فصل 7


بی علت نمیتونست باشه،که آدم گریه کنه و فقط از یه چشمش اشک بیاد،و از چشم دیگه اش،حتی یک قطرهاش هم بیرون نزنه.
راستشو بخواین حالت غریبی داشت برزین،حالتی که منو به تعجب انداخت،آهنگی که مرد نوازنده میزد،غمناک بود،اما نه به حدی که آدمو به گریه بیاندازه،توی زندگیم،من بارها تحت تأثیر آهنگ ها قرار گرفته بودم ولی بیشتر از نوای ساز این شعرهای جگر سوز بود که روی آهنگها میگذاشتن،منو منقلب میکرد.
معمولان وقتی فیلمی میدیدم که قصهاش دردناک بود،بر دلم تأثیر میگذاشت.بعد که خواننده در رابطه با قصه ی فیلم،تصنیفی میخوند،دلم به درد میاومد و اشکام سرازیر میشدند.تا اون وقت سابقه نداشت که یه تصنیف یه آهنگ منو به گریه بیاندازه،همانطور که گفتم تاثیر اینا در من در حد حالی به حالی شدن بود،از غم در آمدن و به شادی رسیدن،یا برعکس دچار غم و فوقش غمناک شدن چشمام،اونم برای لحظه ای.
برام خیلی عجیب بود که یه مرد،یه دکتر با شنیدن یه آهنگ سوزناک به گریه بیفته اونم در منتهای سکوت و متانت.اونم فقط با یه چشم.
همیشه ی خدا فکر میکردم دکترا آدمهایی هستن،که میتونن احساساتشون رو کنترل کنن،وقتی که با بیماری روبرو میشن که چیزی رو به قبلهٔ خوابیدن شون نمونده و دارن آخرین نفسهای زندگی شون رو میکشن میتونن خیلی خونسرد با اونا برخورد کنن،به روشون لبخند بزنن،بهشون امید بدن،همین فکر سبب شده بود که کار برزین در نظرم عجیب بیاید،از خودم بی اختیار پرسیدم:-راستی کدوم سخت تر؟برخورد با یه مریض دم مرگ و خونسرد و بی تفاوت موندن،یا فقط با یه نغمه به گریه افتادن؟
جواب این سوالها به قدری اسون بود که از پیش میدونستم،برام خیلی مشکله که براتون بگم چه حالی در اون موقع داشتم،هم تعجب، ذلهام کرده بود و هم دلم برای برزین میسوخت.
توی حافظهام به دنبال خاطره میگشتم از گریه کردن مرد ها،اصلا یادم نمیاومد که گریه ی مردی را دیده باشم،فقط وقتی که پدر بزرگم فوت شد،شنیدم سرخاکش پدرم به گریه افتاد


،تازه این خاطره هم شنیدنی بود نه دیدنی.
گریه یه مرد،گریه یه دکتر،گریه ی معصومانه ی برزین،زیر و روم کرد،بازم از خودم سوال کردم:
-ماری میگفت بیشتر شبها برزین،به این رستوران فکستنی میآمد،برای چی؟برای اون که گریه کنه؟....حالا گریه کردن سرشو بخوره،چرا با یه چشم گریه میکنه؟؟
یه حدسهایی توی کلهام اومد،داشت یه چیزایی درباره ی حرفاش و ادعا هاش،توی سرم زیر و رو میشد،برزین قبلان به من گفته بود که همه ی زنا رو به یه چشم میبینه،همه ی مردا و همه دنیا رو با یه چشم میبینه،و این حرفش حسابی بهم برخورده بود،چون که عقیده داشتم،هر زنی با زن دیگه فرق میکنه.به طور کلی هر انسانی با انسان دیگه فرق میکنه،حالا میدیدم که صاحب اون حرفها و ادعا ها،حتی با یه چشم گریه میکنه.
