فصل 14
«زیر چتر برزین بود مو بارون، آبشار وار برسرمون میبارید، آسمون یکی بود، چتر هم یکی بود، ولی منوبرزین دونفربودیم، دونفربا روحهای جدا،با دوجسم متفاوت، یکی با خصلتهای مردونه، و دیگری با روحیات زنونه، دونفربودیم، که برای عشق واحساس معناهایی مخصوص خودمون داشتیم.
بارون آنقدرتند بود که ناچارشدیم مسافت وسطای میدون ژاکوب تا خیابون اصلی رو باهم بدویم، درجایی خونده بودم که «عشق دویدن دونفربه طرف هم نیس، درمرحله یی باهم دویدنه!» ومنو برزین داشتیم باهم میدویدیم، اونم با یه چتر!
این به چه معنا بود؟ ممکن بود معناش این باشه که ماجرای عشقمون از وسط شروع شده باشه، مثل کتابی که فصلهای اول و دوم و سومش افتاده باشه، و آدم از زور بیکاری ناچاربشه همون کتاب ناقصرو، از وسطاش شروع کنه؟ نه!
این ر و دوس نداشتم که یه کتاب رو ازنصفه مطالعه کنم، اونم ازنصفه آخرش، واگه خوشم بیاد برم و بگردم تا سالم اون کتاب و پیدا کنم، اون فصلایی که افتاده بود، بخونم، تا کاملاً سرازقصه دربیارم. نه! اینوبه هیچ وجه دوس نداشتم، به خودم گفتم این چیکاریه؟ . .یه قصه رو از وسط خوندن وبه نتیجه رسیدن، این دُرُس بود که من وقت خوندن قصه ها یه نگاهی به اول قصه می انداختم و یه نگاه ی به آخرش، و وقتی تقریبا ماجرای کتاب برمن معلوم میشه مطالعه بقیه اش، مطالعه کاملش وشروع میکردم، اما تا آن موقع نشده بود که من یه قصه روازوسط شروع کنم، تازه ورق به ورق جلوبرم، قصه یی که نمیدونسم درفصلهای قبلی چی به سرآدماش اومده.
من زیرچتربرزین بودم، وازخودم پرسیدم:»
_یعنی میتونه این چترحمایت باشه، همونطورکه نمیگذاره بارون همه هیکلموغرق آبکنه ، درآینده هم برسرم باشه وازمن محافظت کنه؟ منو از زیر بارون حوادث بیرون بکشه، بدون اون که کاملاً خیس شده باشم؟
«همه این سؤالا، ظرف چن دقیقه به مخم اومد ،شاید توی یه دقیقه و دودقیقه، شاید هم بیشتریا کمتر، اما نه اونقدر بیشتروکمترکه به حساب بیاد.
به خیابون که رسیدیم، یه تاکسی اومد وجلوی پامون ایستاد، برزین قبل ازاینکه چترشو ببنده، درعقب تاکسی رو وا کرد تا من هرچه زودتر برم تو و بنشینم تا بارون بیشترخیسم نکنه، تا اونوقت فقط کفشم ودمپای شلوارم خیس شده بود، بعد چترشو بست، چن مرتبه تکونش داد تا آبهایی که روش نشسته بود، بریزن زمین و خودش هم به سرعت سوارتاکسی شد ،جلوکنارراننده نشست، کمرایمنی روکشید تا دورخودش قلاب کنه ودرهمون حال به راننده تاکسی آدرس رستوران چینی روگفت.
توی عالم خودم فرو رفته بودم:»
_چه اشکالی داره، آدم قصه عشق رو از وسط شروع کنه. مهم نتیجهس!
اما این عشق با همه عشقها فرق میکنه ،تازه هم ازوسط شروع میشه وهم عشق یه مرده روتوی دل یه مرد زنده میکنه، توی دل برزین، پس من چی؟ پس احساسات وخواسته های قلبی من چی؟ یعنی سهم من ازعشق همینه که یکی خاطرخوام بشه، برای اون که زنی رو دوس داشته همشکلوهم قیافه من؟ یعنی وظیفه من اینه که از وجودم مایه بذارم واین فکرو درش به وجود بیاورم که پونه نمرده؟ که پونه زنده س؛ اونهم توی روزگاری که بیشترزنده ها، مردن وادای زنده ها رودرمی آرن، من برم توی قالب یه مرده و به این مرد تلقین کنم که پونه زنده اس؟ وقتی که نگاش میکنم این احساس بهم دس بده که توی چشماش، پونه منعکس شده؟ نه! غلط گفتم توی یکی ازچشماش، پونه منعکس شده، توی چشم سالمش، نه توی چشم شیشه ییش.
