فصل 18

قانونهای آلمان شوخی بر نمیداشت،باید برای ازدواجمون هر دو تامون آزمایش خون میدادیم،این کار بنظرام توهین میاومد،ولی چاره چی بود؟اگه با این قانون کنار نمیاومدم،عروسی بی عروسی!
و من در اون شرایط مجبور بودم عروسی کنم،صبر برام جایز نبود،این دست دست کردن و تردید به خرج دادن،هیچ معنایی به جز اتلاف وقت نداشت.
خلاصه خودمو قانع کردم:
-مسئولان بهداشت مونیخ که کفّ دستشون رو بو نکردن،اونا چه میدونن یه دختر ایرونی واقعی،اولین مردی رو که به خلوتش راه میده،باید شوهرش باشه.گناهی هم ندران،به چپ و راست خودشون نگاه کردن و دیدن،اینجا یه دختر امروز با یه جوونه،فردا با یکی دیگه،پس فردا هم با مردی تازه،و همینطور بگیر و برو جلو.اسم این بی بند و باری و بی حیایی رو آزادی گذاشتن.
البته یه موضوع دیگه هم در قانع شدنم دخیل بود،صبح روز بعد که برزین به خونه مون اومد تا باهم بریم بیمارست مارتا ماریا بهم گفت:
-فکر نکن این آزمایش ها فقط برای اونه که کثافت کاری دخترا و پسرا،ممکنه کار دستشون داده باشه،بلکه از طرفی هم برای اینه که بدونن،خون زن و شوهر باهم سازگارن،اگه بچه دار شدن،بچه شون علیل و ذلیل نمیشه.
و برای اینکه منو بهتر توجیه کنه،دنباله ی حرفشو گرفت:
-اول ها،این آزمایشها رو،بیشتر درباره ی افرادی به عمل میاورند که باهم خویشاوندی داشتن،ولی بعد برای احتیاط بیشتر این قانون رو شامل حال همه کردن.اینو هم بهت بگم که از مدتها پیش توی آلمان و دیگر کشورهای اروپایی،ازدواج دختر عمو پسر عمو،دختر خاله و پسر خاله و از این حرفا،اخلاقا ممنوع شده.چطوری بگم سال هاست که از ایران دورم و بعضی وقتها نمیتونم به راحتی کلماتی رو که میخوام پیدا کنم،آها،...یادم اومد،این جور ازدواجها در آلمان مکروه شده.
لبامو ورچیدم و گفتم:
-دخترا و پسرای آلمانی خیلی حلال و حروم سرشون میشه،که مکروه و این چیزا حالیشون شه.
من و برزین توی سالن نشسته بودیم و سرمون رو با این حرفها گرم کرده بودیم تا پدر و مادر همون حاضر شن،لباس مرتبی بپوشن و بیان.اونا هم زیاد طول داده بودن،عادتشون بود موقع لباس پوشیدن،خیلی وسواس به خرج بدن،به خصوص مادرم که کارش در این مورد،همیشه ی خدا به افراط میکشید.همین مسئله باعث شده بود برای اون که انتظار کشیدن زیاد اذیتمون نکنه،من و برزین به بحث هامون ادامه بدیم،ازش سوال کردم:
-زنای آلمانی،معمولاً چند تا بچه میارن؟
-فقط یه بچه،شانتیون.
-اون وقت معنی اشانتیون رو نفهمیدم،ولی از خلال گفته هاش فهمیدم که آلمانیها و یا به طور کلی اروپایی ها،برنامه میچینن که فقط یه بچه گیرشون بیاید تا هم زندگیشون سوت و کور نمونه و هم بتونن اون بچه شون رو خوب تربیت کنن.
بدون اینکه قصدی داشته باشم،عقیدهام رو گفتم:
-این کارشون درست به نظر نمیاد.
