فصل 15


به مقصد رسیدیم،یعنی همون رستوران چینی که شب قبل اونجا بودیم،به یه رستوران دکّه مانند،از تاکسی پیاده شدیم،بارون بند نیومده بود،داشت بند میاومد،دیگه ابشاروار نمیبارید،گاهی گداری،یه قطره روی سرمون میچکید،می شکست و پخش میشد.
برزین اون شب انقدر حالیش بود که حق(خانوما مقدمنن)رو رعایت کنه،دربون در ورودی رستوران رو باز کرد و به عنوان تعظیم خم شد،دربون دیشبی نبود،یه مرد دیلاغ آلمانی بود که لباس چینی تنش کرده بود و این وظیفه را گردنش گذاشته بودن که در رستوران را برای مشتریا باز کنه و همونطور خمیده بمونه تا مشتریا وارد رستوران بشن.
پامون رو که به رستوران گذشتیم،همون نوازنده رو وسط رستوران دیدیم با همون ویلون لعنتی ش.نوازنده با دیدن ما گٔل از گلش شکفت،می دونست اگه بازم آهنگ مورد علاقه برزین رو بزنه،ده بیست مارک انعام رو شاخشه.
برزین منو به طرف یه میز رهنمایی کرد:
-چند دقیقه یی اینجا بشین،من میرم زود بر میگردم.به خیالم رسید میخواد بره دستشوییی،بدون اینکه حرفی بزنم،روی صندلی پشت میز نشستم و برزین رفت به اون طرف رستوران که دو سه دستگاه سر ماساژ ویترینی اونجا بود و کنارش دو در،یکی به آشپزخانه باشد میشد و دیگری به دستشویی و دو دستگاه تلفن عمومی.
با نگام چند قدمی برزین رو دنبال کردم و بعد مشغول تماشای مشتریهای دیگه و در و دیوارا شدم،نوازنده ویلونش را به صدا در آورد،یه آهنگ زد،دو آهنگ زد،سه آهنگ زد،با تموم شدن هر آهنگی مشتریها برایش کفّ میزدند،ولی اون آهنگی رو که شب قبل اشک برزین را در آورده بود نزد،انگار اون آهنگ مخصوص خود برزین بود،نوازنده آهنگ چهارمیش را شروع کرد و خبری از برزین نشد،داشتم نگران میشدم،یعنی چه؟این برزین چه مرگی داره که رفته توالت و در نمیاد؟توالت که جای زندگی کردن نیست،آدم میره و بعد از چند دقیقه که خاک تو سریش تموم شد بر میگرده،این همه وقت تو اونجا موندن که صحیح نیست.
نگاه نگرانم را به طرف دستگاههای سر ماساژ گردوندم،کنار یکی از دستگاههای تلفن عمومی برزین را دیدم که داشت با یکی تلفنی صحبت میکرد،نمی دونم چی میگفت و چی میشنید،فقط میدیدم که هر چند وقت به چند وقت،از خنده غش و ریسه میرفت.
نوازنده داشت آهنگ چهارمش را به آخر میرسوند که برزین اومد،از معطل کردنش لجم گرفته بود،می خواستم بهش طعنه بزنم و بگم:
مگه تلفنای اینجا به اون دنیا هم خط میده؟...رفتی و یه ساعت با پونه جونت گٔل گفتی و گٔل شنفتی؟
اما نه تنها دلم نیامد این حرف رو بزنم،بلکه از خودم هم خجالت کشیدم،اگه این حرف رو میزدم همه چیز بهم میریخت،در حالی که میخواستم من همه چیز رو روبراه کنم،از خودم پونه بسازم،و از پونه شهلا و شمیلا.
چه خوب شد که این حرف رو نزدم،این جور حرفا اصلا انسانی نبود،با گروه خونی من نمیخوند،ریشه در حسادت داشت،در اون لحظهها متوجه شدم کارم مشکل تر از اونی که فکرش رو میکردم،هم باید نقش پونه رو توی زندگی برزین باز میکردم و هم حسادتمو نسبت به اون زن مرده از بین میبردم.
برزین خندون،کنارم روی صندلی نشست و بدون اینکه حرفی ازش پرسیده باشم به حرف در اومد:
-داشتم با بابات حرف میزدم،بهش میگفتم که ممکنه امشب یه خورده دیرتر بریم خونه،...یعنی ساعت دو یا سه نصفه شب.
با تعجب پرسیدیدم:
-ساعت دو یا سه نصف شب؟...مگه شا م خوردنمون چقدر طول میکشه؟
خندید و جواب داد:
-غذا خوردنمون زیاد طول نمیکشه،ولی من تصمیمی دارم همه چیز رو برات بگم،همه ی زندگیمو از سیر تا پیاز.
