صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 42

موضوع: در خلوت خواب | فتانه حاج سید جوادی

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 2


    طاهره گفت: اول باید از مامانت اجازه بگیری. اگر خرگوش را بی اجازه مامانت ببری و مامانت آن را بیندازد بیرون گناه دارد.
    ‏فکر اجازه گرفتن از زن پدرم به خاطرم خطور نکرده بود. با وجود این که وحشت کردم پیش خودگفتم بالاخره یک کاری خواهم کرد
    ‏معلم ما زن دراز و لاغر و بی حالی بودکه نگاهی ملایم و مهربان داثست _ لااقل به من این طور نگاه می کرد _و هیکلش عین یک ترکه خشک بودکه از میان آن سیبی سبز شده باشد، با سستی خاصی که در آن زمان نمی دانستم مخصوص زنان حامله است صدا زد: نازی، ساکت.
    ‏من که ازتنبیه های زن پدروصدای فریاد های تندر آسا و تحکم آمیز او ذاتأ بزدل و ترسو بارآمده بودم، فورأ سورا میان شانه ها فرو برده و ساکت شدم. ولی دردل قسم خوردم که زنگ تفریح، ژاله، دخترلوس و دست وپا چلفتی خانممان را طوری هل بدهم که غیر عمد بنظر بیاید. این کار آسانی بود. زیرا دخترک که یک سال از ماکوچک تر بود جثه ریز و ضعیفی داشت واذیت کردن او مشکل نبود. من حتی این مسئله را نادیده گرفتم که خانم معلم از وقتی متوجه شده بودکه من زن پدر دارم ، از تنبیه من به دلیل کثیف بودن یقه و جوراب سفیدم خودداری می کرد و نسبت به من آن همه محبت داشت.
    ‏آن روز تا خانه یک نفس دویدم و این بارکفش هایم که با هر قدم لف لف کنان از پایم بیرون می آمدند، مرا خسته نمی کردند. زن پدرم خانه بود و من برخلاف همیشه با او لجبازی نکردم. به مرور زمان دریافته بودم که برای کسب امتیاز از او باید طبق میلش رفتار کنم و تملق بگویم وخود شیرینی کنم. بنابراین همان دم درکفش هایم را از پا ‏بیرون آوردم، دست و رویم را شستم و روپوش وکیفم را به چوب رختی اتاق نشیمن آویزان کردم. نگفتم گرسنه هستم. بق تکردم و با رویی گشاده منتظر شدم _هرچه که بود _ماندم. بعد، وقتی زن پدرم مجله تهران مصور را با شوق و ذوق ورق می زد تا داستان آقابالاخان سردار را بخواند، فهمیدم که زمان مناسب فرا رسیده است. پس با لحنی التماس آمیز، درحالی که گردن خود را برای تحریک حس ترحم او تا جایی که ممکن بود کج نگه داشته بودم گفتم: می گم ها... میشه؟
    ‏زن پدرم صفحه مورد نظر خود را یافت، آن را از میان تا کرد و ‏مشغول خواندن شد.
    ‏_ میشه... من یک خرگوشی بیاورم؟
    سکوت.
    ‏_ تورا خدا... میشه من یک خرگوش بیاورم؟
    _ اوهوم
    ‏ابتدا باور نکردم. برای اطمینان دوباره برسیدم: میشه؟
    ‏خوشبختانه زن پدرم خیلی سرحال بود. همان طور در حال مطالعه گفت: اوهوم ، بیاور. ولی گوشت خرگوش خوشمزه نیست، مکروهه.
    ‏زن پدرم بهنفدرت با من شوخی می کرد. و این از آن مواقف نادر بود. از شادی بال درآوردم. پس زن پدر من آنقدرها هم آدم بدی نبود. شاید از خرگوش ها خوشش می آمد. در آن لحظه آنقدر دوستش داشتم که حتی حاضر بودم او را مامان صدا کنم.
    ‏روز بعد طاهره دیر به مدرسه رسید و از خانم معلم یک جیغ و یک ضربه خط کش دریافت کرد. اواسط درس، هنگامی که خانم معلم ‏متوجه ما نبود، آهسته در گوش اوگفتم: اجازه گرفتم. حالا خرگوش را می اوری؟
    ‏باز خانم معلم سرطاهره فریادکشید: چه می گو یی؟ و به علامت تهدید خط کش خود را بالا برد.
    ‏طاهره ترسید وگفت: خانم به خدا من حرف نمی زنم. این هی میگه برایم خرگوش بیاور.
    ‏این دفعه خانم معلم فقط گفت: ساکت.
    ‏من خیالم راحت بود. خانممان می دانست من مادر ندارم و مرا تنبیه نمی کرد. به هرحال هربدبختی امتیاز خاص خودش را هم دارد.
    ‏از روز بعدکار من این بودکه هر روز هنگام زنک تفریح از طاهره بپرسم آیا خرگوشه زاییده یا نه. عاقبت طاهره مژده دادکه خرگوش زاییده. آن هم نه یکی بلکه دوتا. یکی سفید یک دست که طاهره خودش آن را می خواست ودومی سفید با دوخال سیاه برنوک بینی و بالای ابرو. جای چانه زدن نبود. تازه دو تا خال سیاه خرگوش را بانمک ترهم می کند. با اشتیاق گفتم: فردا خرگوشه را بیاور.
    ‏پاسخ طاهره منطقی بود: حالا که نمیشه. چشم هایش هنوز بسته هستند. شیرمی خورد.
    _‏پس کی؟
    ‏_ باید صبرکنی. یک جعبه درست کن. درش را سوراخ کن و تویش پارچه بگذارکه جای خرگوشه نرم باشد. همیشه هم باید هویج توی جعبه باشد تا دندان هایش درازنشوند.
    ‏در تمام روزهای بعد،درطول زنگ های تفریح که آن زمان سه بار در روز بود،گفتگوی ما تنها درباره خرگوش، باز شدن جشمان آن و از ‏شیرگرفته شدن حیوان بود. ومن، درازای لطف نسیه طاهره، هرروز به هنگام زنک تفریح،درحالی که دلم برای بازی کردن پَر می زد، نقدأ با او حساب کار می کردم تا مثل ثلث قبل تجدید نشوذ. طاهره با زیرکی یک سیاستمدار، آوردن خرگوش را مرتب به تعویق می اند اخت اما در عین حال اجازه نمی داد آتش اشتیاق من سرد شود. مرتب برایم خبر می آورد که چشمان خرگوشه باز شده یا امروز هویج خورد. و یا کم کم بازیگوش شده. ولی هیچ حرفی از زمان تحویل دادن خرگوش نمی زد و من با هیجان و علاقه بیشتری با او سرو کله می زدم و مسئله آن پرتقال فروشی لعنتی راکه ابتدا کار خود را با فروش ده کیلو پرتقال به قیمت کیلویی بیست ریال شروع کرده و کم کم کارش به جایی رسیده بود که بیست کیلو پرتقال را به قیمت کیلویی سی ریال فروخته بود و حالا می خواست بداند اگر 5‏کیلو از پرتقال ها فاسد شوند بقیه راکیلویی چند بفروشد که دو برابر بیشتر سود کند؟! برای او حل می کردم.
    ‏کم کم به طاهره مشکوک می شدم. آیا اصلأ خرگوشی درکار بود؟ آیا دختر دایی او از دادن خرگوش منصرف شده بود. آیا طاهره می کوشید سر مرا شیره بمالد و تا ثلث سوم هم مرا به عنوان معلم خصوصی ریاضیات آماده به خدمت داشته باشد؟ گاه تصمیم می گرفتم با او قهر کنم. قسم می خورد که هنوز خرگوشه گاهی از مادرش شیر می خواهد! صلاح من در آن بودکه تظاهر کنم سخنان او باور کرده ام. در غیر اینصورت ممکن بود یکباره ازکوره در برود و بگوید: اصلأ هر دو خرگوش را برای خودم برمی دارم. مگر تو طلبکار هستی؟ دلم نمی خواهد به تو بدهم. حالا چه می گو یی؟
    ‏ازآن چاکه تعهدی درکارنبود ومن هم قوه قهریه نداشتم بنابراین بهتر بود صبرکنم. عاقبت یک روز بنجشنبه ازطاهره قول گرفتم که تا آخر هفته آینده حتمأ خرگوش را برایم بیاورد.
    ‏خوب یادم می آیدکه تمام راه را تا خانه دویدم. به محض رسیدن کفش ها را از پا درآوردم، دست و رویم را شستم. روی نوک پا بلند شدم و روپوش وکیفم را به جالبا سی چوبی سه شاخه گوشه اتاق نشیمن آویزان کردو. آنکاه ذوق زده خطاب به زن پدرم گفتم: طاهره گفت هفته دیگرخرگوشه را می آورد
    ‏زن پدرم با لحنی تند پرسید: چی را می آورد؟
    ‏قلبم تکان خورد. وحشت زده ومرددگفتم: خرگوشه. طاهره گفت هفته دیگرمیارتش.
    ‏زن پدرم مثل ترقه ازجا پرید وگفت:کی به تواجاره داده خرگوش به خانه بیاوری؟
    ‏به طور قطع به پدرم مظنون شده بود. برای جلو گیری از بحث شبانه او با پدرم که نتیجه محتوم آن کتک خوردن من ازسوی هردئ طرف بود به تندی گفتم: شما خودتان اجازه دادید.
    ‏_ من به تواجاره دادم؟ من کی چنین اجازه ای دادم؟
    ‏_اونوقتا... اون شب که تهران مصورمی خواندید...گفتید اوه.م
    _ عجب دروخ می گوید! ورپریده! حق نداری خرگوشی توی این ‏خانه بیاوری وهمه جارا به گند بکشی. خرگوش بچه می زاید وباغچه را سوراخ می کند.
    ‏_ می اندازیمش توی قفس. فقط هویج می خورد. خودم قفسش را تمیزمی کنم
    _ غلط می کنی. خودت هم زیادی هستی.
    ‏کاخ رویا هایم واژگون شد. به پشت اوکه دور می شد و غرغرکنان به آشیز خانه می رفت نگاه می کردم و در دل به او ناسزا می گفتم. شب توی رختخواب گریه کردم و از لج زن پدرم اشک ها و آب بینی ام را با ملحفه پاک کردم و تصمیم گرفتم خرگوش را پنهان از چتم او به خانه ‏بیاورم
    ‏درگوشه حیاط کوچک ما زیرزمین کوچکی بودکه به شدت بوی نا ‏می داد. گرم های سفید از سقف آن فرو می ریختند. به اندازه کافی هوا نداشت و پر بود از آت و آشغال و خرت و پرت. من طبق سفارش طاهره، یک جعبه مقوایی خالی پیداکردم وکف آن را یاریه انداختم. در تمام طول روز جمعه ، درحالی که سرگرم ساختن جای خرگوش بودم، از آسمان برف می بارید. در جعبه را سوراخ کردم و یک عدد هویج در آن گذاشتم. سپس جعبه را برداشتم وجستی زدم و به حیاط رفتم و به فریاد های زن پد رکه می گفت برف وکثافت حیاط را به درون اتاق و زیر کرسی خواهم کشید توجهی نکردم. رد پایم تا زیرزمین روی برف ها باقی ماند. چنان که زن یارم برای یافتن من احتیاج به تجسس نداشت. قوطی خرگوش را در زیرزمین زیر یک چهارپایه که یکی از پایه های آن شکسته بود پنهان کردم. به اتاق برگشنم و زیر کرسی نشستم و یکسره تمام مشق هایم را نوشتم. زن پدرم از علت رفتار من سر در نمی آورد. در همان حال نقشه می کشیدم که اگر زن پدرم از وجود خرگوش در زیرزمین گوشه حیاط آگاه شود و بلوا به پا کند و اجازه ندهد آن را نگه دارم، از خانم معلم خو اهش کنم تا با او محبت کند و دل سنگ او را نرم کند و رضایتش را به دست آورد.

    ‏البته من هم باید قول می دادم که خرگوش را از محدوده زیرزمین خارج نکنم ونظافت وغذا دادنش را خود به عهده بکیرم. حتمأ خانم معلم مهربان قبول می کردکه مدافع من باشد. به این ترتیب از ته دل خوشحال بودم.

    ‏شنبه گذشته طاهره گفت یکشنبه. یکشنبه هم گذشت و اوگفتی شاید دوشنبه. روز پنجشنبه روز امتحان حساب ثلث دوم بود. هوا سرد بود و برف همه جا را سفیدپوش کرده بود. با وجود این من هر غروب به زیرزمین می رفتم و آن جعبه باارزش را بررسی می کردم جعبه سر جای خودش بود. دور از چشم زن پدرم یک شاخه گل یخ هم از باغچه چیدم و در جعبه گذاشتم تا خوش بو باشد. از شدت خوشحالی نمی تو انستم آب دهانم را فرو بدهم. انگار تیغ های تیزی درگلویم کار گذاشته بودند.
    ‏شب تب کردم و به فرمان پدردررختخواب دراز کشیدم. زن پدراز سر کشی من که می خواستم با حال تب به مدرسه بروم استفاده کرد. دست خود را به ظاهر برای تشخیص میزان تب پشت گردن من گذاشت و به پدرم گفت: نمی دانم چرا نازی هیچوقت خیر و صلاح خود را تشخیص نمی دهد! و در همان حال ناخن انگشت شست او به پشت گردنم فرو می رفت و من پنهانی اشک و آب بینی خود را با ملحفه کرسی پاک می کردم. تا پنجشنبه به مدرسه نرفتم.صبح پنجشنبه روی نیمکت نشستم و نامه ای را که پدرم خطاب به خانم معلم نوشته و طی آن از او درخواست کرده بودکه غیبت مرا به دلیل بیماری موجه منظور نماید، روی میز گذاشتم و مثل سایر شاگردان کیف خود را گشودم و ورقه امتحانی را بیرون آوردم. خانم معلم که مشق ها را خط می زد وقتی بالا سر من رسید نامه پدرم را برداشت و ان را خواند. به صورت من نگریست. نگاهش خسته و بی احساس بود. با صدایی اهسته – نه انقدر اهسته که هم شاگردی های پشت سر من نتوانند بشنوند- پرسید: مگر تو را دکتر نبردند؟
    چشمانش با حالت ترحم امیزی به خود گرفتند. شاید هیچکس دیگر متوجه منظور او نشد. شاید دیگران فکر می کردند خانم معلم از من تصدیق دکتر می خواهد. ولی من فهمیدم که مقصود او از نبردند زن پدرم است. دندان ها را از شرم و اندوه بر هم فشردم. تمام خون بدنم در صورتم جمع شد و گفتم: چرا بردند. و سر خود را زیر انداختم.
    خانم معلم فهمید دروغ می گویم. برای گرفتن تصدیق پزشک پافشاری نکرد و رد شد. وقت حاضر و غایب بود. نگران بودم. طاهره هنوز نرسیده بود. به خود گفتم اگر دیر بیاید حتما خط کش خواهد خورد. طاهره رسید. با چشمان درخشان و لبی خندان انگشت بالا برد و اجازه گرفت. خانم معلم سر بلند کرد و بی اعتنا به او نگریست و با سر اشاره کرد و گفت: برو بشین. خوب، بخیر گذشت. خوشبختانه حرفی از تنبیه به میان نیامد. خانم معلم حامله بی حال و حوصله بود و ظاهره طاهره لوس و پر رو از این موقعیت بهره برداری می کرد. طاهره به خونسردی امد و کنار من نشست. در حالی که ورقه امتحانی خود را بیرون می کشید اهسته پرسید: پس چرا سه شنبه نیامدی؟
    گفتم: سرما خورده بودم. و با اشتیاق ادامه دادم: کی خرگوشه را می اوری؟
    بی خیال و بی اعتنا پاسخ داد: آوردم.
    یکه خوردم. ذوق زده و مشتاق به دنبال جعبه محتوی خرگوش احمقانه و بی اراده به داخل جا کتابی نیمکت نگاه کردم وگفتم: پس کو؟
    ‏_ امروز که نه. سه شنبه آوردم که تو نبودی.
    _ باز برش گرداندی خانه؟
    ‏_ نه. توی جعبه وول می خورد. بچه ها به خانم گفتند.
    ‏آنقدر نگران بودم که امتحان را فراموش کردم. طاهره اسم خود را بالای ورقه نوشت و پرسید: چرا آسمت را نمی نویسی؟
    ‏بی توجه به سوال اوگفتم: خرگوشه چطور شد؟
    ‏_ هیچی. خانم گفت چرا خرگوش آورده ای سرکلاس؟گفتم نازی خواسته، برای او آورده ام. خانم پرسید می دهیش به من؟ برای ژاله می خواهم. خیلی خرگوش دوست دارد. من هم گفتم بله می دهم. دادم به خانم.
    ‏هاج و واج ماندم! ‏قدرتی بالاتر از قدرت من یا زن پدرم وجود داشت که بدون ترس وواهمه، ازروبه رو ضربه می زد و حق مرا بدون ملاحظه غصب می کرد. انگار من هرگز وجود مداشتم یا احساس من هیچ ارزش نداشت. خانم معلم حتی به خود زحمت نداده بود که صبرکند و خرگوش را مستقیمأ از خود من بخواهئ. پس بی خود نبود که طاهره با جسارت دیر آمده بود.
    بی خود نبودکه خانم معلم چیزی به او نگفت.
    ‏صدای خود را پایین آوردم و با غضبی سرکوب شده به طارهره گفتم: احمق بیشعور، مگر تو به من قول نداده بودی؟ و پاشنه یایم را از زیر میز محکم روی پنجه پای اوکو بیدم.
    طاهره مخصوصأ جیغ کشید وگفت: خانم اجازه؟ نازی به من فحش میده.
    ‏خانم معلم به سرعت سر بلند کرد وگفت: چه خبره؟
    ‏لحن صدایش تحکم آمیز بود ولی به طرف دیگر کلاس نگاه می کرد و اشکارا از سرزنش طاهره خودداری می کرد.
    ‏طاهره خودش را لوس کرد: به من میگه چرا خرگوش مرا به خانم معلم دادی´؟هی از زیر میز پایم را لگد می کند.
    ‏خانم معلم قسمت اول جمله را را نشنیده گرفت و با لحنی تندتر از لحن زن پدر، خطاب به من گفت: پاشو گمشو برو ته کلاسی بنشین. فضول بی خاصیت.
    ‏دیگر در نگاهش آن حالت ترحم و همدردی بزرگ منشانه دیده نمی شد. در آن لحظه لعاب نوع دوستی نوع تَرَک برداشته بود و نفع طلبی شخصی که قاتل عواطف انسانی است وجدان آن ظالم کوچک را تحت تسلط خود داشت. وجه مخفی او اشکار شده بود. در همان لحظه بودکه متوجه شدم می توانم به راحتی آدم بکشم. طاهره که آدم نبود، خانم معلم را می گویم که حق شاگرد ریزه میزه و بی دست وپای خود را مثل آب خوردن خورده بود و انگار نه انگار که مرتکب خلافی شده است. ظلم او به اندازه قدرتش ناچیز بود ولی اثری مهیب و مخرب بر قربانی کوچک خود باقی گذاشت. نفرت در رگهایم می جوشید. داغ خرگوش به دل من ماند. ولی بیشتر از این رنج می بودم که از جانب کسی ضربه خورده بودم که انتظار نداشتم. بهت زده بودم و درک این حقیقت برایم بسیار مشکل بود.
    ‏آم سال نمره حساب ثلث دوم و حتی سوم طاهره برخلاف تصور چه ها، به ترتیب سیزده و شانزده شد. طاهره بدون تجدید قبول شد و من با دلی پر کینه، بر آن همه زنگ تفریح که از دست داده بودم تا با این مجسمه بلاهت حساب کارکنم،تاسف می خوردم. درست است که طاهره بدون تجدید قبول شد ولی هرگز ورقه حساب خود را به کسی نشان نداد.
    ‏با این که سال ها از آن زمان می گذرد، هر وقت به یاد آن پنجشنبه لعنتی می افتم، برای خانم معلم و ژاله جان زرد نبوی او آرزوی مرگ می کنم. و اما در مورد طاهره که سال هاست او را ندیده ام، هنوز براین باور هستم که برخلاف کوه ها، آدم ها به یکدیگر خواهند رسید. زمان درازی از آن روزگارو از آن اتفاق دردآور و آن حق کشی غیر منصفانه و در عین حال کودکانه گذشته است. ولی حتی امشب که به عنوان یک انسان بالغ و پخته راحت و آسوده در بستر دراز کشیده ام و به گذشته فکر می کنم، باکمال تعجب وشگفتی هنوز تیشه انتقام وکینه خود را که تصور می کردم باید زنگ زده باشد، برای ریشه آن منفعت طلب کوچک تیز می یابم.
    "تهران"