برزین،نگاهی بهم انداخت و سوال کرد:
-چرا؟...آدم اگه یه بچه داشته باشه و خوب تربیتش کنه بهتر از اونه که یه دوجین بچه دور و برش رو بگیر و ندونه به کدوم یکی شون برسه.
-من هم نگفتم یه زوج باید یه دو جین بچه داشته باشن بلکه منظورم این بود که وقتی یه زن و مرد باهم عروسی میکنن،معناعش اینه که دو نفر باهم زندگی جدیدی رو تشکیل دادن،اگه این دونفر صاحب یه بچه بشن،یعنی حاصل کارشون نصف وقت ازدواجشونه،حالا اگه همه ی آلمانیها این روش رو پیش بگیرن،بیست سی سال دیگه جمعیت آلمان میشه نصف الان.
انگاری برزین اینجای قضیه رو نخونده بود،حق رو به من داد و با تحسین گفت:
-بارک الله!...اگه همینطوری پیش بره،یه وقت آلمانیها چشم باز میکنن و میبینن توی کشورشون دو تا نصفی آدم مونده و این....برای کشوری که به طرف صنعت میره و به نیروی انسانی احتیاج داره،واقعاً میتونه یه فاجعه باشه.
بعد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
اصلا به ما چه؟...هر کاری که آلمانیها بکنن به خودشون مربوطه،ما ایرانی هستیم و میدونیم چی کار کنیم مملکت مون با کمبود جمعیت روبرو نشه.
حس کردم شیطنتی توی حرفاشه،سرم از خجالت زیر انداختم،آخه فکر کرده بودم که به طور غیر مستقیم بهم گفته به یه بچه راضی نیست.و باید خودمو آماده کنم برای مادر دو سه بچه،شاید هم بیشتر شدن،هر چند از آدم تحصیل کرده یی مثل برزین بعید بود که این ضرب و المثل رو قبول داشته باشه(هر آن که دندان بدهد،نان دهد)و از همین ضرب المثل هم پیروی کنه و هر چند وقت،یه نونخور،یه چهره ی ناز رو،کنار میز ناهار خوریمون بشونه.
سکوت کردم،یعنی خجالت بهم اجازه نمیداد که حرف دیگه یی بزنم.سکوتم دو سه دقیقه یی طول کشید تا اینکه پدر و مادرم اومدن.،پدرم کتب و شلوار خاکستری رنگ شیکی پوشیده بود و مادرم،حسابی به خودش رسیده بود،اگه بگم هفت قلم آرایش کرده بود،دروغ نگفتم انگار خودشو آماده کرده بود تا توی یه شب نشینی شرکت کنه.
برزین با دیدن اونا سوال کرد:
-چرا انقدر معطلش کردین....من فکر میکنم امروز پس از آزمایش خون،حداقل یه ساعت دیر تر به سر کارم برسم.
مادرم نگفت علت معطلی شون،آرایشش بوده،بلکه بهانه آورد:
-بنازم هوش و حواس آقا رو.
و اشاره یی به بابام کرد و به برزین گفت:
-یه ساعت داشت دنبال ورقه ی آزمایش ادراری که براش نوشتین میگشت.
با تعجب پرسیدم:
-مگه وقتی که یه دختر پسر میخوان عروسی کنن،از پدرا و مادرا شونم آزمایش میگیرن؟
بدون اینکه قصد شوخی داشته باشم،سوالم مضحکه از آب در اومد،همه خندیدن و پدرم برام شرح داد:
-نه هیچ لزومی نداره پدر و مادر عروس و داماد هم آزمایش بدن،پریشب که رفتیم پیش دکتر برزین،بهش گفتم یه آزمایش ادرار هم برام بنویسه.
و بعدش دلیل آورد:
-آخه سنّ و سال آدم که بالا میره،ناراحتیه کلیه،بالا رفتن قند خون و هزار کوفت و زهر مار دیگه سراغ آدمو میگیره،برای همین چیزاس که من هوای خودمو دارم و سالی دو سه مرتبه آزمایش میدم...خودت هم درس خوندی و بهتر از من میدونی که پیشگیری بهتر از درمانه.