و برزین میخواست،بیشتر در مورد منظورش حرف بزنه،اما ناچار شد که ساکت بشه،انگار در تمام مدتی که تنها پشت میز نشسته بودم،نوازنده ی ویلون،چهار چشمی میز ما رو میپایید،همین که مطمئن شد برزین پشت میز جا خوش کرده،آهنگ مورد علاقه ش رو اجرا کرد.باز من بودم و برزین،و یه آهنگی که توی فضا پخش میشد،برزین گریه بازار راه انداخته بود،گریه میکرد،با یه چشم سالمش گریه میکرد،سراپا گوش شده بود و هیچ توجهی به گارسنا نداشت، گارسنایی که خوب وظیفه شون رو میدونستند،غذاها و سٔسهای مر علاقهاش را میچیدن و میرفتن،به غیر از یه گارسون که مثل شب قبل،اطراف میز مون میپلکید تا اگر برزین امر یا سفارشی داشت،بدون معطلی انجام بده.
آهنگ مورد علاقه ی برزین تمام شد و من در منتهای تعجب دیدم که خودم هم دارم گریه میکنم!اصلا متوجه نشده بودم که چه وقتی اشک به چشمام اومده.
برزین کیف پولش رو از جیب پشتی شلوارش در آورد،دو اسکناس توی بشقابی گذاشت و به گارسونی که دور ما میپلکید داد تا به نوازنده بدهد.گارسون هم چنین کاری کرد،به وضوح دیدم که نوازنده با دیدن اسکناسا،به وجد در اومد با سرعت اسکناسها را از توی بشقاب قاپید و توی جیبش گذاشت.درست حالت گرسنه یی رو داشت که یه تکه نون رو از دست یکی دیگه کش میره.
داشتم خودمو برای سر حرف باز کردن با برزین آماده میکردم که باز صدای ساز بلند شد،باز نوازنده همون آهنگی رو تکرار کرد که اشک منو برزین رو در آورده بود،ولی من با دو چشم به گریه افتاده بودم و باز برزین با یه چشم.
توی دلم به نوازنده ی ویلون لعنت فرستادم:
-خدا از روی زمین برت داره،یه دفعه اشکامنو گرفت بس نبود،دوباره همون آهنگ رو ساز کردی،اگه برزین سه چهار سکه دیگه هم برات میفرستاد،حتما تا صبح همین یه آهنگ رو تکرار میکردی.
بالأخره اون آهنگ غم انگیز تموم شد،از روی میز دو دستمال سفره ی کاغذی رو برداشتم،یکی برای خودم و دیگری رو به طرف برزین دراز کردم،دستمال رو از دستم گرفت و نگاهی بهم انداختند،انگار خوشش اومده بود که پا به پاش اشک ریخته بودم،اون از گریه کردنم لذت برده بود،ولی باور کنین من این کار رو نکرده بودم که خودمو براش عزیز کنم،من هم بی اختیار گریه کرده بودم.
برزین اشکاشو پاک کرد و گفت:
-تو هم گریه کردی؟...درست همون کاری که....
بقیه ی حرفاش توی دهانش ماسید،مثل اینکه خجالت کشید حرفش رو دنبال کنه و بهگه(درست همون کاری که پونه میکرد، یا درست همون کاری که من دوست دارم بکنی.)
روی میزمون پر بود از غذاهای مختلف،یه نوع غذا بود که با دو تا ماهیتابه آورده بودند سر میز،زیر ماهیتابه یه تکه چوب مستطیلی شکل گذشته بودند که تا گرمای زیر ماهیتابه میز رو نسوزونه.
غذا به قدری گرم بود که از دور و بارش،هنوز روغن جیلیز و ویلیز میکرد،نگاهی به ماهیتابه انداختم،هر چی دستشون اومده بود قاطی هم کرده بودن و ریخته بودن توی ظرف و تفتش داده بودن،از پیاز و فلفل خلال شده بگیر تا برنج شفته شده،تخم مرغ،میگو و ماهی تکه تکه شده و....
یه ماهیتابه جلوی من بود یه ماهیتابه جلوی برزین،در وسط میز یه لیوان قرار داشت که توش قاشق و چنگال بود،ولی کنار ماهیتابه ها دو را چوب گذشته بودند،دو تا چوب به قطر یه سانت و به درازی دو وجب.
چوبها رو دستم گرفتم،مونده بودم که اون غذا رو چطور بخورم،برزین از درموندگیم به خنده اوفتد:
-خیلی ها فکر میکنن که چینیها با دو تا چوب غذا میخور،کلی هنر و مهارت دارن،در صورتی که با چوب غذا خوردن هیچ مشکل نیست.
