اگر برزین منو خوشگل میبینه اگر ازم خوشش میاد بخاطر پونه اس اگر من هیچ شباهتی به پونه نداشتم مسلما برزین عاشقم نمیشد و به دست و پا نمی افتاد تا از اون سر دنیا منو بیاره اینجا مسلما حاضر نمیشد باهان عروسی کنه.
دیدم توی بد جنگی شرکت کردم جنگی که اگه هم پیروز میشدم باز شکست بود!اگه پیروزی مال من میشد دست بالاش میشدم پونه ولی اگه شکست میخوردم از یه مرده از یه جسد شکست خورده بودم.
غرورم حسابی زخم برداشته بود منهم مثل بیشتر دخترا آرزو داشتم خودم با وجودم با قشنگیم با رفتار و گفتارم یه مردی عاشق خودم بکنم شیفته خودم بکنم اما راهی رو که پیش گرفته بودم به هر جایی میرسید بجز عشقی که خودم میخواستم.
برزین رفته بود توی عالم خودش منهم سکوت کردم اونو بحال خودش گذاشتم پشیمون شده بودم و از بله یی که تحویلش داده بودم دلم میخواس یه مانعی پیش راهمون قرار میگرفت مانعی که مانع ازدواجمون میشد!مثل مریض بودم خودم یا مریض بودن برزین مثل نخوردن خون ما دو تا به هم.دلم میخواس ماجرایی که بدون مقدمه شروع شده بود نیمه کاره به آخر برسه ماجرای آشنایی خوندنش هیچ لطفی نداره اما دیگه کار از کار گذشته بود در وضعی قرار گرفته بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش.
یه فکر ناگهان به سرم اومد چطوره برم و بیفتم رو دس و پای مادرم بهش التماس کنم هر جوری که میتونه کاری کنه که عروسی من و برزین سر نگیره.
ولی پیشاپیش میتونستم جواب مادرمو حدس بزنم:مردم که مسخره تو نیستن یه روز میگی بله و یه روز هم میگی نه نمیخوام!تو باید با برزین عروسی کنی حتی اگه دوستش نداشته باشی عاشقش نباشی تو باهاش عروسی کن مطمئن باش عشق هم پا توی خونه تون میذاره.
یه باره فکرم رفت پیش برزین:چرا از مادرم خواهش کنم همینجا خودمو می اندازم روی دس و پای برزیم گریه میکنم زاری میکنم و ازش میخوام منو آزاد کنه منو بحال خودم بزاره ازش میخوام از منی که جون دارم دلم میتپه نفسم میاد و میره یه مرده دوست داشتنی نسازه بذاره برم رد کار خودم بطرف سرنوشت خودم برم.
کم مونده بود که اینکارو بکنم اما نشد به مطب برزین رسیده بودیم از ماشین پیاده شدیم برزین منو با احترام جلو انداخت و خودش پشت سر من وارد مطب شد خانم منشی به آلمانی چیزی بهش گفت و رفت طرف چوب رختی دیواری و روپوش برزین رو جوری دستش گرفت که بتونه راحت تنش کنه.
برزین سفارشم رو به منشی اش کرد و رفت تو اتاقش.
توی سالن انتظار مطب سه زن نشسته بودند دو تا جوون و یه پیر جوونا هر یک بچه ای به بغل داشتند اما پیرزن تنها نشسته بود ظاهرا یکی از همراهانی بنظر می اومد که پشت سر مریضا راه می افتن از این مطب به اون مطب میرن و از زور بیکاری نمیدونن چه کنن خلاصه یه جوری میخوان وقتشونو پر کنن و براشون مهم نیس که نوه خودشون مریضه یا نوه یه کس دیگه.
خانم منشی از قبل درجه حرارت بچه های مریض رو گرفته بود همینطور وزنشون کرده بود و همه اطلاعاتی که بدست آورده بود روی کارتی نوشته بود تا زحمت دکتر رو کم کنه بعد از چن دقیقه اولین مریض رو فرستاد تو و با مادر مریض دوم که همون پیرزنه همراهش بود مشغول صحبت شد.
