لالا (3)
به او می گفتم : لالا یک نفر را پیدا کن . اینقدر رویایی نباش . تنها زندگی کردن کار ساده ای نیست .
پاسخ می داد : با یک بیگانه زندگی کردن مشکل تر از تنهایی خواهد بود .
از لای کتاب ها بیا بیرون . بیگانه یعنی چه ؟
_ یعنی کسی که من و احساساتم را نفهمد.وقتی یک مصرع از شعری را می خوانم نتواند مصرع دوم را ادامه دهد.
سر به سرش می گذاشتم و از خدا می خواستم که مثلا نواده وحشی بافقی را به سراغش بفرستد و با هم می خندیدیم . او که از پدر و مادر مهربانی ندیده بود تشنه ای بود که با سر به دنبال محبت می گشت و معتقد بود کسی که روح لطیف و بیان زیبا نداشته باشد احساس زن را نمی شناسد . و خوشبختانه عاقبت همسری یافت که این نیاز او را به راحتی برآورده می کرد . مدتی بود که چشمان بادامیش برق می زدند و از ته دل می خندید . یک روز که سرزده به سراغش رفتم او را در حال خواندن نامه ای یافتم . سرخ شد ولی پس از یک بگو مگوی کوتاه نامه را به سویم دراز کرد . نامه ی عاشقانه ای بود . پر از شور و احساس . نامه با این جمله شروع می شد : از دریا ها می گذرم و به سوی تو پر می کشم . من تنها کسی هستم که لاف نمی زنم و تنها کسی هستم که بخاطر تو از میان آب و آتش و خون می گذرم .
بهت زده پرسیدم : ای بدجنس . بگو ببینم این کیه ؟ چرا به من نگفته بودی ؟
لالا که در پوست خود نمی گنجید گفت : به خدا هنوز که خبری نیست .
گفتم : خودت را به آن راه نزن بگو ببینم از کجا پیداش شده ؟
_ از کویت !
اسمش تیمور بود و جوان سی و چهار پنج ساله ای بود بسیار خوش صحبت و شیک پوش . نخستین بار که او را دیدم کت و شلوار پاچه گشاد و آخرین مد او و کفش های چرمی مشکی و موهای نسبتا بلند و بغل گوشی هایش مرا به یاد هنرپیشه های ایتالیایی انداخت .
خودش با نهایت متانت و آرامش توضیح داد که از هفده سالگی در کویت زندگی کرده است . در آنجا سرمایه گذاری کرده و مشخص بود که در تجارت موفق است . با فروشندگی در یک مغازه زیتون و پنیر شروع کرده بود و اکنون سوپر مارکت بزرگی داشت . من و لالا مجذوب این مرد موفق خوش قیافه و شاعر مسلک شدیم . و من به خاطر لالا خوشحال بودم . خانم صاحبخانه که لالا را برای یکی از افراد فامیل خود در نظر گرفته بود غر می زد که این چه تاجری است که از آینه جدا نمی شود و اتوی شلوارش خربزه قاچ می کند ! خوشبختانه لالا در اتاق نبود تا آیینه قلبش مکدر شود . گرچه این نظریه بعد ها به گوش او هم رسید . خانم صاحبخانه معتقد بود که لالا باید دست از کار بکشد و از فردای ازدواج در خانه لم بدهد و به خودش برسد .
ولی لالا به اعتراض پاسخ می داد که می خواهد پا به پای همسرش کار کند . دست از شغل معلمی نخواهد کشید و همسر آینده اش را در تلاش معاش یاری خواهد داد .
مادر لالا برای مراسم ازدواج نیامد پدر او فقط دو روز در اصفهان ماند و برگشت . هر دو خوشحال بودند که بار مسولیت لالا از گرده شان برداشته شده است . لالا دیگر تنها نبود . حداقل نیمی از سال را تنها نبود . با شوق بیشتر تدریس می کرد , خانه داری می کرد , نقاشی می کرد . شوهرش مثل خودش روح لطیفی داشت . برایش شعر می خواند . از اشعار عرب و پارسی . خوب می توانست روح تشنه لالا را سیراب کند . همیشه گلدانی پر از گل های فصل روی میز اتاق لالا بود و همیشه صدای ملایم موسیقی در خانه اش می پیچید .
سال پنجاه و هفت را خوب به خاطر دارم . لالا مثل اردک راه می رفت و شکمش روز به روز بزرگ تر می شد . و تیمور ذوق زده برای همسر جوانش کادو های گوناگون می خرید یا از کویت می فرستاد . لالا با عشوه گری اعتراض می کرد که : پول هایش را بی خود اینطور دور می ریزد . و از خوشحالی می خندید . سال پنجاه و هشت با وجود پسرش که مثل عروسک بود لالا دیگر فرصت نقاشی نداشت . وقتی امید یک سال و نیمه بود جنگ اوج گرفت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)