دیگه معطل نکردیم و با یه تاکسی یه سر رفتیم بیمارستان مارتا ماریا،توی بیمارستان خیلی از پرستارها و دکترا برزین را میشناختن،وقتی علت آشنا شون رو پرسیدم ،برزین بهم گفت:
-بعضی وقتها بچه هایی که برای معاینه پیشم میارن،به مراقبتهای ویژه احتیاج دارن،من هم اونا رو میفرستم همین بیمارستان تا بستری بشن و روزا دو بار به عیادت شون میام.یه دفعه قبل از اینکه کارم توی مطب شروع بشه و دفعه ی دوم همین که مطبم رو نزدیکای ظهر تعطیل کردم میام سراغ این بچه ها تا به وضعشون رسیدگی کنم،برای همینه که منو اینجا خوب میشناسن.
بیمارستان از تلاری بزرگ،تشکیل میشد که در وسطش میز اطلاعات و راهنما قرار داشت،و از دو طرف میز دو رهروی دراز کشیده شده بود تا آخر بیمارستان،در هر طرف راهرو چندین اتاق قرار داشت،هر کدام مخصوص کاری.درست وسط راهرو پله میخورد و میرفت طبقه ی دوم،که به بیماران بستری اختصاص داشت.
البته کنار پله ها آسانسور هم وجود داشت که مخصوص بیمارها بود و مخصوص کارکنانی که در ساعت معین میبأست برای مریضها غذا ببرن.آزمایشگاه،ته یکی از این راهروها بود،من و برزین جلو افتاده بودیم و پدر و مادرم،ما رو با دو سه قدم فاصله دنبال میکردند.
به آزمایشگاه که رسیدیم،دیدم یه اتاق بزرگ،که در یه گوشه آاش توالت قرار داره و کنار توالت یه میز که دهها لیوان کاغذی روش بود،وقتی بیماری میخواست آزمایش ادرار بده،یکی از پرستارا اسم بیمار رو،روی لیوان مینوشت و میفرستادش توی توالت.
جمعاً چهار نفر توی آزمایشگاه کار میکردن،یه مرد و سه زن،یکی از زنا نام بیمار رو توی دفتری مینوشت،زن دیگری خون را از بیماران میگرفت،سومی حواسش به مریض هایی بود که آزمایش ادرار داشتن،مرده هم گویا کارش این بود که لیوانهای پر و لولههای خون رو ببره به قسمت مخصوص آزمایش تا متخصصها روشون کار کنن،مورد مطالعه قرارشون بدن و اگر با مرض یا عارضه یی مواجه شدن،گزارش بدن تا فکری به حال بیمارها بشه.
هر سه پرستار خوشگل بودن و خندون،انگار در اون بیمارستان یکی از شرایط استخدام،خوشگلی بود و بعد خوش لباسی بود و خوش حرفی.
قبل از برزین،من روی صندلی کنار پرستار نشستم،با کمک پرستار آستین پیرهنمو بالا زدم،این پرستار از بقیه ی پرستارها خوشگل تر بود و انگار با دکتر برزین هم صمیمیت بیشتری داشت.اول اسممو از برزین پرسید،بعد اسممو روی یه لوله ی شیشه یی نوشت، و ضمن اینکه با برزین خوش و بش میکرد،یه بند پلاستیکی رو بالای آرنجم،روی بازم محکم بست و شروع کرد به زدن ضرباتی یواش،با نوک انگشتاش روی دستم زد،تا رگهام بالا بیاد،برزین به من گفت:
-پنجه ی دستت رو محکم،مشت کن.
این کار رو کردم،دو سه رشته آبی رنگ رگ،روی دستم پیدا شد،پدر و مادرم ساکت ایستاده بودن و منو نگاه میکردن،پرستار با یه پنبه الکلی روی رگها کشید و بعد نوک سوزن سرنگ رو،آهسته فرو کرد توی یکی از رگ ها.
