قسمت 6

می دادند که وضع بیمار رو به وخامت است. همسرش با نفرت به او نگاه کرد. از جا برخاست وگفت: «حالت خوب نیست؟ زجر میکشی؟ درک می کنم. چون من هم بیشتر از یک ربع قرن حال تو را داشتم. می شنوی؟ یک ربع قرن. همان سال هایی را می گویم که تو به دنبال زن ها سگ دو می زدی و عرض زندگی را به طول آن ترجیح میدادی.»
زنگ زد و به سوی راهرو رفت، پرستار دوان دوان خود را به اتاق رساند و با نگرانی پرسید: «چه شده؟ حالش که بد نبود!»
‏همسر آقای وکیل معصومانه پاسخ داد: «نمی دانم. من هیچ کاری نکردم. به نظرم گرفتار تخیلات شده!»
‏گرفتار تخیلات شده! این جمله ای بود که شوهرش همیشه در پایان مشاجراتشان به اوکه از شدت ناراحتی می گریست تحویل می داد و می گفت: «تو بازگرفتار تخیلات شده ای؟»
‏بیمار می کوشید توجه پرستار را جلب کند. زوزه می کشید. به زحمت دهان می گشود تا صحبت کند ولی صدا از دهانش خارج نمی شد. اشک از چشم کبودش می ریخت. همسر بیمار به بهانه رفع خستگی و نوشیدن جای اتاق را ترک کرد و فقط زمانی به آنجا باز گشت که مجروح با تزریق دارو به خواب عمیق و ناآرامی فرو رفته بود.

‏چند روز دیگر سپری شد. هنوز امید زیادی به حیات مجروح نبود. دختر او با دکتر کامل زاده به مشورت نشست. متهم هم هنوز در بازداشت به سر می برد و بلاتکلیف بود. دختر آقای وکیل که تنها راه ‏چاره را در تحریک و برانگیختن احساسات انسانی مادرش می دانست پیشنهاد کرد که مادرش را متقاعد کنند به دیدار دختر معتاد برود. شاید این رویا رویی وجدان خفته اورا بیدارکند. برای او و کامل زاده این همه سنگدلی ازجانب این زن مهربان وضعیف النفس و ملایم که پیشتر می شناختند، بعید و عجیب بود، خیانت همسر برای او مسئله تازه ای نبود. او از نخستین سال های زندگی زناشویی به این موضوع خوگرفته و ظاهرأ با آن کنار آمده بود. اما اتفاق اخیر قطره آخری بودکه کاسه صبر او را لبریز کرده و فرصت معامله به مثل را در اختیار او قرارداده بود. با وجود این آیا حاضر می شد به قیمت زجر و عذاب یک موجود بیگناه، انتقام بگیرد؟ آن هم موجودی که خود به اندازه کافی لطمه خورده بود.

‏آن دو انتظار داشتندکه همسر آقای وکیل با این پیشنهاد مخالفت ورزد و ازدیدار با زندانی خودداری کند. ولی اشتباه می کردند. لزومی برای پافشاری نبود. او لبخندی زد و بی درنگ پیشنهاد دیدار با دختر معتاد را پذیرفت.کامل زاده حتی می تو انست سوگند بخورد که وقتی همسر مرد مجروح سر به زیر افکند تنها به این دلیل بود که می خواست اشک های خود را ازآنان پنهان کند. به نظر می رسیدکه او بین عذاب وجدان و میل به کینه توزی خرد می شرد.
‏دکتر کامل زاده مجددأ از نفوذ خود استفاده کرد و اجازه ملاقات گرفت و هنگام گفت وگوی شاکی با متهم خود را به صحبت با ماور پلیس سرگرم کرد. مدت ملاقات کوتاه ونتیجه آن رضایت بخش بود و نظر دختر آقای وکیل و دکتر کامل زاده را به خوبی تامین کرد.
‏همسر مضروب به هنگام ترک بازداشگاه چهره ای باز و شاد ‏داشت. انگار بار سنگینی از دوش او برداشته شده بود. کامل زاده و دخترجوان بی صبرانه درانتظارنتیجه ملاقات بودند. خانم آقای وکیل به محض سوار شدن به اتومبیل خطاب به کامل زاده گفت: «آقای کامل زاده. من نامه را باکمال میل در اختیار شما قرار می دهم.»
و در برابر ابراز شادمانی دختر خود و سپاسگزاری کامل زاده،که از شنیدن این خبر غافلگیر شده بودند، لبخند زد و اشک های خود را با پشت دست پاک کرد.

