آره» شنیدم پس از ملاقات با یک پیرمرد از اتاق بیرون آمده ای و گفته ای خوب، بساط را جمع کنید. یک مردن که بیشتر نبود. مراسم تمام شده ، همه بروید خانه تان. و شش ماه بعد هم ازدواج کردی.»
‏«می دانید چرا؟ چون آن پیرمرد پدر همسر اول تیمور بود. همسری که درکویت داشت. زنش دو سال از خودش بزرگ تر بود. پیرمرد یک قباله ازدواج و پنج شناسنامه به من نشان داد. شناسنامه های فرزندان تیمورکه کوچک ترین آنان نه ماهه بود. تیمور در نوزده سالگی ازدواج کرده و با سرمایه پیرمرد که صاحب اصلی مغازه زیتون و پنیر بود،کار کرده بود. تمام ثروت تیمور مال پدر زنش بود. هر ملکی که خریده بود به نام همسر اول و فرزندانش بود. البته به جز خانه ای که من در آن زندگی می کردم. پدر همسر تیمور چند عکس از او با زن و فرزندانش را نیز به من نشان داد. در آن عکس ها تیمور بی قیدانه لباس پوشیده و سر و وضع دلال مآبانه ای داشت پیرمرد به من گفت شما در زمان حیات تیمور به خانواده او ظلم کرده اید ولی نمی توانید پس از مرگش هم به آن ها ظلم کنید. فراموش نکنید که در تقاضای انحصار وراثت باید نام وراث اصلی او را هم بنویسید. این خانه تنها به شما و پسرتان تعلق نداردپیرمرد به هیچ وجه باور نمی کرد که حتی روح من هم از وجود همسر اول و فرزندان تیمور بی خبر بوده. یاد تان می آید که صاحب خانه سابق من می گفت که در وجود تیمور یک جور ناخالصی می بیند ؟ با ور کنید تنها افشاگری آن مرد مسن بود که توانست دل شکسته از غم مرا تسلا دهد ولی بلافاصله کینه جای اندوه را پرکرد.»

‏من چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گفتم: متأسفم.»
‏لالا شانه بالا انداخت. «ول کنید دیگر گذشته. با آن خانواده ای که من داشتم برایم انتظار شوهری بهتراز این هم نمی رفت. ولی فکر نکنید من غصه خوردم ها. تاسالش هم صبر نکردم. رفتم و شوهر کردم.

‏«با این عجله؟»
‏«بله. با همین عجله. برای چه باید برایش نوحه سرایی می کردم؟ ارزشش را نداشت. الان هم خوب و خوش هستم.»
‏ساکت نگاهش کردم. هر چه درباره تیمور می گفت حق داشت ولی آیا به راستی حالا خوب و خوش بود؟ باز پرسیدم: «همسر فعلی ات چطور است؟»
‏«این یکی ظاهر و باطن اش یکی است. اقلأ می دانم که بوده؟ چه دارد و سهم من چقدر است و خوشبختانه برای این که سرمرا شیره بمالد شعر بلغور نمی کند.»

‏به اعتراض گفتم: «لالا!»
‏«البته شما که اهل ذوق و ادب هستید باید هم از این جور حرفها بزنید ولی من از این لانه یکبار گزیده شدم.»
‏«اگر تیمور وفادار نبود ربطی به...»
‏حرفم را قطع کرد و نگاهی به دستکش های من افکند و به کنایه گفت: «خوب» همه که شوهر شما نمی شوندکه نازتان را بکشند و نگذارند دست به سیاه و سفید بزنید. شوهر شما استثنایی است وگرنه امثال تیمور فراوان هستند، شما خبر ندارید.»
‏دیگر واقعأ طاقتم تمام شده بود. روز در نظرم خاکستری بود. فکر می کنم عزراییل از کنارم گذشت چون مورمورم شد. دگمه آسانسور را فشردم. آسانسور بالا آمد و دهان گشود.
‏گفتم: «خداحافظ.» و به داخل آسانسور پریدم. او پای خود را لای در آسانسور گذاشت. به ناخن های کثیف و پای بدون جوراب او که کفش را کج کرده بود خیره شدم. با دست دگمه آسانسور را نگه داشت و به دیواره آن تکیه داد. مثل آنوقت هاکه درهر کاری با من مشورت می کرد پرسید: «راستش را بگویید. به نظر شما نباید ازدواج می کردم؟»