چند دفعه خواستم وسطآهنگ نوازنده،ازش بپرسم:-تو چته برزین؟...این چه وضع گریه کردنه؟
اما دلم نیومد اونو از حالی که داشت بیرون بیارم،انقدر صبر کردم تا آهنگ تموم شد،اون وقت خواستم دهن باز کنم و سوالاتمو یکی بعد از دیگری مطرح کنم.فرصت اینکه کلمات مناسب پیدا کنم و سوالمو بر زبون بیارم پیدا نکردم.
چون به محض اینکه آهنگ تموم شد،برزین یک دستمال کاغذی از روی میز کنار بشقابش برداشت،اشکاشو پاک کرد و دوباره شد همون برزین سابق،متین، آرام و خونسرد.
شامو گارسنها آوردن،و این خودش جانبی دیگر شد برای به تاخیر افتادم سوالام.
توی رستوران تقریبا همه برزین رو میشناختن،احترامی که برای او میگذاشتن به بقیه ی مشتریها نمیگذاشتن.
گارسونها پس از چیدن غذاها روی میز،پی کارشون رفتن،فقط یه گارسن کنار میزمون ایستاد تا اگه برزین سفارشی داشت فورًا انجامش بده.
بازار گپی و گفتگو،میونمون رونق گرفت،هم لقمه به دهان میبردیم و هم با هم دیگه حرف میزدیم.غذاهای چینی حسابی چرب و چیلی بود و پر ادویه،تازه چند شیشه سٔسهای مختلف هم روی میز قطار کرده بودند،تا اگه کسی خواست غذا بیشتر به دهانش مزه کنه از اونا استفاده کنه.
غذاهای چینی خوشمزه بود،اما من بهشون عادت نداشتم،برای همین هم از هر غذا یی یه کمی میچشیدم تا بفهمم کدومشون با مذاق من سازگاره.بر خلاف من،برزین و ماری و مادرم چه با اشتها غذا میخوردن،برزین وقتی متوجه شد من با غذاها بازی بازی میکنم،بهم گفت:
-اگه این غذاها باب طبع تو نیست،میتونی غذا ی دیگه سفارش بدی.
-این غذاها خیلی خوشمزه از،اما من هنوز بهشون عادت نکردم.
برزین خند و به مادرم اشاره یی کرد و گفت:
-اولین دفعه یی که پدر و مادرت رو به این رستوران آوردم،انا هم مشکل تو رو داشتن،،.....ولی دو سه دفعه که اومدن مشتری پر و پاا قرص این رستوران شدن.
مادرم حرف برزین را تائید کرد:-هر کی به این غذا عادت کنه،دیگه نمیتونه ازشون بگذره.
و با شوخی ادامه داد:-دکتر برزین وقتی ما رو به اینجا مییاره،بعد از غذا،به جای دسر به ما یه نسخه میده.
با تعجب سوال کردم:-نسخه؟....نسخه واسه چی؟؟
و مادرم شوخی ش رو دنبال کرد:
-برای اون که وقتی ما به رستوران چینی میآییم،بیشتر از ظرفیت معدمون غذا میخوریم.رو دل میکنیم،ترش میکنیم.و باید قدری دعوای معده بخوریم تا حالمون جا بیاد.
به مادرم گفتم:
-اگه کاه از خود آدم نیس،کاهدون که از خودشه،اون قدر بخور که حالت به هم نخوره....گذشته از همه ی اینها،شما از جوونی،مشکل معده داشتین.
و نگاهی به مادرم انداختم که معناش این بود:-این حرفا زشته نزن.
ولی مادرم دس بردار نبود،هی لقمههای غذا را توی دهانش میلمبوند و با دهن پر خوشمزگی میکرد
.-این دکتر بزرین عجب ذات خرابی داره،دوستاشو به این جور رستورانها دعوت میکنه تا پر خوری کنن بعدش به خودش مراجعه کنن برای دوا و درمان،برزین با این کارش،هم منتی سر دوستانه میزاره و هم درامدی به دست میآره،....یعنی در وقت تفریح و استراحت هم کاسبی میکنه...