    پایان صفحه 240


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پوچ

    قسمت 1

    اواسط بهمن ماه است. دو روز است که باران می بارد و من باید با آن بسازم. پاریس برایم خسته کننده وکسالتبار است. سال ها قبل ، خیلی قبل _ متل یک رؤیا _ یکی دوبار با مرتضی برای گردش به پا ریس آمده بودیم. آن زمان پا ریس قبله آمالم شد. ولی حالا همه چیز تغییر کرده... آدم ها عوض میشوند و دید آنان نسبت به زمان و مکان و اشیای دور و بر و انسان ها تغییر می کند. امروز هم مثل همیشه حوصله ندارم بیرون بروم. از خودم می پرسم آیا صادق هدایت هم چنین احساسی داشته؟ لباس هایم تمامأ تیره هستند. شده ام عین پیرزن های فرتوت فیلم های سیاه وسفید یونانی. جنس این لباس ها از پشم است. سر اپایم چنان در پشم پیچیده شده که احساس می کنم خودم هم کم و بیش شبیه به بز شده ام. آنچه به تن می کنم گرچه گرم ولی همگی کهنه هستند. حوصله لباس خریدن ندارم. حتی اگر این همه گران نبودند. اصلأ چرا باید لباس نو بپوشم؟ روزگاری ویترین مغازه های پا ریس با لباسهای شیک وگرانقیمت آم برایم وسوسه انگیز بود. حالا کسلم می کنند. خنده دار این است که وقتی در ایران هستم ازمن می پرسند: درپاریس زندگی می کنی؟ خوشا به حالت. هیچکس نمی داند من تمام سنگفرش های پا ریس را با اشک های خود شسته ام ‏چمباتمه زده ام و روی تختخواب دو نفره مان نشسته ام. حرارت مرکزی اتاق را به اندازه کافی گرم نمی کند. بخاری دیواری را هم روشن کرده ام. ولی عجیب است که آن هم کافی نیست!روشن کردن بخاری یا چراغ اتاق یا حمام کردن ومصرف آب همیشه با بیم ازمبلغ قبض توام است. در اینجا هر حرکت فرد و دریافت هر خدمتی از دولت یک صورتحساب بلند بالا به علاوه مبلغی مالیات به دنبال دارد. برای هرکاری نه تنها باید حساب هر فرانک بلکه حساب هر سانتیم را داشته باشی. بخصوص برای امثال ماکه دارو ندار خود را فروخته اند و به اینجا منتقل کرده اند همیشه این هراس وجود دار دکه پشتوانه ای که با آن همه خطر کردن گرد آورده اند از طول عمر آن ها کوتاه تراز آب در آید. به این ترتیب است که زندگی محدود و مخارج اضافی حذف می شوند و برای گذراندن وقت باید به پرحرفی، تکرار مکررات وگفتن لطیفه های کهنه برای دوستان انگشت شمارکه دچار پیری زودرس شده اندی متوسل شد.
    ‏هنوز می لرزم. می کوشم سرما را مغلوب کنم. ولی انگار سرما از پشت درهای بسته موج می زند و به درون آپارتمان کوچک و اتاق جمع و جور من و از آنجا به رگ و پی قلبم هجوم می آورد. می دانم اتفاق خواهد افتاد. هر روز این را به خود گفته ام. هر روز انتظار کشیده ام. ولی امروزدیگربه یقین خواهد آمد. آن همه استغاثه و دعا به درگاه خداوند باید مؤثرافتاده باشد. مرتب دعا می کنم. ولی اقدام شب گذشته ام هم نباید بی اثر باشد. نگفتم می آید؟ آه... خداوند! باید به بالش تکیه بدهم و پتورا به دور پاهایم بپیچم. سرم منفجرخواهد ‏شد. طبل بزرگی درون سینه ام با صدایی پر طنین می کوبد. رگ هایم یخ خواهند بست. رو به رو شدن با اوکار آسانی نیست. وارد شد.
    ‏سلام. آمدی؟ عاقبت یاد من کردی؟ دلم خون است. ازتوگله مند هستم. خجالت می کشی؟ از من؟ باور نمی کنم. اینطور سرت را زیر نینداز، بیا بنشین ، آنجا نه. نباید دورترین گوشه اتاق را انتخاب کنی و خودت را مثل کبوتر بال شکسته درسایه روشن پنهان کنی. لابد انتظار داشتی از تو بگربزم. حتمأ خیال می کردی از محبت با تو اکراه خواهم داشت. اشتباه می کنی. بیا، بیا لب تخت بنشین. نه؟ چرا نه؟ یک سال و نیم پیش که این همه مظلوم و سر به زیر نبودی. آن روز یادت می آید؟به جای تو این من بودم که وارد شدم وچون اینجا خانه خودم بود مثل آدمیزاد در را بازکردم و وارد شام. من دزدانه نیامده بودم. دزدانه و بی خبر مثل تو.گر چه اگر بخواهم منصف باشم باید گویم که تو هم در آن روزچندان دور ازانتظار عمل نکردی. به بقیه داستانم گوش کن. بله... وارد شدم وبه محض ورود یخ کردم. تو اینجا بودی روی همین تخت دو نفره من و همسرم. اول تورا دیدم. حتی می توانم بگویم که بویت را احساس کردم. عطر خاصی داری. حتی پیش از دیدنت حضورت را حس کردم. طبلی در سینه ام می کوبید و صدایش درگوشهایم می پیچید. ما زن ها حس خاصی داریم: اسمش را بگذار حس ششم.گفتم: آه... الهه...
    بقیه کلام ازدهانم خارج نشد. شوهرم راکه برافروخته و خیس از عرق نفس نفس میزد در آغوش گرفته بودی. مات و سرگردان بر جا میخکوب شام. باورکردنی نبود. تصور آن را هم نمی کردم. ولی چرا دروغ بگویم؟ قبلأ هم زمزمه هایی به گوشم رسیده بود. همسرم مرتضی، قبلا چیزهایی به پسرم گفته بود و او هم سعی کرده بود با جملاتی جسته و گریخته گوش مرا پر کند، به سیما هم گفته بود. سیما دوست چندین ساله من است. در این کشور جز او کس دیگری را نداشتم.
    سیما میگفت: این مرتضی هم برای تو شوهر بشو نیست. بیا و تا بر رویی داری طلاق بگیر. اگر چه دیگر بر و رویی هم برایت نمانده.
    و می خندید. سعی میکرد شوخ طبعی به خرج بدهد ولی رازی در پس این شوخ طبعی نفهته بود.
    در مورد سر و شکل خودم باید بگویم که بد نبودم. خودت میبینی که هنوز هم بدنیستم.صورت سبزه، چشمان درشت، لبان ظریف و اندام لاغرو مادر بزرگم که مرا دوست نداشت و برادرم را می پرستید، هر وقت گرهی میکردم با شیطنت میکردم میگفت: ما تو را از توی زغالدانی پیدا کردیم. وقتی زغال هایی را که خریده بودیم خالی میکردیم دیدیم چیزی ته زغالدانی وول میخورد. دست کردیم و تو را در آوردیم. لاغر و سیاه سوخته.و همینطور هم لاغر و سیاه سوخته باقی ماندی.
    از مادربزرگم بدم می آمد. وقتی مرتضی به خواستگاری من آمد دهان مادربزرگم ازتعجب باز ماند و گفت: تا احمق فراوان است مفلس در نمی ماند.
    برگردیم سر اصل مطلب.
    خلاصه همه به گوشه و کنایه چیزهایی به من گفته بودند و کوشیده بودند چشم مرا باز کنند ولی من آنقدر احمق بودم که سرم را مثل کبک زیر برف کرده بودم.شاید نمیخواستم واقعیت را قبول کنم.
    مرتضی هرگز به من دروغ نگفت ولی این جرات را هم مداشت که حقیقت را به صراحت با خودم در میان گذارد و من ناگهان در مقابل عمل انجام شده قرارگرفتم. به همین دلیل او را نمی بخشم. خودم را هم نمی بخشم. شاید باید کاری می کردم. شاید باید علت غیبت های یک دو ساعته گاه به گاه او را جویا می شدم. شاید باید می پرسیدم کجا بودی؟ چه خورده ای؟ چرا تنها رفته ای؟ شاید باید راه چاره ای پیدا می کردم. باید بیشتر به اومی رسیدم وکمتربهانه جویی می کردم. نفهمیدم یا خود را به نفهمیدن زدم و میدان را برای تو بازگذاشتم تا آن روزکه به خانه برگشتم و او را در آغوش تو دیدم. برگشتی و چشم در چشمم د.ختی. با جسارت، با خشم و بی پروا. انگار می خواستم طعمه یک عقاب تیزچنگال را ازچنگش بربایم. مرتضی هم برگشت. حالتی منفعل داشت.گفتم: مرتضی...؟ا و متوجه شدم که های های گریه می کنم.
    ‏گفت: _ مینو... مینو جان خواهش می کنم ناراحت نشو.گریه نکن. هه! ‏انتظار داشت ناراحت نشوم؟ و تو عجب تسلطی براو داشتی! سرت را بلند کن الهه. می خواهی تسکینم بدهی؟ دیگرخیلی دیر ‏شده. تو هم می گویی گریه نکنم؟ حالا که همه چیز را خراب کردی؟ می خواهی آرامم کنی؟ نخیر باید تحمل کنی. باید آنچه راگذشته برایت بگریم. پس از این که مرتضی را از من ربودی نامه ای بر ایش نوشتم که البته نمی خواستم آن را پست کنم. نوشتم که او را نمی بخشم، نه به خاطر این که خیانت کرد، نه به خاطر این که همراه تو ترکم کرد، بلکه به خاطر این که شوهر خوبی بود. آری. هنگامی که یک زن به مرحله ای می رسدکه من رسیده ام ، تازه متوجه می شودکه ‏بدترین مردها بهترین آنان هستند. نه ، اشتباه نکن. نمی خواهم جملات قصار از خودم اختراع کنم. فقط یک واقعیت ساده را بر ایت بازگو می کنم. مثلأ شوهر اؤل سیما تمام دار وندار او را بالا کشید و غایبا نه طلاقش داد. ازدواج سیما با او از روی عشق نبود، بر اثر فشار پدر و مادرهم نبود _آنطورکه دوست ذاریم درداستان ها بخوانیم _ بلکه یک ازدواج معمولی بود. ازدواجی به سبک ایرانی. مثل ازدواج من. سیما هم شوهرکردکه شوهر کرده باشد. زیرا در اجتماع ما دختری که ازدواج نکرده باشد علیرغم هر موفقیتی که به دست بیاورد، همیشه باید به یک پرسش تکراری پاسخ دهد. چرا ازدواج نمی کنی؟ پس کی ازدواج می کنی؟
    ‏من و سیما تقریبأ هم زمان ازدواج کر دیم. با یک تفاوت: شوهر او ناجور از آب در آمد و مال من جور بود. به قول سیما خدا که نجار نیست ما دو تا را مثل در و تخت خوب با هم جور کرده بود. به این ترتیب سیما مطلقه شد و شش ماه بعد با برادر زن برادر خودش ازدواج کرد. این یکی پیرمرد بدعنق ثرو تمندی بود.کِنِس بود. به سیما بدبین بود و حسادت می کرد. او راکتک می زد و معتقدبود که اگر بمیرد، هنوز آب کفنش خشک نشده، سیما دوباره ازدواج خواهد کرد. اشتباه هم نمی کرد. سیما شب و روز آرزوی مرگ او را می کرد. چرا می خندی؟ می دانم که شوهردؤم اورا خوب می شناسی. او را از نزدیک دیده ای. لابد بر ایت جالب است که بدانی وقتی شوهر دوم سیما مُرد نخستین کلامی که سیما برلب آورد _البته در خلوت_ این بود: خدا را شکر. راحت شدم. آزادی هم عجب نعمتی است ها! الان هم با پول های اوست که در فرانسه شلنگ تخته می اند ازدو بدش نمی آید برای بار سوم به خانه بخت برود. روحیه او با من متفاوت است.شوخ طبع است. از من میپرسد: من که نمی فهمم چطور میشود یک زن از رفتن یک مرد غریبه که فقط سی چهل سال با او زندگی کرده و هیچ نسبت خونی هم با هم ندارند اینطور عر و زر راه بیندازد؟ راست راستی که تو زیادی ادا و اطوار در می آوری.
    گاهی به دنبالم می آید تا مرا با خودش به گردش ببرد. یک بار به او گفتم: برای مرتضی نامه نوشته ام . نه در یک صفحه ،بلکه در صفحات متعدد.
    ‏به نظرم درخیابان ویکتورهوگودریک کافه نشسته بودیم. سیما با ‏تعجب نگاهی به من اند اخت و برسید: حالت خوب است؟! ‏همیشه طنز شیرینی درجملاتش نهفته است.
    ‏گفتم: راستش را بخواهی نه.
    ‏پرسید: نامه را به چه آدرسی پست کردی؟ به خیال خودش می خواست مچ مرا بگیرد.
    جوب دادم: مدت ها منتظر بودم تا آن الهه چیره دست را یک جایی گیر بیاورم. مطمئن هستم بالاخره گیرش می اندازم ونامه را به او می سپارم. شاید هم خود او هوسی کند وبه سراغم بیاید.
    بله. بارها به درگاه خداوند دعا کردم تا به دل توبیاندازدکه بدیدنم بیایی ولی چون نیامدی خودم شخصأ نامه را بردم تا به سرایدار یا مسئول ساختمان یا هرکوفتی که فرآنسوی ها اسمش را می گذارند بدهم. مطمئن بودم که با شوهرم روبه رو نخواهم شد. موقعی رسیدم که مسئول آنجا نبود. ولی زنش با هیکل چاقو فربه در حالی که آستین ها را بالا زده بود خمیر تارت را روی میز کوچک وکهنه کنار ‏اتاق که با یک پیتخان چوبی ازبقیه اتاق مجزا می شد ورز می داد.آن قسمت مثلأ آشپزخانه آن ها بود! آدم های دست تنگی هستند. در اتاق یک کاناپه لی کهنه وجود دارد که شب ها باز می کنند و به برای تختخواب از آن استفاده می کنند. من روی همان کانا په نشستم. یک تشک لاستیکی هم زیر میز سنگی جلوی کا ناپه تا شده بود.می دانستم هر وقت نوه هایشان می آیند آن را باز می کنند تا بچه را شب روی آن بخوابند. دو سه هیزم در شومینه قدیمی سیاه از دوده کناراتاق می سوخت. تمام زندگیشان همین بود. اوایل دلم به حالشان می سوخت. ولی مدتی است که نظرم عوض شده. زنک آدم خنده رویی است.گونه های سرخ گوشتالودی دارد.
    ‏اگر از حال نوه هایش بپرسی یک ریز پرحرفی می کند. حتمأ توکه پاتوقت آنجاست این چیزها را بهترازمن می دانی. آن روز جمعه بود و او تارت را برای تعطیلات آخر هفته می پخت که قرار بود با همسر و نوه هایش به پیک نیک بروند. می خواستم سراغ همسرم بروم که صدای پای شوهر او را شنیدم. پیرمرد با تنبلی پا روی شن های محوطه می کشید و می آمد. بیلی، شن کشی، چیزی به دست داشت که درگوشه ای گذاشت و وارد اتاق شد. سری به علامت آشنایی تکان داد. مرا می شناخت. قبلأ مکرر به آنجا رفته بودم. نشانی خانه مرا هم دارد، جایگاه همسرم را هم خوب می شناسد. نشست و پیپ خود را روشن کرد. بوی توتون ارزان قیمت در اتاق پیچید. همانحال از همسرش چیزی برسید. او پاسخ دادکه نوه ها تا یکی دو ساعت دیگر خواهند رسید.
    پیرمرد خنده ای کرد و به سرفه افتاذ. من حسادت می کردم. به زندگی ‏آن ئودر آن اتاق کوچک ومحقر، به آمل ن نوه هاکه دور و برشآن را پر می کردند. به منظره اشپزی کردن زن و پیپ کشیدن مرد که روال یک زندگی فقیرانه و در عین حال غیر معمول را نشن میداد. دیر وقت بود. دلم گرفته بود (کی باز است؟) باز هم نمی تو انستم به سراغ همسرم بروم. اگر هم می رفتم بی فایده بود!
    ‏می بینم که خوب به حرف هایم گوش می کنی. به نظرم دلت برایم می سوزد. چه فایده؟ ای کاش همان روزکه صدای فریاد مرا شنیدی احساس ترحم می کردی. حالا بقیه اش راگوش کن.
    ‏خواستم پاکت نامه را به دستشان بدهم. پشیمان شدم. می دانستم راشل (اسم زنک همین است.) به محض رسیدن نوه ها اوراق نامه را در بخاری دیواری دودزده می چپاند تا اتاق خود راگرم ترکند. همین کاری که الان خود من هم دارم انجام می دهم.
    ‏از وقتی همسرم به دنبال تو مرا ترک کرد ناگهان پاریس خالی شد، حجم آن بزرگ شد ومن کوچک شدم. به اندازه یک سنگ ریزه. پشتم خالی شد و میان زمین و هوا معلق ماندم. از همسرم دلگیر هستم. او که می دانست ترکم خواهد کرد چرا با من رفتاری چنین نرم و محبت آمیز داشت؟ چرا مرا به خود وابسته کرد. تو خوب می دانستی که او چقدرمرد نازنینی است. به همین دلیل صاف به سراغ او آمدی.
    ‏برایت گفتم که سال ها پیش یکی دوبار به پاریس آمده بودیم. برای یک توریست پاریس واقعأ بهشت است. می بینم که سر تکان می دهی. آیا با نظر من مخالفی؟ یا می خواهی بگویی با این مقایسه موافق نیستی؟ مگر تو بهشت را دیده ای؟ شاید می خواهی بگویی پاریس را بهتر از من می شناسی. ولی مسلمأ تو در پاریس نه به اندازه ‏من شاد بوده ای و نه مثل من غمگین، زمانی بودکه من و مرتضی به تماشای موزه ها و آثار تاریخی می رفتیم. توی رستوران، می نشستیم ! رستوران هایی که دیگر پا به آنها نمی گذارم چون یاد گذشته ها را در خاطرم زنده می کند واین بسیار دردناک است. سیما می گفت: مرتضی ترا لوس کرده. راست هم می گفت.
    ‏آه الهه چرا اینقدر وول می خوری؟ حوصله ات سر رفته؟ ولی باید بشنوی تا بدانی با تصاحب همسرم چه ظلمی در حق من مرتکب شده ای و او چه ظلمی در حق من مرتکب شد. زیرا تا آن روزکه او را در اغوش تو دیدم شوهر ایده الی بود. آیا برای تو آدم قحط بود؟ بگذار ماجرای آن روز را با صدای بلند بازگو کنم.
    ‏آن روزکذایی از خرید بازمی گشتم. یک بلوز و دامن خریده بودم. مدتی بود آن را پشت ویترین یکی از مغازه ها می دیدم. از وقتی برای همیشه ایران را ترک کرده بوایم باید حساب کیف پولم را به دقت نگه می داشتم، زیرا اینک که با عمق زندگی در پاریس آشنا شده بودم دریافته بودم که چرخ اقتصاد بی ملاحظه می گردد وکسانی راکه سرمایه کافی یا شغل مناسبی نداشته باشند بی رحمانه خرد خواهد کرد. پس اندازمن ومرتضس اعم از ارثیه پدری و پول فروش منز لمان، محدود بود و پس از آن که آن را به ارز تبدیل کر دیم به نظر محدودتر هم می رسید. وقتی هزینه تحصیل بچه ها را محاسبه کر دیم سرمان از وحشت آینده سوت کشید. باید با آنچه باقی می ماند تا آخر عمر زدگی می کر دیم. بهره بانک ها پایین بود و به دلیل آن که شاهد کلاهبرداریهای متعدد در مورد دیگران بودیم می ترسید یم با پس اندازی که داشتیم دست به کاری بزنیم. هر فرانک برای ما ارزش ‏داشت و باید یاد می گرفتیم که پولی ذاکه محدود است چگونه کش بیاو ریم و آن را حتی المقدور حفظ کنیم. دردناک تر آن که انسآن نمی داند چند سال دیگرعمرخواهدکرد.
    ‏اینطور فیلسوفا نه نگاهم نکن. آنجا نشسته ای و به سخنانم گوش می کنی ونگاه بی روحت نگاه عاقل اندر سفیه است. چه گفتی؟ ندانو بهتراست؟ البته وقتی بهتراست که هرروزناچارنباشد حدس بزندکه فردا و فرداهای دیگر چگونه روزهایی خواهند بود و غول اقتصاد برای او په در چنته دارد. دیگرچیزی نگو. لطفأ رشت افکارم را پاره نکن. سعی نکن موضوع را عوض کنی.
    ‏بله آن روزساعت دوازده ازخرید برمی گشتم. خود مرتضی گفت بود: برو بخر فدای سرت. به نظرم بی حوصله بود، نگران بود. آیا می خواست مرا از خانه بیرون بفرستد؟ شاید هم می خواست به نحوی خوشحالم کند و رنج مراکمترکند. بعدها متوجه شدم که دلش به حالم می سوخته. بعد... یعنی درست همان موقعی که دررا بازکردم و تو را درکنار او دیدم ، همان موقع که گفت: مینو... مینو جان، خواهش می کنم ناراحت نشو،گریه نکن. خدا می داندکه چه فریادی کشیدم. صدایم در سراسر آپارتمان پیچید. فریاد زدم: ای خدای من. هیچکدام با ورنمی کر دیم. نه تو، نه مرتضی، نه من،که در پاسخ فریاد من سکوت مرگبار بر ساختمان مستولی شود. همه سا کنان ازصبح سرکارهای خود رفته بودند. همه از زن ومرد، بچه ها هم مدرسه بودند. فقط سا کنان آپارتمان بالایی ما، یک پیرزن وپیرمرد بازنشسته و مستاجرطبقه اول ،یک پیرمرد فرتوت بازمانده از جنگ جهانی دؤم در منزل بودندکه یا نمی شنیدند یا تظاهر به نشنیدن ....