‏یک قطره اشک از چشمش غلتید.
‏«چه حرفها می زنی. البته که کار درستی کردی. هنوز خیلی جوان هستی.»
‏«درباره شوهرم چه فکرمی کنید؟»
‏«من که هنوز او را ندیده ام. باید خوب باشد که تو با او ازدواج کرده ای.»
‏احساس کردم سبک شد. فکر نمی کردم نظر مثبت من برای آرامش او تا این حد مؤثر باشد.
‏با لحنی حق به جانب گفت: «کاش همه مثل شما فکر می کردند. اگر بدانید وقتی آدم از عزیز ترین کس خود رو دست می خورد چقدر دردناک است!وقتی به یاد شعر هایی که برایم می خواند می افتم از غضب می سوزم. هیچکس از این موضوع خبر ندارد. بین خودمان بماند. تمام تلاشم این بود که کسی نفهمد او زن داشته. عجب رو دست خوردم! نمی دانید چقدر سخت است که آدم جلوی مردم با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارد. اگر شما به جای من بودید چه می کر دید.»
‏خواستم بگویم برای انتقام گرفتن از همسرم سر خود را به دیوار نمی کوبیدم ولی خوشبختانه در همین لحظه صدای گریه بچه از داخل آپارتمان به گوش رسید و فضای راهرو را پر کرد. او به سوی در نیمه باز برگشت و پیش از این که در آسانسور کاملأ بسته شود شنیدم که به صدای بلند گفت: «ا مید، این بچه که سیاه شد. خوابت برده؟»
‏دختر لالا دوباره از راه پله ها به سوی یارکینگ دوید. پایین که رسیدم مردی از یک اتومبیل آخرین مدل پیاده شد. قد متوسطی داشت و موهای سیاهی که به نظر می رسید رنگ کرده باشد. سبیل ضخیم او نمی توانست کبودی لبهای او را بپوشاند. چهار شانه بود. ولی شکمش که روی کمربند افتاده بود حکایت از تنبلی و بی میلی او به ورزش می کرد. ساعت دستش طلا بود. دست چپ خود را بر سر دختر بچه گذا شت و من تو انستم ناخن انگشت کوچک او را ببینم که بلندکرده بود. زیر چشمی با کنجکاوی به من نگریست و به سیگاری که به دست داشت پک زد. بوی تند ادکلن او مشام را آزار میداد ولی با همه تندی نمی توانست آن بوی اصلی راکه باید پنهان می کرد تحت الشعاع قرار دهد. تا چشم دختر بچه په من افتاد دست او را گرفت ومحکم تکان داد وپایین کشید وآهسته –نه آنقدر آهسته که من نتوانم بشنوم-گفت :«بابا،بابا،همون خانومه که دوست مامانه.»
‏خود رابه نشنیدن زدم و رو به سمت دیگر گرداندم. مرد نیز به سوی اتومبیل خود چرخید و شروع به ور رفتن با قفل آن کرد. هر دو وانمود کردیم که یکدیگر را نمی شناسیم. وای که لالا با خود چه کرده بود؟!
‏واردکوچه شدم و برای آخرین بار به سوی پنجره طبقه دوم نگاه کردم. امید، تنها پشت پنجره ایستاده بود. او نیز سیگاری بر لب داشت و به زاینده رود زل زده بود. گره روسری را دور کردنم محکم کردم و پیاده به سوی خانه راه افتادم. از کنار رودخانه و در جهت مخالف آب می رفتم. دلم گرفته بود.
‏به خانه رسیدم. روسری و مانتو را از تن بیرون آوردم. لباس نازنینم را که لباس پلو خوری ام بود بیرون آوردم و با احتیاط به چوب لباسی آویختم و درکمد گذاشتم. پنجره را گشودم و در زیر نور آفتاب نشستم و برای آخرین بار با حسرت به حیاط خانه پدری که سال های کودکی را در آن سپری کرده بودم نگریستم و در عین حال به خود دلداری دادم که سهمی از فروشی این ساختمان کهنه و قدیمی به من خواهد رسید که می تواند مقداری از مشکلات مرا حل کند.گرچه حالا دیگر کمی دیر بود زیرا بچه ها را به عرصه رسانده بودم و دیگر مثل سابق نگران غول فقر نبودم.
‏از چند سال پیش ، یعنی از وقتی که همسرم مرا به خاطر زنی که سرایدار ساختمان ما بود ترک کرد و من و بچه ها را در آن کشور تنها گذاشت تا زمانی که بچه ها را سر و سامان دادم وبه سرکار وزندگی فرستادم،برای تأمین هزینه زندگی پدرم در آمده بود. ‏ حالا می توانستم با سهم خود از فروش خانه پدری کمی ، فقط کمی هم به خودم برسم. من تنهایی خود را به یک زندگی شلوغ مثل زندگی لالا ترجیح می دادم. پس دستکش های تور سیاهم را که نگاه خیره و حسرت زده لالا را جلب و احساسات او را تحریک کرده بود با دقت و آرامش از دست هایم بیرون کشیدم و انگشتان خود را که بر اثر سال ها بسته بندی ماهی پوسته پوسته شده بود با آن ناخن های شکسته در معرض تابش آفتاب قرار دادم. خوشحال بودم که هیچکس، حتی لالا، از ظاهر من پی به رنج درونم نبرده است. لالا اشتباه می کرد. او نمی دانست که من هم مثل او عذاب تنهایی را تجربه کرده بودم و خیلی بهتر از او می دانستم که سرخ نگهداثستن صورت با سیلی چه رنج گران و چه بهای گزافی دارد. تنها تفاوت من و او این بود که من سر پا ایستاده بودم واو خود را به زمین افکنده بود.

اصفهان
صفحه 177