«رانندۀ تاکسی یه آدم باحال بود ،بهتر بگم یه پیرمردباحال، ازهمون اول سوارشدنمون توی تاکسی، به حرف دراومده بود وبا برزین حرف میزد، پشتبند هرحرفی که می گفت یا میشنید، یه خنده بود، ازاون قاه قاه های پیرانه!
بارون، همونطور یه بند میاومد وهنوزیکی دو چهارراه رو پشت سرنذاشته بودیم که راننده ،توی یه فرو رفتگی پیاده رو نگهداشت، یعنی جایگاه پیاده وسوا رشدن مسافرا به ماشین. برزین درتاکسی رو بازکرد و اومد عقب ماشین، کنارمن نشست، وقتی که تعجب روتوی صورتم دید گفت:»
_از اون راننده های باذوقه، ازمن پرسید که زن وشوهریم، وقتی که شنید ما هنوزفقط باهم دوستیم، تاکسی رو نگه داشت وبهم گفت: برو عقب ماشین بشین، معنی نداره اول آشنایی میونتون فاصله بیفته!
«ازباحالی راننده خوشم اومد. اززنده دلیش، حالم جا اومد، اگه زبونش رومیدونسم، بی شک باهاش حرف میزدم، سربه سرش میذاشتم، اما حیف که هنوز زبون آلمانی رونمیدونسم.
راننده یه چیزی به برزین گفت که معناش رو نفهمیدم، اما برزین خندید، با کنجکاوی پرسیدم:»
_چی داره بهت میگه؟..اگه موضوع خنده داریه بگو تا من هم بخندم.»
«برزین ازدادن جواب طفره رفت، فقط گفت:»
_راننده شوخیه!...بذاراین شوخیا مردونه بمونه.
«کنجکاوترشدم واصرارکردم:»
_تو که آدم رُکی هسی... میخوام بدونم که چی میگه...توکه به اون راحتی درباره انسانها قضاوت میکنی که اگرانسانیت نداشته باشن، فقط یه موجود متحرکن؛ نباید برات مشکل باشه حرفای این راننده ر وبرام ترجمه کنی.
«حرفای من، برزین روسرغیرت انداخت:»
_حرفایی که این راننده میزنه معناش اینه، یه عاشق ومعشوق مثل منو تو نوبره، مثل دوتا چوب کنارهم نشسیم، بدون اون که دس ازپا خطا کنیم! راننده میگه، تاکسی اش محل عشقه، هروقت یه زوج جوون سوارمیکنه، اونا قبل ازاینکه آدرس وبگن به قدری هولن، که دستاشونو میاندازن گردن همو...
«نذاشتم برزین، حرفاشو ادامه بده، میدونسم بقیه حرفاش چیه، توی اون مدت کمی که توی آلمان بودم چن باری دیده بودم دخترا وپسرای جوون، توی خیابون، یا هرگوشه یی که پیدا میکردن، همدیگه رو بغل میزدن، و به جای اونا من خجال تکشیده بودم وبه خودم گفته بودم که چه بیشرمن اینا! اصلاً حیا حالیشون نیس!...آدم که اینکارارونمی آره وسط خیابون انجام بده؛ یا توی تاکسی، یا زیرسایه یه درخت! خیرسرتون اگه همدیگه رو دوس دارین، حلقه یی دست هم کنین، با هم ازدواج کنین وهرکاری خواستین توی خونه تون بکنین.
حالا راننده تاکسی، چنین انتظاری ازمنوبرزین داشت، نمیدونس ما دوتا ایرونی هسیم، هرقدرهم ولنگارباشیم بازم ایرونی میمونین وبعضی ازکارا رو عیب میدونیم، به برزین گفتم:»
_به این مردیکه بگو، مارو به مقصد برسونه وکاری به اینکارا نداشته باشه.