    پایان صفحه 251


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 2

    کردند. آخردراینجا هم کسی حوصلآ سرو کله زدن با پلیس را ندارد آیا از میان تمام این طبقات تو باید آپارتمان فسقلی و زندگی آسیب پذیر و رو به زوال مرا هدف می گرفتی؟
    ‏چشمان خود را با دست پوشاندم. چه مدت کنار اتاق ایستاده بودم؟ نمی دانم.کیسه نایلونی که در دستم بود روی زمین افتاد.گوشه جعبه قشنگ لباسی که با آن همه شوق و ذوق خریده بودم تا به مرتضی نشان بدهم از نایلون بیرون آمده بود. چه بیهوده انتظار داشتم مئل همیشه به محض دیدنم بگوید: حالا نه، حالا نپوش مینو خیلی قشنگ است ولی بگذار برای بعد از ناهار. بر ایت استیک درست کرده ام. اینقدر عجول نباش. دیگر هرگز آن لباس را نپوشیدم
    پشت خود را به دیوار تکیه داده بودم و به یمن حضور اندوه بار تو، یخ زده بودم. انگار یک قرن گذشت. آهسته دست هایم را از روی چشمانم برد اشتم. حقیقت عریان را دیدم. هردوی شما رفته بودید و من در پاریس" شهر عشق و اندوه" تنها مانده بودم. سعی در بازگرداندن مرتضی بیهوده بود. با دیدن تو بی درنگ به این ضعف خود پی برده بودم و به این ترتیب آدمی به کوچکی من در این شهر بزرگ رها شد. بیرون دویدم. عجیب بود. خیابان ها هنوز بزرگ و پهن بودند. باز هم همه چیز مثل دیروز بود!
    ‏با پاهای گشوده از یکدیگر،کنار دهانه گشد متروکه مثل دهان باز غول گرسنه ای بود، متحیر ایستادم. موهایم زیر نم باران روی شانه پریشان بود و خودم، پریشان تر با دهان نیمه باز به اطراف نگاه ‏می کردم. به جمعیتی که مثل مورچه های کارگر عجولانه به درون این حفره گشاد فرو می رفتند یا با چهره های خسته از آن خارج میشدند.‏گیج بودم. در شگفت بودم که چطور زمین هنوز می چرخید؟! ‏به کجا باید می رفتم؟ از چه کسی کمک می خواستم؟ در ایران مردم به روی آدم غریبی که بی کس و بیچاره شده باشد اغوش محبت می گشایند. دراینجا سرد و بی تفاوت ازکنار من می گذشتند. ازکنار من که سخت غریب بودم، که بچه هایم بزرگ شده بودند،که به خاطر همان ها بود که در پاریس بودم. به قول سیما خودم خود را محکوم کرده بودم و حالا هر سه فرزندم مثل جوجه های پرندگان بال درآورده و از آشیانه رفته بودند. چرا این همه از من دور شده بودند؟ پسر بزرگم بابک ، در امریکا بود. پدرش درآمده بود تا در رشته اقتصاد دکترا بگیرد. زنش امریکایی بود و خوشبختا نه با درآمد بیش از حد کافی بابک، راحت زندگی می کردند. دخترم آرزو و همسرش در یکی از دانشکده های استر الیا تدریس می کردند. و نوید، نزدیک تر از آن دوبه ما،درانکلیس قصد ازدواج داشت و حالا که من به هر سه آنان احتیاج داشتم تک و تنها و بدون چتر، بدون مانتو، زیر باران در دهانه مترو ایستاده بودم و گریه می کردم. مردم از سر تعجب نگاهی به من می انداختند و شتابان دور می شدند. باید به خانه بر می گشتم. همین که در طبقه سوم از آسانسور پیاده شدم، یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. فراموش کردم که چه اتفاقی افتاده. از خودم پرسیدم مبادا کلید را نیاورده باشم؟ بی اراده دستم به سوی دکمه زنگ رفت تا آن را فشار دهم. فکر کردم مرتضی در را خواهدگشود ولی بلافاصله متوجه واقعیت شدم که خردم کرد. خوشبختا نه در راکاملأ نبسته بودم. آری خوشبختانه! از ان روز به بعد خوشبختی های من همین چیزهای کوچک و احمقانه هستند.. خوشبختی هایی در اوج بدبختی.
    ‏بارها از خود پرسیده ام آیا همسرم به میل خود به دنبال تو آمده ؟ آیا وسوسه ای درکار بود؟ وسوسه فرار از نق زدن های من که کلافه اش می کرد ؟هرگز نمی خواستم یک زن غرغرو باشم ولی فشار زندگی ،نه فشار مادی بلکه فشار روحی برایم طاقت فرسا شده بود. مادیات آنچنان استخوان شکن نبودند. حالا که بچه ها از آب وگل در آمده بودند برای من و مرتضی آب باریکه ای باقی مانده بود که اگر چه از خشک شدن سرچشمه آن نگران بودیم. با این همه برای زن و شوهری به سن و سال ماکه دیگر از دوران شور و شر و میل به داشتن چیزهای زیبا و به رخ کشیدن آن گذشته بودیم،کم و بیش کافی بود. با وجود این من به بهانه آن که بیکاری کسلم می کند در خیاط خانه ای کار گرفتم و نیمی از هفته را صرف بلند وکوتاه کردن دامن های فروخته شذ ه و خرده کاری های خیاطی می کردم. مرتضی که مثل بسیاری از مردهای ایرانی از این که پولی که از دسترنج همسرش گرد می آید در منزل او خرج شود آزرده خاطر می شد به نوبع خود شغل کوچکی دست و پاکرد که آشنایان معتقد بودند دون تحصیلات و فرهنگ او بود. این شغل تمام فرصت ها را از او می گرفت. فرصت مطالعه نداشت،فرصت طراحی مداشت. با این همه کار بود و درجایی که کار عارنباشد بسته بندی گل ها برای یک فارغ التحصیل دانشکده هنرهای زیبا می تواند جاذبه هم داشته باشد. راستی می تو اند؟ پس چرا مرتضی با الکل آشنا شد؟ آن هم کسی که حتی از اسم مشروب چهره درهم می کشید! ‏آیا گناه از من بود؟ عاجزش کردم از بس که از غربت نالیدم. هر چه می گذشت غریب تر می شدم. عادت نمی کردم.هرچه بچه ها بزرگ تر می شدند من تنهاتر می شدم و هروقت یکی از آنها از ‏این آشیانه دو اتاق خوابه نقلی که جای جم خوردن یک بچه موشی راهم نداشت پرواز می کردی انگار آشیانه ما به اندازه کویر لوت گسترش می یافت و من باز هم تحلیل می رفتم عاقبت هنگامی که مرتضی به همراه تو مرا ترک کرد من این شدم که می بینی. وقتی مرتضی هنوز با من بود هروقت دم از تنهایی می زدم سیما سر به سرم می گذاشت: دیوانه آدم توی پا ریس غریب است؟ بفرما ببینم مثلأ الان دلت می خوا ست کجا بودی؟
    ‏می پرسیدم: باز می خواهی سر به سرم بگذاری ؟ ‏و می خندیدیم.
    ‏_ نه به جان مادرم. بگو. فقط می خواهم بدانم.
    ‏می گفتم: شیراز. دلم می خواست اسفند ماه بود ومی رفتیم کازرون و دشت ارزن سراغ نرگسزارها. سیما ریسه می رفت. اول بارکه این را شنید چشمانش گردشدند. آن موقع مرتضی هم نشسته بود. سیما با حیرت پرسید:کازرون کجا ست؟
    ‏آخر بالاترین نمره اش در درس جغرافی دوازده بود.
    ‏مرتضی گفت: اطراف شیر از. از بخت بد بنده پدر خانم اینجانب در بچگی ایشان به عنوان مامور به آنطرف ها اعزام شده اند. گرمای چهل درجه و ...
    ‏سیما حرف مرتضی را قطع کرد وگفت: آخر من به تو چه بگویم، ببین در ناف پاریس دل خانم برای کجاها تنگ می شود.
    ‏گفتم: گاهی خواب نرگسزارها را می بینیم. باور می کنی حتی بوی نرگس ها را هم توی خواب حس می کنم؟
    ‏سیما رو به مرتضی کرد وگفت: تا تو باشی دیگر برای تولد سرکار ‏خانم عطرگرانقیمت نخری. عطر تو را می زند و شب خواب نرگسزار می بیند.
    ‏مرتضی سری به چپ و راست تکان داد.
    ‏گفتم: وضیت کرده ام وقتی مردم مرا ببرند ایران در شیر از..
    مرتضی سرخشد. وقتی از مرگ خودم صحبت می کردم سرخ ‏می شد و همینطور که که تو الان کلافه هستی کلافه می شد. ولی او از شرم کلافه نمی شد بلکه از شدت ناراحتی سرخ می شد. از این که نمی تو انست مرا در قلب پا ریس خوشحال ببیند. البته خودش هم شاد نبود، اما بر زبان نمی آورد. به هر محال سیما برای آنکه حالت اندوه را تعدیل کند گفت: پول که علف خرس نیست که صرف حمل و نقل سرکار خانم بکنند. در ضمن تو تا همه را نکشی نمی میری.
    ‏من جان سخت هستم، در این شکی نیست. نمی دانم تاکی باید زندگی کنم؟ تا کی به تماشای آثار تاریخی و موزه ها بروم یا پشت ویترین مغازه ها پرسه بزنم. نه... نه... هیچ نگو اگر آمده ای به حرف های من گوش کنی پس مثل آد میزاد بنشین و صدایت در نیاید.
    ‏داشتم می گفتم. کازرون را کمترکسی دیده. در بچگی چه تعطیلاتی را در آنجا می گذراندیم،کنار نرگسزارها. با ترس و لاز ل دنبال مار مولکهای سی سانتیمتری می دویدیم که اسم خاصی دارند که من فراموش کرده ام. زیر آفتاب می سوختیم و پوست من سیاهتر ازآن می شد که بود. دلم برای شیر از، آرامگاه حافظ، باغ ارم وشب های پرستاره تنگ شده است. روحم به آنجا پرواز می کند. دلم ضعف می رود که یک نفر با لهجه شیر ازی با من صحبت کند مردم گرم و خوش برخورد آنجا چه ربطی دارند به خورشید بی رنگ پا ریس و مردم گرفتار و خونسردی که با شنیدن فریاد کمک یک زن در را به رری خود می بندند!
    ‏وقتی مرتضی همراه تو مرا ترک کرد برای من ضربه آخر بود. مثل این که دیواری که به آن تکیه کرده ای ناگهان فرو بریزد، یا بال پر وازت بسوزد. این را حتمأ خوب درک می کنی. بله. تیر خلاص بود.
    ‏به سیما می گفتم: زندانی هستم سیما. دلم می خوا هد فریاد بزنم.
    می گفت: پاریس برای تو زنئان است؟ پس بلند شر برو توی کویر لوت غلت بزن.
    ‏برایش توضیح می دادم هرجا که آدم نچار به زندگی در آن باشد زندان است. هر جا که ریشه نداشته باشی، وابستگی عاطفی نداشته باشی... چه می دانم، خاطره ای،کس وکاری، زبان و احساس مشترکی نداشته باشی. بگوببینم پاریس برای من چه دارد، البته به جز دلتنگی. سیما به خیال خودش راه چاره را پیدا کرد. خوب گوشی را بردار و برای دخترت یا نوید و بابک درد دل کن.
    ‏_اگر از درد و رنج بمیرم هرگز با آنان درد دل نمی کنم. من مادر خودخواهی نیستم و راضی نمی شوم بار غم های خود را به دوش جوان آنان بیندارم.
    سیما ازکوره در می رفت و می گفت: والله من که سر در نمی آورم.تو خودت به اصرار و تشویق مرتضی را به این جاکشیدی.کی بودکه به بهانه تحصیل و آینده بچه ها...
    حرف او را قطع می کردم و می گفتم: من که انکار نمی کنم. چون خوب نظر می کنم پر خویش را در آن می بینم.
    ‏_ برو بابا مینو، ولم کن. اینجا خیلی بد است؟ اگرناراختی دست شوهرت را بگیر و برگرد ایران.
    ‏_ موضوع خوبی و بدی نیست. دیگر دیر شده. اینجا جا افتاده ایم. یعنی گیر افتاده ایم. برگردم ایران کجا زندگی کنم؟ باید دوباره از اول شروع کنم. هر روزکه نمی شود از این سر دنیا به آن سر دنیا مهاجرت کرد.
    ‏سیما دست ها را بلند می کرد و غر می زد: وای که حرف در سر تو فرو نمی رود. خودت هم نمی دانی چه می خواهی. ببین مینو. مرتضی واقعأ غصه می خورد. خسته اش کرده ای. یک بار به من گفت می خواهم دست مینو را بگیرم ببرم ایران. هر جای ایران که دلش بخواهد. یا همانجا زندگی می کنیم یا وقتی ببیند همه فامیل پر و پخشی شده اند، بخصوص کسانی که به تهران رفته اند تغییر اساسی کرده اند و دائم به سرو کله یکدیکرمی زنند، خودش برمی گردد اینجا و دیگر دم از غربت نمی رند. مینو، تو را به خدا اینقدر ناز و ادا در نیاور. نه خودت زندگی می کنی نه می گذاری او زندگی کند. بیچاره اش کرده ای. تمام دار و ندار مرتضای مادر مرده را برای آمدن به اینجا فروخته اید. دیگر نه خانه ای مانده ونه زندگی. زندانبان این زند ان فقط خودت هستی. تصمیم آخرت را بگیر. می خواهی بروی یا بمانی؟
    ‏تصمیم گرفتن برایم مشکل بود و حالا که مرتضی ترکم کرده مشکل تر هم شده است. حالا ترک زندان هم برایم خالی از اندوه نیست.
    ‏از سیما می پرسیدم: آخر نمی دانم ریشه های من کجا هستند؟ کجا بروم؟ به استر الیا بروم که دخترم در آنجا زندگی می کند؟ به ایران که جسد پدر و مادرم در آنجا مدفون است و خاله و دایی پیرم که فراموشی آورده اند و خمیده شده اند در آن روزگار می گذرانند؟ آیا باید ییش بابک و عروس امریکا یی او بروم و خود را به زندگی آن دو تحمیل کنم؟ یا به انگلیس پیشی نوید که تازه در آغاز راه است؟ یا شاید هم باید در فرانسه بمانم. فرانسه که در آن زمانی خوشبخت بوده ام و با اینهمه بسیار بدبختی کشیده ام. جایی که به هر حال مرتضی هم آن را ترک فکرد و هنوز احساس می کنم به نحوی از من مراقبت می کند. گاه، در تاریکی شب، در راهروی باریک، ناگهان بر می گردم و به عقب نگاه می کنم. امیدوارم برگشته باشد و درگوشه ای منتظر من ایستاده باشد. شاید با من شوخی می کرده.
    ‏با دست خود زندگی خود را در چهارگوشه دنیا پراکنده کردم. نمی دانم درست بود؟ اشتباه بود؟ فقط میدانم که این زندگی بسیار سرد، تنها و تلخ است.گاهی به صادق هدایت فکر می کنم به گاز، به قرص، به...
    ‏گوش کن الهه، به من نگاه کن، اخم نکن، این من هستم که باید به تو اخم کنم. آنقدرها هم که خیال می کنی سلطه ناپذیر نیستی، اگر اینجا صحیح و سالم نشسته ام برای این است که ازخود کشی واهمه دارم. از اقدام جدی واهمه دارم. باید کمکی داشت باشم ولی کسی را ندارم. تنها دوست واقعی که در این جا دارم سیماست که با تجربه هایی که پشت سرگذاشته زندگی را با چشمان یک تماشاگر سینما نظاره میکند.حتی از ازدواج سوم هم بدش نمی آید. فقط هنوز آدمش را پیدا نکرده. تنها وقتی با او هستم می توانم کمی بخندم.
    نخستین بارسیما بودکه به من آن پیشنهاد عجیب را داد. تنهاکسی ‏بودکه جرات داشت چنین پیشنهادی بکند. البته می دانم که نوید هم از او خواسته بود. ولی این تنها کافی نیست. حتمأ مرتضی هنگامی که صحبت از ترک کردن من و نزدیکی خود با توکرده بود در این مورد هم گوشه ای زده بود. شاید از سیما خواست بود به من چراغ سبز بدهد. به همین دلیل بود که یک روز صبح سیما به من تلفن زد
    ‏_ چطوری مینو؟ باز هم که ننه من غریبم در می آوری ! عاجر شدیم بابا. مگر یادت رفته؟ صبح پنجشنبه و ساعت نه است و جنا بعالی در مرکز پا ریس هستید. چند ایستگاه دیگر شانزه لیزه است و هزاران نفر هم آرزو دارند الان جای تو باشند حالا حالت بهتر شد؟ خوب. بگو ببینم می آیی با هم ناهار بخوریم؟ هرجا که تو بخواهی به جز کازرون چون راهش خیلی دور است.
    ‏_ یا کازرون یا «سکرکور»
    ‏سیما یکه خود: "چه عجب! توکه قسم خورده بودی ذیگر به آن محله نروی" درست می گفت. می دانست بعد از رفتن تو تاب رفتن به آنجا را ندارم. گفتم: "راستش شنیده ام قلبی در آنجا نگهدادی می شودکه به خواسته صاحبش از سینه خارج شده تا به اینجا برسد و در خاک آشنا دفن شود. تو هم شنیده ای؟»
    ‏با لحنی محکم پاسخ داد: "نخیر. احتمالأ خلاف به به عرضتان رسانده اند.»
    ‏_ پس به کلیسا می رویم و می پرسیم. بالا رفتن از پله ها قبل از ناهاراشتهایت را باز می کند. قبول است؟
    ‏_ درمورد ناهار خوردن درآن محله حرفی ندارم. ولی از تماشای آثار تاریخی و شنیدن سرگذشت رفتگان خاک هیچ خوشم نمی آید.
    با اوقات تلخی پرسیدم: «پس تو از تماشای چه چیزی لذت میبری؟ چه سرگذشتی بر ایت جالب است؟»
    ‏_ من؟ ازتماشای ویترین «دیور»«لویی ویتان»«بیژن» وشنیدن سرگذشت «کوکو شانل»...
    ‏حق داشت.کاملأ درکش می کردم. زیرا او هنوز روح داشت و من فقط نفس می کشیدم.
    ‏هیجان زده حرفش را قطع کردم و با لحنی رؤیایی گفتم: "خلاف یا درست کارقشنگی است،مگرنه؟ فکرش را بکن! قلب انسان را بیرون بیاورند و به سرزمینی ببرند که همیشه به خاطر آن تپیده است.
    ‏سیما می خندد. ولی احساس می کنم در پس این خنده حس همدردی شدیدی پنهان است. می گوید: من که نتوانستم ترا آدم کنم. ولی تو داری کم کم مرا هم دیوانه می کنی.
    ‏در رستوران کوچک دلبازی می نشینیم. نقاش جوانی می خواهد تا به قول خودش صورت زیبای من و جذابیت وحشی سیما را نقاشی کند. سیما می گوید: پسر جان، نمی توانی ازیک زن پنجاه وچند ساله باهوش و بی پول ایرانی با این خوش زبانی ها پولی کاسبی کنی.
    ‏پسر جوان می خندد. از نوید کوچک تر است. من می گئیم عکس مرا بکشی، می کشد. هیچ شبیه خودم نیست. فقط می خواستم کمکی به جوانک کرده باشم .
    ‏سیما می گوید: بفرست کازرون به جای قلب مقدست به دیوار آویزان کنند.


    پایان صفحه 261


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 3

    این بار من می خندم.
    ‏سیما به گوشه ای خیره شده. می خواهد حرفی بزند ولی جرات نمی کند، لابد موضوع ناراحت کننده ای است. به خود می گویم آیا باز اتفاقی در شرف وقوع است؟
    اِ ‏.... ! ‏تو چرا ناراحت شدی؟ من که نگفتم پای تو در میان خواهد بود. دارم شرح گذشته ها را بر ایت بازگو می کنم و تو ناچار باید بشنوی. زجر می کشی؟ باور نمی کنم. شاید تعجب کنی اگر بگویم با وجود آنچه بر سر من آورده ای کینه ای از تو به دل ندارم. هیچ کس تو را سرزنش نمی کند.گناهی گریبانگیرت نخواهد شد.
    ‏خوب. صحبت از پیشنهاد سیما بود. اول از من پرسید: مینو. چرا به خودت نمی رسی؟ دستی به سرو رویت بکش. آنقدر زرد شده ای که کم کم باور می کنم همین الان از زندان نای مرخص شده ای.
    ‏_ برو بابا سیما حوصله داری.
    ‏_ تو با این رفتار عاقبت دیوانه می شوی. چرا از خودت دست کشیده ای؟ با زندگی که نمی توانی قهر کنی.
    ‏با چشمانی پراشک به او نگاه کردم.
    ‏_ سیما. صبح که از خواب بیدار می شوم نمی دانم با خودم چه کنم؟ وجودم و حیاتم جنازه ای شده که باید مثل صلیب عیسی به دوش بکشم. مرتضی مرد بدی بود....
    ‏با حالتی جدی میان کلامم پرید: خفه شو. دیگر شورش را درآورده ای. چطور رویت می شود بگویی مرتضی مرد بدی بود ‏
    _ بله بد بود. منکر آن نیستم که تا پیش از این که ترکم کند شوهر نمونه ای بود. البته گاهی با هم یکی به دو می کر دیم. به قول مادر بزرگ ‏بدجنسم دوتا چوب را هم که پهلوی هم بگذاری صدا می کنند. ما ررمئو و ژولیت نبودیم چون ازدواج کرده بودیم. ولی هرچه فکر میکنم می بینم جز او نمی تو انستم با هیچکس دیگر زیر یک سقف زندگی کنم.
    ‏_ چرند نگو.
    ‏_ جدی باش سیما. درست می گویم. مرتضی مرد بدی بود چون خیلی خوب بود. تا آنجا که امکان داست بهترین مردی بودکه می شد همسر یک زن باشد. بخصوص برای زنی مثل من که ذاتأ متکی بار آمده و دنبال پشتی نرمی می گردد تا به آن تکیه دهد. فشار بر پشتی وارد می شد و من کیف می کردم؛ فقط غر می زدم. بعد... آن الهه بی انصاف بیاید و پشتی را از پشت من بکشد؟ مرتضی نباید با او می رفت نباید خیانت می کرد... .
    ‏سیماکه دست زیر چانه زده با نگاهی عاقل اندر سفیه به من نگاه می کردگفت که دارم یک مشت مزخرف سرهم می بافم.که مغزم تکان خورده.که باید دست ازافکار تیره ام بردارم و با او به کلاس ورزشی بروم و وگوشت های بدنم راکه مثل حلیم وا رفته، محکم کنم.
    ‏ازاو پرسیدم: برای چه ورزشی کنم؟ برای که؟ درحالی که وقتی از ورزش به خانه برمی گردم با آپارتمان خالی و خاموش رو به رو می شوم هیچ کس مرا نمی بیند. هیچکس مرا نمی فهمد. باران خیسم میکند. ابرها کسلم می کنند. آفتاب گرمم نمی کند، من توی این سیاره دور دست چه می کنم؟ می خواهم بمیرم، هرچه زود تر.
    ‏آنوقت سیما گفت: تو اقلأ پانزده یا بیست سال دیگرعمرمی کنی. باید ‏ورزشی کنی تا سلامت باشی. تا خون در بدنت جریان پیدا کند و ‏نگذارد مغزت بید بزند.
    ‏_ من بیست سال دیگر عمر کنم؟ کور خوانده ای. من خود را ‏می کشم.
    ‏_ غلط می کنی. اینمارها جگر می خواهد و البته یک جمجمه خالی ‏بنشین الهه. چرا بلند شدی؟ ازمن فرار نکن. می ترسی برای مرگ خود وبال گردن تو شوم؟
    ‏سیما راست می گفت. جمجمه من آنقدر خالی نیست که برای خودکشی اقدام کنم. آن هم یک اقدام جدی. فقط دلم می خواست سیما دست ازاندرزگویی بردارد بنابراین گفتم: دست ازسرمن بردار. تو چه کار به سلامت من داری؟
    ‏بی مقدمه گفت: برای اینکه باید دوباره ازدواج کنی.
    _من؟!
    ‏_ آره. تو. اینطور هم مثل و وزغ به من زل نزن.
    ‏نمی دانم چه مدت با من بحث کرد تا تو انست مرا ازاوج نقم د ناباوری به زیر آورد. ولی فقط بحث با او آرامم نکرد. تنهایی کشنده ناچارم می کرد. برسیدم: توکه لالایی بلدی چرا خوا بت نمی برد؟ چرا خودت ازاین فرصت استفاده نمی کنی تا دوباره ازذواج کنی؟
    ‏گفت: اول این که دوباره نه سه باره. دومأ طرف اهل هنر و ادب است و می دانی که من اهل ذوق نیستم و آدم بی ادبی هستم. ولی دلیل محکم تر این که من دو بارازدواج کردم وهردو بار پوچ آوردم. ولی زندگی تو با از دست دادن مرتضی پوچ شد. فرق منو تو همینجاست. برای من طلاق اولی و مرگ دومی کلید رهایی از زندان ‏بود. ولی علاج تو فقط در ازدواج است. چون خاطرات تو از ازدواج شیرین است. به شیرینی عسل. ولی واژه زناشویی برای من تلخ است. مثل حنظل.
    ‏فقط ازسر بی کسی بودکه راضی شدم. وگرنه پس از آن که مرتضی آنطورناگهانی ترکم کرد دنیای من از وجود مردی که ارزش این معنا را داشت باشد خالی شده بود. ‏به خانه آمدم و شروع به نوشتن نامه برای مرتضی کردم. البته احمقانه بود. چگونه می تو انستم نامه را به او برسانم؟ چگونه نامه را می خواند؟ تو بین من و او حایل شده بودی. این جا بود که یاد تو افتا دم. باید نامه را به دست تو می سپردم. نمی تو انستم امیدوار باشم که کمکم کنی. با وجود این نوشتم. چون برایم مسلم بود که بدون اشاره ضمنی مرتضی،حتی سیما هم جرات توصیه ازدواج مجدد را به من نداشت. پس مرتضی باید می فهمید که ازدواج درمان درد من نیست. باید می فهمیدکه یکشنبه های خاکستری را چگونه بدون او با لاو زدن بر سنگفرش ها به شب می رسانم.
    ‏کجا بودیم؟ آهان ازدواج. یکی ازد وستان دوران تحصیل سیما از امریکا به پا ریس و به دیدار عموی خود آمده بود. او به سیماگفته بود که عمو هنرمند بزرگی است. سال ها پیش در ایران ازدواج ناموفقی داشته با یک زن ایرانی که دست وپا چلفتی و أمل بوده!. و هنر او را درک نمی کرده. پس از جدایی حالا چند سالی است که در یکی از شهرهای کوچک فرانسه ، که آدم حتی از شنیدن اسم آن ها هم دق می آورد،گوشه عزلت گزید. وبا یک زن فرآنسوی هم خانه وهمنشین شده.با این همه هنوز معتقد بود زن ایرانی چیز دیگری است. سیما ‏مرا برای او پیشنهاد کرده بود. زیرا فکر می کرد فقط یک هنرمند می تواند روحیه خسته مرا درک کند. مگر نه اینکه مرتضی هم هنرمند بود؟ برادرزاده، توسط سیما،مرا روز یکشنبه ای به تماشای باغ های تویلری دعوت کرد. مایل بود اول خودش با من آشنا شود. من که حوصله این بازی ها را نداشتم و عصبی بودم،ردکردم. این ردی کردن مرا نزد مشتری شیرین ترکرد. این بارمردک خودش به پا ریس آمدو باز ما را توسط برادرزا ده برای ناهار به رستورانی در خیابان شانزه لیزه دعوت کرد. هیچ راغب نبودم ولی یک دلیل منطقی داشتم، فشار بی کسی.
    ‏قرار برای صبح دوشنبه گذاشته شد که امیدوار بودم مردم در آن روز سرکار باشنذ و خیابان کمی خلوت تر باشد.
    ‏خوشحال شدی، نه؟ می بینم که برق شادی از وجودت ساطع است. خیالت راحت می شود؟ ابدأ، هرگز نباید بشود. تو در بدترین شرایط به من حمله کردی. زمانی که بچه ها از آب وگل درآمده وحالا خودم در آب وگل مانده بودم. سی سال به خاطر آنان دویدم. با آنهابزرگ شدم،دوباره درس خواندم و شب های امتحان همکلاسشان در مدرسه و دانشگاه بودم. در خرج برای خودمان امساک می کردیم می گفتیم باشد برای بعد. برای آینده. بخصوص از وقتی به فرانسه امدیم و ناچار بودیم برای خرید حتی یک قوطی کنسرو نخود سبز، دلا را ضربدر بیست، سی و صد.... بکنیم. فرانک و سانتیم هر ماه و هر سال مثل گنجشک می پریدند و چند قدم دورتر ازدسترس ما قرار می گرفتند. فکر می کر دیم با رفتن بچه ها اوضاع بهتر خواهد شد و کمی به خودمان خواهیم رسید و بهتر خرج خواهیم کرد. ولی نشد.‏ناگهان خودمان را تک و تنها و بلاتکلیف دیدیم. آنقدر به بچه ها چسبیده بودیم که حالا که رفته بودند بلد نبودیم برای خودمان زندگی کنیم. انگارازدورخارج شده بودیم ودردناک تر ان که جهان همچنان بو دور بود. دوان دوان ازکنار آینده گذشته و دستپاچه و فکران آن را پشت سرگذاشته بودیم. آینده همان روزهای پردردسر» سرشار از گرفتاری و در عین حال خوش جوانی و میانسا لی بودکه کم و بیش سپری شده بودند و من ومرتضی حوصله نداشتیم ادای پیرمردها و پیرزنهای فرنگی را در بیاو ریم و به تورهای تفریحی لوس و بی مزه برویم. دراین سن مثل دیوانه ها مشروب بنوشیم وبرقصیم. شاید هم عرضه این کارها را نداشتیم. هنرزندگی کردن را بلد نبودیم. من عاشق تفریح به سبک ایرانی بودم. یعنی این که من و مرتضی بنشینیم و پسرها و دختر و نوه هایمان دورمان حلقه بزنند. در این مواقع بودکه به مرتضی نق می زدم.
    ‏_مرتضی. به محترم خانم حسادت می کنم.کاش جای من و توبا محترم خانم و شوهرش عوض می شد.
    ‏آه... الهه تو محترم خانم را نمی شناسی. وقتی تازه ازدواج کرده بودیم و به تهران آمده بودیم خانه ای درخیابان بهارگرفتیم. سرکوچه منزل ما که آنوقت ها هنوز خلوت بود، بقالی جمع و جور شوهر محترم خانم قرار داشت که به حیاط کوچک خانه شان چسبیده بود. محترم خانم اغلب بعدازظهرها در فصل بهار و تابستان کنار بقالی روی یک پیت خالی روغن که آن را دمر می گذاشت می نشست. چادر نماز چیت گلداری به سر می اند اخت و زانو های خود را مثل دسته های یک گلدان رو به چپ و راست می گشود و پاشنه ها را ‏به بدنه پیت می چسباند و پشت خود را به چهار چوب در مغازه تکیه می داد. در همان حال، همیشه _یعنی تا آنجا که من به یاد وارم ر نوزاد تمیر خواری را در آغوش داشت که سینه مادر را در دهان گرفته بود و شیر می خورد. محترم خانم هرگز به فکر پوشاندن سینه آویخته خود نبود. عجیب آن که عابران نیز، چه زن و چه مرد، هرگز نیم نگاهی به این سینه برهنه نمی انداختند و بی تفاوت می گذشتندم منظره آنقدر عادی بودکه توجه کسی را جلب نمی کرد. همیشه دور و بر محترم خانم چهار پنج دختر بچه و پسر بچه کوچولوی قد ونیم قد می پلکیدند. توی سر وکله یکد یگر می زدند، گریه می کردند یا بازی می کردند. محترم خانم بی خیال بود. حرص و جوش نمی خورد. فقط گه گاه نهیب می زد: آروم بگیر حمید.... الهی جز جگر بزنی شکر الله...اوهوی مهری ،وربپری.
    ‏وگاه، بخصوص در فصل بهار، با سر خوشی سر را به دیوار تکیه می داد و همچنانکه بچه ها را نظاره می کرد، آهسته زیر لب زمزمه می کرد. بچه ها مثل ترتیزک بزرگ شدند و بدون خون جگرخوردن و جان کندن مادر تحصیل کردند. و بعد... هرچند وقت یکبار ناگهان دو سه ردیف لامپ رنگارنگ چپ اندر قیچی به دیوار مغازه و داخل حیاط آویزان شده مرتب خاموش و روشن میشدند و مژده ازدواج حمید، شکر الله، مهری، بتول و سایر فرزندان او را میدادند. یک بار که به ایران رفته بودم، سری به بقالی شوهر محترم خانم زدم تا برای دامادم که عاشق خرماست ،خرما بخرم.بقلی اندکی بزرگتر شده بود_کمی از حیاطرا سر مغازه انداخته بودند_ تر و تمیزتر و مرتب تر شده بود. آقا حیدر، شوهر محترم خانم،پیر شده موهایش خاکستری ‏و پشتش خمیده بود. گفتم: آقا حیدر مرا میشناسی. سربلند کرد و شناخت و فوری یک بست لواشک جلوی رویم گذاشت. پسرم بابک درکودکی مشتری پرو یا قرص لواشک های او بود. بعد تعارف کرد. از همان تعار فات صمیمانه و بزرگ منشانه ایرانی که سالها بود فراموش کرده بودم. چون کنجکاو بودم. چون دلم گرفته بود. چون یادگذشته در من زنده شده بود پذیرفتم و وارد حیاط خانه او شئم. غروب تابستان بود. محترم خانم حیاط را مثل سابق آب و جارو کرده درکنار باغچه تخت زده و روی تخت گلیم انداخته بود. سماور روشن بود و شیرینی را با جعبه میان تخت گذاشته بود. بچه ها حالا دیگر بزرگ شده بودند. ولی حیاط هنوز پر بچه بود، نوه های محترم خانم. خود محترم خانم بالای تخت به یک بالش کهنه تکیه زده با دخترها و عروس ها و دامادهایش چای می نوشیدند و شیرینی می خوردند. برای نخستین بار دکمه های پیراهن او را بسته می دیدم. دیگر کودکی به سینه اش آویخته نبود. هرکدام از بچه هایش درس خوانده بودند و زندگی موفقی داشتند. در حالی که جعبه شیرینی را مقابل دامادش گرفته بود اصرار می کردکه بمانم و با آنان دور هم باشیم. معذرت خواستم. عجله داشتم که بروم و جعبه خرماها را بست بندی کنم و صبح روز بعد برای دامادم به استر الیا پست کنم. زندگی محترم خانم روال طبیعی دشت و به آرامی سپری می شد _ مثل گذشته _ و من هنوز در غم امتحان فوق تخصص بابک و غصه اقامت نوید و اندوه درآمد ماهیانه آرزو بودم و ناچار بودم برای ده دقیقه تماس تلفنی با امریکا، انگلیس یا استر الیا مدام نگران صورتحساب تلفن باشم و قرص معده بخورم. به تنها چیزی که فکر نمی کردم عمر و زندگی ‏خودم بودکه چهار اسبه می تاخت و سپری می شد.
    ‏روزی به سیما گفتم: محترم خانم جمع ماند و ما پراکنده شدیم.‏نمی دانم کدام یک موفق تر هستیم ؟
    ‏گفت: برو بابا. تو هم حسرت چه کسانی را می خوری ‏ولی د یگر نخندید
    ‏گفتم: ببین سیما. خوب گوش کن چه می گویم. یک شباهتی بین راشل فرآنسوی و محترم خانم ایرانی می بینم. من به راشل هم با آن هیکل خشن و قیافه از شکل افتاده بر اثر سختی زندگی، خانه محقر و شوهر بدقواره ای که شغل مزخرفی هم دارد، حسرت می خورم حسرت من به خاطر آرامشی است که آن ها دارند و من ندارم. یک بار به دنیا آمده اند و برای همان یک بار زندگی می کنند. بی توقع. هر روزش را زندگی می کنند و طعم هر دقیقه را زیر دندان مزه مزه ه ی کنند. ولی ما چرا آرامش نداریم؟ همیشه هول می زنیم. برای آینده بچه هایمان که دیگر بچه نیستند حرص می خوریم. خودمان و آن ها را خسته کرده ایم، انگار در آسمان باز شده و فقط بچه های ما از آن فرو افتاده اند. ‏سیما گفت:مال این هورمون های لعنتی است. وقتی از ترشح می افتند مثل این است که آدم را سر و ته آویزان می کنند. دیگر هیچ چیز سر بحای خودش نیست. ‏اما من باور نمی کنم. پس چطور برای محترم خانم و راشل که از من و سیما هم بزرگ تر هستند همه چیز درست همان جایی است که باید باشد؟
    ‏راستش دیگر از پرواز هم حالم به هم می خورد. عجب! تو هم از پرواز خسته شده ای؟پس بالاخره در یک مورد با یکدیگرهم عقیده هستیم.. دلیل تو را نمی دانم ولی من دلیل قانع کننده ای دارم. برای دیدن پدر و مادرم، تا وقتی که زنده بودند و یا خواندن فاتحه بر سر مزار آنان _ پس ازآن که دورازمن به دیار باقی شتافتند _ناچارهستم چمدان ببندم، سوار هواپیما شوم و پنج ساعت راه را بکوبم تا بر ایرآن برسم. یا می خواهم دخترم را ببینم؟ باید به سفارت استر الیا بروم.کارت اقامت پاریس را به رخشان بکشم. چمدان ببندم و یا علی مدد. ساعت ها پروازکنم تا به استر الیا برسم. برای گرفتن ویزای امریکا دوباره کارت اقامت خود را ارایه بدهم. سرکج کنم و بعد سرار هواپیما شوم و.... امریکا من دارم می أیم. نزدیک ترینشان در لندن است که رفتن به آن جا همیشه مرا به یاد چهره گرفته و تیره ناپلتون بناپارت پس از نبرد واترلو می اندارد. وقتی از سفر باز می گردم خسته وکوفته هستم.
    ‏البته گاهی هم فرزندانم فرصتی پیدا می کنند و سری به من می زنند. ناگهان مثل لشکرسلم و تور سرازیر می شوند ومن می کوشم در مدتی کوتاه تمام محبت های دنیا را نثارتان کنم. بهترین غذاها را می پزم. ازبچه هایشان نگهداری می کنم تا خودشان بتوانند بخوابند یا به ‏گردش بروند. برایشان بلیت اپرا، تئاتر یا موزه می خرم و آن ها را تماشای مغازه ها می برم. این تنها زمانی است که حساب فرانک و دلار را موقتأ به فراموشی می سپارم تا بعدأ باشمردن باقیمانده آن از وحشت آه بکشم. وقتی می روند، خسته وکوفته روی تختخواب کی افتم و تازه متوجه می شوم که هیجکدامشان را درست و حسابی ندیده ام. یک هفته می خوابم وبه در و دیوار آپارتمانی که تا دیروز این


