لالا ( ۷ )




زانوها را به یکدیگر چسباندم و کادو به دست، مؤدب نشستم ! مدتی گذشت. از کسی خبری نشد. کم کم پشیمانی از آمدن، عصبانیت از دست خودم و صاحبخانه و درد کمرم به اوج میرسید. دوباره به دختر بچه که مشغول سر و کله زدن با همبازی خود بود متوسل شدم و با همان لحن مؤدب پرسیدم: (( عزیزم مامان تشریف نمی آورند؟))
اشتباه کرده بودم که فکر میکردم میتوان به او اطمینان کرد و رازی را از او پرسید. زیرا بر خلاف انتظار من بی معطلی با لحنی آهنگین فریاد زد: (( مامان...بی... یا...مهمونت حوصله اش سر رفته.)) دلم می خواست گریه کنم.صدای همان زن گویا از آشپزخانه پاسخ داد: (( صدا تو ببر...بچه خوابیده...الان میام دیگه.))
((به من چه؟ می خواهی بیا می خواهی نیا. ))
دری باز شد که بدون شک در آشپزخانه بود. من گٔلها و بستهٔ کادو را روی میز گذشتم. کیفم را کنار خود روی زمین نهادم و سراپا چشم شدم.با این که قبلا وصف لالا را از دیگران شنیده بودم ولی وقتی ظاهر شد باز به شک افتادم که مبادا اشتباه آماده باشم.او زنی بود چاق، بسیار چاق. حدود نود کیلو. بدون اینکه از مهارت و خوشپوشی بسیاری از خانمهای چاق در لباس پوشیدن بهرهمند باشد. بلوز قهوهای رنگ براق با گٔلهای درشت زرد و دامن براق زرد رنگ بلندی که تا وسط ساق پاهای بدون جورابش می رسید به تان داشت.دمپایی در پای چپش کج شده بود.موهای نسبتا بلندش چرب بودند و در هنگام حرکت هیچ موجی برنمیداشتند. از ماتیک صورتی رنگ براق بعد رنگی که مالیده بود تنها اثری کمرنگ بر قسمت خارجی لبانش بر جای مانده بود. اگر خود لالا بود زیر چشمانش پف کرده بود و آن گردن قو مانند را غبغب بزرگی پوشانده بود، با حالتی خسته در حالتی که پا بزمین می کشید، راه می رفت و بسیار خونسرد و بی تفاوت می نمود. دستها را گشود و به سویم آمد و گفت : ((به به...سل...ام...چه شیک پوش! چه خوشگل! راستی که خوشحالم کردید.))
نفس نفس می زد. بوی پیاز و سبزی خورد کرده و سیگار می داد. تا بیاییم به هم برسیم دخترش میان من و او پرید. بسته کادو را از روی میز چنگ زد و مانع شد که بتوانیم یکدیگر را ببوسیم و مرا از این بابت سپاسگزار خود کرد.
((این مال منه، این مال من. ))
لالا مرا فراموش کرد. بازوی دختر بچه را گرفت و به تندی کشید.
((بده ببینم، چی چی مال تو ؟ واسه من آوردند. ))
دخترک دستکش ها را برداشت و به سینه فشرد.(( نه ...مال منه...قد دست منه.)) و فریاد و گریه سر داد.
(( خوب ، بردار برو گمشو.بگذار ببینم این یکی چیه؟))
دست داخل پاکت نایلون کرد و ادکلن مردانه را بیرون کشید.
((اِ...ادکلن مردانه! به به...دست شما درد نکند.))
و خطاب به دخترک گفت:(( این هم مال باباته.))
خواستم بگویم ادکلن را برای امید آورده ام ولی جلوی خود را گرفتم.فعلا که هرچه نگاه میکردم امیدی نمیدیدم.پرسیدم :(( لالا چطور هستی؟))
((ای...هنوز که زنده ایم.))
صدایش خشن شده و دورگه بود. حتما اثر سیگاری بود که می کشید.
نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.لالا احوال مرا پرسید.من حال امید را پرسیدم. شانه بالا انداخت و بی خیال گفت: ((ول میگرده.)).سپس بلند شد و به آشپزخانه رفت.در یک سینی کوچک نقره و در انگاره های نقره که در مجاورت هوا سیاه شده بودند، برای خودش و من چای سرد بیرنگ و رویی آورد. چای را مودبانه برداشتم ولی فکر نوشیدن آن هم حالم را به هم می زد.
((لالا دیگر نقاشی نمی کنی؟))
((ای بابا کو فرصت؟فقط همین یک کارم مانده، مگر شما هنوز توی این فکرها هستید؟))
چای را سر کشید و به دخترش پرخاش کرد.((صداشو بیار پایین...دیوانه شدیم.))
دختر بچه کوچک تر هنوز در تلاش به چنگ آوردن دستهٔ آتاری بود.
لالا به او گفت: ((شیطونی نکن وگرنه میفرستم بروی خانه تان.))
بعد بی مقدمه با آرنج به پهلوی من زد و همبازی دخترش را نشان داد و آهستهٔ گفت: ((اینو میبینید؟ سر راهیه. البته شوهره بچه در نمیشد. اگر عیب از زنه بود که فوری طلاقش میداد...هه هه...هه هه.))
شکم و سینه هایش موقع خندیدن تکان میخوردند. دندانهایش جرم گرفته بودند. به دختر کوچک و قیافه محجوب و شیرین او نگاه کردم.به نظر من که از دختر لالا که با پدر و مادر واقعی خود زندگی میکرد مؤدب تر و خواستنی تر بود.
لالا با هیجان ادامه میداد: (( بله...همین روبرو مینشینند.شوهره اول فکر میکرد عیب از زنش است.ولی بعد که...))
من با لبخندی مودبانه به او گوش میدادم و در میان کلماتش، در سراپای وجودش به دنبال لالایی میگشتم که میشناختم.لالای آداب دان و معطر. همان لالایی که از غیبت و بدگویی تا آنجا متنفر بود که حتی اسم همسایه خود را هم نمیدانست. خانه کوچکش مثل دسته گٔل بود و عاشق همسری بود که به نظر او سمبل آداب و فلسفه بود و تمام نظرات او را حجت میدانست. لالا مسخ شده بود. حسابی خود را ول کرده بود. این زن شلخته بی احساس آن کسی نبود که با اشتیاق به دیدارش شتافته بودم.