فصل 17
ساعت 5 صبح گذشته بود که ما اومدیم خونه زنگ در رو سه چار بار فشردیم تا صدای خسته و خواب آلود پدرمو شنیدیم:چه خبرتونه!یه دقیقه صبر کنین تا بیایم و دررو روتون باز کنیم...کم پشت سرش هر کدوم یه ساز میزد یکی این وری رفته بود و یکی هم اون وری...موهاش پریشونه پریشون بود.
وقتی که پامون رو گذاشتیم داخل خونه مادرمو دیدیم که روی یه مبل راحتی نشسته بود وضع موهای اونم از موهای بابام بهتر نبود با یه فرق موهای مادرم پرپشت بود و سر بابام مثل زمین نیم چریده!در نتیجه آشفتگی و پریشونی موهاش بیشتر به چشم می اومد پیدا بود که شب قبل هر دو تا صبح روی مبل راحتی نشسته بودن و همون جا هم خوابشون برده بود.
مادرم از جاش بلند شد با دستش هم به موهاش نظمی داد و هم لباسشو مرتب کرد به شوخی به برزین گفتم:مادر زن و پدر زن به این خوشگلی دیده بودی؟
موهای سر مادرم حسابی وز کرده بود با دست شونه نمیشد و نظم نمیگرفت پدرم با حالتی میشون شوخی و جدی گفت:بذارین بمر توالت سر و صورتمو بشورم و بیام تا یه پیرمرد و پیرزن خوشگل نشونتون بدم.
و معطل نکرد مادرم از جاش بلند شد خواب هنوز تو تنش بود.قدمهایی که ورمیداشت نشون میداد هنوز تعادل و هوشیاریشو کاملا بدست نیاورده مادرم بطرف آشپزخونه رفت و غرید:شما که میخواستین سر صبح بیاین حداقل بما میگفتین تا میرفتیم و توی جامون میخوابیدیم.
و کتری رو از شیر آب پر کرد و گذاشت روی چراغ گاز و حرفش را دنبال کرد:یه اره یا نه گفتن که اینهمه طول نمیکشه.
و رفت پشت توالت ایستاد و نوبت گرفت!چند دقیقه یی طول کشید تا پدر و مادرم تونستن دس و رو شسته بیان بشینن در برابرمون.مادرم پرسید:خب از اینهمه حرفی که دیشب زدین به کجاها رسیدین؟
پدرم خودشو انداخت وسط حرفش:اول معلوم نیس که از سر شب دیشب تاحالا با هم فقط حرف زده باشن.به غیر از اینا ما توی آلمان زندگی میکنیم بما چه ربطی داره که به کجاها رسیدن.
مادرم به شوخی بهش تشر اومد:تو که نمیتوی یه دقیقه آروم بمونی اون از دیشبت که سر به سر این میذاشتی یا سر به سر اون اگه استیو و زنش بازم بیان خونه مون خیلی پوست کلفتن!
و روش رو بطرف من کرد و ادامه داد:اگه بدونی دیشب بابات چه چیزایی گل هم کرد و بار استیو و زنش کرد زنیکه آلمانی مونده بود بابات اینهمه لیچار رو از کجا پیدا میکنه...وقتی هم رفتن من و بابات همینجا نشستیم یه چشممون به در بود و یه چشممون به ساعت.با شوق و ذوق خاصی گفتم:اگه بدونی دیشب چقدر بما خوش گذشت با هم رفتیم شام خوردیم با هم بارون خوردیم و با هم رفتیم انگلش گاردن و تا صبح برای هم شعر خوندیم.
پدرم به نشونه ملامت سرشو تکون داد:ما رو باش!ما فکر میکردیم تا صبح داشتین درباره موضوع اصل کاری حرف میزدین!...
و لحنش چاشنی شوخی زد:آدم اصل کاری رو ول میکنه و میچسبه به شعر؟!
و با اونکه همه شب رو به بیداری گذرونده بودیم من خیلی سرحال بودم اصلا احساس خستگی و خواب آلودگی نمیکردم گفتم:اتفاقا قبل از همه صحبتامون تکلیف اصل کاری رو روشن کردیم.
بازشوخی پدرم گل کرد:آخر و عاقبت اصل کاری چی شد؟!
