فصل 5

هر کی امروز با شکمش رودروایسی کنه،سرش کلاه رفته.
این حرف رو مادرم زد و خندید.
-آخه نهار امروز دست پخت شمیلاس....هر چی بهش گفتم دختر،تو دیشب رو توی هواپیما با بیداری گذروندی،بهتر استراحت کنی،به خرجش نرفت،انگاری میخواست از همون روز اول هنرش رو نشون بده.
و با کفگیر برای همه ی مهمان ها برنج کشید،و اول از همه برای برزین.زبون ریختن مادر منو شرمنده کرد،اومده بود حرفی بزنه و منو بالا ببره،ولی با مخ به زمین کوفته بود،تو دلم گفتم:
-یعنی مامانم چی چی رو میخواد ثابت کنه؟میخواس بگه من از تهرون راه افتادم و انقدر بی قرار شوهرم که از همون ساعت های اول دست به کار شده ام،؟....دارم دلبری میکنم تا خودمو تو دل برزین جان بدم.
کفرم از دست مادرم در اومده بود،مادرم حالت کسی رو داشت که که میخواست جنس بنجلش رو بچسبونه بیخ ریش اولین مردی که برام انتخاب کرده بود،حالا خودش انتخاب کرده بود یا پدرم،هیچ فرقی برام نداشت.اگر برای دختری که آرزو به دل بود،و یا اصلا خواستگاری نداشت،مادرم اینجوری دست و پاش رو گم میکرد،زیاد مهم نبود،نه برای من.برای منی که از اولین سال های بلوغم،خواستگارهای رنگارنگ و جورواجور،داشتن پاشنه ی در خونمون از جا در میآوردن.
دور میز ناهار،پدرم یک طرف نشسته بود و استیو در برابرش،مادرم و ماریا مقابل هم نشسته بودن،و من و برزین هم روبروی هم.یعنی مادرم طوری ترتیب کارها را داده بود که من و برزین بتونیم نگاهی به هم بیندازیم.برزین یه ملاقه خورش،رو چلوش ریخت،و بعد قاشقی برنج و خورش کرد تو دهانش،انگاری لقمه اش گرم بود،چند لحظه ای لقمه ی توی دهانش رو جا به جا کرد تا تونس اونا رو قورت بده و بعدش برای آنکه حرفی زده باشه گفت:
-دست پوخت ایشون هم مثل دست پخت مادرشون،حرف نداره.
از این حرفش لجم گرفت،می خواستم بپرسم:-آخه با این لقمه ای که دهن و زبونت رو سوزوند،چه جوری به خوشمزگی غذا پی بردی؟اما دندون رو جیگرم گذشتم و صبر کردم،هر قدر که غذای مادرم گرم و دهان سوز بود و به همون اندازه تعریف برزین یخ بود.از اون تعریف ها بود که به جای اینکه آدم خوشش بیاد،چندش رو به جونش میاندازه.
باز اگه خودم پخته بودم،یه جوری خودمو راضی میکردم و تریفشو به گیس میگرفتم،ولی نه من غذا رو پخته بودم و نه حاضرین حرف مادرم رو باور کردن.
سرمو پائین انداختم و با برنج و خورشتی که تو بشقابم بود به بازی پرداختم،چند لحظه ای سکوت پادرمیونی کرد،خیلی جمع ناجوری بودیم،هیچ کدوممون حرفی برای گفتن نداشتیم، اگر هم یک چیزهایی گٔل هم میکردیم و میگفتیم واسه خالی نبودن عریضه بود.
ناهار که تموم شد،بلند شدم تا در جمع کردن ظرفا به مادرم کمک کنم،ولی مادرم نذاشت.
-دیگه داری شورش رو در میاری شمیلا،خسته کوفته از تهران اومدی،به حرفم گوش نکردی و غذا پختی،حالا میخواهی ظرف بشوری؟محاله که بگذارم.
