فصل 8 - 2
"معمولاً وقتی که والیوم می خوردم، پنج شش ساعتی خواب بی وقفه داشتم، ولی اون شب شاید بعد از سه چهار ساعت، بیدار شدم، نه این که تأثیر قرص از بین رفته باشه، بلکه مثانه ام پر شده بود، و چاره یی نداشتم به جز دستشویی رفتن و برگشتن و به خوابم ادامه دادن.
از اتاقم که اومدم بیرون، صدای مادرم توی گوشم پیچید:"
- سحر خیز شدی شمیلا؟... هنوز ساعت هفت نشده.
"مایعاتی که شب قبل خورده بودم، چون به مثانه ام فشار می آورد که فقط صبح بخیری گفتم و رفتم به طرف دستشویی.
وقتی که از دستشویی اومدم بیرون، مادرم هم از آشپزخونه بیرون اومده بود، نگرانی رو توی صورتش دیدم، مادرم پرسید:"
- چیزی شده شمیلا؟... غذای شب پیش بهت نساخته؟
"مادرم دیگه عادت کرده بود که به جای شهلا، شمیلا صدام بزنه، به همین زودی! می خواسم مختصر، جوابشو بدم و برم خوابمو دنبال کنم، ولی یه دفعه فکری به مغزم اومد:"
- اگه مامانم تنها باشه، چه وقتی بهتر از حالا، که درباره برزین ازش یه چیزایی بپرسم.
"همین فکر منو از دوباره خوابیدن منصرف کرد، گفتم:"
- نه مادر، هیچ ناراحتی ندارم. شب قبل اون قدر شام نخوردم که حالم بهم بخوره.
"و بلافاصله پرسیدم:"
- راسی بابا کو؟...
"مادرم در حالی که به طرف آشپزخونه بر می گشت، جواب داد:"
- بابات هفته یی سه چهار روز صبح از خونه می زنه بیرون، به پارم می ره تا پیاده روی کنه، اما کدوم پیاده روی؟! چه کشکی؛ چه دوغی؛ بابات می ره تا به بهانه پیاده روی با همسن و سالاش اختلاط کنه و...
"به بقیه حرفاش گوش ندادم، برگشتم دستشویی، صورتمو شستم تا ته مونده ی خواب از چشمام بره، بدون اون که صورتمو خشک کنم برگشتم آشپزخونه، مادرم داشت دو تا برش نون رو تو توستر می ذاشت تا به حالت نون سوخاری دربیاد، یه فنجون چایی برای خودم ریختم و در همون آشپزخونه، پشت میز کوچک غذاخوری نشستم، این میز به غیر از میز غذاخوری بود که توی سالن قرار داشت، و وقتی که مهمون داشتیم ازش استفاده می شد.
اون وقتایی که مهمونی توی خونه مون نبود، توی آشپزخونه و روی همون میز کوچک، ظرفای غذا را می ذاشتیم و می خوردیم.
مادرم نونای تُست شده رو توی بشقابی گذاشت، با یه ظرف پنیر ورقه یی و کره اومد و کنارم نشست تا صبحونه رو با هم بخوربم، انگاری او هم منتظر فرصتی بود تا بتونه سرِ حوصله با من حرف بزنه.
از وقتی که من اومده بودم، من و مادرم، فرصت تنها بودن رو، خیلی کن به دست آورده بودیم.
همین که مادرم اولین لقمه رو گذاشت تو دهنش، یادش اومد که چای برای خودش نریخته، به همین جهت از جاش بلند شد، یه فنجون چایی برای خودش ریخت و شکردون به دس، برگشت و سر جاش نشست.
موقعی که مادرم این کارارو می کرد، من هم از فرصت استفاده کردم، یه لایه کره روی تکه یی نون تُست مالیدم، یه ورقه پنیر روش گذاشتم، و بعد یه تکه دیگه نون تُست شده گذاشتم روش. داشتم نونمو گاز نی زدم که مادرم به حرف اومد:"
- شمیلا، برزین رو چطور مردی شناختی؟
"قبلاً هم مادرم این سؤال رو از من کرده بود. شونه هامو به نشانه ندونستن بالا انداختم و گفتم:"
- من فقط چند ساعت برزین رو دیدم... شما بگین که اونو چه جور مردی می شناسین... هر چی باشه این لقمه رو شما و بابا برام گرفتین!
"مادرم به کنایی که تو حرفم بود اعتنایی نکرد و گفت:"
- به نظر من برزین یه مرد کامله، دست و دلباز، خوش صحبت، موقع بازی تخته نرد ندیدیش تا به کُرکُری خوندناش از ته دل بخندی... مگه یه زن از مردش چی می خواد، یه زبون خوش و تا اندازه یی هم سخاوت و نجابت.