    پایان صفحه 271


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 3

    همه کوچک و شاد بود نگاه می کنم و تعجب می کنم که چرا اینک اینقدر بزرگ و تیره به نظرم می رسد. تا چند روز خانه را را مرتب نمی کنم. تا زمانی که دیدن اتاق آشفته، لنگه جوراب جاما نده این نوه و پستانک آن یکی و بلوز دخترم آن همه آزارم ندهد. توکه فرزندی نداری حال مرا درک نمی کنی. تازه همه این ها به کنار. رفتن مرتضی خردم می کند. هرگز فکرنکرده بودم ممکن است مرا ترک کند. آن هم در این ظرایط. در لحظات نبرد با هورمونها. در لحظأ داغ شدن ما و سرد شدن های ناشی از نخوردن قرص های کوچولوی سفید و یا عصبی شدن از خوردن و چاق شدن.
    ‏البته مرتضی گه گاه به شوخی حرف هایی می زد. خوب همه مردها به شوخی از فرار کردن و رها شدن از دست همسران غرغرو محبت می کنند. ولی به محض آن که من دستپاچه و ناراحت می شدم یا معصوما نه و وحشت زده می پرسیدم: راست می گو یی؟ می خندید. آنقدرشرافت داشت که حتی المقدور از زجر دادن من خودداری کند.
    ‏من پوچ آوردم. آن هم در بدترین شرایط و مقصر اصلی تو بودی. تو و آن هورمون های لعنتی زندگی مرا زیر و روکردید. خوشحالم که ترحم را در عمق نگاه سرد و بی تفاوت تو می بینم. همه اینها را در نامه هایی که اینک یکی یکی در مقابل تو می سوزانم برای مرتضی نوشتم. فقط سیما از نامه نوشتن من خبر دار د که او هم می گوید عقل من پاره سنگ بر می دارد. حیف که الان اینجا نیست تا تو را ببیند. باورکردنی نیست که تو سنگ صبور من شده باشی.
    چه شدکه صحبت به اینجاهاکشید؟ آها... حواست جمع است، بله، داشتم راجع به خواستگاری از یک بانوی جاافتاده در یک ضبح دوشنبه وسط خیابان شانزه لیزه ضحبت می کردم. مضحک نیست؟ سیما می دانست که ممکن است سر قرار حاضر نشوم. پس ساعت نه به آپارتمانم آمد. درکمد لباس مراگشود وگفت: خودت را حسابی خوشگل می کنی ها! یارو آدم حسابی است. پا نشوی بیایی مثل کشتی شکستگان بق کنی بنشینی ها.
    ‏سیما خودش هم خوب می دانست که هریک به نوعی جزء کشتی شکستگانیم بعد ادامه داد: درضمن اگر صحبت ازشعر وشاعری شد که حتمأ خواهد شد، تورا به خدا بازبا دکلمه آبیات شاعرا نه سوزناک و شعر فریدون مشیری و صحبت از سکرکور ذکر مصیبت را شروع
    نکن.
    ‏سیما همه چیز را به شوخی می گیرد. احساس می کنم اینطوری زندگی برایش راحت تر می شود. به همین دلیل بودکه خواستم با تو درد دل کنم. تو جدی هستی. در نهایت نومیدی امیدوارم که کمکم خواهی کرد. رو برنگردان، باید کمکم کنی. می بینی که نامه هایی راکه برای مرتضی نوشته ام در برابر تو می سوزانم. چون امروز مجبورت خواهم کرد مرا مستقیم پیش او ببری. نمی توانی قبول نکنی. همین که ناچار شدی تا این جا بیایی ثابت می کند که من این قدرت را خواهم داشت و ناگزیرت خواهم کرد. حالا باز هم پوزخند تمسخر آمیز تحویل من بده. ولی اول باید آنچه را در دل دارم بر ایت روی دایره بریزم.
    ‏عاقبت با سیما راه افتادیم. مثل همین حالا که تو اینجا هستی یخ کرده بودم. چند.بار خواستم برگردم اما سیما مانع شد. احساس ‏خواری می کردم. سیما که مرا بهتر از خودم می شناسد پرسید: چه مرگته؟ وکوشید موضوع را عوض کند.
    ‏گفتم: از خودم متنفرم. تو مرا مجبور به آمدن کردی.
    ‏گفت: یک روز از من تشکر خواهی کرد. البته اگر أنقدر حق شناس باشی که...
    ‏میان حرفش پریدم: حق شناس که نیستم. این یکی ثابت شده نسبت به مرتضی که نبودم. برای همین از خودم متنفرم.
    ‏_ اولأ قبول کن که اگر مرتضی در شرایط فعلی تو بود تا به حال صد باره ازدواج کرده بود. ثانیأ مگر تو بارها نگفته ای که مرتضی خیانت کردکه تو را تنها گذاشت؟
    ‏_ آن موضوع فرق می کند
    ‏سیما دست بردار نبود: ببین مینو، خودت را برای من لوس نکن. ازدواج مجدد زندگانیت را تغییرخواهد داد. آدم که نباید مثل هندوها خودش را بسوزاند.
    ‏گفتم: _ در این سن و سال ازدواج مجدد مزه آب سرد میدهد. حسابی خودم را دست انداخته ام.
    ‏سیماکه هر وقت ناراحت می شد پوست لبش را با دندان می کند، لب، خود را به دندان گزید وگفت: می بینی که بنده هم قبلأ خودم را دست انداخته ام. خندید. خنده اش تلخ بود
    ‏کمی ساکت ماندیم و به صدای بم و سنگین چرخ های قطار مترو که به ناچار روی ریل ها می چرخیدند و به جلو رانده می شدند، گوش سپر دیم.
    ‏سیما ادامه داد: ... بعضی ها هم به من خندیده اند ولی من ‏اهمیت نمیدهم.
    ‏گفتم: اتفاقأ کسانی که می خندند مسخره تر از دیگران هستند. هیچکس حق ندارد در مورد دیگری قضاوت کند مگر آن که پستی و بلندی زندگی او را شخصأ تجربه کرده باشد. من هم اگر به جای تو بردم با کمال میل ازدواج می کردم. بدشانسی من این بود که شوهرم زیإدی خوب بود. حیف که آن الهه.....
    ‏قطار مترو ایستاد و ما پیاده شدیم.
    ‏سیما با نگاهی شیطنت بارگفت: امیدوارم این یکی بتواند جای او را بگیرد. یعنی به همان اندازه مرتضی احمق باشد و تو را بپسندد. و دوباره همان خنده آشنای خود را سر داد.
    پرسیدم: راستش را بگو سیما تو او را دیده ای ؟
    ‏_ خیر قر بان. ولی وصفش را شنیده ام.
    ‏یک روز پاییزی بود. تا از پله های مترو بالا امدیم ناگهان خورشید هوس کرد از پشت پرده ابر بیرون بیاید و روند سرنوشت مرا نظاره گر شود. خورشید کم سوی پاریس شباهتی به خورشید گرم و داغ ایران ندارد. به قول سیما مثل خود فرآنسوی ها رنگ پریده است. هنوز نیم ساعت فرصت داشتیم. تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم. سیما یک ریز حرف می زد و داشت می گفت:
    ‏_به تو قول می دهم اول از نویسندگان خارجی که اسامی دهان پرکن دارند صحبت خواهدکرد. مثلأ می پرسد خانم آیا شما آثارمارکز را خوانده اید؟
    ‏من بی توجه به سیما ایستاده بودم و به طاق نصرت خیره شده بودم _هنوز هم پس از آن همه سال،آثار تاریخی پاریس مرا به وجد ‏می آورد و به سوی خود جلب می کند. دو مرد جوان، یکی با سر تراشیده و دیگری با موهای بلند تا سر شانه دست به گردن یکدریگر کنارمن ایستاده ومنتظرسبزشدن چراغ عابر پیاده بودنئ. من به سوی سیما برگشتم و در حالی که با دست به سمت طات نصرت اشارم می کردم به فارسی به اوگفتم: وقتی آفتاب بر فراز آن می تابد چقدر باشکوه تر می شود.
    ‏ناگهان جوانکی که موی سر را تر اشیده بود، به تصور آن که او و دلدارش را به سیما نشان می دهم به حالت اعتراض و رنجش، به سوی من پرید. بی اراده جا خالی کردم و آب دهان اوکه به سوی من پرتاب شده بود بر دستمال گردن ابریشمی سیما نشست که مثل بچه گربه ای که پا بر دمش بگذارند جیغ کشید و بیش از آنکه بر دستمال ابریشمی گر انقیمت خود دل بسرزاند از ابتلا به مرض ایدز وحشت کرده بود و مرتب تکرار می کرد: اون مرضه راگرفتم ،اون مرضه راگرفتم
    ‏اوکه می ترسید نام بیماری را ببرد و جوان خشمگین را خشمگین ترکند. دستمال گردن را بازکرده و با دو انگشت آن را از خود دور نگه داشته بود. کمی صبر کرد تا آن دو جوان خونسرد و آرام، دست به گردن از عرض خیابان گذشتند. آنگاه دستمال ابریشمین را مستقیم در ظرف زباله ای اند اخت که در آن نزدیکی ها یافت. برای نخستین بار از وقتی از منزل خارج شده بودیم خندیدم.سیما حرص می خورد.
    ‏_ کجایش خنده دارد؟ هنوز نفهمیده ای نباید اینقدر سر به هوا باشی؟؟ آدم جرات ندارد به اینها نگاه چپ بکند. حالا لازم بود با دستت اشاره کنی و این تحفه ها را برنجانی؟ این همه سال در پا ریس هستی، هنوز یک اثر تاریخی را که می بینی آب از لب و لوچه ات
    سرازیر میشود.
    سر به زیر به دنبال اوکه غرغر کنان می رفت راه افتا دم. دلم شور ‏میزدکه مبادا یکی از ایرانی هایی که تعدادشان در پا ریس چندان کم نیست از شانزه لیزه بگذرد و شاهد این مراسم خواستگاری پیرانه سر باشد. ترجیح می دادم لااقل داخل رستوران بنشینم، ولی به تجربه دریافته بودم که سیما به آسانی خشمگین نمی شود، ولی وقتی ازکوره در برود دیگرنباید با او بگومگوکرد. بنابراین وقتی یک میز را درست در زیر آفتاب بی رمق پائیزی انتخاب کردو صندلی رو به خیابان را از کنار میزکشید و محکم به زمین کوبید و روی آن نشست، ناچار، بی هیچ اعتراض صندلی پشت به خیابان و پیاده رو را انتخاب کردم و نشستم. آفتاب کمکم می کرد تاکمتر بلرزم.
    ‏اول من متوجه رسیدن خواستگار و خواهر زاده اش شدم. سایه شان لحظه ای در شیشه مقابلم افتاد و خیی زود محو شد. تصویر مبهم سر و شانه های یک زن شیک پوش را دیدم. اشتباه نکرده بودم. صدایی گرم و خودمانی از پشت سر من به طنازی گفت: سلام سیما،ببخشیدکه دیر شد، به خدا تقصیرمن نبود.
    ‏بوی عطر زنانه گر انقیمتی شامه ام را نوازش داد. سیما سربلند کرد. در آن لحظه متوجج معنای برقی که در چشمان او درخشید نشدم. خواستگار جا افتاده من، در حالی که از سمت راست صندلی من می چرخید و میز را دور می زد با صدای بم و بی اعتنا، خیلی أرام گفت:تقصیر بنده بودکه پوزش هم نمی خواهم.
    ‏و نتیجه ای راکه می خواست گرفت. زیرا من و سیما هر دو یکه خور دیم. من در حالی که نیم خیز شده با دوست سیما دست می دادم، نگاهم به سوی خواستگارچرخید. حالت بی تفاوتی به خود گرفته بود. با طمأنینه صندلی کنار سیما را انتخاب کرد و آن را عقب کشید تا بنشیند. قوز کرده بود. یک شانه را بالا و دیگر ی را اندکی پایین تر نگه داشته و به زمین چشم دوخته بود. انگار دنبال چیزی می گشت. مرد لاغری بود. به عبارت بهتر باریک بود. کت و شلوار دودی به تن داشت.کفشکتانی سرمه ای و پیراهن سرمه ای. یکی ژیله سرخ رنگ در زیر کت پوشیده و دستمال گردنی با نقوش ریز سرخ رنگ سرخرنگ به گردن بسته بود. موها نسبتأ بلند و پریشان به رنگ جو گندمی. سبیل دراز و پریشان، جو گندمی. ابروان بلند و نامرتب. مثل این درگردباد گیر کرده و با باد به آنجا رسیده باشد، آشفته بود. سیگاری بین دو انگشت دست راست که از شدت سیگار کشیدن زرد بود نگه داشت بود.کت بر تنش کج شده و پیراهن کمی از شلوار بیرون زده و اززیر زیله که اندکی به بالا کشیده شده بود دیده میشد. دست چپ را با بی قیدی در جیب شلوار فرو برده و ظاهرا سخت معتقد بودکه تصویر یک هنرمند تمام عیار را به معرض نمایش گذاشته است. سیگار خود را بر لب نهاد و همچنان که سر به زیر داشت با تواضعی ساکت، دست دراز کرد و بدون هیچ کلامی با من دست داد. نششتیم. دوباره چشمم به چشم سیما افتاد.برقی که در چشمش دیده بودم برق خنده ای بودکه می کوشید آن را مهار کند.خود من نیز در همان تلاش بودم. یکباره خیالم راحت شد. موضوع ازدواج، لااقل از نظرمن، منتفی شده بود. با این همه موج خنده ای که مرا در برگرفته بود، خیلی زود، با تصور أیکه واقعأ خود را مسخره کرده بودم، متوقف شد. به خود گفتم خودت را خوار و خفیف کرده ای و می دانستم که هرگز خود را فخواهم بخشید.
    هنرمند آشفته ما، مدتی سر به زیر ماند. سپس لیوانی شراب خواست،و برادرزا ده _که به قدرت خدا هرچه عموزشت بود اوزیبا بود _گفت: نه عمو، شما قول داده بودید که دیگر روزها شراب نخورید. فقط قهوه وکیک می خوریم.
    ‏عمو تک سرفه هنرمندا نه ای کرد وگفت: خمار باده عشقم شرابخانه کجاست؟
    ‏با وجود این تسلیم شد. سیما لبان خود را بر هم می فشرد تا بتواند خنده خود را مهارکند. عاقبت نگاه خوا ستگار من که تا آن لحظه در دوردستها و بر سر میزهای دیگران سیر می کرد، دوباره به طرف زمین چرخید. در همین حال آرنج دست یچپ را به گردن صندلی انداخت وبا دست راست به سیگار پک زد. هنوز رو به زمین خم بود. پای راست اوکه بر پای چپ اند اخته بود چنان باریک بودکه یک دور پشت پای چپپیچیده بود. بدون توجه به اطراف، خاکستر سیگار خود را در فضا، به سوی دامن سیما، یا کم و بیش در دامن سیما،می تکاند. سیما با دست دامن خود را به ملایمت می تکانئ ولی عمو جان ملتفت نمی شد. به هر حال نگاه ایشان با أرامشی حساب شده از روی زمین گذشت. حالا من،کاملأ خونسرد، فنجان قهوه به دست، نگاه اورا دنبال می کردم. تگاهش ابتدا برکفش های قهوه ای رنگ من ثابت ماند. سپس از ساق پاهایم که روی یکدیگر انداخته بودم گذشت، لبه دامنم را در نور دید و آهسته آهسته بالا آمد. ما سه ‏زن که ساکت بودیم هر سه به نمایشی که او با مهارت اجرا میکرد خیره شدیم. سیماکه از فشار خنده سرخ شده بود به بهانه بیرون آوردن دستمال ازکیف خود لحظه ای سر به زیر میز برد و به نظر می رسید کسی متوجه لرزیدن شانه های او نشده. نگاه خواستگار بر چانه و لب ها و عاقبت به چشمان من رسید و همان جا ثابت ماند. برقی در چشمان تیره اش درخشید و به فرانسه گفت: cn chanteسپس با صدایی گرفته و رگه دار و با جمله هایی ملقلق» بدون این که سؤالی مطرح کرده باشد شروع به سخن گفتن کرد.
    ‏_ عرض کنم به حضور شما،ما هنر مندان روحیات خاصی داریم همیشه مستقیم سزاصل مطلب می رویم. حقیقت این که دوستان من تعجب می کنندکه چطوربا وجود آن که یک ازدواج ناموفق را درایران تجربه کرده ام و با وجود درکنارداشتن یک یار موافق وهمدل فرنگی، هوس تکرار مکررات به سرم زده و هنوز می خواهم به اصل خرد رجعت کنم. بله encore...encore...ولی احساس درونی من این است که سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد، آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد. خانم های ایرانی به واقع استثنایی هستند. فقط لازم است که قوه در کشان را تقویت کنیم. همین و بس. voila! کار ساده ای نیست ولی شدنی است و بنده معتقد هستم که شروع شده است.
    ‏سیما دوباره با چهره سرخ به دنبال دستمال وکیف خود پشت میز شیرجه زد. مطمئن بودم صورت خود من هم به رنگ ارغوانی در آمده است. در حالی که می کوشدم برق نگاه و لرزش لب هایم را مهار کنم، سر به زیر افکندم. در همان حال هنرمند ما از من چیزی پرسید.
    پرسیدم: چی فرمو دید؟
    ‏_ عرض کردم شما صد سال تنهایی مارکز را خوانده اید؟
    _ باید خوانده باشم؟
    ‏_ نخیر .نخیر. دیر نشده. خو اهید خواند. برویم سر شعرا. اهل شعرکه هستید؟
    ‏کاش سیما اینقدرخم وراست نمی شد و به من فرصت می داد تا خنده خود را مهارکنم .
    ‏عمو جان با لحنی احساساتی و شاعرانه ادامه داد: بفرمایید ببینم کدام شاعر را ترجیح می دهید؟
    ‏هوس کردم سر به سر او بگذارم و سیما را بیش از پیش در دام حملات خنده گرفتار کنم. بنابراین من هم با همان لحن شاعرانه پاسخ دادم: ندیدم خوشتر ازشعر تو حافظ، به قرآنی که اندر سینه داری.
    _ براوو... براوو. نگفتم خانم های ایرانی قدم در راه گذشته اند؟ حالا! جازه بدهید کهنه ها را فراموش کنیم وازشعرای معاصر صحبت کنیم.
    ‏گفتم: به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خویش را. دوباره صدای تحسین عمو جان بلند شد: دقیقأ... c`est ca exactement
    ‏سیما که بی طاقت شده بود و به دنبال بهانه ای برای خندیدن بود گفت: قبای ژنده ات راکنار بگذار و یک قبای نو بخر. و با ابرو به عمو جان اشاره کرد و از ته دل خندید. عمو جان هم لبخند بزرگ منشانه ای تحویل داد ‏از زمانی که مرتضی ترکم کرده بود اینقدر هوس خندیدن نکرده بودم. به خود گفتم باید امشب جریان را بر ایش تعریف کنم.