‏بعدازظهر روز بعد دکتر کامل زاده به اتفاق همسر و دختر مرد مجروح به عیادت دوست خود رفت. پرستاران معتقد بودند که بیمار روشن تر از روزهای گذشته است. دکتر نیز پس از عیادت روزانه از پیشرفت وضع او اظهار رضایت کرده بود. به مجرد ورود عیادت کنندگان، مرد مجروح با رضایت مثل گربه خرخر کرد. به نظر می رسید آنان را بخو بی می شناسد. حتی وقتی کامل زاده دست راست او را در دست گرفت مجروح کوشش بی فایده ای به کار برد تا انگشتان خود را به زحمت جمع کند و متقابلأ دست او را بفشارد. ولی نگاهی که به چشمان همسر خود اند اخت وحشت زده و سرشار از سؤال بودکه البته فقط زن خشمگین به مفهوم آن پی برد.

‏همسر آقای وکیل لبخند زنان جلو رفت. دست شرهر خود را در دست گرفت و در میان اشک و شادی اطرافیان به او مژده دادکه نامه را به دادگاه ارائه خواهد داد و اضافه کرد: «حقیقت را خواهم گفت. آقای کامل زاده در جریان هستند. فکر می کنم دختر بیچاره را به زودی آزاد خواهند کرد. تو خیالت راحت باشد. من تمام تلاش خود را ‏می کنم. سرپرستی او را به عهده خواهم گرفت و از هر حیث به او کمک خواهم کرد. تو هم همین را می خواستی، مگر نه´؟»
‏اشک شادی از چشم مجروح سرازیر شد و باز شروع به خرخر کرد. سعی کرد انگشتان همسر خود را محکم بگیرد. حتی کوشید دست او را به سوی دهان خود بکشد ولی قدرت نداشت. فقط لبان خود را جمع کرد. شاید می خواست دست زن خود را ببوسد. به هر حال کسی نمی تو انست افکار او را حدس بزند. فلج بود و به نظر می رسید برای تمام عمر فلج باقی خواهد ماند. صحنه چنان عاطفی بودکه اشک از چشمان همه جاری شد و باعث شدکه خانم پرستار عذر عیادت کنندگان را بخواهد. زیرا هیجان زیاد برای بیمار مضر بود.
‏همگی تا نزدیکی پلکان خروجی بیمارستان رفتند.دختر آقای وکیل با حق شناسی مادر خود را بوسید. دکتر کامل زاده از صمیم قلب از او تشکرکرد وقرارگذاشتندکه ازروز بعد برای آزادی دختر زندانی اقدام کنند. خانم آقای وکیل ضمن آن که قول می داد نامه را در اختیار مقدمات مسئول قرار خواهد داد ازکامل زاده خواست نهایت تلاش خود را به کار برد تا موضوع محرمانه باقی بماند و واقعیت به مطبوعات درز پیدا نکند واضافه کرد: «فقط به خاطر حفظ نیکنامی دخترانم چنین شرطی می کنم.»
‏آقای کامل زاده قول داد تمام تلاش خود را به کار خوا هد برد تا راز خانواده همچنان سربه مهر باقی بماند. آنگاه، برای نخستین بار پس از وقوع حادثه و مضروب شدن رفیق و همکار قدیم خویش، آرام و سبکبال به سوی خانه رفت. و بر این باور بودکه همسردوستش نیز با بیان حقیقت خویش را از فشار روحی خلاص کرده است.
‏در آن غروب گرم و خشک، به محض آن که دکتر کامل زاده و دختر آقای وکیل بیمارستان را ترک گفتند، همسر او چرخید و به سوی اتاق شوهر خود به راه افتاد. گرچه هنوز لبخند بر لبانش بود ولی این لبخندی بود زهرآگین که نگاهی نافذ و سرد آن را همراهی می کرد. وارد اتاق ‏مجروح شد و نشست و شوهر خود راکه خفته بود از نظر گذراند. چهره مرد محتضر بر اثر شلیک تغییر شکل یافته و تبدیل به ماسک وحشت شده بود. باندها را از قسمت راست صورت برداشته بردند و جای زخم های سرخ و بخیه