نت ها مانند نواری بهم چسبیده به دنبال یکدیگر از لایه های مغزش بیرون می جهیدند و آهنگی را می ساختند. ناگهان موضوع برایش روشن شد. نیم خیز شد. خیره به سقف و لامپ سفید و مات آن زل زد. نام آهنگ را یافته بود. به صدای بلند گفت: «سمفونی حماقت.» و دوباره دراز کشید و آرام شد.

‏زن با تعجب پرسید: «چی؟»
‏او پاسخی نداد. عجیب بود که چشمانش درحالی که باز بودند، تیره و تار شدند و چیزی را نمی دیدند. در گوش خود صدای وز وز شنید. آیا سمفونی حماقت بود؟ کسی آن را اجرا می کرد؟ به همین زودی؟ مبادا کسی آن را دزدیده باشد؟ مثلآ همان زنی که قصد داشت ساعتش را بدزدد؟.ا
‏صدای مهرآفاق را از دور می شنید. آیا ناهار خورده و سیر و سرحال آمده؟ اصلآ ظهر شده یا نه؟ چه خوب شد که تا مهرآفاق نیامده بود برای گیتی پیغام فرستاد. غریبه ها بهتر درک می کنند. واقعآ خوشحال بود که رضایت داده. زن بیچاره که گناهی نداشت. چقدر هم همدردی نشان می داد. قول داد که به سراغ گیتی خواهد رفت. حتی گریه کرد. دانه های اشک روی گونه هایش می غلتیدند. چرا همیشه باید زن ها در زندگی او اثر بگذارند؟ هریک به نوعی. و این یکی که از همه غریبه تر بود بیش از همه نگران او بود!گیتی کار خوبی نکرد که رفت و هرگز برنگشت. همان گیتی ای که او و مهرآفاق به حسابش هم نمی آوردند. مهرآفاق گفته بود: عجب آب زیرکاه بود ، نمی دانستیم!
‏حالا زندگیش خالی شده بود. آن هم در این سن. بچه ها یشان چرا؟ ‏ به مادرشان اعتراض نکردند؟چرا همچنان که با خیانت فکری پدرشان در سکوت روبه رو می شدند در این مورد هم ساکت و بی تفاوت ماندند. شاید دل آن ها هم خنک شده بود. شاید آنان هم پا به پای مادرشان و به خاطر مادرشان رنج کشیده بودند. حتمأ همینطوربود. او از اول این را می دانست ولی به روی خود نمی آورد. چرا بچه ها درک نمی کردند که _به قول مادر ش _مردها با زن ها فرق دارند؟ مادر ش همیشه می گفت: «پسر پسر قند عسل. دختر...» ولش کن. چرا به یاد مادر خود افتاده بود؟ اینک دلش می خواست راحت بخوابد. احساس کرد چرخ های برانکار به حرکت درآمدند. مهر آفاق ونگ_ونگ می کرد. او را به اتاق عمل می بردند. صحبت از امضا و اجازه و غیره بود. آیا برای عمل هم رضایت لازم بود؟! با وجود بی حالی فراوان ،چون هیچ دردی احساس نمی کرد، خوشحال بود. عجب زمانه ای شده. !‏حالا دیگر زن ها مردها را ترک می کنند! ای موش مرده.گیرم من بدکردم ، تو باید لجبازی کنی؟ نیش آمپول را احساس کرد وچره درهم کشید. دلش می خواست مادر بزرگش زنده بود تا او هم مثل خاله ی بدبخت مطلقه اش، مهری، می رفت پیش او و چهارزانو می نشست واز بخت سیاه خود گله می کرد.
‏می پرسید: چطور باید محبت همسری را که هوایی شده جلب کرد؟ چه حیله ای به کار ببندد تا او دوباره برگردد؟ و لابد مادربزرگش نسخه ای به او می داد. مثلآ می گفت: برای این که زن برگردد، مرد باید مهره ی مار به گوشه ی کت خود ببندد.
‏ک اینطور. پس روزگار حسابی عوض شده. خنده اش گرفت. به جای خنده صدای پلق پلق همراه با خون از دهانش خارج شد. دست ها و پاهایش مثل عروسک پارچه ای رو تخت ولو بودند. همه مراقبش بودند واو هیچ مسئولیتی نداشت و از این حالت حسابی کیف می کرد.زیاد ،آنقدر زیاد که حتی حوصله مردن را هم داشت.پس چشمان خود را بست و به خوابی فرو رفت که به آن خواب هزار ساله می گویند.

اصفهان
صفحه 221