فصل 6- 1

"صبح مادرم اومد اتاقم، چی می گم لنگ ظهر بود كه سر و كله اش توی اتاقم پیدا شد:"
- می دونسم حسابی خسته یی برای همین هم دلم نیومد بیام بالای سرت و بیدارت كنم... بابات چند دفعه ازم خواس كه برای صبحونه بیدارت كنم و بهت بگم این جا آلمانه و حیفه آدم زندگیشو به خواب بگذرونه، ولی من قبول نكردم و گفتم، همین یه روز دخترمونو راحت بذاریم، از فردا خودش می دونه كه صبح ها تا دیروقت توی رختخواب موندن، فایده یی نداره.
"و به طرف پنجره ی اتاقم رفت، پرده اتاقم دو لایه بود، یه لایه ضخیم و لایه پوست پیازی؛ هر دو لایه به رنگ شیر شكری، پرده ها رو كناری زد و پنجره رو باز كرد:"
- حیفه آدم از هوای ماه ژوئن استفاده نكنه... هوای اول تابستون این جا، مثل هوای اردیبهشت ماه تهرون می مونه.
"از هوایی كه به درون اتاقم خزید، حق رو به مادرم دادم، گرچه شب پیش هم بد خواب شده بودم، هوای لطیفی كه وارد اتاقم شده بود، نوازشم كرد و سر حالم آورد.
سر جام نشستم، پنجه ی دستامو مشت كردم و به سینه كوبیدم، مادرم از پنجره دور شد، اومد كنارم نشست و نگاه تحسین آمیز به من انداخت و گفت:"
- شمیلا، هر كسی با تو عروسی بكنه، خیلی خوش به حالش می شه:"
"از تعریف مادرم، سر كیف اومدم، خودمو انداختم بغلش؛ نمی دونم یاد دوران بچگیم افتادم یا می خواستم یه جوری، تشكرمو تحویلش بدم.
مادرك بی خودی توی اتاقم نیومده بود، همه حرفایی كه زده بود مقدمه چینی بود برای مطرح كردن سؤالش، همین كه من خودمو بغلش جا دادم، دست هاش به آرومی، شانه وار روی سرم به حركت دراومد تا پریشانی موهام كمتر بشه، و در عین حال ازم پرسید:"
- برزین رو كه دیدی؟... این شوهری كه برات انتخاب كردیم باب میلت هس یا نه؟
"از زمانی كه به مونیخ پا گذاشته بودم، احساسات مختلفی به سراغم آمده و رفته بود، اول برزین رو با استیو عوضی گرفتم، بعد كه فهمیدم استیو متأهله، دورشو خط كشیدم و از مغزم بیرون كردم، بعد با برزین رو برو شدم، با مردی كه اول فقط به اندازه یه عكس برام ارزش داشت، ولی به تدریج، احساسم نسبت به او عوض شده بود، منو سر لج انداخته بود، خودمو آماده كرده بودم كه اونو به زانو دربیارم، به ابراز عشق وادارش كنم، خوار و خفیفش كنم، به همین لحاظ در پاسخ مادرم گفتم:"
- می دونم كه شما و پدر، بد منو نمی خواین... من حاضرم با برزین ازدواج كنم، فقط به یك شرط.
"و سرم رو از روی شونه اش برداشتم و به قیافه اش نگاه كردم، خوشحالی رو توی صورت مادرم دیدم:"
- چه شرطی دخترم؟
"و فوری اظهار عقیده كرد:"
- من از اولش هم می دونستم اگه برزین رو ببینی، عقیده ات درباره اش عوض می شه.
"وسط حرفای مادرم دویدم:"
می دونی مامان، من به زندگی زناشویی بی عشق اعتقادی ندارم، باید چند روز، چند هفته و یا چند ماه، منو به حال خودم بذارین، می خوام واقعاً برزین رو عاشق خودم كنم.
"مادرم برای اون كه سرعتی به كار بده، و هر چه زودتر بساط عروسی رو، رو به راه كنه، گفت:"
- زمونه ی عشق و عاشقی گذشته، بگو پول كجاس؟!
"و بعد صحبتش رو به نصیحت كشوند:"
- زندگی شوخی بردار نیس، چند دفعه بهت بگم این پوله كه حلال مشكلاته، از عشق و عاشقی، هیچی دست آدمو نمی گیره، اشتباه منو تكرار نكن."
