گیتی حق داشت. حق داشت که از اتاق کار او متنفر باشد و به آن پا نگذارد زیرا گلی همیشه در این اتاق حضور داشت. حسن آنهم به همین بود.گیتی حتی از اسم دختر شان هم بیزار بود. او نام دختر خود راگلبهارگذاشته بود.گیتی او را بهارک صدا می زد ولی او؟ البته گلی. آرزو داشمت گلبهار روزی با غرور در خیابان ها قدم بردارد و عشاق دل شکسته با حسرت اورا برانداز کنند، مثل خود اووگلی.
نخستین بار مهرآفاق خیانت کرد. از گیتی پرسیده بود: اگر گفتی چرا داداش اسم گلبهار را انتخاب کرده؟ نمی دانی چرا؟ چون یک دختری بود به اسم گلریز...
یک بار، در همان اوایل ازدواجشان گیتی به شوخی به او گفته بود: مرا دست کم نگیر. من هم روزگاری طرفدارانی داشتم. او قیامت برپا کرده بود. زن واین همه وقاحت ؟!
##########دوباره درد در دل او پیچید.گویا نمی خواست رهایش کند.قسمت عقب آن اتومبیل عجب محکم بود!حالا می فهمید وقتی درد در دل آدم بپیچد چقدر خرد کننده است. تازه این یک درد جسمانی بود.وای به درد های روحی .ولی چاره ای نبود .دست خودش نبود گلی برای او سمبل شده بود .الهام بخش بود.روغن چراغ روح او بود ،همسرش باید می فهمید که هنرمندی مثل او به یک منبع الهام نیازمند است.
###########می رفت توی اتاقش می نوشت ومی نوشت و هر وقت چشمه ی احساسش خشک می شد کافی بود چشمان خود را ببندد و گلی را با موی دم اسبی و روپوش مدرسه ،کتاب به دست در کوچه پس کوچه های چهارراه کالج در نظر مجسم کند.تعجب می کرد که چرا گیتی قبول نمی کند که گلی فقط مایه شور و الهام اوست.دور از دسترس ودور از دیدار.برخلاف گلی ،گیتی زت آرامی بود.مظلوم و بی دست وپا بود.به او وابسته بود وشور وحرارتی نداشت.به قول زن ها امل بود .فقط وقتی از گلی صحبت می شد صدایش را بلند می کرد و فریاد می کشید.فریاد که نه،جیر جیر می کرد.در سایر مواقع انگار اصلآ وجود نداشت.او براین تصور بود که مرد جذابی مثل او از گیتی سر است.آدم هنرمندی چون او ارزش بیشتر از این ها را دارد.به این ترتیب گیتی در محراب استعداد همسر خویش قربانی می شد.
###########تازه درد شکمش فروکش کرده بود که آمبولانس رسید.دو مرد قوی و تنومند،هیکل اورا که حال جنبیدن نداشت ،برخلاف میل قلبی خودش از جا بلند کردند و روی یک تخت روان گذاشتند.یکی از آن دو نفر از مهر آفاق پرسید :«شما خواهرش هستید؟»
دومی برانکار را محکم به داخل آمبولانس هل داد. مهرآفاق سر به درون آمبولانس آورد.گوشه روسری خود را جلوی بینی گرفت و گفت: «پیف.»
چرا پیف؟ آیا آمبولانس بوی دارو می داد یا مهر آفاق باز هم به عادت همیشگی رفتار می کرد که هر کس را که به برادرش کمک می کرد تخطئه می کرد تا او مدیون هیچکس جز خواهر خود نباشد حالا ساعت او و محتویات جیبش و همه دار و ندارش به کیف مهر آفاق منتقل شده بود که وسط معرکه کیا بیا می کرد. او اهمیت نمی داد. توی سرش به دنبال فکری بود که دنباله اش رها شده برد به چی فکر می کرد؟ آها... می خواست نامی برای آهنگ جدید خود پیدا کند.
مهرآفاق سوار آمبولانس نشد. فقط روی او خم شد و در همان حال خطاب به مأموران آمبولانس گفت: «شما ببریدش. من باید به خانواده اش خبر بدهم. پشت سر شما خواهم آمد.»
او مننظر بودکه خواهرش ادامه دهد و بگوید وقتی ناهار خوردم می آیم ولی مهرآفاق ادامه نداد. او نفهمید آیا ماموران آمبولاس متوجه شدند یا نه. ولی او بعید می دانست خواهرش جرات کند بدون اطلاع قبلی برنامه ناهار خانه پسرش را برهم بزند. عروس خانم بدجوری میخ خود را کوبیده بود.
مسلمأ نخستین کاری که مهر آفاق می کرد این بود که مسئولیت را از دوش خود بردارد. یعنی به تهران زنگ می زد و به دختر و پسرانش اطلاع می داد و اشک تمساح می ریخت و از زحمات خود می گفت و می کو شید موضوع را چنان بزرگ کند که آن ها را برای تمام شرمنده خود کند و هر چه زودتر به اصفهان بکشاند.می دانست خواهرش حال و حوصله پرستاری ندارد.این زن رفیق دوران خوشی بود.
آمبولانس به سرعت به راه افتاد .مردی که ته ریش داشت از دیگری پرسید :«آن زن که گریه می کرد خواهرش بود؟»
«نه .بیچاره راننده اتومبیلی است که با او تصادف کرده .خواهرش همان زن گُندههه بود که به تو گفت به من نگو خواهر ،من که خواهر تو نیستم.»
او خنده اش گرفته بود .می خواست توضیح بدهد و بگوید مهر آفاق تقصیر ندارد .خواهر و برادری سرش نمی شود.ولی حال حرف زدن نداشت.آمبولانس آژیر می کشید.چقدر نت توی سرش بود!با عجله می جوشیدند.واو نمی توانست مانع جوشش آنها شود.به چپ وراست نگاه کرد .دلش می خواست کاغذ و مدادی داشت.ولی نداشت.نمی دانست اسم این آهنگ را چه بگذارد؟ولی می دانست به چه کسی باید تقدیم کند .به گیتی. بیچاره گیتی!از هر سو به او هجوم برده بودند و عاقبت اعصابش را در هم شکسته بودند.به خرد شدن اعصاب گیتی اهمیت نداده بود.اوایل حتی متوجه هم نمی شد.هر وقت قهر می کردند ،که اغلب قهر بودند ،گیتی در را به هم می زد و بیرون می رفت تا قدم بزند .آن وقت اوبه مهر آفاق تلفن می کرد که البته بیشتر بر افروخته و تحریکش می کرد.گیتی بر می گشت.او از برگشتن وی اطمینان داشت .جایی نداشت برود.پدرش یک آدم گنجشک روزی بود که گیتی نمی توانست سربار او شود.پس می شد به چنین زنی زور گفت.واو می گفت!بعلاوه همسرش عاشق بچه ها بود .پس چون از برگشت همسرش مطمئن بود تا جایی که می توانست تاخت وتاز می کرد.گتیتی مثل نقل و نبات قرص اعصاب می خورد.
صفحه 200
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)