    پایان صفحه 281


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    پوچ قسمت 4

    بی درنگ خنده بر لبم خشک شد. فراموش کرده بودم که ترکم کرده است. سر برگرد اندم و به پیاده رو خیره شام. پیاده رویی که بارها، بخصوص غروب روزهای یکشنبه که بی برنامه بودن بی حوصله مان می کرد، با هم درآن قدم زده بودیم. سیما چقدردراشتباه بود. ممکن نبود بتوانم برای این آدمی که با من اینقدر نامحرم و بیگانه بود از شعر فریدون مشیری محبت کنم. ازشعری که گویی چکیده احساس من بود.
    ‏بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
    ‏همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم

    برای آن که مرتضی را فراموش کنم رو به خواستگارخودکردم. در حال و هوای خویش بود
    فکورانه پک به سیگار ولب به فنجان می زد و با کلماتی آهنگین و لحنی احساساتی یکی از سروده های خود را دکلمه می کردکه البته هیچیک ازما ازاو تقاضا نکرده بودیم.
    ‏_ ای مایه تبم
    ‏از من مخواه بی تو به سر آورم شبی
    ‏زیرا که شب تب است
    ‏بی فیض بودنت در عین حال باز به یمن حضور تو شب های من ز شوق
    ‏با تب برابر است
    ‏این جسم خسته در همه احوال، ای بهار،
    در بند آتشی است
    ‏که آن آتش از تب است
    ‏در حال خواندن شعرنگاه خریدار انه اش مستقیم به من و در ضمن ‏از زیر چشم به سیما معطوف بود سیما پشت میز خم شده بود.
    ‏ساعت سه بعدازظهر به زور از عمو و خواهر زاده جدا شدیم. ولمان که نمی کرد. به قول سیما گوش مجانی گیر آورده بود. آنقدرشعر از خودش و شعرای متقدم و متاخر بر ایمان خواند که با شکم پر از حال رفته و چرت می زدیم.
    ‏عاقبت به لطف برادرزا ده که قضد خرید داشت، دست از سر ما برداشت و از هم جدا شدیم. هنگام خداحافظی دست مرا چنان فشرد که از آن جثه باریک و نااستوار بعید می نمود و به زبان فرانسه آرزوی دیدار مجددکرد.
    ‏با سیما قدم می زدیم و مئل دو دختر مدرسه ای شیطان، هر چند قدم یکبار، میان شانزه لیزه می ایستادیم و از ته دل می خندیدیم. فرآنسوی هایی که عجولانه به دنبال کار خود می رفتند با حیرت به ما نگاه می کردند و لبخند می زدند. و بدون شک در آن حال برای توریست هایی که درهمه جا موج می زدند، جزء جلوه های عجیب و جاذب پا ریس به حساب می آمدیم.
    ‏سیماگفت: وقتی شعرسهراب سپهری را خواندی آنقدرآخ و واخ کرد که من فکرکردم اشتباهأ پاشنه کفشم را روی پایش گذاشته ام. خوب شدکه حرف فریدون مشیری را به میان تکشیدی.
    ‏_ آخر از من قول گرفته بودی. با این همه فریدون مشیری نوک ‏زبانم ایستاده بود وکافی بود دهان بازکنم تا بیرون بپرد.
    _ خدا را شکرکه یکبار در تمام عمرت زمان به دهان گرفتی.
    پرسیدم: حالا خیالت راحت شد؟همین را می خواستی؟
    ‏_ نه وجدانم راحت شد که سعی خودم را برای خوشبختی تو ‏کردم. حالااگرخودت لیاقت نداری این دیگربه من مربوط نمیشود درحالی که خنده امانم نمی دادگفتم: میشود یک خواهشی ازت ‏بکنم؟ با لاغیرتأ دیگر تو یکی برای من خواستگار پیدا نکن. آنقدرخندیدیم که قطار رفت و به ناچار منتظرقطاربعدی ماندیم به خانه آمدم و آخرین صفحات نامه را برای مرتضی نوشتم گفتم که بارها با سیما یا تنها به دیدار راشل، همسر نگهبان، رفته
    ‏بودم. باز به سیما زنگ زدم وگفتم: سیما می آیی برویم سراغ راشل! می خواهم نامه ام را به دست او بسپارم .
    ‏گفت: دوباره به سرت زده؟ بازبرای مرتضی نامه نوشت ای؟کی عقل به آن کله بوکت بر می گردد. به فکر خودت باشی.
    ‏_ تو را به خدا بیا برویم سیما. نمی توانم تنها بروم. دیگر طاقت ندارم.
    ‏_ راستش را بگویم من ازدیدن ریخت راشل و شو هرش چندشم می شود. بعلاوه نمی توانم بیایم. چون خواهرم از ایران می أید. می خواهد ویزا بگیرد و برود امریکا پیش پسرش ، خواهش می کنم تو هم لطفأ منطقی باش. فرامو شش کن
    ‏مدتی سیما را ندیدم. چهار پنج هفته گذشت. ده روز پیش، آخر شب به من تلفن زدکه خواهرم رفته وبرای این که ازدیدن جای خالی او دق نکنم تو را به تمام مهمان می کنم. شب خوبی بود. یعنی از تنهایی بهتر بود. از هر دری صحبت کر دیم و چه خوب شد که پرسشهایم را برای بعد از شام گذاشتم. در غیر این صورت اشتهایم کور می شد. هنگام نوشیدن قهوه پرسیدم: بالاخره خواهرت توانست ویزا بگیرد؟
    _ آره. نمی دانی چه شانسی آوردا یارو هی سؤال می کرد و خواهرم رک و راست جوا بش را می داد. بعد نمیدانم چطور شد که یارو گفت چون احساس می کنم راست می گویی این ریسک را می کنم وبه تو ویزا میدهم.
    ‏_ خوا هرت می رودکه در امریکا بماند؟
    ‏_ خوب معلوم است. شوهرو پسرش آنجا هستند. برگرددکه چه بشود؟کاش تو هم می رفتی پیش یکی از بچه ها زندگی کنی. این طوری برای روحیه ات بهتر است.
    ‏گفتم: ابدأ. نمی خواهم زندگی جوان آنان را با اندوه زندگی سپری سده خود خراب کنم. ولی تو چطور؟ نمی خواهی بروی امریکا نزدیک خواهرت باشی و دور هم زندکی کنید؟
    ‏از پنجره به خیابان نگاه کرد و جدی شد.
    ‏_ چرا. من هم تا چند ماه دیگر می روم.
    ‏این هم آخرین آشنای من. خداحافظ.


    ‏از آن جا که وقتی سه پلشک آید، زن زاید ودزد آید ومهمان عزیزی برسد، دو روز بعدکارفرمایم مؤدبانه مرا جواب کرد وشغل مرا به یک خانم فرانسوی داد. چون کار من کار سیاه بود، نمی تو انستم اعتراض کنم. از این گذشته همه به او حق می دهند که به هنگام استخدام، هموطن خود را در اولویت قرار دهد.

    ‏این طور بودکه من در پهنه پاریس که باز هم گسترده تر شده بود سرگردانترشدم. چی؟ پحه گفتی؟ چطورمی توانی بگویی تلاش خود را نکرده ام؟ چرا فکر می کنی سعی نکردم خود را با وضع موجود ‏تطبیق دهم؟ تو هرگز با این مسائل دست و پنجه نرم نکرده ای. تو یک ثغل ازلی ابدی داری. وضع تو متحکم است. ولی من.... خدا می داندچند بار وقتی هوا خوب بود، شال وکلاه کردم و برای قدم زدن به پارک، موزه و مقبره ناپلئون رفتم. به رستوران رفتم و تک و تنها ناهار خوردم. به سینما رفتم و بی توجه به فیلم که از قضا کمدی هم بود،گریه کردم. حتی به این فکر افتا دم که سگی،گربه ای چیزی بیاورم و نگه دارم. ولی نتوانستم خود را راضی کنم. در خیابان ها قدم زدم و متوجه شدم که همه چیز چقدر سرد و بی روح است. برای خود من هم مثل تو جای تعجب دارد ولی فقط باید دقت کنی. مردم مثل اشباح به سرعت در اطراف من در رفت و آمد بودند وکسی نبودکه سری از روی اشنایی به سوی من بجنباند. حتی کسی نبود که با عداوت براندازم کند و رو ترش کند، یا با حسادت نگاهم کند و پشت سرم با دوست یا همراه خود پچ پچ کند. حتی برگ های خزان زده ای که در باد می چرخند عاقبت بر زمین می افتد. من کِی بر زمین خواهم افتاد؟ آرزو دارم هر چه زود تر ‏به همین دلیل امروز تو را به سوی خود خواندم. از خدا خواستم که این بار لطف خود را شامل حال من کند و تو به ندای من پاسخ بگویی. شب پیش نومیدانه برخاستم. چند قرص خواب آور خور دم و نامه هایی را که برای مرتضی نوشته بودم _ همین ها که آخرین ورقه های آن را به دست آتش بخاری می سپارم _ درکنار تختم گذاشتم. گویا تعداد قرص ها کافی نبود. یا من جسارت نداشتم و یا به قول سیما جمجمه ام به اندازه کافی خالی نبود. سیما مرا بهتر از خودم می شناسد ‏‏آه.... بنشین الهه ، هنوز حرف هایم تمام نشده. برای چه کنار پنجره رفتی؟ می بینی که مرتفع است، من آن مسیر را انتخاب نخواهم کرد. ‏بله... نیمه شب دیشب گیج ومنگ از خواب برخاستم و تا صبح، تا لحظه ای که تو رسیدی، استفراغ کردم. از دیدن تو خوشحال شدم. کسانی که از دیدن تو خوشحال شوند انگشت شمار هستند. یک بار تو را روی همین تخت دیده بودم. مرتضی را از من ربودی. حالا باید مرا پیش او ببری. ازهر راه که صلاح بدانی. تاکی باید منتظر بمانم. آه از برخاستن و خفتن در شهری که شهر من نیست. تا چند سال باید از پنجره ابرها را تماشا کنم یا آفتاب را ببینم که مثل همین الان آسمان را روشن می کند. می بینی؟ همه جا را روشن می کند. ولی اگر روزی تمام فرانسه هم در آفتاب غرق شود باز یک لکه ابر دائمأ بر بالای آپارتمانی که من در آن زندکی می کنم سرگردان است! دلم برای شیر از وکازرون و نرگسزارها تنگ شده. چندی پیش به سرم زد که بلنل شوم وبرور سراغ نرگسزارها. ولی دیشب ناگهان فکرم بارشد. حالا تکلیف خود را می دانم. من پا ریس را ترک مخواهم کرد. ریشه من اینجاست. چون مرتضی اینجاست. صبح زود سوار مترو خواهم شد و به اقامتگاه راشل و همسرش خواهم رفت. با هم روی شن های محوطه که زیر پایمان خش خش می کند راه می افتیم و به سراغ مرتضی خواهیم رفت. می دانم بیهوده است. او به من پاسخ نخواهد داد چون بیدار نمی شود. ولی من خواهم رفت. وای که چقدر خسته ام.... الهه نرو، بمان.

    ‏الهه بال های خود راگشود و بادی سرد از جانب پنجره وزیدن گرفت.

    مینو فریاد زد: بال هایت را ببند.سرم تا مغز استخوانم نفوذ کرده است.
    ‏الهه مرگ برگشت و متوجه نگاه تیره وتبدار او شد.خیال کرد که در میان زمزمه باد صدای اورا می شنودکه می گوید خدانکهدار تا ده بیست سال دیگر. و در یک چشم بر هم زون ازمیان شیشه پنجره بسته گذشت و ناپدید شد.
    ‏مینو روی تختخواب افتاد و با تصور ده، پانزده سال زندگی که در پیش رو داشت به لرزه افتاد و دوباره استفراغ کرد.از ثسدت تب هذیان می گفت.


    ‏بر فراز آپارتمان مینو، بر آسمان که نیمه ابری و نیهه آفتابی بود، یک قطعه ابر شکل خاصی پیدا کرده بود. شکل مردی درازکشیده و دستی به زیرسردارد ومشغول مطالعه نامه ای است، دودی که ازلوله بخاری دیواری مینو بالا می رفت ، در ارتفاعی نه چندان زیاد تبدیل به تکه ابرهای کوچک مربع شکلی می شدند که به کا‏اغذ نامه شباهت داشتند.

    ‏خیلی زود قطرات ریز باران شروع به باریدن کردند و اگر عابرانی که عجولانه به سوی خانه های خود می رفتند سر بالا میکردند، متوجه می شدند که این قطره ها، اشک هایی هستند که از چهره مرد گونه آن قطعه ابر عجیب فرو می ریزند. ولی البته کسی سر بلند نکرد زیرا برای هیچکس اهمیت نداشت.


    "اصفهان"
    پایان صفحه 288


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عرض زندگی

    قسمت 1

    آقای کامل زاده کوشی تلفن را گذاشت و در جای خود خشکش زد. بهتر بگوییم گوشی از «دستشر افتاد. این که به یک وکیل اطاع بدهنأد که بدنی غرق در خون در اتاق کار یک خانه بزرگ و نسبتأ مجلل پیدا شده! به خودی خود مسئله ای غیر عادی است. ولی وقتی این بدن متعلق به یک دوست و آشنای قدیمی باشد طبعأ آقای وکیل حق دارد در جای خود میخکوب شود. زیرا مجروح نیز مانند او به حرفه وکالت اشتغال داشت.
    ‏بلافاصله و ناخود گاه صحنه _ آن چنان که به طور خلاصه شنیده بود _ در نظرشی مجسم شد. او، مخصوصأ این اواخر، چند بار به آن خانه رفته بود و در صندلی ای که در سمت راست میز، مقابل صندلی دوست قدیمی اش قرار داشت و محل نشستن ارباب رجوع بود، نشسته و با دوست خود که وکیل مبرزی هم بود چای نوشیده و به خواهش همسر او به وی نصیحت کرده و دوستانه تذکر داده بودکه أگر به سنی رسیده است که باید دست از اعمال گزشته بکشد و زندگی خانوادگی خود را در معرض خطر از هم پاشیدگی قرارندهد و کمی هم به فکر موقعیت اجتماعی فرزندان شایسته و خلف خود و همسر زجر کشیده و صبور خویش باشد یا لااقل ملاحضه آبروی شخض خود را بکند.
    ‏معمولأ دوست اوکه آدم خوش مشرب و خوش گذ رانی بود خود را روی صندلی اندکی به حرکت درمی آورد. صندلی چرخان را کمی جابه جا می کرد و از زیر سبیل خوش ترکیب خود لبخند میزند و با شوخ طبعی می گفت: به نظرم باز می خواهی عرض زندگی مرا کوتاه کنی رفیق. قیچی خودت را غلاف کن. زن من فقط بلد است غر بزند. زندگی او و آتیه بچه های من که تامین است. تمام حرف هایی که به تو می زند زاییده خیالات اوست و اتهامات بی پایه و اساس است .
    ‏سپس با مهارت و فصاحت یک وکیل بحث تازه ای را پیش نی کشید و با شیرین زمانی یک ادیب رشته سخن را به دست می گرفت و از آنجا که اهل مطالعه بود به راحتی اسب فصاحت را در میدان بلاغت به تاخت و تاز در می آورد. آقای کامل زاده فقط به هنگام خدآحافظی در می یافت که از موضوع اصلی که به خاطر آن به آنجا رفته بود به کلی دور افتاده؛ در عین حال از این جهت خوشحال میشد.. زیرا سخنان دوستش او را متقاعد می کرد که شاید همسر او واقعأ گرفتار تخیلات است و شوخ طبعی شوهر خود را به حساب نظر بازی او می گذارأد. ولی به محض آن که قدم به خیابان می نهاتد و دوباره افکار پریشان خود را جمع می کرد با توجه به سابقه رفیقش و اتفاقاتی که درگذشته روی داده بود به طور منطقی فکر میکرد و به سادگی خود در مقابل زرنگی رفیق دوران جوانی اذعان مینمود.
    ‏و حالا... می شنید که از فاصله ای نزدیک به این دوست شلیک شده. با این که در پس این شلیک مرگ سریع و آنی اتفاق نیفتاده بود ولی چندان امیدی هم به ادامه حیات مجروح نبود. مقداری پول ، دو یا سه سکه طلا ودوقالیچه کوچک تمام ابریشم بافت قم ناپدید شده بود. ظاهرأ دلیل حمله آشکار بود، سوقت.
    ‏کامل زاده با افسوس به خودگفت ، از این پس دوستش _ آن وکیل سرشناس _فقط یک لقب خواهد داشت، مضروب.

    دکتر کامل زاده خود را با عجله به منزل دوست قدیمی اش رساند و از لابه لای جمعیت که درکوچه پردرخت و آرام مقابل خانه جمع شده بودند، عبور کرد. با نشان دادن کارت وکالت وبا توجه به این که دختر مضروب قبلأ ورود او را به پلیس که خانه را در کنترل داشت، اطلاع داده بود، وارد شد. حیاط بزرگ و پرگل وگیاه خانه البته هیچ تغییری نکرده بود به جز این که بوی مرگ از آن به مشام می رسید. نخستین بار بود که آقای کامل زاده با نگاه دقیق و حرفه ای به حیاط، نمای ساختمان واستخر نه چندان بزرگ آن می نگریست. همه چیز ساکت و راکد بود. فقط رفت و آمد دو مامور اگاهی و حضور هأمور انگشت نگاری أرامش آن جا را برهم می زد. مثل تابلو یی که یک نقاش نا شی آن را طراحی کرده باشد.