-من و برزین به اینجا رسیدیم که سگ کی باشیم که رو حرف بزرگترها حرفی بزنیم!به بله یی بهم گفتیم و قال قضیه رو کندیم.
پدرم باز به شوخی سوال کرد:به هم بله گفتین یا بعله؟!
و کلمه بعله رو تا جایی که میتونست کش داد.به وضوح میدیدم که مادرم و پدرم هر دو خوشحال شدن مادرم گفت:پس مبارکه امیدوارم به پای هم پیر بشین...یه عمر زندگی با سلامت و سعادت داشته باشین.
و بعد برای برزین دلسوزی کرد:دیشب تا صبح بیدار موندین حتما خیلی خسته یین...شمیلا میتونه بره اتاقش بگیره و تا هر وقت که دلش خواست بخوابه ولی دلم برای دکتر میسوزه که مجبوره امروز صبح بره مطبش و کارش رو دنبال کنه.
-مطب بی مطب یه زنگ به منشی میزنیم که دکتر خودش مریضه و احتیاج به استراحت داره.
این حرف رو پدرم زد اما برزین موافقت نکرد:اون قدرا خسته نیستم یه فنجون چای خوردم دو سه تا از این کوسنها روی مبلها رو میذارم رو هم ازشون بالش میسازم و یه چرتی میزنم فقط یکی دو ساعت خواب برام بسه.
مادرم تعارف کرد:این حرفا چیه؟چرا روی مبل بخوابی برو تو اتاق خوابمون و راحت روی تخت بخواب تو که دیگه غریبه نیستی.
برزین بارم مخالفت کرد:نه!اینجوری راحت ترم باور کنین اونقدر خوش خواب هستم که روی زمین خشک و خالی هم خوابم میبره.
باابم نگذاشت مادرم به تعارفاتش ادامه بده:دکتر رو آزاد بذار هر جور که راحت تره رفتار کنه...فعلا یه لقمه نون و یه چایی براش بیار تا هر چه زودتر بخوره و بخوابه.
یهو چشمای مادرم به شلوارهایی افتاد که پامون بود:اوا!شلوارتون هم که خیسه.
و بدنبال این حرفش رفت تو اتاق خوابش و با یه پیژامه پدرم برگشت پیژامه رو بطرف برزین دراز کرد و گفت:شلوارتو در بیار تا خشکش کنم یه اتویی روش بکشم بده با این سر و وضع بری سرکار.
پدرم همونطور که قبلا گفتم خیلی تغییر کرده بود.همین حرفای مادرم مضمون دستش داد تا برزین رو دست بیندازه.
-خیال نکن از اون مادرزنای عادی گیرت اومده...مادر زنت از اون زناس که شلوار از پای دامادش در میاره.
هر قدر خواستم جدی بمونم نتونستم خنده ام گرفت برزین و مادرم هم خندیدن.
برزین پیژامه رو از مادرم گرفت و رفت توالت تا شلوارشو عوض کنه مادرم در این وقت بهم گفت:تو هم برو اتاقت لباست رو عوض کن نچای.
****
دیگه مادر نمیتونست بهم سرکوفت بزنه:چه خبرته دختر؟!...باز تا لنگ ظهر خوابیدی؟!
اولا بخاطر اونکه نزدیکهای ساعت 6 صبح خوابیده بودم و دوما برای اینکه ساعت 4 بعدازظهر از خواب بیدار شده بودم دقیقا ساعت 4بعدازظهر یعنی چیزی حدود 10 ساعت خواب.
مادرم کسی نبود که حرف کم بیاره اگه ساعت 6 صبح میخوابیدم و 7 صبح بیدار میشدم مسلما یه حرفی برای گفتن پیدا میکرد اما اون روز اگه چیزی میگفت حق داشت 10 ساعت روز رو خوابیدن یعنی یه روز رو هدر دادن یه روز از زندگی کم کردن.
برخلاف انتظارم حرفی رو گفت که تا ته دل آدمو میسوزونه فقط گفت:نگرانت بودم شمیلا....وقتی که لباس شب قلبت رو می انداختم توی ماشین لباسشویی دیدم خیس خیسه ترسیدم شاید سرما خورده باشی چند باری اومد بالای سرت دست رو پیشونی ات گذاشتم و دیدم الحمد الله تب نداری خیالم راحت شد و برگشتم سرکارم.