«برزین هم به گمونم همین حرفا رو بهش زد. ولی راننده پرروتر ازاینا بود که با یه حرف، جا بزنه، تا برسیم به مقصد هی با برزین صحبت کرد ومزه پروند. یکی این میگفت ویکی هم اون! وبعدازهرحرفی میخندیدن، راننده قاه قاه میزد، اما خنده برزین آروم بود ومتانت داشت.
صلاحمو دراین دیدم تا به مقصد برسیم، بهتره تو حال خودم باشم واون دوتا رو به حال خودشون بذارم تا هرچی میخوان بلغورکنن وبخندن، خیلی زود ازدنیای اونا جدا شدم ورفتم توی عوالم خودم:»
_کی گفته وقتی یکی مُرد، دیگه همه چیزتموم شده؟!
مگه مادربزرگم چند سال پیش نمرده بود ؟چرا بعضی وقتا به یادش میافتادم، یا به خوابم میاومد؟ پس ازمرگ هم، یه چیزایی ازمرده باقی میمونه، پونه به ظاهرمرده، ولی عشق زنده اس؛ اگه من به برزین جواب مثبت بدم، به جسم پونه که جون نمیتونم بدم، بلکه به یه عشق جون میدم، به عشقی که ظاهراً مرده! دیگه پونه، وجود فیزیکی نداره که هووم بشه؛ عشق هم یه امرمعنویه ،من اگه با برزین عروسی کنم نه هووی کسی میشم، نه هوویی برای خودم میتراشم؛ بلکه به عشق معنا میدم.
«تصمیم غریبی، توی دلم داشت جون میگرفت:»
_این همه زن ومرد، توی این دنیان که فکرمیکنن،عاشق همدیگه ان، بدون اونکه اصلاً معنی عشق رو بدونن! یا اینقدرزنو مرد با هم زندگی میکنن بی اونکه عاشق هم باشن. خب منهم، با برزین عروسی میکنم، فکرمیکنم با یه عکس عروسی کردم! مگه غیرازاینه که اونم منو از روی عکسم انتخاب کرده؟ خب منهم، همون کار رومیکنم، باهاش عروسی میکنم، با یه عکس عروسی میکنم، ادای زنای خونهدار رو درمیآرم.
«یه دفعه فکری به کله ام زد، یاد یکی ازدوستام افتادم، یاد شمسی، دوس دوران دبستانم، که مثل یه دسته گل بود، وقتی که کلاس پنجم روتموم کرد، دوره ابتدایی روگذروند، چون هیکلش به اندازه یه دخترهیجده نوزده ساله رشد کرده بود، برای همینم پدرومادرش، دم یکی ازاین مامورای ثبت احوال ودیدن وسن شمسی رو توی شناسنامه به هیجده رسوندن ونشوندنش پای سفرۀ عقد.
شوهرشمسی، واقعاً عاشق زنش شده بود، همه کار یمیکرد تا زنش راضی بشه، براش اتومبیل خرید، خونه به اسمش کرد، خروارخروار پول وجواهر به پاش ریخت، حتی به زنش اجازه داد که به تحصیلش ادامه بده، کلاس شبونه بره، دیپلم بگیره وخودشو برای رفتن به دانشگاه آماده کنه. اما شمسی همینکه دیپلم گرفت، فهمید دنیا چه خبره! عروسی بی مطالعه چقدرکاراحمقانه ییه ،توی کلاس کنکور، عاشق یه پسرشد، یعنی هم پسره عاشقش شد وهم اون عاشق پسره. بد مخمصه یی برای هرسه شون به وجود اومده بود، شمسی حس میکرد که بدون پسره نمیتونه زندگی کنه، پسره فکرمیکرد که عشق یعن یشمسی، شوهره هم خبرپیدا کرد،وحالش ازهردوتای اونا بدترشد، هم زنش رودوس داشت وهم آبروشو.
اگر زنش رو طلاق میداد نمیدونس با دوری شمسی چه کنه، اگه نگهش میداشت، نمیدونس آبروشوچه جوری حفظ کنه. من با گوش خودم شنیدم که شوهرشمسی به دوستاش گفته بود، یه دخترفقط باید اونقدرسواد پیدا کنه که بتونه «بابا نان داد» روبخونه، سواد بیشترموجب گمراهی دختر و زن میشه.اینجا بود که عشق، ظالمانه ترین قیافه شونشون داد، شمسی ازشوهرش جدا شد تا با مردی زندگی کنه که یهلاقبا بود وتوی مشتش به غیرازعشق هیچی نبود.