"قاطعیت عجیبی توی حرفای مادرم بود، پرسیدم:"
- پس جای عشق این وسط کجاس؟
"مادرم بهم براق شد:"
- مثل این که بازم می خوای بحث مونو به بحث دیروز بکشونی؟
"به او اطمینان دادم که چنین قصدی رو ندارم:"
- نه؛ نمی خوام یه بحث تکراری رو بکشم وسط، اما اینو بدونین عشق برای زندگی لازمه، حالا می گین زن برزین بشو، حرفتون رو قبول می کنم، زنش می شم، ولی من حق اینو ندارم که مرد زندگیمو بشناسم.
- اگه منو قبول داری، باید حرفی روی حرفام نیاری، برزین برای خیلی از دخترا و زنا، مرد ایده اله، هم مهربونه، هم به اندازه کافی پول و مقام داره، و هم آدم با شخصیتیه.
- اتفاقاً من هم می خوام بدونم این مرد مهربون و با شخصیت و پولدار، چه جوری تونسته از دس دخترای رنگ و وارنگ آلمانی، قِسِر در بره؟
"لحن مادرم مهربونتر و ملایم تر شد:"
- برزین، روی هر دختری دس بذاره، نه نمی شنفه. اگه تو رو انتخاب کرده از بخت خوشته... چند وقت پیش که مهمون ما بود، برای اون که حوصله اش سر نره، بعد از شام و بازی تخته، آلبوم های خانوادگی رو آوردیم، تا با ورق زدن آلبوم ها وقتمون رو بگذرونیم…
"مادرم نفسی تازه کرد و دنباله ی حرفشو گرفت:"
- منو بابات، درباره عکس ها براش توضیح می دادیم، تا رسیدیم به عکس تو.
"حرفاشو قطع کردم و با تمسخر گفتم:"
- نخیر؛ مثل این که قضیه وارونه شده؛ این منم که با عکس از برزین دلبری کردم!
"سگرمه های مادرم تو هم رفت:"
- گوش کن شمیلا... وسط حرف من نیا، بذار همه ماجراها رو بگم، شاید در آینده به درد زندگیت بخوره.
"ادای بچه های حرف شنو رو درآوردم، از خوردن دست کشیدم، و دستامو رو زانوام گذاشتم:"
- باشه!... از دیوار اگه صدا شنیدی از من هم می شنفی!
"مادرم، آب دهنشو قورت داد و گفت:"
- چی داشتم می گفتم؟... تو که برا آدم حواس نمی ذاری؛ آهان!
یادم اومد، برزین همین که چشمش به عکس تو افتاد، چند لحظه یی ماتش برد، مبهوت شد، آلبومو بست و گفت: بقیه ی عکسارو یه وقت دیگه نیگا می کنه، چن شب بعد بود که آقای فکری به پدرت تلفن کرد، کلی این دو تا پیرمرد با هم صحبت کردن؛ وقتی که حرفاشون تموم شد از بابات پرسیدم: درباره چی حرف می زدین که حرفاتون تمومی نداشت، بابات با خوشحالی گفت: برا دخترمون خواستگار اومده، یه خواستگار خوب.
- یعنی همین جناب دکتر برزین؟!
"مادرم به من یادآور شد:"
- قرار بر این بود که وسط حرفام نیایی... معلومه برزین بود، آخه دو سه سال پیش، توی یه تصادف برزین، زن و پسر شیرخواره اش رو از دست می ده، خودش راننده ی ماشین بود و خدا خیلی رحم کرد که چنان صدمه یی بهش وارد نیومد.
"دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ساکت بمونم، باز وسط حرفای مادرم اومدم:"
- پس خواستگار من، دوشیزه نیس، بیوه س!
"از این حرفم، مادرم به خنده افتاد، خنده مادرم منو جسور کرد، براش مطلبی تعریف کردم که مدتی پیش خونده بودم:"
- مامان! یادم نیست چند وقت پیش کجا خوندم که وقتی می خواستن مجسمه یوهان اشترواس موسیقی دان رو، ویولون به دست در یکی از پارک های اتریش کار بذارن، گفتن فقط وقتی صدای ویولونش در می آد که یه دختر اروپایی باکره از مقابلش رد بشه... نشون به همون نشونی که حالا چند صد سال می گذره و صدای ویولون یوهان اشتراوس بیچاره درنیومده!
"خنده ی مادرم شدیدتر شد، به طوری که اشک از گوشه ی چشمانش زد بیرون، چند دقیقه یی طول کشید تا مادرم تونس، خنده شو مهار کنه، اون وقت گفت:"
- دوشیزگی پیش اروپایی ها و امریکایی ها نه تنها حس نیس بلکه عیبه!
- خب، این دکتر برزین آلمانی شده، چرا می خواد با یه دختر عیبناک ایرونی ازدواج کنه؟
"باز مادرم به خنده افتاد، این دفعه خنده اش طولانی تر شد، دستاشو گذاشت روی شیکمش و حرفاشو با خنده قاطی کرد، و یه در میون گفت:"
- چمیدونم (خنده) شاید (خنده) به خاطر همین عیب (خنده) می خواد با یه دختر ایرونی (خنده) ازدواج کنه!
"از این که تونسته بودم مادرمو بخندونم، احساس رضایت می کردم."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)