بی توجه به مهربونی هاش پرسیدم:برزین تا کی خواب بود؟
-تا نزدیکای ساعت 9...باور کن سه بار تموم شلوارشو اتو کردم تا از خیسی اش کم شد ولی وقتی میپوشید هنوز مختصر نمی داشت.
و دلسوزیش رو متوجه برزین کرد:طفلکی اگه با اون شلوار نمدار سرما نخوره کلی هنر کرده.
وقتی که این گفتگو میان ما جریان داشت من توی تختم خوابیده بودم و مادرم لبه تخت نشسته بود.کف دستام رو روی تشک گاذشتم و دستامو ضامن بدنم کردم و نشستم.
مادرم نمیتونست خوشحالیشو از اینکه قبول کرده بودم زن برزین بشم ازم قایم کنه وقتی که نشستم گفت:از اولش میدونستم که تو و برزین برای هم ساخته شدین...ولی تو لجبازی میکردی یه دلیلهایی می آوردی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشه...چه میدونم یه دفعه میگفتی عاقلانه نیس دختر و مردیکه همدیگه خوب نمیشناسن با هم ازدواج کنن دفعه بعدش یک دلیل دیگه می آوردی.
میدونستم مادرم پیله کرده و تا بهش نگم حق با تو بوده دس از سرم برنمیداره از طرف دیگه برزین هم در نظرم تغییر شخصیت داده بود هیچوقت فکر نمیکردم آدمی مثل او اهل شعر باشه اهل بحث باشه شب پیش پی به این واقعیت برده بودم که این دو با هم منافات نداره یعنی آدم هم میتونه سر و کارش با هنر و ادب باشه...در ضمن طبابت هم بکنه.
تازه برزین دکتر داخلی بود و دکتر بچه ها کارش به سختی دکترایی نبود که جراحن با مته جمجمه سر بیماران توموری رو میشکافن کاسه سر رو برمیدارن تا بتونن غده یی که تو سر بیماره در بیارن حالا چه این غده خوش خیم باشه و چه بدخیم یا مثل جراحهای قلب قفسه سینه بیمار رو از هم باز کنن رگهای مسدود رو ببرن و به جاش یه رگ مناسب از روی بیمار در بیارن و جایگزین رگ فاسد کنن البته اینکارا خدمته زندگی دوباره به مردم دادنه ولی ظرافتی نداره سر و کار جراحها همه اش با خونه و بردین اعضای فاسد و به جاش پیوند زدن اعضای سالم.
کار برزین از روح لطیفش حکایت میکرد رسیدن به درد بچه ها اونارو به سلامت رسوندن یه کار ظریفه دکترایی که احساساتین بیشتر در این رشته فعالیت میکنن.و برزین بمن ثابت کرده بود که از احساسات چیزی رو کم نداره بچه دوسته.
از همه اینا بگذریم اگه هم برزین میخواس در آینده دکتر جراح بشه نمیتونست یه آدم یه چشمی به گمونم شرایط جراح شدنو نداشت یه جراح باید دو چشم سالم داشته باشه تازه چارتا چشم دیگه هم قرض کنه تا بتونه کارشو به نحو احسن انجام بده.
به ظاهر به مادرم حق دادم:باید اعتراف کنم درباره برزین اشتباه میکردم.
و همین جمله قناعت کردم چون که اگه بیشتر میگفتم حرف تو حرف می اومد و میشد یه بحث طولانی که اصلا حوصله اش رو نداشتم.
مادرم راضی از روی لبه تخت بلند شد و گفت:نمیدونی وقتی که به ماری تلفنی گفتم شما دو تا همدیگه رو پسندیدین چقدر خوشحال شد اگه بگم داشت از خوشحالی بال در می آورد دروغ نگفتم ماری از همه مون دعوت کرد که امشب بریم خونه ش و حرفامونو تموم کنیم ولی من قبول نکردم گفتم بچه ها تا صبح بیدار بودن و خیابونا رو گز کردن بهتره امشب استراحت کنن و هیچ برنامه دید و بازدید نداشته باشن.