ها بر قسمتی که گلوله آن را برده بود منظره مشمئزکننده ای داشت. تشخیص محل چشم راست به آمسانی ممکن نبود زیرا حفره چشم را خالی کرده و پلک های آن را به هم دوخته بودند تا چشم چپ آسیب نبیند. مفصل فک راست براثر لرزش دست به هنگام شلیک ، آسیب دیده، نیمی از دندانها شکسته و اینک لبها و دهان از شکل افتاده هنوز تقریبأ چفت بودند. بدن کوچکترین حرکتی نداشت. بوی دارو از سراپای او بأ مشام می رسید. زن خود را به مطالعه روزنامه سرگرم کرد.
‏بیمار تکانی خورد و چشم چپ خود را گشود. همسرش به او لبخند زد. بیمار با رضایت خرخر کرد. مدتی گذشت. زن سرخود را از روی روزنامه بلند کرد و به صورت شوهرش نگاه کرد. باز بودن چشم چپ نشان می دادکه بیمار بیدار است.
‏زن با ملایمت پرسید: «حوصله ات سر رفته؟ می خواهی برایت صحبت کنم؟ بیار خوب، چطوراست ازدختر معتادت شروع کنم؟ امروز او را دیدم.»
‏بیمار یکه خورد. حتی دراین حالت وبا این هوشیاری نیمه کاره ای که داشت از تغییر حالت همسر خود از یک زن آرام و فرمانبردار به یک موجود مهاجم و بی رحم تعجب می کرد. ذهن بیمار او نمی تو انست علت این مسئله را درک کند. اما علت ساده بود. دلیلش این بودکه اینک جای این دونفر عوض شده بود. اکنون شوهر قدرت تهاجمی و زورگویی خود را از دست داده و زن از موضع دفاعی خارج شده، و احساس برتری و سلطه می کرد. مرد از قدرت مضاعف مردانه و استفاده از نفوذ خود به عنوان یک وکیل کار کشته برضد همسر خویش خلع شده و زن که در میدان کارزار بلامانع بود از ابن موقعیت به خوبی آگاه بود و از آن به جا استفاده می کرد. بنابراین بدون ترحم ادامه داد: «خیلی دلم می خواهد از او صحبت کنم. بی گناه بود، من هم خوب می دانستم. فکر می کنی می گذاشتم گرفتار باقی بماند؟ یا اگر تو ازبین می رفتی اجازه می دادم اعد امتش کنند؟ نه،نمی توانستم. او هم مثل دختران ِخودمان است. تقریبأ هم سن همان هاست. ولی معتاد و بی کس. او تقصیر نداشت، من فقط میخواستم تو را تا آخرین لحظه اذیت کنم ، فکرش را بکن. هر دو دختر ما هم می توانستند از یک کلفت با شند. یعنی این دو نطفه تو هم میتو انستند در بطن یک زن بیچاره کاشته شوند. بعد یک پولی بدهی ، یا ندهی، و ولشآن کنی بروند و خیلی راحت بگویی من مرد هستم. چشم زنک کور شود، می خواست تسلیم نشود. بکویی به جهنم....
آن وقت این دو دختر وکیل و پزشک تو هم صاف می رفتند توی جهنم. همین جهنمی که بچه میمنت را در آن انداخته ای. جهنم داغی که تو ساخته ای و حالا بچه میمنت و خدا می داند چند بچه دیگر در ته آن هستند...»
نگاهی به چشم چپ کبود رنگ اند اخت و با خونسردی ادامه داد :« تو چراگریه می کنی، توکه شغل خوب، پول کافی، زن و بچه و آبرو و احترام داری....که تا امروز زندگی خیلی خیلی مریضی داشتی! توکه دیگر نباید گریه کنی. گریه مال میمنت است و حداکثر، مال من...»
‏باز بیمار برافروخته شده بود و زوزه می کشید. ولی صدا به سختی ازگلویش خارج می شد. زن با بی حوصلگی دست خود را تکان داد. انگا‏ر مگس مزاحمی را رد می کند. «ساکت باش و خوب گوش کن، احمق جان... اگر خوب گوش کنی یک خبر خوب هم برایت دارم خبری که حتمأ خوشحالت می کند...»