باز من فرصتی بدست آورده بودم تا توی عوالم خودم برم از فکر پا پس کشیدن بیرون اومده بودم باز تصمیم گرفته بودم پا پیش بذارم بخاطر برزین نه بخاطر یه عکسی که برام فرستاده بودن و بهم گفته بودن اگه ویزا میخوای اگه دلت میخواد توی آلمان زندگی کنی و اونقدر درس بخونی تا دکتر بشی و اینده ات تامین بشه بلکه برای خدمت به عشق!
همیشه شنیده بودم که این عشقه که به آدم خدمت میکنه این عشقه که میتونه از یه آدم بد و خطاکار انسان بسازه این عشقه که کانون خانواده ها رو گرم میکنه حتی اینو شنیده بودم که این عشقه که سبب میشه بسیاری از جوونا در راه وطنشون جون بدن باز هم شنیده بودم که این عشقه که تیغ جنایت رو دست بعضی ها میده یا بهتر بگم این حسادت عشقه که چنین کاری رو میکنه.
عشق همیشه به مردم کمک میکنه اما من در وضعیتی قرار گرفته بودم که خود عشق به کمک من احتیاج داشت!پیش خودم فکر کردم:این یه استثنا است حالا عشق به کمک من احتیاج داره تا جون بگیره و پر و بال بزنه من اگه خودمو از گردونه این عشق بیرون بکشم برزین تباه میشه از پا در میاد اون وقت گناه اینهمه همه بچه معصوی که توسط همین مرد معالجه میشن و به گردن من می افته ایندفعه من به کمک عشق میرم نه بخاطر یه عکس جون دار نه بخاطر برزین بلکه بخاطر این بچه های مریض شاید از میون همین بچه ها در آینده افرادی بشن که به عشق معنایی انسانی بدن.
در مغزم داشتم هم وضع خودمو حلاجی میکردم و هم معنای تازه ای برای عشق میجستم با مطالعه هایی که درباره عشق داشتم مطالعه هایی که از خوندن کتابهایی مثل ایین عشق ورزیدن و مقالات و مجله ها بدست آورده بودم به این نتیجه رسیدم:توی دنیا کم نیس خانواده هایی که با هم زندگی میکنن و اصلا معنی عشقو نمیدونن تازه احساس خوشبختی هم میکنن یه دستبند طلا رو که هدیه میگیرن فکر میکنن هدیه عشقه یا یه سینه ریز جواهر نشون پایین تر بیام خیلی ها یه دامن یه لباس یه جفت جوراب هدیه میگیرن و اونو عشق میدونن در حالیکه عشق قیمتی خیلی بالا داره یه قیمت انسونی و احساسی.
چرا من مثل بقیه نشم؟چرا مثل اونا فکر نکنم؟حداقل اگه با عروسی با برزین خودم به عشق نمیرسم عشق رو توی قلب اون زنده نگه میدارم مهم هم همینه زنده موندن عشق حالا چه فرقی میکنه که عشق توی چه قلبی زنده مونده باشه قشنگترین زن پولدارترین کس یا دورن یه ناقص الخلقه یه ندار یه محتاج به نون شب؟
از خودم پرسیدم:مگه غیر از اینه که آدما همه چیزو برای خودشون میخوان؟خوشبختی رو برای خودشون میخوان همینطور عشق و اسایش رو؟وضع من توی چنین معرکه ای چی میشه؟خودم یه زن بی عشق بمونم فقط عادت کنم با یه عکس جون دار زندگی کنم از عشقی که میتونه روزی توی قلبم بیاد صرف نظر کنم بخاطر کی؟بخاطر چی؟بخاطر برزین بخاطر موجودیت عشق.