و با نوک تیز یکی از چوب ها،تکهای از ماهیا رو برداشت و پشت بندش با دو چوب،مقداری برنج برداشت و گذاشت دهانش،و برام توضیح داد:
-این چینیهای کلک برای اینکه بشه با چوب برنج رو خورد اونو به حالت کته میپزن و مثل شفته ش میکنن،تا بشه با دو تا چوب،یه لقمه ی کوچیک برنج رو برداشت.
و با توضیح دیگه،منو کاملا در جریان غذا خوردن چینیها قرار داد:
-وقتی هم که میخوان غذاهایی مثل مکارونی و ورمیشل بخورن،چوبا رو چند بار تو دستشون میچرخونن تا یه قدری ماکارونی دور چوب قلمبه بشه،بعد تند تند میخورند تا ماکارونیها و ورمیشل ها،از وسط تکه نشن.
با این توضیح ها.،تصمیم گرفتم که من هم با این چوب،شاممو بخورم،اما غذا داشت زهر مارم میشد،چوبا رو کنار بشقابم گذشتم و از توی لیوان قاشق چنگالا،یه قاشق و چنگال برداشتم و گفتم:
هیچی قاشق و چنگال نمیشه،آدم غذا شو راحت میخوره،غذا خوردن به سبک چینی کار من نیست...به این نمیگن غذا خوردن بلکه میگن شعبده بازی.
نگام کرد و خندید و همونطور که لقمه توی دهنش گذشت گفت:
-هر که طور راحت تری.
از برزین پرسیدم:
-چرا غذاهای امشب،با شا م دیشبمون فرق داره؟
خیلی کوتاه و مختصر جواب داد:
-برای اینکه منو کاملا در جریان به این رستوران اومدنش بذاره،به حرف در اومد:
-سال هاس که من مشتری این کافه م،از صاحبش گرفته تا دربوناش منو میشناسن،همه گرسناش میدنن من،چه شبی چه غذائی رو میخورم،و وقتی که مهمون دارم،چه غذاهایی رو باید برامون بیارن.
-پس غذائی که امشب برامون آوردن،یه غذای سفارشیه.
با تکون دادن سرش،حرفم رو تصدیق کرد:
-کارکنای این رستوران انقدر تیز هوشی دارن که برای مهمون های خاص من،غذاهای سفارشی بیارن.
بی اختیار یه سوالی روی لبام اومد:
-این جور غذاها رو وقتی میارن که مهمون زن داری؟
هم شیطنت توی سوالم بود هم حسادت. شیطنتی دخترونه وقت مطرح شدن این طور سوال ها طبیعه،ولی حسادتی که به جونم افتاده بود برام غیر طبیعی بود.خودمو ملامت کردم:
-این چه سوالی بود دختر؟حتما برزین فکر کرده که من دارم از حسادت میسوزم،مگه من خودمو قانع نکرده بودم که با یه عکس عروسی کنم؟با یه عکس جون دار،دست و پاا دار،زبون دار؟...پس این جور سوالها معانی ش چیه؟نکنه من بدونه اینکه خودم بدونم سودایی شدم و عشقی تو مخم داره دور میزانه.
برزین چنان مشغول خوردن بود که توجهی به من نداشت،وگرنه تغییر حالتم را درک میکرد،اون بدون چشم برداشتن از غذاش جوابمو داد،چه صریح و بدون رودروایستی:
-آره،وقتی که زنی مهمون منه از این غذاها برامون میارن.
کنجکاو شده بودم،دو مرتبه پرسیدم:
-کدوم زنا؟....مگه تو مهمون زن هم داری؟
هر دومون چهار نعل تاخته بودیم،پامون رو از حد و اندازه مون بیرون گذاشته بودیم،به من چه ربطی داشت که برزین با چه زنایی به اون رستوران اومده؟برزین هم تند تاخته بود و خودشو ناچار دید با آوردن توضحی،اگه فکر باطلی توی کله م اومده،از سرم بیرون کنه:
من فقط هر چند وقت به چند وقت،با زنی میام اینجا،با زنی که سنگ صبوره منه،دردمو میدونه،با هم میشینیم و من از غصه هام و دردام براش میگم.
-کیه اون زن؟
این سوال هم بدون هیچ اختیاری به روی زبونم اومد،فرصت اینو نکردم که باز خودمو ملامت کنم،برزین این مجال را به من نداد،انگار خودش برای جواب دادن به چنین سوالی آماده کرده:
-بعضی وقتها با منشی م میام اینجا...چه جوری بگم وقت از تنهایی کلافه موقعی که میبینم جنون در من زنجیر پاره کرده،و دلم میخواد دیوونگی کنم،سرم رو به دیوار بکوبم،بکوبم،....تا مغزم پریشون بشه..آخه،شاید ندونی اون زن برام مثل یه خواهره،به همون مهربونی، باهام حرف میزانه،انقدر حرف میزانه تا آروم بشم..