    ‏داخل ساختمان، همسر دوستش مبهوت، با چشمانی گشوده از حیرت در اتاق خواب لب تخت نشسته و به روبه رو خیره شده و صحبتی نمی کرد. این زن بسیارموقر وخوس لباس بود. چهره شیرینی داشت که با وجود سن نسبتأ بالا و چروک های ریزی که روی پوستش ظاهرشده بود، هنوز حالت جوانی خود را حفظ کرده بود.
    ‏دختر مرد مجروح در طبقه پایین، در اتاق انتظاری نشسته بودکه ‏قبل ازاتاق کارقرارداشت. حتی ورود به اتاق انتظارنیزخالی از دلهره نبود. ولی دکتر کامل زاده با عزمی جزم وقدم هایی ثابت والبته با رنگ پریده وارد آن اتاق شد. به محض ورود با یچهره سفید دختر دوستش که رزیدنت رشته زنان بود _ تخصصی که به امر پدر خود آن را برگزیده بود _ برخورد کرد. پزشک جوان به دیدن او از روی صندلی راحتی گوشه اتاق انتظار برخاست و به سوی او آمد. واضح بود که حضور کامل زاده مثل فرشته نجات بر دختر اثر مثبت داشته است.
    ‏دختر جوان گفت: "ا‏و راکشتند به خاطر دو قالیچه و پانصد هزار تومان پول نقدکه درگاو صندوق بود.» و زانو انش تا شدند.
    ‏آقای کامل زاده با ملایمت زیر بازویش راگرفت و درحالی که اورا از اتاق بیرون می برد با مهربانی گفت: «ولی هنوز که نمرده.»
    «زنده نمی ماند.گلوله صورتش را داغان کرده.» و به گریه افتاد. آقای کامل زاده او را دلداری داد و به طبقه بالا فرستاد و خود دوباره به اتاق انتظار برگشت. هنوز در اتاق کار مهر و موم نشده بود. بنابراین توانست به همراه مامور انگشت نگاری با احتیاط و بدون دست زدن به چیزی وارد اتاق شود. اتاق آشفته نبود. هیچ اثری از کشمکش به چشم نمی خورد. وقتی جرات کرد به سمت چپ نگاه ‏کند، رد خون دوستش راکه اینک به بیمارستان منتقلشده بود، دید مضروب بر اثر شلیک، به سوی دیوار سمت چپ میز پرتاب شده و سر او به دیوار اصابت کرده بود و پس از باقی گذاشتن ردی ا‏ز خون، سر خورده و به زمین افتاده بود.
    ‏بر مبنای آنچه شنیده بود می تو انست مجسم کندکه وقتی همسر مجروح سر رسیده سر او هنوز به دیوار تکیه داشته،چشم چپ باز بوده و با نگاهی بی روح به دیوار مقابل خیره شده بود. قسمت راست صورت تقریبأ از بین رفته بود. دیواری موکت و پیراهن او غرق در خون بودند. لکه های خون روی میز ریخت و حوضچه ای ازخون زیر بدن او جمع شده بود. گرچه مأمور انگشت نگاری اجازه پیش روی به وکیل نمی داد با وجود این وی متوجه نیمه بازبودن درگا وصندوق کوچکی شدکه درسمت راست میز مصدوم قرار داشت. با حالت تهوع ازاتاق خارج شد و به هحیاط رفت. هوای تازه استنشاق کرد. دوباره به اتاق برگشت و با ماموران گاهی به گفت وگو پرداخت.
    ‏سکه هایی که از مدتی قبل درگاو صندوت بودند به سرقت رفته بود. همسر مجروح از تعداد سکه ها و پول نقد و اسناد و مدارک موجود درگا وصندوق به خوبی گاهی داشت و مطمئن بودکه همان روز صبح مبلغ پانصد هزار تومان درگاو صندوقی بوده که اکنون اثری از آن پول دیده نمی شد. مضروب همیشه این مقدار پول را برای پیشامدها وضرورت های غیرذ منتظره و پیش بینی نشده در منزل خود و در گاو صندوت نگه می داشت.
    ‏همسر مضروب در پاسخ به پرستهای ماموران گاهی گفته بود: امروز صبح می دانستم که همسرم منتظر یک موکل است. من سر خود را از لای در اتاق کار داخل کردم تا به او اطاع بدهم که پس از انجام کارهای روزانه و خرید به منزل خواهرم خواهم رفت. و پرسیدم آ یا می توانم برای ناهار آن جا بمانم؟ او مثل همیشه خونسرد و سرحال بود. من در خانه را بازکردم. اتومبیل را خارج کردم و در را به دقت بستم. همسرم در منزل تنها بود. حالا که خوب فکر می کنم به یاد می آورم که وقتی از خانه خارج شدم دو جوان با سر و وضع مرتب ‏به همراه دختری که روسری قرمز گلدار به سر بسته بود، درکوچه ،سه یا چهار خانه بالاتر از منزل ماکنار جوی آب نشسته بودند و چیزی را بین خود تقسیم می کردند. وقتی اتومبیل نرا دیدند دست ها را به سرعت در جیب کردند و منتظر ماندند تا من رد شوم. به خودگفتم بدون شک معتاد هستند. البته مطمئن نیستم، ولی بعید نیست همان ها بوده اند که خانه را شنا سایی کرده و مراقب رفت و آمد ما بوده اند و پس از خروج من از منزل به نحوی وارد خانه شده اند.
    ‏اما نظر پلیس غیر از این بود. پلیس معتقد بود که خانم اشتباه می کند. صحنه حادثه حاکی از آن بودکه کسی به زور وارد منزل نشده است و حق با پلیس بود. ظاهرأ ضارب بدون خشونت ودرگیری وارد شده، احتمالأ باکمال خونسردی به آقای وکیل معروف شلیک کرده، سکه ها و پول نقد را برداشته»، از وسائل منزل نیز فقط رومیزی زرد رنگ روی میزگردکوچک کنار هال و دو قالیچه تمام ابریشم بافت قم را به سرقت برده بود.
    ‏وقتی یک انسان در دروازه مرگ قرار می گیرد، صحبت کردن از خصوصیات روحی و برشمردن معایب اخلاقی اوکار صحیحی نیست. با این همه ندایی در درون أقای کامل زاده می گفت که این اتفاق چندان هم غیر منتظره نبوده است. دیر یا زود باید چنین پیشامدی روی می داد. چنین واقعه ای برای مردی که تمام عمر حریصانه اسیر هوس ها و امیال نفسانی خویش بود غیر قابل پیشی بینی نبود. مجروح از این نظر یک مورد استثنایی بود. برای او زن هدف بود. زشت یا زیبا، چاق یا لاغره ثروتمند یا فقیر، آراسته یا‏کثیف آن تفاوتی نداشت. زن تنها و بزرگ ترین نقطه ضعف او در زندگی به شمار می رفت. سال ها پیش او و آقای کامل زاده در دبستانی در مشهد با هم همکلاس بودنئد. دست روزگار دوباره آن دو را در دانشکده حقوت دانشگاه تهران ، روی یک نیمکت کنار یکدیگر نشاند. آنان دوستانی صمیمی بودند. ولی کامل زاده هرگز نگاه گرسنه او را به روی دختران دانتجو نمی پسندید. نکته عجیب این بودکه با آن که دوست او مردی خوش قیافه و خوش لباس بود، دختران دانشجو ازاو دوری می کردند و نگاه حریص اورا با نگاهی سرشار از نفرت و تحقیر پاسخ می دادند.
    ‏آقای کامل زاده اغلب دوست خود را سرزنش می کرد. ولی مردی که اینک مضروب و بیهوش در بیمارستان بستری بود، معمولأ با افتخار از خوش گذرانی های دوران نوجوانی و شگرد هایی که برای به دام انداختن زنان و دختران به کار برده بود، داد سخن می داد. داستان های او از سن دوازده سالگی شروع می شد و ادامه می یافت. ازدنبال کردن یک زن کارگر حمام درهمان دوازده سالگی _که سیلی محکمی به گوش او نواخته بود _وکلفت خانه گرفته تا زنان مسن و شوهر مرده ادامه پیدا می کرد. به همین جهت ، درنظر این مرد عیاش و خوش گذران زن موجودی سهل الوصول به شمار می رفت که همیشه در معرض سقوط قر ارداشت. بارها با لاف وگزاف ازدوست خود پرسیده بود: روی کدام زن یا دختر شرط می بندی؟ هیچ زنی تسلیم ناپذیر نیست. البته بعضی زود تر و بعضی که جان سخت تر هستند دیرتر. ‏
    از آن جاکه چشم ناپاک او همه جا و همه کس را ناپاک می دید از ‏ازدواج اکراه داشت ومهم تر ان که ازاین که صاحب فرزند دخترشود وحشت داشت. اما عاقبت طبیعت قانون خود را در مورد او نیز به اجرا گذاشت. اوکه تحصیلات وموقعیت اجتماعی مناسبی کسب کرده بود، با دختر معصوم یک خانواده محترم و آبرومند در مشهد _که مادرش مشتاقانه برایش درنظر گرفته بود _ازدواج کرد. ثمره این ازدواج دو دختر بودکه برای مردی که زن را عروسک می دانست مصیبت بزرگی به شمار می رفت و او را نسبت به همسر خویش خشمگین کرد. زیرا ازابتدای ازدواج به وی گفته بودکه بدون داشتن فرزند هم می توان خوشبخت بود. ولی همسرش که ازهمه جا بی خبر بود و هنوز با خصوصیات اخلاقی شوهر خود آشنا نشده بود، بچه می خواست وا ونیزنمی توانست به زن جوان خویش توضیح دهدکه ازکابوس نگاه های ناپاک مردان جوان به دختران خویش و احتمال انحراف فرزندان خود درآینده،که به نظرا واجتناب ناپذیر بود، نگران و در رنج است. فقط هربارعلنأ آرزو می کزدکه نوزادی که درانتظارش هستند پسر باشد،که البته نبود.
    ‏با وجود آن که دختران اوانسان های شایسته ای بودند که متانت را ازمادر و جذابیت وشیرین سخنی را از پدریه ارث برده بودند، ذات کثیف این مردکه روحش را بیمار کرده بود، باعث آزار همسر و فرزندانش می شد. زیرا پدر، همچنان که از همسر خود خواسته بود، از دختران خویش نیز مصرانه می خواست که با دوستان خود معاشرت نکنند، محدود ومقید باشند وبالاتر ازهمه فکرتحصیلات دانشگاهی را از سر بیرون کنند. اما به دلیل این که وی مردی تحصیلکرده و خوش زبان بود، این خواسته ها را نه با خشونت و تند خویی بلکه با ملایمت و ارائه دلایل سو فسطایی بیان می کرد و میکوشید بدبینی خود را موجه جلوه دهد.
    همسر و فرزندان ساده و معصوم او با مظلومیت و احترام و اطاعتی که به آن خو کرده و با آن بار آمده بودنده به خاطر آن که از بر هم خوردن آرامش خانواده پرهیزکنند، تا جایی که امکان داشت خواسته های او را بر آورده می کردند. در نتیجه ، در این خانواده چهار نفری، فقط یک نفر بودکه از زندگی خویش راضی بود و احساس می کرد که زندگی دلخواه و عریضی دارد! و اینک دستی جنایتکار کوشیده بود که طول این زندگی شیرین راکوتاه کند و پیمانه او را در سن پنجاه و پنج سالگی لبریز سازد.
    ‏دختر اول آنان درهجده سالگی به شوق تحصیل و بیرون آمدن از زیر یوغ پدر، تقاضای ازدواج جوانی راکه ازامریکا آمده بود پذیرفت. عجولانه ازدواج کرد و به امریکا رفت. در آنجا به تحصیل پرداخت و با داشتن یک فرزندی او نیزهمچون پدر، فارغ التحصیل رشته حقوق شده بود. دختر دوم _به اعتقاد پدر _ یاغی از آب درآمد و با واسطه قرار دادن مادر و خواهر بزرگ و همچنین با کمک خواستن از همسر آقای کامل زاده کوشید تا پدر را ناگزیرکند که با ادامه تحصیل او موافقت نماید. نتیجه پافشاری او و پا درمیانی اطرافیان این شدکه عاقبت پدر با بی میلی اجازه دادکه دخترش در ایران و فقط در تهران به تحمیل خود ادامه دهد و حتی فکر درس خواندن در خارج از کشور یا سایر شهرستان ها را از سر به درکند. همین دختر بود که در روز حادثه بلافاصله پس از مادر خود به خانه رسیده و باکمک های اولیه تا حدی به داد پدر زخمی و بیهوش خود رسیده بود. و توانسته ‏بود او را تا رسیدن به بیمارستان و دریافت کمک بیشتر و اساسی تر زنده نگه دارد. هر دو دختر مانند مادر خود از رفتار نامناسب پدررنج می بردند و لطمه می دیدند و با او رابطه ای تقریبأ سرد و رسمی داشتند. اما نسبت به مادر خود حق شناس بودند. زیرا اوفقط به خاطر حفظ نیکنامی و آبروی خانواده و جلو گیری ازبهم خوردن آشیانه، از فکر طلاق منصرف شده ودرزیر ظاهر آرام خود رنج می کشید.
    ‏صرفنظر ازاین مورد، مضروب همسر بدی نبود. دست ودلباز بود در جمع برای همسر خود احترام قائل می شد و برای رفاه خانواده می کو شید. بارها وقتی با اعتراض همسر خود روبرو می شد و اشک های او را می دید، در خلوت به وی التماس می کردکه لغزش های او را ببخشد و نادیده بگیرد. حتی یکی دو بارگریسته و اعتراف کرده بودکه این نظر بازی ها یک نوع بیماری است که از نوجوانی به آن مبتلا بوده است و از همسر خویش می خواست که به اوبه چشم یک بیمارنگاه کند واگربه شوهرش علاقه مند است در معالجه او بکوشد و او را تحمل کند. و عذر می آوردکه: من به خاطر زشتی و زیبا یی به دنبال زن ها نمی روم. من مثل کاه به سوی کهربا کشیده می شوم وقادر به خودداری نیستم. برای من زن میانسالی که در ته آشپزخانه ای در مشهد دیگ را می سابد همانقدرجاذبه دارد که یک ملکه زیبا یی!
    ‏دوری مضروب یا همان آقای وکیل ازمشهد نیز یک نوع تبعید بود. زیرا پس از فارخ التحصیل شدن وگرفتن دکترا در رشته حقوق ابتدا قصد داشت به زادگاه خود برود ودر آن جا ساکن شود.
    ‏ولی والدین اوکه افراد محترمی بودند با این تصمیم مخالفت ‏کردند زیرا زندگی مرد بلهوس و نظربازی مثل او، در شهرستانی که اغلب مردم یکدیگر را می شناسند، نتیجه ای جز بدنامی به دنبال نداشت. بخصوص که او پیش از آن نیز در آن شهر آبر وریزی هایی به بار آورده بود. به همین دلیل آقای وکیل پس از شش ماه اقامت در مشهد به تهران بازگشت. دفتر وکالتی گشود و ازدواج کرد. چند سال پس از تولد دختر دومش بود که محل دفتر وکالت خود را به منزل منتقل کرد تا بتواند رفت و آمد همسر و دختران خویش را زیر نظر داشته باشد.

    ‏آقای کامل زاده برای صحبت با همسر دوست مجروح خود از پله ها بالا رفت. او مایل بود برای روشن شدن دلیل این واقعه پرسشهایی را مطرح کند. زن بیچاره که از نخستین لحظات حادثه او را به کمک طلبیده و ناگزیر بود در این موقعیت به تمام پرسشهای وی پاسخ دهد، در آن موقع از اتاق خواب به اتاق پذیرا یی آمده و روی مبلی نشسته بود. رنگش چنان پریده بودکه هر لحظه بیم آن می رفت که ضعف کند و بر زمین بیفتد. آقای کامل زاده کنار او نشست. زن باوقار لحظه ای اندیشناک به او نگریست و مؤدبانه لبخند زد. حتی در این لحظات کابوس مانند نیز خود را مقید به رعایت اصول ادب می دانست. اوکه درطول زندگی زناشویی اخلاق هرزه همسر خود را تحمل کرده و تسلیم بددلی وسوءظن ذاتی شوهر خود شده وحتی با دوستان دوران تحصیل نیز ترک مراوده کرده بود تا همسرش احساس أرامش کند، هیچ دوستی نداشت به جز خانم آقای کامل زاده که با صدایی ضعیف احوال او را پرسید



    پایان صفحه 299


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 2

    آقای کامل زاده مؤدبانه تشکر کرد، سپس با ملایمت پرسید: "شما چه موتع به خانه برگشتید. می تو انید ماجرا را برای می تعریف کنید؟"
    "حدود ساعت دو یا سه بعدازظهر بود. به محض آن که از اتومبیل پیاده شدم تا در را بازکنم متوجه شدم که لای در باز است. تعجب کردم. وارد خانه شدم. همه جا ساکت بود. اتومبیل همسرم در پارکینگ بود. می دانستم حدود ساعت ده قرار ملاقات داشته. پس چرا هنوز در را بازگذاشته بود؟ بعد متوجه رد پا شدم. مثل این که کسی باکفش خون آلود از حیاط عبور کرده بود.»
    ‏لرز ید و خم شد. جرعه ای از آب قندی که دخترش در مقابلش قرار داده بود نوشید.
    ‏دکتر کامل زاده مدتی منتظر ماند و چون سکوت ادامه پیدا کرد مجددأ پرسید"ببخشید خانم. گفتید شوهر شما منتظر موکل، مهمان، یا شخص خاصی بود؟"
    "بله. می دانید که شوهرم معمولأ صبح ها در همین دفتر موکلین با دوستان و آشیایان خود را می پذیرفت. مطمئن هستم که امروز هم حداقل با یک موکل قرار ملاقات داشت. با یک معتاد."
    ‏نگاهی به مامور اگاهی افکند که وارد اتاق پذیرایی شده بود .خود را زیر اند اخت، صدای خود را پایین آورد و افزود: "فکر میکنم یک زن بود."
    ‏با شرمندگی سخن می گفت، زیرا او هم مانند دوست قدیم خانوادگی احتمال می دادکه عاقبت کار به کجا ختم خواهد شد. دکتر کامل زاده که مایل بود حقیقت هر چه زود تر روشن شود ‏به پرسشهایش ادامه داد: "«خودش به شماگفت که موکل اویک معتاد است؟ معمولأ معتادین افراد خطرناکی هستند. بهتربود به تنهایی با او ملاقات نمی کرد"
    ‏"من در آن لحظه فکرکردم همسرم می خواهد مرا مطمئن کند که ارباب رجوع او یک مرد است. آخر معتادان اکثرأ مرد هستند و یا با شنیدن کلمه معتاد این طور به ذهن شنونده القا می شود.»
    ‏مامور گاهی با شک و تردیدی که لازمه شغل اوست به وی نگریست و به نوبه خود برسید: «دقیق بگویید شرهرتان به شما چه گفت؟»
    «گفت من تا ساعت دوازده ونیم درمنزل هستم. بعد قراری دارم و باید بروم. توبه فکر من نباش. می توانی برای ناهار به منزل نیایی.» زن نفسی تازه کرد وادامه داد: «هر وقت من از خانه بیرون می رفتم واو در منزل تنها بود در را باکلید قفل می کردم. دراین موارد، شرهرم برای ایمنی بیشتر، از آیفون استفاده نمی کرد. بلکه شخصأ پشت در می رفت و آن را می گشود. ولی امروز از من خواست دررا قفل نکنم تا او بتواند با فشردن دکمه از داخل ساختمان در ورودی را بازکند و تاکیدکرد که امروز فقط یک موکل داردکه از قبل به او وقت داده است. درضمن اضافه کرد وقتی بخواهد ازمنزل بیرون برود خودش در را قفل می کند.» ‏همسر مرد مجروح مکثی کرد و اضافه کرد: «باور کردنی نیست که یک زن معتاد این همه قدرت داشته باشدکه....»
    مامور آگامی حرف اورا قطع کرد. «مطمئن هستیدکه زن بوده؟»
    «صد درصد.»
    مامور گاهی دوباره پرسید: «ازکجا اینقدرمطمئن هستید؟»
    همسر آقای وکیل کاملأ مطمئن بود زیرا شوهرش فقط هنگامی سوءظن خود را نسبت به اوفراموش می کرد وبه وی آزادی می داد که خود با زن دیگری قرار ملاقات داشت و می خواست آزاد باشد. فقط دراین مواقع بودکه دیگرازهمسرخود توضیح نمی خواست که کجا می رود؟ چه قراری دارد؟کی برمی گردد؟ و یا مثلأ، لزومی نداردکه برای ناهار در خانه خواهرش بماند. برعکس سعی می کرد او را به دنبال نخود سیاه بفرستد. ولی این دلایل کودکانه به هیح وجه محکمه پسند نبودند و همسر مرد مجروح می دانست که دلیل محکم تری لازم است. با وجود این باز با صدای ضعیف و حالت تبدار گفت: «حدس می زنم.»
    «اما حدس شما که دلیل نمی شود.»
    ‏زن محترم سر به زیر انداخت. ازافشای حقیقت شرم داشت ولی می دانست نمی تواند ونباید با مامور گاهی ویا وکیل کار گشته ای مثل دکتر کامل زاده، که اینک هر دو شانه به شانه به سخنان وی گوش می دادند بازی کند. بهترین راه صداقت بود. اگر چه سرافکندگی و حقارت به بار می آورد. پس توضیح داد: «من اغلب از اتاق خواب به مکا لمات تلفنی همسرم گوش می دادم.»
    ‏کامل زاده با تعجب پرسید: «او متوجه نمی شد؟»
    ‏«نه...فکر نمی کنم. شاید هم متوجه می شد و به روی خود نمی آورد.»
    ‏در واقع همسراو،هرگز نشان نمیداد که از استراق سمع ها او آگاه است. شاید به نظر آقای وکیل زنش آدم ساده لوحی بود که در اغلب ‏موارد پی به روابط نامشروع او نمی برد. شاید هم بدش نمی آمد که شریک زندگی اش ازاین راه، به طور غیرمستقیم به ملاقات های او پی برد و سرزده ونابهنگام به خانه بازنگردد وموی دماغ او نشود. چون به خوبی دریافته بودکه زن بیچاره از جنجال و مرافعه بی نتیجه خسته شده و به نفهمیدن تظاهر می کند و چشم خود را به روی حقایق می بندد.
    ‏دکتر کامل زاده با کنجکاوی گفت: «ازگفت وگوی شوهرتان با آن زن چه فهمیدید؟»
    «زنک آه و زاری می کرد.گفت دنبال کار می گردد. یادآوری کردکه همسرم خودش کارتش را به او داده و اضافه کردکه در دادسرا با یکدیگر آشنا شده اند وگفت شما سفارش او راکرده اید!»
    ‏زن نگاه گله مندش را به چشم کامل زاده درخت و او را دستپاچه کرد.
    مامور گاهی که پشت سرآقای کامل زاده ایستاده بود وارد صحبت شد. «شوهر شما چه پاسخی داد؟»
    ‏«گفت بنده که بنگاه کار یابی ندارم و خندید. ولی...»
    «ولی چه؟ سعی کنید عین جمله ایشان را به یاد بیاورید. اغلب این گونه گفتگوها مهم هستند و سرنخی به دست ما می دهند.»
    ‏زن با بی میلی توضیح داد. « ‏گفت عزیزم باید خودت بیایی این جا تا ببینم چه کاری می توانم بر ایت انجام دهم و برای ساعت ده امروز به او وقت داد. زن که با لحنی سبک صحبت می کرد خندید وگفت خیلی لطف کردید» ‏قربونتون برم.»
    ‏یک باردیکر ازشرم و نفرت داغ شد.گویی زن معتاد یا ادای این‏جمله در پشت تلفن جامه از تن بیرون کشیده بود. ‏مامور گاهی که ازخصوصیات اخلاقی آقای وکیل بی خبر بود یک پرسش منطقی مطرح کرد. «شوهر شماکه رئیس اداره یا شرکتی نیست که بتوانذ به آسانی برای یک زن کار پیدا کند چه برسد به یک زن معتاد سابقه دار. پس چرا او را پذیرفت و به او قول مساعدت ‏داد؟»
    همسر آقای وکیل سربه زیرانداخت وفقط گفت: «بله. نیست.» و سرخ شد. با نشانی هایی که همسر آقای وکیل داد، وبه دلیل آن که دکتر کامل زاده خود شخصأ مظنون را دیده و مشخصات او را می دانست، ضارب احتمالی به راحتی شنا سایی شد و زمان زیادی از حمله به وکیل معروف نگذشته بودکه متهم در مشهد دستکیرگردید. با دستگیری ام که زنی جوان بود، وجدان آقای کامل زاده به اونهیب زد که به نری در ماجرای مجروح شدن دوست خود سهیم بوده است. زیرا اوبو که نختین بار آن زن را به دوست خویش معرفی کرده بود.
    ‏پلیس درگوشه اتاق اجاره ای زن جوان مبلغ سیصد وهشت هزار ترمان پول نقد، دوسکه طلا، ودوقالیچه تمام ابریشم کار قم که درون رومیزی زرد رنگ مسروقه پیچیده شده بود، به دست آورد ألبته یک بسته کوچک هرویین؛ به قول خودش برای مصرف شخصی.
    ‏دخترک به تنهایی در یک اتاق زندگی می کرد. او کهمانند سایر ‏مجرمین ابتدا به هیچ وجه به جرم خود اعتراف نمی کرد،از دیدن پلیس شگفت زده شد، ، بعد ترسید وعاقبت فریاد زد وفحاشی کرد و
    گفت: «تا پول ها را داد می دانستم پشیمان می شود.»
    ‏به پلیس تهمت زد که می خواهند با دستگیری او برای خانواده آقای وکیل خر پول خوش خدمتی کنند. حتی پیشنهاد رشوه داد. قسم خورد که خود اون مرتیکه با میل خود به او پول و طلا داده بدون این که او حتی درخواست کمک مالی کرده باشد. و باز گفت که آقای وکیل علاوه بر دادن پول قول داده که برایش کاری دست و پاکند و یک زندگی آبرومند برایش تهیه کند و از او خواسته که اعتیادش را ترک کند. ‏وقتی مأمور گاهی از متهمپرسید:«چرا این ها را گفت؟»
    ‏پاسخ داد: «از من می پرسید؟ا مرتب عزیزم عزیزم می کرد و آه می کشید. خودش بلند شد درگاوصندوقو واکرد. پونصد هزار توهن پول و این سکه ها رو به من دادا به ابوا لفرض خودش داد!من نخواستم. اصلأ ازکجا می دونستم تو خونه پول داره. خودش به زور چپوند تو کیفم. نه که من دلم نخوادهد، نمی خوام بگم خیلی نظربلندم ولی ماتم برده بود. مرتیکه خل بود. موقعی که خواسم بیام بیرون شونه هاموگرفت و منو چرخوند بعدگفت بذار دوباره ببینمت.گفت بعد از این باید رفتارت متین باشه. دیگه موها تو این رنگی نکن، خود تو این ریختی درست نکن.»
    «تو چکارکردی؟»
    «هیچی.»
    ‏«اعتراض نکردی؟»
    «برو با... واسه جی اعتراض. کارم همینه. فقط در اومدم بهش گفتم آقا پولتو دور نریختی. بذار اوضاعم یه خورده روبه راه بشه،تلافی می کنم. راستشو بگم چشمکم زدم. یکمی بهش برخورد.گفت درست محبت کن.کف دستشوگذاشت رو پیشونیش وگفت وای ، وای... پرسیدم چی شد؟ جوابمونداد. بازگفت این طور رفتار درست نیست. یک دختر خانم نباید مثل لات ها صحبت کند. فکرکنم یارو دلش می خواس من ازا ون خانومای لفظ قلم باشم. منم زدم به خنده گفت خفه شو. مثل آدوم رفتارکن.»
    ‏ازاو پرسیدند: «تعجب نکردی؟»
    ‏«نه آقا. ما از اینجور آدما زیاد می بینیم. سروکار مون با آدمای ‏عوضیه.»
    ‏«قالی ها را هم آقای وکیل به توداد؟»
    ‏زن معتاد یکه خورد و عاقبت به سرقت اعتراف کرد.
    «خدا ییش نه. به چون شما دروغ نمی گم. راستیاتش سرخیابون که رسیدم به خود وگفتم خاک توسرت، یارو خاطرخوات شده. توهمین جور ول کردی اومدی بیرون؟! می تونستی حسابی بدوشیش. یکی دو ساعت گشت زدم و با خودم کلنجار رفتم. بعد برگشتم.برم؟ نرم؟ آخه یارو از اون آدمای حسابی وزبل بود.گفتم هرچه بادا باد. رفتم در خونه. تا اومدم زنگ بزنم دیدم لای در بازه. من مطمئن بودم که وقتی اومدم بیرون در و بسته بودم. ولی آن موقع در بازبود. یکی دو تا زنگ زدم. کسی جواب نداد.خوشحال بودم که درباره.... شعورم نرسید که چه خبره شده ولی تا اومدم تواتاق دیدم ای داد بیداد. یارو نفله شده .حالا چه خاکی به سرم بکنم؟ دویدم و فرارکوردم تا دم در. بعد دیدم حالا که کسی به کسی نیست چرا یه چیزی ور ندارم؟ ‏برگشتم تو خونه. اینور و اونور و نیگاکردم. قالیچه ها رودیدم. یه میز گرد تو راهرو ‏بود. یه گلدونم روش بود.گلدونو ور داشتم گذاشتم کنار. قالیچه ها رو پیچیدم تو رومیزی. زدم زیر بغلم اومدم بیرون. ولی پول و طلا رو ندزدیدم. خودش داد.»
    «حالا بگو کِی به او شلیک کردی؟»
    ‏زن جوان به گریه افتاد«بابا من شلیکنکردم ، بی انصافا،قبلأ زده بودنش . وقتی من رسیدم افتاده بود روی زمین.»
    ‏«پس چرا فقط اثر انگشت و رد پای خون آلود تو در حیاط منزل پیدا شده؟»
    «خوب واسه این که من اونجا بودم. هم قبلش،هم بعدش. من که حاشا نمی کنم.»
    «تو اون روز روسری قرمز گلدار به سرداشتی. مگر نه؟ با آن دو جوان توی کوچه چیکار می کردی؟»
    ‏دختر گیج شده بود. «باکدوم جو ون؟ اون روز من تنها بودم و روسری قرمز هم نبسته بودم. شماها چی می کین؟»
    ‏دختر قدی متوسط مایل به کوتاه داشت و لاغر بود، سایر مشخصات او واقعی نبودند. مثلأ معلوم نبود آیا چشمان او به طور طبیعی درشت بودند یا اعتیاد آن ها را از هم دوانده بود. آیا بطور موروثی چنین لاغر بود یا از شدت استعمال مواد مخدر استخوان هایش از زیر پوست بیرون زده بود؟ پوست صورتش نازک، شکننده و سرخرنگ بود. سیگار پشت سیگار می کشید و تک سرفه های خشکی می کرد. رنگ سرخ روشن موهایش توی ذوقی می زد و ته مانده آرایشی که بر چهره داشت صورت او رواکثیف جلوه می داد. چهره نقاشی شده او، وی را حدود چهل ساله نشان می داد و ‏فقط از روی شناسنامه اش پی به سن حقیقی او بردند. انسانی بودکه اعتیاد وی را بسیار شکسته تر از سن واقعی اش نشان می داد. او سی ساله بود!
    ‏بازجو یی های اولیه به سرعت انجام شد. ولی از آنجا که مجروح بین مرگ و زندگی دست وپا می زد مظنون به طور موقت در بازداشت به سر می برد.
    ‏برای روشن شدن حقیقت یک راه دیگر نیز وجود داشت. همسر مجروح باید با متهم روبه رو می شد تا آشکارشود آیا دختری که او را در روز حادثه به همراه دو پسر جوان درکوچه دیده بود همان متهم بوده یا خیر.
    ‏همسر وکیل مجروح را که مثل آدم ماشینی راه می رفت با متهم روبه روکردند. او به دقت به دختر جوان خیره شد .
    ‏دختر بیچاره هیجان زده یرسید: «من بودوم؟ من بودم؟ من توی کوچه شما بودم؟»
    ‏همسر مجروح در سکوت به او خیره ماند. دکتر کامل زاده که در این مواجهه حضور داشت، آهسته همین پرسش را تکرار کرد. این بار خانم آقای وکیل پاسخ دادکه مطمئن نیست. زیرا در روز حادثه تنها توانسته بود قسکتی ازچهره آن دختر را بیند. باید فکرکند تا مطمئن شود.. این پاسخ سر بالا متهم را حسابی ازکوره به در برد. عجز و لابه کرد وگریست و در نهایت استیصال زنده و مرده مرد مجروح و خانواده بی انصاف او را به باد ناسزا گرفت. عاقبت هنگامی که آقای وکیل و دکتر کامل زاده پشت به اوکردند تا آنجا را ترک گویند فریاد زد: «خوب کردم زدم. الهی گوربه کور شود. به من گفت واست کا رپیدا میکنم. بهت پول میدم . وضعتو رو به راه میکنم. میشی یه خانم درست و حسابی و محترم. آره خانوم خانوما. شوهر تو نشناخته بودی. دم در دست به سرم کشید...»
    دهانش کف کرد و شیون کنان بر زمین نشست. حال همسر مجروح هم از او بهتر نبود.