وقتی ازاین ماجرا خبرشده بودم به خودم گفته بودم نتیجه همۀ ازدواجای بی مطالعه همینه؛ ولی حالا خودم درموقعیتی قرارگرفته بودم که میخواسم به یه عروسی بی مطالعه تن بدم؛ حتی بیم طالعه ترازشمسی.بعضی ازوضعهای منوشمسی، برای عروسی، مثل هم بود، اون هم موقع عروسی انتخاب نکرده بود، انتخاب شده بود، دُرُس مثل من. فقط یه فرقی منوشمسی باهم داشتیم، شمسی موقع عروسی، به پختگی فکری نرسیده بود،اما من رسیده بودم، یا دست کم خودم، اینطورفکرمیکردم. شمسی موقع عروسیش، سوادی نداشت، ولی من دانشجوبودم، چن سالی ازش بیشتردرس خونده بودم، بیشترمردم و زندگی رو دیده بودم، تازه اون مال یه خانوادۀ پدرسالاربود ومن مال خانواده یی که حداقل درس خونده بودن و دُرُس یا غلط، انگ سیاسی بودن، روشون خورده بود.
داشتم خودمو آماده میکردم که احمقانه ترین و بیم طالعه ترین تصمیم زندگیم رو بگیرم، واین تصمیم خیلی زود برمن مسلط شد،
تصمیم بله گفتن بی چون وچرابه برزین! اون هنوزپیشنهادی نکرده بود ومن «بله» روآماده توی آستینم داشتم. یه بارازخودم پرسیدم:
اگه با ویزای برزین، توی آلمان موندگارشدی؟ اگربا استفاده ازنفوذ وامکاناتش،دکترشدی؟ وبعدش فهمیدی با مردی داری زندگی میکنی که طرف علاقهات نیس،چی میکنی؟یعنی میذاری ومیری دنبال زندگیت؟ نه! چنین بی معرفتی وبی مروتی روتوی خودم سراغ نداشتم.
تویخیالم،برایخودم،حسابخاصیبا زکردهبودم،ازاولایجوونیبهخ ودمقبولوندهبودم،اگهازیکیم حبتدیدی،نفرتنشونشندی،اگهن مکشوخوردینمکدونشرونشکنی.
تا قبل ازرسیدن به مقصد، تصمیم داشتم که به برزین، بله بگم، خودم رو راضی کرده بودم به اینکه سرنوشت من اینه، باید همیشه خدا به برزین به چشم یه عکس نگاه کنم، عکسی که از توی کادرش دراومده! دست وپا پیدا کرده! حرکت میکنه، حرف میزنه ولی درهمه حال عکسه! همون عکسی که برام به تهرون فرستاده بود نومن دیده بودمش.
خودمو راضی کرده بودم به اینکه:»
_بذارمن هم، عشق برزین باشم، به یه عشق مرده جون بدم، بذار برزین منو به چشم پونه نگاه کنه، با دیدن من یاد اوقاتی بیفته که خوب یا بد با پونه داشته، رفته رفته شاید حالیش بشه من پونه نیسم، نسخه بدل اون زنی ام که خیال میکنه!
میخواسم به مشکل ترین کارا دس بزنم، برای برزین مدتها پونه باشم، بعد یواش یواش، خیال پونه رو دراون بکشم، وجود واقعیام رو بهش بشناسونم، بهش بگم اون زنی که توخیالته، مرده! اما من زنده ام، خون توی رگهام میدوه، نَفَس میکشم، قلبم میتپه، اگه عقلیذبه سرت مونده، بیا عاشق کسی بشو که زنده اس.
«راسی میخواسم به مشکلترین کارا دست بزنم؛ اول پونه بشم، به زندگی برزین معنای عاشقونه یی بدم، بعد پونه رو خاک کنم، همین دختری بشم که هستم، شهلا یا شیملا چه فرقی میکنه؛د ختری بشم که اون قدرت روداشته باشه ازعاشق واقعی یه زن دیگه، یه عاشق واقعی برای خودش بسازه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)