من زندگی نامه شاعرارو کم نخونده بودم شب قبل هم که توی پارک انگلش گاردن با برزین بودم اون حرفایی از یه شاعر همیشه عاشق زده از شاعری که دیوان اشک معشوق داره از شاعری که وقتی عاشق شد همونطور عاشق موند تا پیر شد پوکی استخون گرفت اونم چه شدید همینطور که توی رختخواب خوابیده بود استخوناش میشکست داد از دم عشقش به منیژه میزد.
حدستون درسته دارم درباره عاشقی شاعر حرف میزنم که شعرشو قبلا با هم خوندیم درباره مهدی حمیدی شیرازی.این عاشق هم ازدواج کرد اما نه با معشوقش دیگری با پول و پله معشوقشو صاحب شده بود بلکه با یه دختر دیگه با یه زن دیگه زنی که از اولین لحظه ازدواج تا زمان مرگ شاعر میدونس شوهرش عاشق یکی دیگه س همه اش اسم اونو میره منیژه!همه اش به اون فکر میکنه مثل بچه ها نوبالغ مثل جوجه های نورسیده میره سر کوچه معشوق تا یه نظر ببیندش بعدش بیاد خونه ش شعر بگه و شعر بگه نه برای زنی که بچه هاشو تر و خشک میکرد نه برای زنی که رخت و لباساشو میشست نه برای زنی که هر وقت مریض میشد تا صبح بالای سرش بیدار مینشست و حواسش به او بود که مهدی دواهاشو سر وقت بخوره بلکه برای منیژه؟برای زنی که مال مرد دیگه ای بود برای عشقی که گناه بود.
خودمو با زن حمیدی مقایسه کردم و توی دلم گفتم:کار بزرگ رو اون کرد نه من!اون یه عمر با مردی زندگی کرد که عاشق یه زن زنده بود از کوچکی اون زن رو دوست داشت تا وقتی که منیژه به پیری رسید تا وقتی که پوسیدگی استخون هیکل حمیدی شاعر رو خرد و خمیر کرد من اگه هم با برزین عروسی کنم به بدبختی اون زن نیستم معشوقه شوهرم مرده س در حالیکه معشوقه حمیدی شیرازی زنده بود حتی بیشتر از خود شاعر زندگی کرد.
یه سوالی به مغزم اومد سوالی که بزرگ و بزرگتر شد:کدوم یکی عاشق واقعی بودن؟حمیدی یا زنش؟راستی جواب این سوال چیه؟
قدری به مغزم فشار آوردم تا جوابشو پیدا کردم:بیخودی اسم حمیدی به عشق در رفته حمیدی فقط نوحه گفته و نالیده شیون کرده هی گفته عاشقه اما به گمونم عاشق واقعی زنش بوده عاشق زندگیش عاشق آینده خودشو بچه هاش هی از زبون شوهرش اسم یه زن دیگه رومیشنیده میدیده شوهرش شاعره یه مجموعه شعر پونصد ششصد صفحه یی برای معشوقه اش گفته اما برای او برای زنش یه شعر عاشقونه هم نگفته اگه هم چیزی گفته درباره صبوری و بردباریش بوده.این رسم روزگاره ماجراهای زندگی ها هی تکرار میشه منتها با حالهای جورواجور حالا نوبت منه که ماجرایی مثل همسر حمیدی شیرازی داشته باشم هر چند به پاش نمیرسم چون که معشوقه شوهرش زنده بوده ولی معشوقه مردی که میخواد با من زندگی کنه مرده.
و از همه فکرام اینطور نتیجه گرفتم:پونه اگه مرده من زنده اش میکنم!اداره آمارگیری از جمعیت آلمان باید یه نفر رو بر تعداد جمعیت این کشور اضافه کنه!و اون پونه س.من این کارو فقط برای برزین میکنم برزین نمیتونه عشق من باشه اون برام فقط یک تکه عکسه.ولی عشقای دیگه که از گرفته نشده عشق به اینده عشق به تحصیل عشق به موفقیت عشق به مادر شدن عشق به وطنم مسلما اگه ورق برگشت پهلوی دوم رفت ما میتونیم به اب و خاکمون برگردیم اون وقته که من میتونم به عشقم وسعت بدم عشقمو نثار یک یک مردم کشور کنم.