مادرم داشت شورش رو در میآورد، هولورم داشته بود که مبادا برزین این حرفها رو به دل بگیره،ولی خود برزین خونسرد بود،او به مادرم گفت:
-آدم عاقل کسیه که از همه ی وقتاش استفاده کنه.
من با آرنج زدم پهلوی مادرم و بهش هشدار دادم که داره کار شوخی رو از حد میگذرونه،بعد رومو به طرف برزین برگردوندم.
-شما که مادرم رو میشناسین،موقع حرف زدن شوخی و جدی رو با هم قاطی میکنه.
برزین سرش رو جنبوند:
-چی کار به کارش دارین،بذارین هر چی میخواد بگه،موقع بازی تخته نرد،چنان حالش رو میگیرم که از نطق بیفته.
از این حرفش همه به خنده افتادن،و بر من معلوم شد که برزین و مادرم با هم شوخی دارن و پاره یی وقتها،موقع بازی تخت نرد ببازن،دق و دلی شونو با این جور شوخی ها،سر هم در میارن.
برزین حالت جدی به خودش گرفت و گفت:-حتما شنیدین که میگن یه سوم غذا یی رو که میخوریم،برای تامین انرژی بدنمون بسه،دو سوم دیگه ش رو برای این میخوریم که دکترا بیکار نمونن.
و خودش زودتر از همه حالت جدیاش رو از دست داد و خندید،خندهاش باز مادرمو به حرف در آورد:
-خوبه که خودت هم این مسئله رو میگی.دستت رو، رو میکنی و همیشه ما رو جاهایی دعوت میکنی که نتونیم از دو سوم اضافی غذا صرف نظر کنیم.
برزین خندید،از ته دل هم خندید،انگار بعدش نمیاومد اونو و مادرم سر به سر هم بزارن،در یک لحظه حدس زدم:
-شاید دوستی و صمیمیت خانوادهام و برزین،سبب شده که او از من خواستگاری کنه،رفتارشون باهم خیلی بی تکلف بود.
پیش خود فکر کردم که اگه روزی روزگاری من و برزین با هم عروسی کنیم،همه وقت شوهر آیندهام به بازی تخته نرد با پدر و مادرم میگذارد.مجال اینکه فکرامو دنبال کنم پیدا نکردم،چون که مرد نوازنده باز دست به کار شد و آرشه رو روی ویولنش کشید و یه آهنگ دیگه رو سر داد.توی صورت برزین دقیق شدم،میخواستم بفهمم که آیا باز هم با شنیدن صدای ویولون ،اشکش در میاید یا نه،بر خلاف انتظارم این دفعه برزین،برزین تغییر حالت نداد خیلی آروم به موسیقی گوش داد.
نه تنها به او آهنگ،بلکه به بقیه ی آهنگها هم با خونسردی و سکوت گوش کرد.
یه چیزهایی حالیم شده بود،گفتم:-حتما اون آهنگ،خاطره ی غم انگیزی رو زنده میکرده که به گریهاش انداخته بود.ولی چرا با یه چشم؟شاممون رو خردیم و یه ساعت دیگه توی رستوران موندیم.تا یه فنجون قهوه،پشت بند شاممون خردیم،شنیده بودم که قهوه بی خوابی میاره،برام عجیب بود که اون وقت شب،برزین قهوه یی مزه مزه میکرد،هر چند دقیقه یکبار فنجون قهوه رو به طرف دهنش میبرد،به اون لب میزد و باز میگذاشتش روی میز،بقیه ی همرهانم هم،همین کار رو میکردن،پیش خودم فکر کردم:
-اگه اینا بخوان اینجوری قهوه بخورن،باید تا صبح قیامت،معطل و منترشون بشم:
-اما قهوه خوردنشون از یک ساعت بیشتر طول نکشید.