    ‏مضروب در نبرد با مرگ اندک اندک پیروز می شد. شوک اولیه برای همه برطرف شده و دوران بلاتکلیفی برای همه از راه رسیده بود. متهم منتظر بود تا مرگ یا زندگی مضروب سرنوشت حیات و ممات او را نیز تعیین کند و خانواده آقای وکیل مجروح درانتظار بودند تا او که اینک فقط لحظه ای چشم می گشود و از حال می رفت بتواند اطرافیان خود را بشناسد و دهان بگشاید و حقیقت ماجرا را روشن کند


    ‏دکتر کامل زاده در منزل خود بود. گاه می نشست وگاه راه می رفت. آرام نداشت زیرا متهم که در بازداشتگاه مثل هر انسان بی سرپرست فاسد و منحرف بر حرکات و رفتار و بیان خود تسلط نداشت، تحت تاثیر هیجان و احساسات تند و خام وکم و بیش حیوانی خود ازکوره در میرفت، فریاد می زد و می گریست. گاه التماس می کرد و ناسزا می گفت. با این همه ، از دید کامل زاده که وکیل باتجربه ای بود، در رفتار دور از شأن انسانی و نیمه وحشیانه او نشانی از سادگی و صداقت دیده می شد. به همین دلیل تصمیم گرفت دوباره به د یدن او برود.این که دکتر کامل زاده پای خود را از ماجرا کنار نمی کشید دلایل ‏محکمی داشت. اول این که او و همسرش دوست صمیمی مضروب و در واقع ازد وستان خانوادگی آنان بودند. دوم این که خانواده وکیل مجروح که دراین مورد ناگاه وبی تجربه بودند ازاو خواسته بودند که در این شرایط بحرانی به آن ماکمک کند و بپذیردکه وکلیشآن باشد و جریان شکایت را به نمایندگی از طرف آنان دنبال کند و در همه مرا حل پابه پای آن ها حضور داشته باشد. آن ها همچنین پافشاری می کردند که آقای کامل زاده نهایت تلاش خود را به کار برد تا خبر به صورت واقعی آن به روزنامه ها و مجلات درز پیدا نکند. چنین بود که حتی روزنامه نکاران نیز متقاعد شدند که حمله به وکیل ثروتمند توسط موکل معتاد او فقط به انگیزه سرقت انجام شده است.

    ‏علاوه بر همه این ها دکتر کامل زاده وجدانأ خود را در این اتفاق بی تقصیر نمی دید. همین چند ماه پیش بود که قرعه فال به نام او افتاده وازاو خواسته شده بودکه برای دختری که اینک متهم به حمله به وکیل معروف شده بود، نقشی وکیل تخسیری را برعهده گیرد. درآن هنگام او توانسته بود دخترراکه به جرم حمل مقدار کمی مواد مخدر دستگیر شده بود، با حبس تعلیقی از زندان آزاد کند. دخترک بسیار زرنگ و باهوش بود. به محض دیدن ماموران در پارک، به سرعت بسته کوچک را از جیب مانتوی خود بیرون آورده وکنار جوی آب پرتاب کرده بود و در تمام طول دادگاه از پذیرفتن آن که بسته به او تعلق داشته سر باز زده بود. بنابراین، چون شاهدی درکار نبود و به دلیل مهارت کامل زاده درکار خود، از مجازات حمل موادمخدر رهایی یافته و فقط به چند ماه حبس تعلیقی محکوم شده بود. همان روز دکتر کامل زاده برحسب اتفاق در راهروی دادسرا با دوست خود که اینک مضروب و بستری بود، برخورد کرده و از پشت سر به او سلام و ابراز ار ادت کرده بود. دختر معتاد نیز همراه او بود. آقای وکیل به سنیدن صدای کامل زاده برگشته و با خوسندی با رفیق خود خوش و بشی کرده و در همان حال سراپای دخترخلافکاررا برانداز کرده بود. دختر جوان در عین این که از حکم دادگاه راضی بود، حالت رمیده و آماده به فرار داشت. گویی می ترسید قاضی از حکم خود پشیمان شود. چشمان درشت و صورت استخوانی رنگپریده او، شاید چندان زیبانبود ولی حرکات و طرز صحبت و بیان او در عین عامیانه بودن، شیرینی و جذابیت خاصی داشت. به عبارت بهتر از آنی برخوردار بود که شاید در شرایطی متفاوت می تو انست کسانی را بنده طلعت خود کند. آن روز مرد مضروب نگاه خریدار انه خود را به سراپای او انداخته و دلیل حضور خانم زیبا یی مثل او را در آن مکان نامناسب جویا شده و به زن معتاد _که هیجانزده و با آب و تاب جریان پیدا تشدن مقدار کمی هرویین راکه نمی دانست کدام شیر پاک خورده ای از سر دشمنی آن را در جیب مانتو اوگذاشته بود! و چگونگی پرت کردن آن بسته کذایی به کنار جوی آب و دستگیری خود را شرح می داد _ خیره شده بود. دختر جوان شکوه کرد که وقتی یک زن تنها پول یا پارتی نداشته باشد دچار این دردسرها می شود و چون با تیزهوشی متوجه معنا نگاه های آقای وکیل شده بود خودش را لوس کرد و گفت که خدا می داند دوباره کجا وکی و به چه دلیل پا توی کفش او خواهند کرد و به چه بهانه ای دستگیرش خواهند نمود.
    ‏آقای وکیل _ با وجود ناراحتی و نارضایتی آشکارکامل زاده که در دل به زمان خود که بی موقع برای سلام باز شده بود لعنت ...


    پایان صفحه 311


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 3

    می فرستاد _کارت خود را به دختر معتاد داده وتاکید کرده بود که در آینده از هیچ خدمتی به او خودداری نخواهد کرد. در ضمن با لحن معنی داری اضافه کرده بودکه کاملأ در اختیار او قراردارد
    ‏کامل زاده از این طرز رفتار به شدت دلگیر شد و پس از این که دختر جوان از آن دو جدا شد به طور سربسته به دوست خود تذکر داد. او در پاسخ خندیده وگفته بود: توکه قدر نعمت را نمی دانی. بگذار اقلا از این نمد به ماکلاهی برسد.و برای این که بحث را عوض کند پرسید: لابد از این یکی هم حق الوکاله نگرفته ای ؟
    ‏آقای کامل زاده مثل همیشه به او یادآوری کرده بودکه معنای وکیل تخسیری این است که نباید از موکل خود _که معمولأ در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد _ پول بگکیرد. آقای وکیل هم خندیده و گفته بود که به همین دلیل است که خود کامل زاده هم جزء وکلایی است که می توانستند در هفت آسمان ستاره های فراوان داشته باشند و ندارند.
    ‏دکتر کامل زاده برخلاف دوست خود کاملأ به اصول اخلاقی پای بند بود و در میان همکاران از احترامی خاصی برخورد ار بود. این دو همکلاسی سابق ، از لحاظ اخلاقی در دو قطب مخالف قرار داشتند. برای کامل زاده حیثیت اجتماعی و شرافت اخلاقی همانقدر اهمیت داشت که عرض زندگی برای دوست مجروح او. ‏اینک نیز وبحجدان و اخلاق به کامل زاده حکم می کرد بنا به تقاضای خانواده همکار خود و به خاطر چهره بی روح وجسم بی حرکت دوستش باکمال خلوص نیت و بدون چشم داشت مالی به کمک این خانواده صدمه دیده بشتابد.
    هشت روزگذشته بود و مجروح واکنئش های مثبتی از خود بروز می داد.
    ‏کامل زاده تازه به یادآورد که مدتی است فراموشی کرده سرصندوآق پستی خود برود. پس در نخستین فرصت به سراغ صندوق رفت. وقتی آن را گشود نامه ای از دوست مجروح خود، که اینک دراز به دراز در بستر احتضار افتاده بود، در آن یافت. نامه تاریخ روز حادثه را داشت. او از تاخیر خود درگشودن صندوق متاسف شد. پاکت را گشود و نامه را که عجولانه نوشته شده بود و بیشتر به هذ یان شباهت داشت خواند:
    ‏مصطفی جان،
    ‏دچار مشکل وحشتناکی شده ام. امروز دختر معتادی که موکل سابق تو بود به د یدن من آمد. به دلایلی که نمی خواهم و نمی توانم برا یت توضیح بدهم، خود را موظف به اصلاح و نجات او می دانم. مایل هستم نظارت و مسئولیت ا ین امر و سرپرستی اموال او به عهده دختر کوچکترم که در ایران زندگی می کند باشد و اجازه ندهد که اموال ا ین انسان بی پناه حیف و میل شود. از آنجا که قادر نیستم شخصا با دخترم در این مورد صحبت کنم از تو تقاضا دارم که این کار را به خاطر من انجام دهی و بر انجام صحیح امور نظارت کنی. هیح توضیحی ندارم جز ا ین که انسانیت به من این طور حکم می کند. می دانم این کار ساده ای نیست زیرا او چنان لغزیده که امکان اصلاح شدن و تربیت پذیری ندارد. ولی مطمئن هستم که تو این مهم را برعهده خواهی گرفت. ثواب بزرگی می کنی.
    ارادتمند....

    ‏اندک اندک ذهن آقای کامل زاده روشن می شد. بدون شک این تقاقا باید یک دلیل محکم ومنطقی داشته باشد. با وجود این، از این که دوستش به خود اجازه داده بود ازوی بخواهد بجای او ثواب کند و وظیفه ای چنین سنگین را برعهده اوگذ اشته بود،خشمگین شد. نامه را دو سه بار به دقت خواند. نه به خاطر مضروب، بلکه برای یافتن دلیلی هر چند کوچک ، برای تبرئه ضا رب. ولی هیح دلیلی نیافت. این نامه حتی می تو انست دختر بیچاره را بیشتر در مظآن اتهام قرار دهد. زیرا حتی اگر قاضی با قرائت نامه متقاعد می شد که مضروب با میل خود پول و طلا را در اختیار دختر جوان قرار داده، باز موضوع سرقت قالیچه هاکه زن معتاد به صراحت به آن اقر ارکرده بود بیانگر آن بودکه دخترک ناسپاسی و بی خبر از همه جا پس از مضروب شدن آقای وکیل در منزل او حاضر بوده و با نادیده گرفتن سخاوت او دست به سرقت زده بود. (شاید هم به هنگام مضروب شدن آقای وکیل دختر معتاد در محل حضور داشته!) بأ توجه به این شوا هد و قرائن سناریو چنین نوشته می شد که مضروب نامه را نوشته، آن را شخصأ پست کرده، به منزل بازگشت و بر اثر نگرانی و تشویش خاطر یا حواس پرتی و سهل انگاری، توجه لازم را برای بستن در بکار نبرده است و در نیمه باز مانده. هنگامی که دختر معتاد دوباره بارگشته در را باز دیده _ شاید هم دروغ می گوید، شاید دوباره زنگ زده و مضروب در را بر ایش گشوده است _ واردشده،در فرصتی مناسب به آقای وکیل شلیک کرده و دست به سرقت زده است. این نامه هیچ کمکی به متهم نمی کرد. فقط بار مسئولیتی را به دوش دختر کوچک مرد ‏مجروح وکامل زاده _وکیل محترم و خوشنام _ می افکند که معلوم نبود دنباله آن به کجاکشیده خواهد شد. آیا ارائه این نامه به دادگاه ضروری بود یا فقط می توانست نام وکیل آسیب دیده را خدشه دار کند و ضربه ای به آبروی خانوادگی او وارد آورد .عنوان احتمالی روزنامه ها را در نظر مجسم کرد و پشتش لرزید. تصمیم گرفت اجازه ملاقات بگیرد و به دیدار متهم برود. شاید از سخنان او بتواند به نکته تازه ای دست پیدا کند.


    ‏زندانی رنگ پریده بود و حالی نزار داشت.

    ‏کامل زاده از او پرسید: «اگر همانطور که ادعا می کنی ضارب نیستی، پس چرا فریاد زدی زدم که زدم...»
    ‏زن جوان که رفتاری هیستریک داشت و اعتیاد و زندان و فشار روحی دست به دست هم داده بودند تا او را از پای درآورند پاسخ داد: «آقاجون بیچاره ام کردن. می بینی که ول کنم نیستن. بی خود و بی جهت افتا دم تو هلفدونی، شماها حرف حساب حا لیتون نیست. حالام می گم، زدم،کشتم، خوب کردم.»
    ‏در پاسخ سؤال دیگرکامل زاده که پرسید از روزی که در راهروی دادسرا با مضروب آشنا شدی تا رفتن به خانه او چند بار دیگر او را دیده بودی گفت: «یه دفه. همون روزی که نفله شد. آخه همون موقع ها دوتا از دوستا مو تو رد و بدل هرویین و اینجورکارا گرفته بودن، می ترسیدم منم لو بدن. باید یه پولی جور می کردم و چند وقتی از تهر ون جیم می شدم. یاد کارت آقای وکیل افتادم.گفتم به بهانه کار پیداکردن میرم پیشش. همون روز تو دادسرا فهمیده بودم که اگه ‏راضی بشه، خوب پول می ده. بهش تلفون کردم. گفتم منو می شناسین؟ یاد تونه منو با آقای کامل زاده دیدین؟ پرسیدم وقت دارین؟ خودش گفت بیا خانوم جون. برای تو همیشه وقت دارم. فکر کردم دوشیدنش باید آسون باشه.»
    ‏آقای کاملی زاده گفت: «دوباره از اول تکرارکن ببینم آن روز چه اتفاقی افتاد؟»
    ‏«ولم کن آقاجون. صد دفعه گفتم. واسه همه گفتم. فایده نداره. اگه یارو بمیره منو که می کشن پس دیگه چی بگم؟ کی به داد من می رسه؟ هیچکسو ندارم.» وگریه کرد. این بار بی صدا ومظلوم. وقتی گریه کرد معلوم شد که چقدر تنها ست. آن موجود پر خروش و پرخاشگر ناگهان دست ها را مقابل صورت نهاد، بدنش جمع و جور شد و بی صدا به گریستن پرداخت.
    ‏«گریه نکن جانم. من می خواهم به توکمک کنم.»
    ‏«اوهو....! اون هم از این حرف ها می زد. حسابی سر وگوشش می جنبید. یعنی اول آتیشش خپیلی تند بود ولی بعد وا رفت!»
    ‏«یحرا وا رفت؟ منظورو این است که چرا سرد شد؟»
    ‏«چه می دونم، اول با من تعارف کرد. از خوشگلیم تعریف کرد و پرسید چکا ره ای؟»
    ‏«تو چه جوابی دادی؟»
    «به چشماش نیگا کردم و خندیدم. بعد اسممو پرسید، فامیلمو پرسید. پرسید شوهر داری ؟ گفتم نه. گفت بابات کجا ست؟ گفتم اطراف مشهد.گفت اِ.... پس هم ولایتی هستیم. انگار می ترسید بابام بیاد مو دماغش بشه.گفتم میخام سر به تن بابام نباشه. پرسید چرا.
    ‏گفتم واسه این که از بچگی مرتب تو سرم می زد. ناسلامتی من دختر بزرگش بودم ولی چشم نداشت منو ببینه. هر وقت منو می زد مادرم هم با من گریه می کرد و وساطت مرا می کرد. بابام می گفت الهی نعشتو ببینم. مادرم یکی دو دفعه میانجی شد.گفت هرچه داری از قدم این بچه داری. اگه اون نبود الان پِهِن پارو می کردی، بیل می زدی. بابام می گفت اقلکن آبروم سرجاش بود. چه خوب شدکه اون یکی گیس بریده سقط شد _ منظورش خواهر کوچیکم بود که زبون بسته مخملک گرفت و مرد _ مادرم می گفت آبروت سرجا ش بود ولی واسه یک لقمه نون صدتا معلق پیش این و اون می زدی. هنوز نمی دونستی بپلو یعنی چه؟ بابام می زد تو سر خودش. می نشست و های وهای گریه می کرد. من تو عالم بچگی دلم براش می سرخت. می رفتم ماچش می کردم. اونم دلش واسه من می سوخت. سرمو ناز می کرد و می گفت این طفل معصوم هم گناهی نداره. اون دیگه از منم ‏بدبخت تره.»
    ‏دختر معتاد دوباره گریست.
    ‏کامل زاده تحت تاثیر قرارگرفت وگفت: «اگرناراحت هستی دیگر صحبت نکن.»
    ‏«چرا نکنم؟ می خواستی گوش کنی؟ پس گوش کن. حالا بابام بیکاره. من نون آور خونه هستم. یکی از برادرام ول کرد و رفت دنبال کار، ناچارشد بره سرکار. بهش گفتم من خرجتو می دم برودرس بخون تا مث من و ننه و بابام بیچاره نشی. زد توگوشم وگفت پولت سرتو بخوره. من میخام برم یه جا که اصلن نفهمن همچی خواهری دارم.»
    ‏«این چیزها را به مضروب، یعنی به آقای وکیل هم گفتی؟»
    «نه به این مفصلی. ولی یه چیزایی گفتم.»
    «پس تو دردفتراونشستی و آه وناله کردی؟»
    «من نه. اون آه و ناله کرد. اول که گفتم بابام زمین گیر شده و خرج زندگی به گردن منه انگار خیالش راحت شد. گفتم اهل مشهدم و خرج پدر ومادرمو می دم. عکس پدرم وبرادرامو دادم نیگا کرد وزود بهم داد. بعدم عکس مادرمودر آوردم نشونش دادم. عکس جوونیاش بود. ایناها... شوما هم ببینین. عکسوکه دید یکمی زیر و رو شد. اخلاقش عین سگ شد و بهم زل زد.گفت اسم مادرت میمنت نیست؟گفتم چرا. دهانم واز مانده بود. نفهمیدم ازکجا می دونست. پرسید این عکسوکجا انداخته؟ اینجا خونه کیه؟ خواستم پبز بدم گفتم خونه خود مونه، خودم خریدم. داد زد مزخرف نگو دختر بگو خونه کیه؟ ترسیدم وگفتم راستش مادرم میگه یک روزگاری اینجا کار می کرده.....گفت ای داد بیداد. حدس می زدم... اما من نفهمیدم از کجا حدس می زد!»
    ‏«خوب، خوب. بعد چی شد؟»
    ‏«چی بگم. یهو زد به سرش. شروع کرد به نصیحت. خودش بهم پول داد. بهم گفت درست حرف بزن، جلف بازی در نیار. بلند شد هی تواتات قدم زد و آخ و واخ کرد. به خودش می گفت حالا چه کنم؟ گفت باید یه فکری بکنم. خودش اینو گفت.»
    ‏کامل زاده کنجکاو شده بود،بنابراین برسید: «برای چی؟ چه فکری؟»
    ‏«دیو ونه بود دیگه. بهم پول داد، طلا داد. دستاش می لرزیدند. هول شده بود. دوسه دفعه به خودش گفت عجب افتضاحی! بلند ‏شد، عکس دوتا دختر رو میزش بود. عکس رو ورداشت و نیگاکرد. بعد به من نیکا کرد وگفت: آخ. په چرت وپرت هایی ازم پرسید. هی راجع به مادرم پرسید. آدر سمو خواست. ترسیدم و ندادم. تلفن خواست. تلفن په بزازی تو محلمون رو دادم گفتم گاهی به اونجا سر می زنم. به اونجا تلفن کن،اسمت رو بگو، بزازی بهم خبر می ده. اونوقت من خودم بهت تلفن می کنم. موقع خداحافظی دم در اتاق منو چرخوند ‏و بهم نگاه کرد. با خودش حرف می زد. به سرم دست کشید و بعد به نظرم اومد که گفت: بیچاره شدم.»
    ‏«چرا؟»
    ‏«باز می پرسه چرا! ‏من ازکجا بدونم چرا؟ هی گفت ولت نمی کنم. زندگیتو درست می کنم. فکرکردم شاید خیلی دل ازکف داده.... به خدا ‏من اونو نزدم. وقتی برگشتم فکرکردم مرده. همه جا غرق خون بود. فکرکردم اگه قالیارو ورندارم که اون زنده نمیشه.»
    ‏در این گفته ها _اگر دروغ نبودند _نکات قابل ملاحظه ای وجود داشت.
    ‏دکتر کامل زاده در شگفت بودکه دوست مضروب او در این دختر عامی معتاد که استخوان های بیرون زده از زیر پوست او در حال گسیختن از یکدیگر بودند چه جاذبه ای یافته بود؟ دختر معتاد به التماس افتاد. می خواست ثابت کند که جنایتکار نیست ولی نمی توانست. ضد و نقیض می گفت و البته گاهی هم سخنانی منطقی بر زبان می آورد
    ‏«من که تفنگ نداشتم.»
    ‏این حرف کاملأ صحیح بود زیرا با اسلحه خود مقتول،که از قضا ‏به تازگی جواز آن را تجدید کرده بود، به وی شلیک شده بود. متهم مرتب تاکید می کرد تیراندازی نمی داند، ولی آیا درست می گفت؟ آیا هنگامی که پس از دو ساعت به خانه وکیل مضروب بازگشته بود تنها بوده یا همدستی داشته؟ آیا رفقای او، مردانی آلوده ترو خلافکار تر از خود او، در این جرم با او معاونت و همکاری نداشته اند؟ به هر حال یک نکته مسلم بود و آن حضور وی در صحنه جرم و ارتکاب سرقت بود که خود به آن اعتراف کرده بود. او، قالیچه های ابریشمی را برداشته بود که در بازرسی اتاق او آنها را به آسانی پیدا کردند. تنها کسی که می تو انست شهادت دهد و حقیقت را روشن کند مرد مجروح بود که هنوز قادر به تکلم نبود و بین مرگ وزدگی دست و پا می زد و امیدی به حیات او نمی رفت.
    ‏وضع روز به روز پیچیده تر می شد. کامل زاده تصمیم گرفت با دختر آقای وکیل که دختری بسیار آگاه و مثبت به نظر می رسیدگفتگو کند. و در پی یافتن فرصتی بود که بتواند بدون حضور مادرش با او دیدار و در مورد نامه گفتو گو کند ولی این فرصت را به چنگ نمی آورد.
    ‏ده روز پس از وقوع حادثه، ساعت هفت صبح تلفن منزل دکتر کامل زاده به صدا در آمد و دختر آقای وکیل با اضطراب تقاضای دید‏ار او را کرد و ساعت نه و نیم صبح در دفتر وی حاضر بود. بدون هیچ مقدمه ای لب به سخن گشود. می لرزید.
    «آقای کامل زاده ما.... در علم حقوق به آن چه می گویند؟... ما... ‏اولیای دم هستیم؟»
    «در صورتی که خدای ناکرده پدر شما فوت کند، بلی.»
    ‏«آیا می توانیم رضایت بدهیم وضارب را آزاد کنیم؟» کاامل زاده یکه خورد.
    ‏«چطور؟ می خو اهید ضارب پدرتان را آزادکنید؟»
    «او ضارب پدرم نیست. می خواهم اورا آزاد کنم.»
    «البته رضایت شما بی تأثیرنیست ولی شماکه تحصیلکرده هستید واحتمالأ تا حدودی به قوانین حقوقی آگاه هستید می دانیدکه آزادی او منوط به دلیل محکمه پسندی است که بر بی گناهی مظنون دلالت کند. درغیراین صورت با فوت.... مجروح_اگرثابت شود که اوواقعأ مقصربوده _رضایت شما احتمالأ می توانئ فقط حکم اعدام را منتفی کند.»
    ‏دختر آقای وکیل گغت: «خوب. همین هم فعلأ کافیست.»
    ‏کامل زاده با کنجکاوی پر سید: «ولی شما که مدرکی دال بر بیگناهی او ندارید. دار ید؟ ضارب خودش اعتراف کرده که در محل جرم حاضر بوده و دست به سرقت زده است.»
    ‏دختر جوان که همان اندازه از علم حقول سر رشته داشت که یک حقوقدان می تواند ازکار پزشکی اطلاع داشته باشدی سخن او را قطع کرد.
    « ‏مثلأ چه مدرکی باید ارائه بدهیم؟»
    «شما باید یا یک مظنون دیگر را معرفی کنید یا با دلیل مستند و منطقی ثابت کنید این شخص بیگناه است.»
    ‏دکتر کامل زاده زیر چشمی و با نگرانی به چهره او خیره شد. در همین حال به فکر یافتن جملات مناسبی بود تا موضوع نامه را با این پزشک جوان به گونه ای مطرح کند که برای او تکان دهنده نباشد ولی ...