وقای که مادرم روی دور حرف زدن می افتاد ساکت کردنش مشکل بود او ادامه داد:برای همین هم قرار شد فردا از بیمارستان مارتا ماریا که اومدین ناهار بریم پیششون...هر چی باشه جای مادر داماده و چارتا کلوم حرف داره
از شنیدن اسم بیمارستان مارتا ماریا تعجب کردم پرسیدم:گفتی بیمارستان مارتا ماریا؟!...برای چی؟...مگه کی مریضه؟
دوباره مادرم روی لبه تختم نشست و جواب داد:هیشکی مریض نیس...این قانونه که هر مرد و زنی که میخوان با هم عروسی کنن پیش از عروسی باید برن آزمایش خون و ادرار و از این حرفا!
پیدا بود که مادرم از اصل قضیه اطلاعی نداره حتی توی ایرون هم پیش از ازدواج آزمایش خون اجباری بود برای اونکه هم عروس و هم داماد و هم بستگانشون خیالشون راحت بشه که هیچ نوع بیماری مقاربتی زندگیشونو رو تهدید نمیکنه اما در این ایرون این ازمایشها مخصوص مردها بود و زنهای بیوه دخترا شامل این قانون نمیشدن تازه آزمایش ادرار هم در کار نبود.به مادرم گفتم:درباره آزمایش ادرار عوضی شنیدین فقط ازمایش خون رو میدن اونم برای مردایی که آزادن هر غلطی خواستن بکنن یا زنهایی بیوه یی که ازادن و خدا ناکرده دست از پا خطا کردن ولی این قانون شامل دخترا نمیشه.
مادرم برام دلیل آورد:ممکنه درباره ازمایش ادرار اشتباه کرده باشم ولی در مورد ازمایش خون مطمئن هستم که هم پسر و هم دختر باید برن ازمایشگاه.
به خیالش رسیده بود که من از این که نوک سوزن سرنگ رو روی رگ دستم بذارن میترسم برای همین سعی کرد با حرفاش بمن قوت قلب بده:آزمایش خون یه امر ساده ایه...فقط وقتی که نوک سوزنو توی رگ آدم میکنن مختصر درد و چندشی داره این همه دختر و پسر هر روز میرن آزمایش و نمیترسن مگه تو چیت از اونا کمتره؟
مادرمو از اشتباه در آوردم:من از آزمایش نمیترسم د رایرون گاهی که اعلان میکردن برای مناطق سیل زده یا زلزله زده به خون احتیاج دارن داوطلبانه میرفتم و خون میدادم چه میدونم پنج سی سی ده سی سی خون میدادم و خم به ابروم نمی اومد اما آزمایش خون از دختریکه با هیچ مردی تماس نداشته به گمونم اشتباهه اهانته.
مادرم با بی حوصلگی حرف دلشو زد:تو فکر میکنی هنوز توی ایرون زندگی میکنی؟اینجا آلمانه یه دختر تا بیاد شوهر کنه چند فاسق طاق و جفت رو امتحان کرده!آزادی جنسی که توی این کشور هس آزمایش خونو هم برای مردا و هم برای زنا و دخترا الزامی کرده.
باز مادرم از جاش بلند شد و بطرف در اتاقم رفت و حرفاشو دنبال کرد:آدم توی هر کشوری که زندگی میکنه ناچاره قانونای اون کشور رو به گردن بگیره.
و در اتاقمو باز کرد تا بیرون بره و در همون حال بهم پیشنهاد کرد:پاشو دس و روت رو بشور...یه دستی توی صورتت ببر شاید سر و کله یه مهمون ناخونده توی خونه مون پیدا شد.
و در اتاقمو پشت سرش بست و رفت.
از توی رختخوابم بیرون اومدم حسابی بهم برخورده بود به خودم میگفتم:آخه چه لزومی داره یه دختر که هیچ کار خلافی نکرده آزمایش خون بده منکه مثل دخترای آلمانی نیستم.
یه دفعه فکری به خاطرم اومد:این برزین هم از اون ناقلاهاس...میخواد با دختری ازدواج کنه که تنها و اولین مرد زندگیش باشه!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)