مهمانها اومدن به قسمت پذیرایی،استیو و پدرم،فورا بساط شطرنج رو راه انداختن و سرگرم شدن،مادرم قبل از بردن ظرفا به آشپزخونه،یه راست اومد و کنار ماریا نشست و با او سرگرم اختلاط شد.من موندم و برزین..حتم داشتم اونا پیشاپیش،چنین برنامه ییی رو چیده بودن،میخواستن من و برزین رو در حالتی قرار بدن که ناچار بشیم با هم حرف بزنیم.
اگر برزین تک و تنها و بی هم صبحت نمیماند،بدون شکّ عذر میآوردم که خسته ام و اجازه میگرفتم و میرفتم اتاقم برای استراحت،.
اما از ادب به دور بود که او را تنها بگذارم و بروم.یاد اون کلمه ی قصار معروف افتادم:
-یه انگلیسی وقتی با زن یا دختری تنها میشه،شروع میکنه از وضع هوا حرف زدن،یه آلمانی وقتی در چنین موقعیتی قرار میگیره از وضع بازار حرف میزانه،اما امون از فرانسوی ها،وقتی با زنی خوشگل تنها میشن،از زیباییش حرف میزنان،و وقتی که با زنی زشت تنها میشن،از زشتی زنای دیگه میگن.
با به یاد آوردن این کلمه ی قصار،خندهام گرفت،هر چه سعی کردم نتوانستم آثار خنده رو از روی لبانم محو کنم،به خودم گفتم:
-ولی این برزین ایرونیه.راستی مردای ایرونی وقتی برای اولین بار با زنی تنها میشن چی کار میکنن؟
خندهام از چشمان برزین پنهون نموند،انگاری او منتظر بود تا گٔل از گلم بشکفته،لبام به خنده باز بشه،تا سر حرف بیاد:
-حتما خنده ات گرفته که یک مرد،چه جوری میتونه زنی رو ندیده و نشناخته خواستگاری کنه،اون یه پزشک.اونم مردی که بیست و دو سه سال از سنّ سی سالهاش رو درس خونده.
با وجود اینکه موضوع خنده ام،به غیر از این بود،حرف برزین رو تصدیق کردم:-شما اگر به جای من بودین به خنده نمیافتادین؟دچار تعجب نمیشودین؟
با قاطعیت هر چه تموم تر جواب داد:
-به هیچ وجه،من به جای خندیدن و متعجب شدن،دنبال دلیل این کار میگشتم.
لحنش طوری بود که ناچارم کرد خودم رو جمع و جور کنم،بیش از موقعی که حدس میزدم،برزین وارد اصل موضوع شده بود،نشون داده بود که مرد وقت تلف کردن نیس.رک و راست حرفش رو میزانه،حرفش درست بود،من باید دنبال دلیل میگشتم،دلیل اینکه چه جوری چنین برنامه هایی رو برام ترتیب داده بودن،یا بهتر بگم چه جوری این برنامه را رو برامون چیده بودن.
حسابی کنجکاو شده بودم و کلافه گفتم:
-خوب،دلیش رو برام بگین.
-به عقیده ی من،گفتن دلیل،کار اشتباهیه،آدم باید خودش دلیل رو پیدا کنه.فقط درباره ی خودم،یه واقعیتی رو میخوام بهتون بگم.
و چون استفهامو توی صورتم دید،به حرفاش اضافه کرد:
-من همه ی زنا رو به یه چشم میبینم،اصلا بگذارین کلی تر بگم همه ی مردمو به یه چشم میبینم و همه ی دنیا رو.به نظر من،همه ی آدما فقط موجودهایی متحرکند،این روح آدماس که به اونا شخصیت میده.
هیچ انتظار نداشتم برزین به این راحتی حرفاشو،بزنه.داشتم حرفاشو حلاجی میکردم،که دوباره صداش در اومد:
-شما هیچ اجباری ندارین که با من ازدواج کنین،عشق و علاقه زورکی نمیشه،من اگه پامو توی این بازی گذشتم فقط به این خاطر بوده که میخواستم پدر و مادرت رو از دل نگرانی نجات بدم.