    پایان صفحه 321


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت 4

    نمی دانست چگونه فتح باب کند.
    ‏اما دختر آقای وکیل پیشدستی کرد و با جملات روشن و صریح مطلبی را عنوان کرد که کامل زاده خود دچارشگفتی شد.
    ‏«آقای کامل زاده. سه روز پس از حادثه نامه ای به دست مادرم رسیده که بی گناهی این زن بیچاره را ثابت می کند.»
    ‏دکتر کامل زاده یکه خورد.کلید ماجرا پیدا شده بود.
    ‏پرسید: «پس چرا زودتر نگفتید؟ امروز ده دوازده روز از واقعه گذشت است.»
    ‏«چون مادرم تازه دیشب ماجرا را به من گفت.»
    «پس من باید حتمأ این نامه را ببینم.»
    «متأسفانه ممکن نیست. مادرم نامه را پنهان کرده. آن را حتی به من هم نشان نمی دهد. هرگزا و را این همه کینه توز ندیده بودم.»
    ‏وکیل ازکوره در رفت وگفت: «خانم مرضوع شوخی بردار نیست. جانِ یک انسان بی گناه در خطر آست. مادر شما باید نامه را به مسئولان ارائه کند، یا لااقل فقط قسمتی را نشان دهد که ثابت می کند که این معتاد بخت برگشته ضارب پدر شما نیست. در ضمن اگراوضارب نیست پس.... پس ضارب کیست؟ نامه را چه کسی برای مادر شما نوشته است؟»
    ‏سکوت برقرار شد. هردو به یکدیکرنگریستند. دل در سینه دکتر کامل زاده فرو ریخت. سؤالی در ذهن او مطرح شد. آیا ضارب وکیل سرشناس، همسر سربه زیر و سازگار او بود؟
    ‏دختر کوچک مضروب سر به زیر اند اخت تا اشک های خود را مهارکند. سپس با صراحت گفت: «آنطورکه مادرم می گوید،پدرم ‏نامه ای به تاریخ روز حادثه برای او پست کرده و طبق نوشته او، این دختر خواهر ماست.»
    ‏کامل زاده به پشتی صندلی تکیه زد تا از روی آن نیفتد. نفس عمیقی کشید. ازهمین می ترسید. خودش هم حدس هایی زده بود. از جا برخاست ودر دفترخود به قدم زدن پرداخت. لیوانی آب نوشید و وقتی توانست کمی أرام بگیرد روی صندلی نشست و با لحنی جدی گفت: «باید هر طور شده نامه را در اختیار مقامات قانونی قرار دهیم. عجب افتضاحی!»
    ‏این درست همان کلامی بود که ضارب ادعا می کرد مضروب بر ‏زبان رانده بود.
    ‏دختر مرد مجروح گفت: «امکان ندارد. مادرم این کار را نخواهد کرد. تهدید کرده که نامه را خواهد سوزاند.»
    «آیا به مادر خود توضیح داده ایدکه درصورت... درصورت فوت پدر شما این دختر اعدام خواهد شد؟»
    ‏«البته. ده بار تکرار کرده ام. فایده ندارد. آیا رضایت من به تنهایی کافی هست؟»
    ‏دکتر کامل زاده نمی دانست چه پاسخی بدهد. موضوع هر لحظه پیچیده تر می شد. به یاد نامه ای افتا دکه دوستش برای خود او پست کرده بود. حالا لازم بود موضوع آن نامه را هم مطرح کند وبا نامه ای که مجروح برای همسر خود نوشته بودکنارهم بگذارند، شاید مسئله روشن شود. پس بحث آن نامه را پیش کشید و به نوبه خود دختر دوستش را به شگفتی واداشت. ولی این نامه ما هیچ یک نمی توانستند دلیلی بر بی گناهی ضارب باشند و در صورت فوت ‏مضروب کاری از پیش نمی بردند. دخترمعتادکه اطلاعی از نامه ما و متن آن ها و نسبت خونی خود با مضروب نداشت باز همچنان در معرض اتهام قرار داشت و می توانست مجرم باشد.
    هر دو به فکر فرو رفتند. عاقبت دختر آقای وکیل سر بلند کرد و با نگرانی گفت: «بیچاره. چقدر در زندان رنج می کشد. اقلأ باید به او بگوییم که او را بخشیده ایم.»
    ‏کامل زاده حرف او را تصحیح کرد. «اگر او بیگناه باشد احتیاجی به بخشش شما ندارد. شاید یک عذر خواهی به او مدیون باشید که البته فعلأ صحبت درباره آن زود است.» و اضافه کرد: «من باید با مادر شما صمحبت کنم. باید ازمتن نامه باخبر شوم. این نامه مدرک ستبری است و مادر شما نمی تواند و نباید آن را پنهان کند. حتمأ ایشان از پیامدها و هیاهوی ناشی از افشای واقعیت بیمناک هستند و حق هم دارند. اگر مسئله فقط همین باشد واز آبر وریزی می ترسند، من تلاش میکنم تا مفاد نامه محرمانه باقی بماند.»
    ‏دختر جوان توضیح داد: «مادرم از این مرضوع اظهار نگرانی نمی کند. بعید می دانم که این دلیل خودداری او از ارائه نامه باشد.»
    دوباره سکوت در دفتر کار دکتر کامل زاده حکمفرما شد. سپس دختر آقای وکیل یک پرسش منطقی مطرح کرد.
    «آقای کامل زاده. آیا یک دختر معتاد، ولگرد، سابقه دار و سارق سرمایه ای دارد که نظارت براموال یا مخارج او را ایجاب کند؟»
    کامل زاده به فکرفر ورفت. یافتن پاسخ برای وکیل با تجربه ای مثل او نیز چنل ان آسان نبود.
    ‏دختر آقای وکیل تصمیم خود راگرفت و با لحنی که بارقه دلسوزی ‏در آن مشخص بود گفت: «دلم می خواهئد این دختر را ببینم. یک ملاقات کوتاه. می توانم خواهش کنم شما ترتیب این کار را بوای من بدهید؟»
    ‏این دختر شباهت عجیبی به مادر خود داشت. آرام، ملایم، رقیق القلب و احساساتی. درست بر خلاف دختر بزرگ ترکه همچون پدر خود سرد و منطقی بود و بر احساسات خود تسلط کامل داشت. بدون شک پدرشان با شناختی که از روحیه فرزندان خود داشت بار مسئولیت را به دوش فرزند کوچک تر نهاده بود.
    ‏کامل زاده جواب داد: «مادر شما یک بار با او رو به رو شده. مطمئن باشید نتیجه ای جز جنگ اعصاب نخواهد داشت.»
    ‏«خواهش می کنم. این دفعه وضع فرق می کند. من باید با دید تازه ای که پیدا کرده ام اورا ببینم. آیا نباید باکسی که مسئولیت اصلاح او را به عهده دارم صحبت کنم و از او شناخت پیدا کنم؟»
    ‏وضع به کلی فرق کرده بود. زن معتاد و هرزه بی گناه بود و اینک همسر مضروب بود که از خویش سنگدلی نشان می داد و بر ادامه بازداشت این موجود مطرود مهر تایید می نهاد. کامل زاده که همیشه خود را در شناخت افراد خبره می دانست اینکه در قضاوت در مورد همسر دوست خود عاجز مانده بود. آیا این زن خیانت دیده حق داشت نامه را پنهان کند؟ آیا اوکه با بی رحمی بی گناهی را در معرض خطر مرگ قرار داده بود سزاوار سخت گیریهای همسر خود نبود؟ کامل زاده به این امید که رو یا رویی دختر مضروب با متهم بتوانا راه گشا باشد و به نحوی این گره پیچیده را بگشاید به اوقول همکاری وکمک داد وگفت تلاش خواهدکرد تا برای او اجازه ملاقاتی کوتاه ‏بگیرد. نه تنها حسن شهرت او در این راه به وی کمک می کرد بلکه علاقه مقدمات مربوطه به روشن شدن این معمای پیچیده باعث شد به او اجازه داده شود که هراقدامی راکه در این مورد صلاح می داند، انجام دهد.
    زندانی وحشت زده ایستاد و چشم به ولی دم دوخت. حدتأقه چشمانش از فرط گریستن و اعتیاد سرخ بودند. ریشه سیاه موهای سرخ رنگش رشدکرده وعدم تناسب زشتی به وجود آورده بود. دختر آقای وکیل به او نگاه کرد. بیهوده کوشید شباهتی بین خود با او پیدا کند. تنها شباهت آن دو از لحاظ قد و قامت بود. متهم با لحنی کشدار و خواب آلود سلام کرد و منتظر شد تا بفهمد مقصود آنان از این ملاقات چیست؟ آشکارا خود را باخته بود. چون سکوت ادامه پیدا کرد پرسید: «یارو مرد؟»
    ‏«نه نترس. ما فقط آمده ایم تو را ببینیم.»
    بر ایش شیرینی و پول برده بودند.
    ‏دختر معتاد با سوءظن پرسید: «واسأه چی ببینین؟»«برای این که شاید تو واقعأ مجرم نباشی.»
    ‏احساس امیدی که بلافاصله در دخترک ایجاد شد او را به گریه اند اخت.
    «کار من نبوده، چرا دروغ بگم؟ من که خودم اقرار کردم قالیچه ها رو برداشتم ولی من به اولأ تیر نزدم.»
    «پول راچطور؟ پول ها را ندزدیدی؟»
    «نه بابا. خودش داد. به زور چپوند تو کیفم. رفت درگاو صندوقی وازلأس کرد و پولا رو چپوند توکیفم.»
    ‏کامل زاده پرسید: «نگفت چرا اینکاررومی کنه؟»
    «نه، صد دفه گفتم که دیو ونه بود. راستش من بی پول بودم، خمار بودم. ذفقام لو رفته بودن. یاد کارت اون افتادم که تو دادگستری بهم داد، همون روز فهمیدم سر وگوششی می جنبه.گفتم می رم تیغش می زنم. دوشیدنش آسون بود. به بهانه این که واسم کار پیدا کنه رفتم سراغش.گفتم شما منشی نمی خوای؟ گفتم وضعم خیلی خرابه باید خرج فامیلمو بدم. عکس پدرو برادرامو نشونش دادم. عکس مادرمم گذاشته بودم توکیفم و نشرنش دادم که دلش بسوزه. وقتی عکس مادرمی دید ناراحت شد. عکس دوتا دختر جوون رو میزش بود. هی به اونا نیگا می کرد هی به من.»
    ‏«بعد چی؟»
    «بعدشو صد دفعه گفتم. دیگم نمی گم.»
    ‏کاملی زاده به آرامی به او نزدیک شد و دست بر بازویش نهاد. می خواست به او احساس امنیت بدهد.
    ‏دختر خود را به اعتراض عقب کشید. «ولم کن. تو هم توی این هیر و ویر وقت گیر آورده ای؟ همتون مث همین...»
    ‏آشکارا دچار سوءتفاهم شده بود و محبت را تنها از زاویه ای می شناخت که ازسن بلوغ با آن آشنایش کرده بودنو.
    ‏«... هر وقت از این هچل درم آوردی بیا مزدت را بگیر. می تونی؟ میتونی درم بیاری؟ دِ نمی تونی. اگه مرتیکه بمیره منو مثه شپش می کشن اونم بیخودی ، الکی.»
    ‏کامل زاده سرخ شد. دختر آقای وکیل باورنمی کذدکه بیدارباشد و چنین خواهری بر ایش از آسمان افتاده باشد! ‏از گاهی از مضروب ‏شدن پدر چنان تکان نخورده بو که از احتمال هم خون بودن با این موجود فروغلتیده و سقوط کرده. در عین حال دلش به حال او می سوخت و بدون آن که خود مرتکب گناهی شده باشد ناراحتی وجدان عذابش می داد.کوشید به این انسآن بی پناه دلداری دهد.
    «نترس. تو را نمی کشند.»
    ‏«اینو شما می گی خانم چون. اول دفعه که منو دیدین که توپتون خپلی پر بود. حالا چطور شده یه هو ورق برگشته؟»
    ‏کامل زاده عجولانه به میان صحبت آن دو پرید. «هیچی. موضوع خاضی نیست. خیلی امیدوار نباش. موضوع اینه که شاید خانم ها بخواهنئ رضایت بدهنئ.»
    ‏زندانی نگاهی پر از شک و تردید به «خانم!» اند اخت و به طعنه گفت: «خانم ها؟.ا من پول مول ندارم به کی بدهم. بیخود شیکمتونو صابون نزنین.»
    ‏دختر آقای وکیل با ترحم به او نگریست. «کسی از تو پول نمی خواهد. همین قدرکه بدانیم اگر أزاد شوی دست ازکارهای سابقت بر می داری،کافیست.»
    ‏«او هو!؟کارهای سابق؟ اونوقت کی نونمو می ده!»
    ‏درگفتارش صداقتی به سبک خود او احساس می شد. قول بیهوده نمی داد. تعهدی نمی کردکه قادر به انجامش نباشد.
    ‏«همه ما می خواهیم به توکمک کنیم.»
    ‏دختر معتاد برای دهمین بار بینی خود را بالاکشید. سرکج کرد و نگاه معصومانه و مستأصل خود را به آندو دوهت.
    «ببینیم و تعریف کنیم.»
    «دختر آقای وکیل پرسید: «سواد داری؟»
    ‏«یک کمی. فقط شش هفت کلاس. پدرم گفت بتمرگ خونه. برو کارکن و نون در بیار. مادرم گریه کرد. ولی زورش نرسید. منم که کاری بلد نبردم...» خنده زننده ای کرد و ادامه داد: «بالاخره این کارو پیدا کردم.کی دلش واسه ما سوخته؟»
    ‏ملاقات کنندگان نفهمیدند منظور او از جمله این کارو پیدا کردم ‏پخش مواد مخدر بود یا...!
    ‏وقت ملاقات به پایان رسید. خروج از آن محیط بسته فشار را از روح آنان برداشت ولی باری راکه ورود به زندان و واقعیت مدهش خفته درنامه های مرد مجروح بر وجدانشان نهاده بود، سنگین ترکرد. کامل زاده گفت: «باید نامه مادر شما را بخوانم. حتی اگرمی تو انید باید آن را کِش بروید!»
    ‏پاسخ دخترجوان ناامید کننده بود. «حتی نمی دانم آن راکجا پنهان کرده. فقط می گوید این دختر فلک زده ضارب نیست. آقای کامل زاده ما باید بی گناهی اورا به قاضی اطلاع بدهپم.»
    «دختر جان نباید عجله کرد. قاضی مدرک می خواهد. نامه ای که برای من رسیده دلیل کافی نیست.... چون پدر شما ظاهرأ پس از بپست کردن این دو نامه مضروب شده. ضارب که شاید همین دختر باشد که البته از واقعیت ماجرا و همینطور از محتوای نامه ها بکلی بی خبر بوده، می توانسته به خانه بازگشته و به پدر شما شلیک کرده باشد.»کمی مکث کرد وافزود: «من خودم امشب به دیدار مادر شما خواهم آمد.»
    ‏کامل زاده ساعت هشت شب زنک در منزل دوست مجروح خود را به صدا درآورد. دختر مضروب رنگ پریده به استقبال او به هال ورودی آمد و با اشاره کوشید او را متوجه کند که نباید از چیزی تعجب کند.
    ‏دری که در سمت چپ هال ورودی به اتاق کار آقای وکیل گشوده می شد اینک بسته بود. دکتر کامل زاده به همراه دختر جوان از پله ها بالا رفتند و وارد اتاق پذیرا یی نسبتأ مجلل شدند.کامل زاده به محض ورود به اتاث معنای اشاره های دختر را دریافت. همسر دوستش لباس صورتی کمرنگ با آستین کوتاه به تن داشت. جوراب نپوشیده و ناخن های دست و پا را لاک زده وآرایشی غلیظی کرده بود. موهایش را نیز به رنگ طلایی درآورده بود. ظاهر او مطلقأ با ظاهر زنی در شرایط فعلی وی تطبیق نمی کرد، بلکه نشانگر نوعی لجبازی بود. پس از خوش آمد گفتن به وکیل و دوست خانوادگی خود ساکت نشست و منتظر شد تا مهمانش با بی میلی شربت خود را سر کشید، لیواز را روی میز نهاد و مستقیم وارد اصل ماجرا شد.
    ‏«خانم لطفأ بفرمایید موضوح این نامه چیت؟»
    ‏« یک موضوع خصوصی است که نمی دانم دختر من به چه دلیل آن را با شما مطرح کرده است!»
    ‏«بینید خانم محترم. در مورد یک جنایت و برای یافتن یک مجرم و آزادی یک بیگناه هیچ موضع خصوصی وجود ندارد.»
    ‏«برای من وجود دارد.»
    «شما خودتان گفته اید که این دختر بی گناه است. قطعأ وجدان شما قبول نمی کند که یک انسان بی گناه مجازات شود. آیا تصور ‏می کنید او با همسر شما رابطه داشته؟ آیا انتقامجو یی می کنید؟» دکتر کامل زاده می کوشید با تردستی خود را از متن نامه ای که مضروب برای همسر خود نوشته بود، بی اطلاع نشان دهد و تلاش می کرد احساسات مثبت را در زن خشمگین برانگیزد.
    ‏زن با خونسردی پاسخ داد: «بله از شوهرم انتقام می کشم.»
    ‏او آرام ولی سرشار ازکینه، مانند مجسمه نشسته و دست ها را بر زانو نهاده بود.
    ‏کامل زاده جا خورد ولی عقب نشینی نکرد وگفت: «ولی مطمئن باشیدکه بین آن ها رابطه ای نبوده.»
    «کاملأ درست می فرمایید. چون همسر من که آدم باهوشی است شانس آورده و خیلی زود متوجه شده که درمقابل فرزند خود نشسته است. اگر ازاین واقعیت آگاهی پیدا نمی کرد ازبرقراری رابطه با اونیز اکراه نداشت. من می دانم، شما هم خوب می دانیدکه دوست شما و شوهر من آدم کثیفی بود.»
    ‏دختر آقای وکیل اعتراض کرد: «مامان!»
    ‏زن رو به او با تاکید گفت: «شما هم می دانید. هم تو و هم خواهرت. همه می دانیم. چرا سرتان را مثل کبک زیر برف می کنید! من بیش تر از سی سال رفتارکثیف او را به خاطر شما تحمل کردم. حالا دیگر پرده پوشی فایده ندارد.»
    ‏کامل زاده با تجربه ای که داشت فورأ متوجه شد که زن تسلط بر اعماب خود را از دست می دهد.
    ‏«خانم،زندگی این دختری که در زندان است تباه می شود.»
    «پس زندگی من چی؟ من هم سال هاست در زندان هستم، زندگی ....



    پایان صفحه 331


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/