"می دونستم باز می خواد برام بگه اگه اونو پدرم عاشق نمی شدن، اگه اهل حزب بازی نمی شدن، سرشون گرم زندگی بود، حالا آلاخون بالاخون نبودن، توی وطن شون زندگی می كردن، در كنار خویشاوندا و آشناها بودن و گرفتار دربدری و بی كسی نمی شدن، برای همین هم مجالش ندادم و با بی حوصلگی گفتم:"
- همه ی چیزایی كه می خوای بگی می دونم، اما اگه یه روزی خواسم با برزین ازدواج كنم باید اون در ابراز عشق پیشقدم بشه... من از تهرون، فرسنگ ها راه رو نكوبیدم كه بیام مونیخ، و مقابل برزین زانو بزنم و بگم: عاشقتم، منو به كنیزی قبول كن!
"مادرم از جایش برخاست، كلافه بود:"
- اصلاً هیچ اخلاقت به من و پدرت نبرده! آدم به این یه دندگی تو زندگیم ندیدم... آدمی كه وقتی گفت: مرغ یه پا داره، اگه همه ی دلیل های عالم رو هم براش بیاری از حرفش برنگرده و واقعیت رو قبول نكنه. در هر صورت، بلند شو، دستی توی صورتت ببر، امشب همه ی ما دعوت برزین هستیم.
- یعنی خودش برامون غذا می پزه؟
"بهم براق شد و با كنایه جواب داد:"
- كدبانوگریش حرفی نداره! هر شب كه از مطبش بر می گرده، پیش بند به كمرش می بنده، و یه غذاهایی می پزه كه انگشتاتو هم باهاش می خوری!
"و یه دفعه جدی شد:"
- یه پزشك اگه بعد از ساعت ها طبابت، بیاد آشپزی كنه و ظرف و لباس بشوره كه زندگیش جهنم می شه؛ حتماً ما رو رستورانی، جایی می بره؛ گذشته از همه اینا، اون با ماری جون همخونه س، اگه بخواد ما رو به غذای خونگی دعوت كنه، ماری كه چلاق نیس حتماً می تونه یه غذای آلمانی بپزه.
"دیگه به پر حرفیش ادامه نداد و از اتاق خارج شد؛ تصمیم داشتم چنان خودمو خوشگل كنم، چنان خوش پوش بشم كه برزین از دیدن من هاج و واج بمونه؛ یه غرور، یه غرور شیطنت آمیز به جونم افتاده بود تا هر طور شده برزین رو به جنون بكشم، دیوونه ش كنم. همین حالتی كه پیدا كرده بودم، سبب شد كه اون روزرو تا شب سرگرم باشم، سرگرم انتخاب بهترین لباسی كه داشتم، سرگرم محو كردن موهای كرك مانند كم رنگی كه روی بناگوشم روییده بودن و سرگرم ابروامو تناسب دادن، بالای چشمانم رو سایه انداختن، رنگی به رخساره زدن، لبامو با ماتیك به رنگ عناب درآوردن، خلاصه كلام، خودمو از هر حیث زیبا و قشنگ كردن، آرایشی به كار بردن كه با لباس قرمز رنگ پولكی ام بخونه."


♠♠♠♠♠
خودمو مثل زنی آرایش كرده بودم كه به یك مهمونی بزرگ و مجلل دعوته، یا به یه هتل پنج ستاره دعوته! چه وعده ها به دلم داده بودم، به خودم، بارها گفته بودم:"
- حتما! پس از اون كه شامو خوردیم، برنامه رقص و این جور چیزاس، بعضی كارایی كه برای بعضی از ایرونی های فرنگ رفته، حالت یه رسم پیدا كرده، ولی من هیچ از این كارا خوشنم نمی آد، معنی نمی ده كه بعد از شام، زن ها و مردهای آشنا و غریبه، دست هاشونو دور شانه و كمر همدیگه بیندازن و در محوطه یی نیمه روشن با هم تانگو برقصن، اگه برزین از من دعوت به رقص كرد، بهش نمی گم اصلاً رقص بلد نیستم، بلكه سرمو بالا می گیرم و اولین "نه" زندگیم رو تحویلش می دم.
"اما هیچ كدوم از این فكرام با واقعیت نخوند، ساعت هشت شب بود كه ماری اومد خونه مون و بهمون گفت:"
- تا نیم ساعت دیگه حاضر باشین، برزین می آد دنبالمون.
"این نیم ساعت برام به اندازه ی یه قرن طولانی اومد، حسی شبیه سادیسم در من ظهور كرده بود، دیگران آزاری حقیقی به جونم افتاده بود، با اون كه خودم از ته دل مایل بودم كه هر چه زودتر، این مدت باقی مونده تموم بشه، وقتی كه باز ماریا اومد و خبر اومدن برزین رو داد، حدوداً یه ربع ساعت این پا و اون پا كردم، این دست و اون دست كردم، و هر چه مادرم بهم می گفت خوب نیس، دكتر برزین رو معطل نگه دارم، جواب می دادم كه هنوز حاضر نیسم."