فکر که به اینجا رسید یه جور خوشحالی تو رگهام دوید:به مملکتم که برگشتم دیگه دست خالی نیستم بلکه یه دکترم یه دکتر سالمندان طبی نوپا که توی ایرون هنوز ناشناخته س.دیگه تهرون نمیمونم میرم روستاها میرم میون عشایر به داد زنایی میرسم که هنوز از آل میترسن از این بچه دزد شب هفت!بهشون میگم آل دروغه اگه یه دکتر بیخ گوشتون باشه بچه های نوزادتون زنده میمونه اگه برای برزین توی خونه پونه میشم بیرون از خونه برای مردم میشم دکتر شهلا.وقتی که اوضاع تغییر کنه وقتی که ورق برگرده دیگه احتیاجی نیس من یه اسم عوضی داشته باشم میتونم خودم بشم و اسم شمیلا رو با همه قشنگی اش واگذار کنم به دیگر زنایی که دنبال اسمای قشنگ برای بچه هاشون میگردن!
وقت از دستم در رفته بود چنان بخودم مشغول بودم که نه تنها اون دو سه مریض موقع اومدنم به مطب معاینه شدن و رفتن بلکه چند تا مریض دیگه رو هم آوردن پیش دکتر برزین.
توی حال خودم بودم فقط صدای پچ پچه مراجعین رو میشنیدم و گاهی صدایی گریه بچه هایی که مریضی بی طاقتشون کرده بود اومدن یه مرد تنها یه مطب فکرهامو بریدم یه مرد نامه بدست.
اومدن اون مرد نوار فکرامو پاره کرد مردی که حالا نه صورتش یادمه نه لباسش مردی که نمیدونم قدش بلند بود یا کوتاه چاق بود یا لاغر فقط اینو میدونم نامه رو روی میز منشی گذاشت و به همون سرعتی که اومده بود رفت.
منشی نامه رو برداشت پاکت نامه لب چسب نشده بود پاکت نامه رو منشی باز کرد یه برگ از توش در آورد یه نگاهی به عنوان نامه انداخت و یه نگاه به پایین نامه.زحمت مطالعه نامه رو به خودش نداد به روم خندید و گفت:گود...وری گود!
بعد نامه رو بدون اونکه توی پاکتش بذاره گذاشت توی یه پوشه سبز رنگ و رفت اتاق دکتر به گمونم منشی بیچاره هم یا انگلیسی نمیدونس یا فقط چند کلمه میدونس ولی خیلی زود از این خیال اومدم بیرون یادم اومد آلمانی ها اگر هم زبون انگلیسی بلد باشن باز هم به زبون خودشون حرف میزنن...پیش خودم فکر کردم که شاید منشی هم مثل دیگه آلمانی ها اگر هم این دو سه کلمه رو گفته بخاطر زبون ندونی من بوده.
تا وقتی که دکتر برزین مریض داشت توی مطبش موند چند دقیقه یی از ساعت 1 بعدازظهر گذشته بود که توی مطب فقط سه نفر مونده بودن یکی من یکی هم منشی که درسالن بودیم و یکی هم دکتر برزین که توی اتاقش بود.
چند دقیقه بعد برزین هم از اتاقش اومد بیرون روپوشش رو در آورده بود و به یه دستش داشت و پوشه سبز رنگ به دست دیگه اش.روپوش سفیده شو گل میخ چوب دیواری آویزون کرد چند کلمه با منشی اش حرف زد انگار باهاش خداحافظی کرد یا روز بخیری بهش گفت بعد بمن اشاره یی کرد:پاشو بریم...ماری و پدر ومادرت معطل ما هستن.
برای خانم منشی دستی تکون دادم و پشت سر برزین از مطب بیرون آمدم پوشه سبز رنگ توی دستش بود پرسیدم:چی توی این پوشه هس که داری دنبال خودت میشکونی؟
-نتیجه ازمایش خون من وتو
تا ص 204 و پایان فصل 19
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)