‏بیمار تقلا می کرد. عرق می ریخت، نفش تند شده بود. دستگاه ها علائم هیجان را نشان می دادند.
‏«اینقدر وول نخور و سر و صدا نکن. چرا ناراحت هستی با رفتار تو خیلی احمقانه بود. منظورم خودکشی کردنت است. نباید عجولانه نتیجه می گرفتی و عمل می کردی. من امروز پس از ملاقات با دختر معتاد و ولگرد متوجه شدم که او اصلأ دختر تو نیست، دختر میمنت هست ولی دختر تو نیست. تو نفهمیده و نسنجیده تیر را به سرت شلیک کردی.»
‏بیمار ناگهان آرام گرفت و چشم خون گر فته کبود به زحمت از لای ورم و سرخی جای بخیه ها با شگفتی به او خیره شد.
«آره جانم... بیخود می خواستی خودکشی کنی. امروز من با دقت از او سوال کردم.پرسیدم پدرت کیست؟ گفت یک پدرسوخته ای که شبانه روز توی سرم می زد. پرسیدم مادرت کیست؟ گفت یک دختر کلفت بیچاره که یک مردک الندگ او را بی سیرت کرد و به پدرم پول داد تا او را عقد کند. من به خودم گفتم دختر بیچاره خبر ندارذ که پدر واقعی او همین مردک الدنگی است که در بیمارستان خوابیده. یعنی تو. و باز به خودم گفتم آن مرد بی بمررمای مدر سوخت که دخترک ولگرد را درکودکی کتک می زده شاید حق داشت، چون پدر واقعی او نبوده و شاید به همین دلیل ازدخترک نفرت داشت واو را، یعنی دختر آقای وکیل زبردست وکارآزموده را کتک می زده. ولی بعد متوجه شدم کاملأ اشتباه می کنم.»
‏مرد مجروح آهی سرشار از رضایت کشید و عضلات منقبض چهره اش نرم شدند. ولی زن دست برنمی دا شت.
«از دختر بیچاره پرسیدم نمی دانی چرا پدرت فقط تو را کتک می زد؟ گفت من که نگفتم فقط مرا می زد. برادرهایم را هم می زد. می گفت باید برویدکارکنید. من نونخور اضافی نمی خواهم. خوب ما هم رفتیم کار کنیم وضعمون اینجوری شد. فقط برادرکوچیکم یک کار آبرودار داره با یه درآمد بخور و نمیر. ولی اون یکی....؟ از دخترک پرسیدم اون یکی چی؟ آن برادرت چکا رمی کند؟ جواب داد در.غ که نمی تونم بگم. آخرش می فهمین. اون اعدام شد. قاچاقچی هرویین بود. از مرز هم رد می شد. خیلی قلچماق ‏بود. حسابی زبل بود. من از اون یاد گرفتم. اصلأ اون منو ستاد کرد. باز پرسیدم برادرت از چه سنی توی اینکار افتاد؟گفت از سیزده چهارده سالکی، آنوقت ما من تازه ده دوازده سالم بود و از اون حرف شنوی داشتم.»
‏زن خنده ای عصبی کرد و دنبال سخن خود زاگرفت. «فهمیدی؟ اینقدر زوزه نکش و تقلا نکن. آره خوب فهمیده ای. فرزند تو ومیمنت دختر نبوده. پسر برده. بله ، فرزند اول میمنت پسر بوده. پسر تو. همان
پسری که آرزو می کردی داشته باشی. ولی نه از آن پسرهای تحصیلکرده موفق که برای تولدش اتومبیل بخری و برای ازدواجش سراغ بهترین دخترها را بگیری... باز هم بگویم یا خودت فهمیدی؟ همین یعنی تقاص پس دادن.»
‏بیمار تقریبأ از حال رفته بود. با تنها چشم خود به همرثی خیره ث.ه بود. زن درکیف خود راگشود و آیینه کوچکی بیرون کشید. «میخواهی خودت را ببینی.»
‏مریض محتضر، وحشت زده ابروی خود را به علامت نفی بالا برد. زن با لحنی شیطنت آمیزگفت:«نخیر نه نداریم. داستان تصویر دوریان گری را خوانده ای؟ حالا عکس او را هم ببین. چهره واقعی خودت را ببین. توکه همیشه طرفدار ادبیات بودی، مگر نه؟»