گفته ی آخرش شخصیتم رو در هم کوبید و خوش خیالی ها و همه ی فکرهایی که تا اون وقت داشتم یه مهر باطل شد،زد.
***************************

اگه شب قبل با قرص والیوم خوابی بریده بریده داشتم،اون شب اصلا خوابم نبرد.اگه بگی یک دقیقه پلک رو چشمام اومد،نیامد.شب پیش هم به برزین فکر میکردم و امشب هم به او.
تنها طرز فکر کردن هام عوض شده بود.تصویری که از برزین تو ذهنم ساخته بودم یه عالمه با برزینی که ملاقات کرده بودم تفاوت داشت،شب قبل،خواستگاری برزین از من،برام معما بود،و حالا خود برزین هم برام معما شده بود.
شب پیش،اگر گاهی وقتها فکر میکردم که برزین بس که بی بند و واری در جامعه ی آلمان دیده،بس که روابط دختر و پسر را آزاد دیده،حاضر شده با یه دختر ایرانی عروسی کنه،غیرت شرقی اش بهش اجازه نمیده از میون دخترای آلمانی،دختری برای خودش انتخاب کنه که هر چند وقت به چند وقت با پسری گذرونده آن،خاک تو سریع ها کردن،یکه شناس و وفادری به شوهر،براشون معنا و مفهومی نداره،با هر پسری دوس میشن،شب و روزشون با هم میگزرونن و بعد که آتیش ها خاموش شد،با یه بهانه ی کلیشه یی،راهشون رو میگیرن و میرن به دنبال یکی دیگه.بهونه هاشون چیه؟نخوندن طرز فکراشون باهم.
شب قبل اگه فکر میکردم برزین میخواد ازدواج کنه،منتها با یک دختر نجیب،یا دختری که پاک مونده باشه،ولو اینکه چنین دختری نقصی داشته باشه چلاق باشه و از نظر ظاهر و باطن با سلیقه اش نخونه.
اون شب طور دیگه یی بهش فکر میکردم.فکری که حسابی آزارم میداد.آخه برزین بهم گفته به همه ی زنا به یه چشم نگاه میکنه،مسلما این حرفش دری وری نبوده،بی ربط نبوده،حتما علتی داشته که او به همه ی زنا به یه چشم نگاه میکرده.اما این اصلا با عقل نمیخونه که یه مرد،زنی هر جایی رو با یک زن پاک برابر بدونه.قبلا در دوران دبیرستان،کتابهایی خوانده بودم درباره ی یکسان نگری و یک سؤ نگری.کتابهایی که میگفتن عرفانی یه.ولی مردی که همه ی موجودات رو متحرک بدونه،چه کاری با عرفان داره؟شاید معناش هم ندونه.
منو باش که او رو فکر میکردم برزین میاید تا برندازم کنه،ارزیابیم کنه و بعد رنگ بده و رنگ بگیره و بگه:
(تو راستی قشنگ تر از تخیل منی،من از همه ی کسانی که زمینه رو برای ازدواج من و تو فراهم کردن متشکرم.
اما مردک مغرور و بیشعور،هیچ از این حرفا نزد،توی چشمم زول زد و رک و راست گفت که بخاطر کمک به پدر و مادرم،بخاطر دلسوزی،حاضر شده توی این بازی شرکت کنه و من،هیچ اجباری ندارم که باهاش ازدواج کنم.هیچ اجباری ندارم که باهاش زیر یک سقف زندگی کنم.یعنی همه فکرای جورواجوری که کرده بودم همشون کشک بوده.
