مسلط صحبت می کرد از وضع خود کاملآ راضی به نظر می رسید منتظر بود از دهان او سخنان تحسین آمیز بشنود. آیا هنوز هم باید به این زن اجازه دهد مانند عروسکی با او بازی کند؟ البته که نه. تازه قدم به دنیای واقعیت می گذاشت. ظاهر کنونی گلی نماد باطن او، یعنی گلی واقعی و جاه طلب بود.
بی اراده پاسخ داد: نه، شما تغییر نکرده اید چشم من کم سو شده گلی خندید. لای در نیمه باز اتومبیل ایستاده بود. در این فاصله بوی سیگار از او استشمام می شد.
گلی گفت: آهنگ هایت را گوش می کنم. و خنده ای کردکه خشک و نا مظبوع بود.
-راستی؟
-بله .گریه آرزوها.
او ساکت ماند. می خواست برود ولی گلی ول کن نبود.گویامی خواست جاذبه خود را آزمایش کند. پرسید: چند تا بچه داری؟
_ یک دختر و دو پسر.
رغبت نکرد بگوید دخترش را گلی صدا می کند. از این که فرزند خود را گلبهار نامیده بود پشیمان شد. ولی ادب حکم می کرد حرفی بزند، بنابراین به نوبه خود سؤال کرد: شما چند بچه دارید؟
او را شما خطاب می کرد زیرا ضمیر ناخودآگاهش در وجود او زنی را می دید که کاملآ بیگانه بود.
_ من؟ سه تا پسر. هر سه در امریکا هستند. خودم هم گرین کارت دارم. در سال فقط شش ماه اینجا هستم. بی دلیل خندید و افزود ولی مهندس نمی خواهد از این جا دل بکند.با وجود این همه stressعاشق کارش است... واقعأ CapaciIty زیادی دارد.
یک سیگار دیگر روشن کرد. پشت فرمان نشست و ادامه داد.
با این که ما را خیلی missمی کند باز این جا را ول نمی کند. من که اگر این دفعه بروم دیگر برنمی گردم.
تکبر توام با لوندی او که اینک زننده بود شباهت به تکبر سرور مغروری داشت که بنده نوازی می کند. عاشق نبود و بیهوده تلاش می کرد عاشق کشی کند.
او مات و مبهوت ایستاده بود و تماشا می کرد.گلی در اتومبیل را بست و شیشه را پایین کشید. آرنج دست راست را روی فرمان نهاد و سر را به آن تکیه داد و با عشوه رسید: خوب. از ازدواجت بگو. خو شحال هستی؟
ادا هایش چندش آور بودند. حفره گشاد بینی سر بالای او توی ذوق می زد. آیا در دنیا منظره ای زشت تر از عشوه زنی میانسال که خود را دررنگ غرق کرده و احساس شباب و دلبری می کند وجود دارد؟گلی مسخ شده بود.
پاسخی که داد برای خودش هم غیرمنتظره بود: اگر یک جو شعور داشتم، بله.
گلی هیچ حرکتی نکرد. ولی برق چشمانش که ابتدا آشنا می نمود اینک تیره شدند. پرسید: خوشگله؟
این پرسش باعث شد او لحظه ای با هوشیاری فکرکند. به صورت ملیح گیتی، به هیکل ظریف و شکننده ای که هنوز پس ازسه زایمان و یک سقط، برازنده بود. در طول این همه سال که از ازدو اجشان می گذشت گیتی را به دقت نگاه نکرده بود که اینک در عالم خیال می دید. انگار به خودش پاسخ می دهد گفت:بله،فکر می کنم خیلی زیاد.
گلی با انگشت دست راست روی فرمان ضرب گرفته بود. گویی پیانو می زد.با تمسخر پرسید: فکر می کنی؟ و نخودی خندید.
او پاسخی نداد ولی به نوبه خود به طعنه پرسید: شوهرت چطور از ازدواج خودش خوشحال است؟
گلی با همان شوخ طبعی پاسخ داد: مهندس؟ البته. چرا که نه ؟ اوهم با تو هم سلیقه است. هنوز از اوکینه داری؟
_ ابدآ. حتی از او ممنون هم هستم
گلی ابروی چپ خود را به نشانه تعجب بالا برد.
–چطور؟
گلی استارت زد. او خم شد. یک دست خود را روی سقف اتومبیل ب.ام.و تکیه داد و تا می توانست صورت خود را جلو برد. تا آن جا که دوباره بوی مردانه سیگار توأم با عطر تند زنانه شامه اش را آزرد. بت مومی او آب می شد. روی در روی گلی گفت: بعضی وقت ها عدو شود سبب خیر. البته اگر خدا بخواهد.
گلی وارفت. حالت جدی به خود گرفت. رنجیده خاطر او را برانداز کرد و ناگهان گاز داد. اتومبیل به سرعت از جا کنده شد، سرعت گرفت و دور شد و گرد و خاک به هوا بلند کرد. او ا ایستاد و رفتن اتومبیل را که هر لحظه دور و دورتر می شد نگاه کرد و به یاد روزی افتاد که گلی حامله بود و بی اعتنا می رفت و او با حسرت به دسته موهای سیاه دم اسبی شده او نگاه می کرد که پشت سرش بالا و پایین می پرید. از دوشش افتاده بود.طلسم شکسته بود وبی حساب شده بودند.با این همه قلبش خالی شده بود.هم چون خانه ای که ساکنان آن رفته باشند و باد درون اتاق های خالی بپیچد و درها را بر هم بکوبد.دردی مثل ضربه های چکش در سرش می پیچید.ایستاد.خیره ،مات،تهی نمی دانست از دیدن گلی مسخ شده غمگین باشد یا از باز یافتن گیتی خوشحال؟
صدای آژیر که حمله هوایی را اعلام می کرد تکانش داد.برای نخستین بار در زندگی ،گیتی فکر او را به خود مشغول کرده.گیتی از حمله هوایی می ترسید و او قبلآ هرگز اهمیت نمی داد و مسخره اش می کرد.وجدانش ناراحت شد.بی اراده از جایش پرید.می ترسید او را از دست بدهد آن هم پیش از این که دوباره این بار با عشق در آغوشش بکشد .پیش ازاین که آن موجود ملیح و معصوم را ببوسد و بگوید غلط کردم.
پشت فرمان اتومبیلش نشست و به سوی خانه ی پدر گیتی راند.دیگر نه به مهر آفاق فکر می کرد،نه به گذشته .زیرا دیگر هیچکدام برایش ارزش نداشتند.فقط گیتی بود و آینده .ازسه زنی که در زندگی او بودند بر با ارزش ترین و مظلوم ترین آنان بیشترین ستم را روا داشته بود.
#########
صفحه 213
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)