شونه هامو به نشونه بی اعتنایی بالا انداختم:
-منو ببخشه که سوالهای بی موردی کردم،اصلا گذشته ی تو به من مربوط نمیشه،هر مردی که پاش به اروپا باز میشه،بالأخره یه سرگرمیهایی برای خودش پیدا میکنه.
برزخی نگام کرد و گفت:
-با من اینجوری حرف نزن،نگو هر مردی بیاد آلمان یا دیگر کشور اروپایی،برای خودش سرگرمی پیدا میکنه...خیلی از مردا اینجا میان و بر میگردن کشورشون به همون پاکی که اومده بودند،من یکی از اونام.

و بعد برای اینکه حرفش رو به کرسی بشونه،ادامه داد:
-یه آدم وقتی امکان ناداشته باشه،معلومه خطا نمیکنه،چه جوری بگم یه کارمندی که فقط سند و کاغذ دستش میاد،نمی تونه دزدی کنه،ولی اگه یه صندوق دار بانک که روزی میلیونها پول دستش میاد دزدی نکنه،می شه گفت آدم پاکیه،من در کشوری زندگی میکنم که همه جوره امکناتی برای فرو رفتن در فساد دارم ولی یه قدم،غلط بر نداشتم...این که میگم منشیام برام مثل یه خواهر بده و هست،یه ادعا نیست بلکه حقیقته.
برای اون که بحثمون در این باره طول نکشه گفتم:
-همونطور که گفتم گذشته ت هیچ ربطی به من نداره....
حرفمو برید،نگذاشت چیزه دیگه یی بگم،خودش به حرف در اومد:
-تنها فرقی که میون من و تو هست همینه،گذشته ی من برات اهمیت نداره،در حالی که اگه من به تو علاقه مند شدم برای اینکه به گذشتهام جون بدم و اونقدر ادامه ش بدم تا برسه به امروز،تا برسه به فردا،تا برسه به آینده یی که ازش هیچ خبری نداریم.
اولین اختلاف نظرمون،خودشو نشون داده بود،این که من گفته بودم گذشته ش برام مهم نیست،برنامه ی من بود،میخواستم به گذشته ی اون عکس جون دار فکر نکنم،ولی اون اگه منو دوست داشت برای این بود که میخواست گذشته ش رو با وجود من زنده کنه.
چه کار سختی رو میخواستم قبول کنم،خودتون بگین آیا آسونه،یه دختری با مردی عروسی کنه که به هیچ قیمتی حاضر نیست از گذشته ی عشقولانه ش دل بکّنه؟...نه،خیلی سخته همه سعی میکنن به طرف آینده قدم بردارن و من میخواستم خودمو گرفتار مردی کنم که گذشته و آینده ش رو گم کرده،چی دارم میگم ،آینده هنوز در مغزش معنا نشده بود.ولی من تصمیم خودمو گرفته بودم میخواستم با همین مردی زندگی کنم که آینده براش معنا نداشت و میخواستم زن مردی بشم که منو به چشم زن مرده نگاه میکرد،تصمیم گرفته بودم که با برزین زندگی کنم نه به خاطر اون که از امکانات مالی و اعتبارش استفاده ببرم بلکه فقط زندگی کنم،اونم یه زندگی بی حقه و کلک.
شاممون رو خوردیم به برزین گفتم:
-از این چار دیواری خسته شدم،بریم یه جای دیگه،جایی که دارو درخت باشه.
پرسید:-یعنی کجا بریم،...یه پارک؟...اگه بازم بارون بید چی؟
به روش لبخند زدم و گفتم:
-بریم...فقط بریم...مثلا یه جای خلوت،مثل یه پارک جنگلی،جایی که دور تا دورش رو نرده نکشیده باشن از ترس اینکه مبادا درختا فرار کنن.اگه بارون هم اومد،تو چتر داری و چتر حمایتت رو روی سرم میگیری.
بدون اینکه بخوام این حرف خیلی عشقولانه از کار در اومد،آثار خوشحالی رو توی قیافه ی برزین دیدم،.در حالی که غم سنگینی به دلم اومده بود.وقتی برزین حساب میز رو میرسید من به یاد یه شعر افتادم،م،الف سایه بود،امشب همه غمهای عالم را خبر کن،
بشین و با من گریه سر کن
گریه سر کن

ای جنگل،ای انبوه اندوهان دیرین
ای چون دل من،ای خاموش گریه آگین
سر در گریبان،در پس زانو نشسته
ابرو گره افکنده،چشم از درد بسته
در پرده های اشک پنهان،کرده بالین
...دیگر حوصله اش را نداشتم که به بقیه ی شعر فکر کنم.
صفحه ی 160