‏دکتر کامل زاده با ناباوری خبر مرگ دوست خود را شنید و برای تسلیت گفتن به همسر او به منزلشان رفت. دختر آقای وکیل که سرا پا سیاه پوشیده بود او را در سکوت به اتاق پذیرا یی راهنمایی کرد و کامل زاده دوباره با دیدن همسر متئفی یکه خورد. زن لباس سرمه ای با حاشیه سرخ به تن داشت. آرایشی کرده و عطری تند و سنگین به خود زده بود. دکتر کامل زاده ده دقیقه نشست و سخنان تشریفاتی بر لب آورد و ابراز تاسف و همدردی کرد. همسر مرحوم به هنگام خداحافظی او را تا نزدیک در بدرقه کرد. کامل زاده نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند وگفت: « عجیب است. حال او رو به بهبود بود. روز آخرکه او را دیدم به خود گفتم به زودی معالجه می شود و به خانه برمی گردد.»

«بله، البته حالش رو به بهبود بود. و اگر زنده می ماند من ناچار می شدم سنگینی جسم مردی را که سی سال بار او را بر روح خود تحمل کرده بودم بر دوشم و روی صندلی تحمل کنم!»
دکتر کامل زاده، وکیل شرافتمند، خشمگین شد.«ولی خانم فراموشی نکنیدکه این مرد شوهر شما بود»
‏«واقعأ؟شوهر من بود؟ شوهر من به تنها یی؟ نه آقا. شماکه مرد تحصیلکرده و خانواده دوستی هستید نبایدکلمه شوهر را آلوده کنیدآیا می دانیدکه همانطور که زن نانجیب داریم مرد فانجیب هم داریم؟»
کامل زاده با شک و تردید حرفه ای یک وکیل به همسر دوست خود نگریست. با این که کاملأ حق را به او می داد با لحنی دو پهلو گفت: «حالا که او مرده ازاین صحبت ها بگذرید. مرگ او لااقل برای من تا حدی غیرمنتظره بود. اگر لوله ها هنوز به بدن او متصل بودند به خود می گفتم شاید او فدای انتقامجو یی شده و بعید نیست دستی لوله های تنفسی، تغذیه یا خونی را که با بدن او هماهنگی داشت، بیرون کشیده باشد!»
‏نگاه سرد زن معطر، حالت موذیانه ای به خود گرفت. لبخند مرموزی بر لب آورد و در حالی که درکوچه را برای دکتر کامل زاده صمی گشودگفت: « ‏نخیر آقا. من فکرمی کنم او فدای عرض زندگی خود شد. بعید نیست یک نفرلوله های وجدان و شرف راکه به گروه خونی او نمی خورد، به روح او متصل کرده و واقعیت را بی پرده به او نشان داده باشد. به نظر من او بهای زندگی خیلی خیلی عریض خود را پرداخت. امیدوارم متوجه منظور من شده باشد.»
سپس مؤدبانه شب بخیرگفت و در را پشت سر آقای دکتر کامل زاده بست.

"اصفهان"



پــایان