من فقط لحظه ی فرو رفتن نوک سوزن به دستم،احساس درد خفیفی کردم و مورمورم شد.همین که چند قطره خونم توی سرنگ جا گرفت،پرستار بند پلاستیکی رو از دور بازوم باز کرد و به آلمانی چیزی گفت که نفهمیدم و برزین برام ترجمه کرد:
-خانم پرستار میگه دیگه لازم نیست،انگشتای دستت رو مشت کنی.
مشتمو باز کردم،پرستار قطعه دنباچه سرنگ رو کشید،سرنگ یواش یواش داشت پر میشد از خون من.
تقریبا کمی بیشتر از نصف سرنگ پر از خون من شده بود که پرستار،سوزنو از رگم بیرون کشید،یه تکه پنبه آغشته به الکل ،روی جایی گذاشت که تا چند لحظه پیش،سورنگ توش بود،برزین بهم توصیه کرد:
-پنبه رو روی رگت فشار بده تا خونت بند بیاید.بعد از من نوبت برزین بود،برزین هم روی همون صندلی نشست که من نشسته بودم،اونم آستین پیراهنشو بالا زد.
چه دست صاف و صوفی داشت برزین،از موچ دست تا بالای بازوش مقداری مو روییده بود،دیگه نه خالی نه رگی،نه نشونی یی روی دستش نبود.پرستار همون برنامه یی رو که برای من اجرا کرده بود سر برزین در آورد،یعنی بند پلاستیکی رو به بازوش بست،پنبه الکلی به دستش مالید و چند ضربه روی دست برزین زد تا رگاشو پیدا بکنه،این کارش نتیجه نداد،برزین از اون جور آدما بود که رگ دستشون ریزه و مشکل خودشو از زیر پوست نشون میده.
خانم پرستار چند جای دست برزین رو با سرنگ سرخ سوراخ کرد،خون انداخت ولی موفق نشد یه رگ مناسب برای خون گرفتن پیدا کنه.بابام که تا اون لحظه ساکت تماشا میکرد،دیگه طاقتش طاق شاد و به شوخی گفت:
-دوماد به این بی رنگی واقعا نوبره.
هم خودش خندید و هم همه ی کسانی که متوجه شوخی ش شده بودند،اما خانم پرستار همچنان جدی مشغول کارش بود،به راستی که درموندهٔ بود چی کار کنه تا یه رگه مناسب رو دست برزین پیدا کنه،آخر سر هم مجبور شد،یک بار دیگه با پنبه ی الکلی خونهای روی دست برزین و پاک کنه و بعد محل تجمع رگها رو مک بزنه و توی سطلی که کنار میزش بود،توف کنه دو سه باری این کار رو تکرار کرد،تا یکی دو تا مویرگ آبی رنگ دست برزین،برمد و پیداش شد و پرستار از ترس اینکه اگه معطل کنه ممکنه باز رگها زیر پوست قائم بشن،فوری دست به کار شد.



********

از بیمارستان مارتا ماریا که بیرون آمدیم،مادرم سوال کرد:
-حالا جواب ازمایشو کی میدان؟
-این جور آزمایش ها،زیاد وقت نمیبره،تا یه ساعت دیگه جوابش حاضره.
این جوابو برزین داد،پدرم گفت:
-اگه اینطوره بهتر بود توی بیمارستان میموندیم و جوابو میگرفتیم.
برزین به او حالی کرد:
-احتیاجی به این کار نیست،خودشون تا ظهر نتیجه ی آزمایش رو میفرستن مطبم.
و به حرفاش اضافه کرد:
-البته جواب آزمایش منو شمیلا رو میفرستن.