اون شب همه چیز برام عجیب بود،همه ی کارها و حرفهای برزین و بقیه،ولی هیچ چیز برام انقدر عجیب نبود الی گریه کردن برزین.برزین نگاهی به مهموناش انداخت و سوال کرد:-دیگه چیزی نمیخورین؟جوابها منفی بود،در نتیجه دیگر لزومی نداشت که توی رستوران بمونیم،برزین گارسونی رو که کنار میزمون ایستاده بود کرد و یه چیزی به آلمانی بهش گفت.گارسن هم تعظیم مختصری کرد و رفت،باز شوخی مادرم گٔل کرد:-دکتر برزین،یه نگاهی به جایی بینداز که گارسن ایستاده بود،خوب نگاه کن و ببین علف زیر پاهاش سبز نشده.برزین خندید و جواب داد:-برزین خندید و جواب داد:-نه،....هر چی به این گارسن میگم بره به دیگر مشتریا برسه،گوش نمیکنه،.می ترس دو مارک انعامی که میدم نسیب یکی دیگه بشه.
گارسن صورت حساب را آورد،صورت حساب در یک دفتر بزرگ قرار داشت،دفتری که فقط از دو لایه جلد پلاستی تشکیل میشده،برزین دفتر رو وا کرد،یه برگ کاغذ توش بود که چند سطر روش نوشته بودن.
و مقابل هر سطر یه عدد،برزین فقط یه نگاه به جمع کّل انداخت،بعد از جیب کتش،کیف پولش رو درآورد، و چند اسکناس رنگ وارنگ رو توی دفترچه گذاشت و اونو بست و داد به دست گارسون و بعدش گفت:
-بریم.
و از جایش بلند شد،هیچ وقت مادرمو اینقدر شوخی و خندون ندیده بودم،اونو ماری هم از جاشون بلند شدند،مادرم باز شوخیش گرفت،:
-این گارسن خیلی آدم عاقلیه،میدونه وقتی برزین با یه دختر خوشگل میاید،دو سه برابر همیشه انعام میگیره.
این شوخیش همه رو به خنده انداخت،ولی منو خجالت زده کرد،واسه اینکه میدونستم مقصود مادرم از دختر خوشگل کیه.
از رستوران که اومیدیم بیرون،دیدم همون تاکسی که ما رو به رستوران آورده بود،اومد و مقابل پامون ایستد،باز همه ی کارهایی که موقع سوار شدن،انجام گرفته بود،تکرار شد،برزین رفت و جلو نشست،راننده در عقب رو باز کرد تا هممون سوار شدیم.
انگار خود رانند مقصد رو میدونس،یه راست ما رو رسوند به منزل.


***********************

اون شب خیلی چیزها دستگیرم شده بود.مثلا فهمیده بودم برزین آدم ولخرجیه،اگه به غیر از این بود چه لزومی داشت که به گارسن رستوران انعام زیادی بده.
یا اون تاکسی که ما رو رسونده بود انقدر معطل نگاه داره تا ما شاممون رو بخوریم،به برنامه ی موسیقی گوش بدیم،بعد برگردیم خونه،مسلما راننده ی تاکسی برای دو سه ساعت منتظر موندن،از برزین کرایه ی اضافی گرفته بود.به غیر از این فهمیده بودم که مادرم پاره یی وقت ها،برای شوخی هاش حدی قائل نمیشه،وقتی که یه همصحبت،یا یه همدل پیدا میکنه هر چی از دهنش در میاید میگه،ملاحظه ی هیچ کس و هیچ چیز را نمیکنه.
با اون که وقت دو شب بود که از ایران دور شده بودم،دلم برای وطنم تنگ شده بود،دلم میخواست به تهران برگردم،همان تهرانی که دهها دردسر و مصیبت برای من،توش انتظار مو میکشید.