خوب،اگه قراره که من تو آلمان زندگی کنم،مگه نباید حتما با مردی عروسی کنم که تابیعت آلمانی داره؟چه میدونم،شاید فکر این جاهاش رو هم کرده،شاید میخواد به ظاهر با هم عروسی کنیم،سر خلق خدا و بالا تر از همه،سر خودمون رو کلاه بذاریم،اسممون رو هم به هم وصل کنیم بی اونکه حتی دستمون با هم تماس گرفته باشه و بعد از هم طلاق بگیریم،یعنی وقتی که من تحصیلاتم تموم شد،شغلی پیدا کردم و او دیگر سپانسر من محسوب نمیشد،از هم جدا بشیم،بدون اینکه هیچ اتفاقی بینمون افتاده باشه،من بیوه شم.و هر کی بره ردّ کار خودش،هر کی بره سی خودش.
غرورم به راستی زخم برداشته بود،میدیدم که برزین فقط پاا پیش گذشته تا پدر و مادرم رو از دلشوره نجات بده،تا دخترشون رو از گرفتاری دربیاره،وگرنه عشق و علاقه ای به من نداشته،تمایلی به ازدواج با من نداشته،انقدر چشم و دل سیر بوده که زیبایی و ملاحت من به چشمش نیومده.
و درست در لحظاتی که انتظار میکشیدم تا اون زبون بریزه،برای زندگی آینده مون برنامه بچینه،در برابر چشمام آینده رویایی رو مجسم کنه،یا دست کم هدیه یی برام بیاره،مثلا یه سینه ریز یا انگشتر،تا دلمو به دست بیاره،صریحا بی هیچ رودروایسی گفته که فقط این کار رو برای اون کرده،که دلش برای پدر و مادرم،شاید هم خود من سوخته،یعنی خواسته لطف کنه و کرده.
این درست بود که در اولین سالهای دهه ی چهل،برای اینکه بتونن سیاسیون فراری رو زجر بدن،دست بر مایملکشون میگذاشتن،وابستگان شونو شکنجه میکردن،دست کم اینگونه آدمها رو از تسهیلات زندگی محروم میکردن،یعنی وابستگان آدمهای سیاسی رو زیر نظر میگرفتن،میگذاشتن تحصیلات عالیه کنن،وقتی که تخصصی پیدا کردن،به هر اداره،سازمان و شرکتی دستور میدادن که حق استخدام چنین کسی رو ندران،علاوه بر این ممنوع الخروج شون میکردن.
با این تفاصیل نمیشه از حق گذشت،آقای فکری به ما لطف کرده بود،همچنین پسرش.فقط خدا میدونه آقای فکری چقدر رشوه و پول چایی داده بود تا توانسته بود منو راهیه آلمان کنه.شاید پسرش هم کلی خرج کرده باشد،اگه آقای فکری با قبول کردن هزینه هایی برام حساب باز کرده بود،مثلا میخواس عروس مناسب داشته باشه،عروس تحصیل کرده،نجیب،مثل همه ی پدرای خانواده دوست،اما برزین توی این میون چی گیرش میاومد؟
اون که میگفت هیچ حسابی رو باز نکرده،اون که به طور غیر مستقیم حالیم کرده بود که اگر خرجی رو قبول کرده،اگر لطفی کرده،در قبالش توقعی ندارد.
برخورد اولمون حسابی به من برخورده بود،بارها شب تا صبح برزین را مورد خطاب قرار دادم و بهش گفتم:
-خیلی بی جا کردی که دلت برای من سوخت،فکر میکنی اگه تو نباشی هیچ خر دیگه ای
حاضر نمیشد با من عروسی کنه،یا برام ویزا دربیاره؟.....کور خوندی طفلک،من اگر میلی به تحصیل نداشتم،اگه آرزوم پزشک شدن نبود،محل سنگ هم بهت نمیگذاشتم.
حاصل همه ی کلنجار رفتن ها با مغزم،حاصل همه ی فکرها و بیداری هام این بود:
-به من گفتی هیچ اجباری ندارم که باهات عروسی کنم؟این حرف درست.ولی تو اجبار داری با من عروسی کنی،من مجبورت میکنم که با من عروسی کنی،اول باید عاشقم باشی و بعد با التماس از من بخیک پامو تو زندگیت بذارم.