مادرم برای اونه حرفی زده باشه،پرسید:
-تا حالا شده که جواب آزمایش یکی رو به یه نفر دیگه بدن؟منظورم اینه که اشتباه کنن و مثلا جواب ازمایش تو رو بدن دست یه نفر دیگه و جواب آزمایش اونو بدن به تو؟
برزین این سوال رو به طور کامل جواب داد:
-البته همیشه امکان اشتباه وجود داره،مخصوصاً وقتی که بیماران هم اسم هستن یا پرستارا خسته اند و گیج...به خاطره همینه که موکدا توصیه شده،پرستارا وقتی که سر حال نیستن،مرخصی بگیرن و استراحت کنن.
از پلههایی که شیش هفت تا بودن و ساختمون بیمارستان رو به کفّ حیات پر درخت و سر سبزش پیوند میزدند،داشتیم پائین میآمدیم که برزین به حرفش ادامه داد:
-هر اشتباهی جبران پذیره،به جز اشتباههای پزشکی که یا اصلا جبران نمیشه،و یا باید برای اصلاحش،تاوان زیادی داد،آخه این جور کارا،با جان و زندگی آدما سر و کار دارن.
از در حیات بیمارستان بیرون آمدیم،راهمون یکی نبود،من و پدر و مادرم میبأست میرفتیم خونه و برزین به مطبش.
نمی دونستم به خاطر هم صحبت داشتن توی تاکسی بود یا به خاطر اینکه برزین برنامه یی دیگه داشت که به پدر و مادرم پیشنهاد کرد:
-بذارین شمیلا با من بیاد مطب...هر چی باشه دخترتون میخواد توی آلمان زندگی کنه،و باید زبون این مردمو یاد بگیره.
مادر و پدرم با تعجب نگاهی به هم رد و بدل کردن،مادرم گفت:-
اگه تو بخوای زبان بهش یاد بدی،چه جوری به مریضات میرسی؟
-من به شمیلا زبان یاد نمیدم،اونو پیش منشی م میشونم،...با اون که هر دوشون زبون هم رو نمیدونن،ناچارأ یه جوری باهم حرف بزنن...به غیر از این،وقتی منشیام داره با مراجعه کنندهها حرف میزانه،هر چی باشه چند کلمه آلمانی به گوشش میخوره.وقتی که دونستیم برنامه ش چی،دیگه جایی برای مخالفت نموند،برنامه ی برزین بهترین برنامه بود برای یاد گرفتن زبان آلمانی.گذشته از انا میتونست برام یه دوره ی کار آموزی هم به حساب بیاد.
بابا،موافقت شو به زبان آورد و گفت:
-ما که دیگه کاره یی نیستیم...هر چی هستین شما دوتایین...تازه کار به جایی رسیده که ما باید بیایم و از شما اجازه بگیریم.
و به دنبال این حرفش،حالت بچه مدرسه ییها رو به خودش گرفت و گفت:
-آقای دکتر اجازه هست من و مادر بریم خونه؟
برزین با خنده جواب داد:
-به نظر من هیچ مانعی نداره.
بابام باز شوخیش گرفت:
-امروز وقتی پرستار دنبال رگ میگشت و توی هیکل به این بزرگی پیدا نمیکرد،برام معلوم شد که خیلی خوش غیرتی.
و بعد به لحنش حالت ملامت داد:
-پسر،کدوم داماد خوش غیرتی،مادر زنش رو میسپره دست مردی مثل من؟،....تعصب هم خوب چیزیه.
مادرم،دست پدرم رو کشید و جلوی یه تاکسی رو گرفت در حالی که بابامو به زور سوار تاکسی میکرد گفت:
-ناهار یادتون نر....امروز خونه ی ماری جان مهمونیم.
برزین با حرکت دادن سرش به اونا،اطمینان داد که حواسش جمعه،من هم برای خاطر جمعی پدر و مادرم با صدای بلند گفتم:
-خیالتون راحت باشه،ممکنه همه چی یادمون بره،به غیر از مهمونی ماریا خانم.


صفحه 193