لالا (۲)



پسرم مردانه رفتار می کرد .مرتب به بهانه آب خوردن،گرسنه بودن،رفتن به دستشویی یا این که مامان یک چیزی توی چشمم رفته مرا به اتاق خود می کشید تا کنار تختش بنشینم و برایش قصهٔ شنگول و منگول و حبه انگور را بگویم .


_ نه مامان.از گرگه بدم میاد.این را نگو.
_ خوب پس کدوی قلقله زن را می گویم.
_ این هم که گرگ داره.
_ خوب برویم سر کلاه قرمزی.
_ ای وای ،این هم که گرگ داره!

وقتی خودم هم فکرش را می کردم می دیدم عجب ! بچه راست می گوید .این همه گرگ ؟ آن هم توی قصهٔ ها ؟ چطور می توانند به این راحتی خودشان را لا به لای قصهٔ بچه ها جا بزنند ؟ لعنت بار داستان سرایان ! پس باز می رفتم به سراغ نقاشی توام با آوازهای کودکانه که پسرم با لحنی مردانه قدغن می کرد :
مامان،دیگه آواز نخوان.


یک نفر دیگر هم بود که بچه های من از نقاشی های او خوششان می آمد و بعضی وقت ها که مهمان ما می شد و به اصرار آنها شب را می ماند، در اتاقشان می خوابید و برایشان قصهٔ های شیرین خوش عاقبت می گفت و نقاشی های لطیف و با روح می کشید و چنان آنها را به عالم رویا فرو می برد که خاطره او و قصهٔ هایش هنوز در ذهن آنان ثبت و ضبط است . لادن از بستگان دور شوهر من بود . او را لالا صدا می کردیم . همیشه زینت انگشتان او به جای لاک، لکه های رنگ و روغن بود . خدا می داند خوره اینکار بود و استعداد عجیبی داشت . شک نداشتم که روزی یک چیزی می شود . پدر و مادرش از یکدیگر جدا شده بودند . پدرش او را به اصفهان آورده و در مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرده بود . اگر یک ورق کاغذ و یک سری رنگ در مقابلش می گذاشتید می توانستید یک شبانه روز به او غذا ندهید . زیرا اصلا متوجه نمی شد . آنقدر ساکت و مودب و مظلوم بود که احساس همدری را در بیننده بر می انگیخت . پدرش به محض این که او را در پانسیون گذاشت و از اصفهان رفت دوباره ازدواج کرد . مادرش در خارج بود و سالی ، ماهی یک نامه برایش می فرستاد . همه او را به امان خدا رها کرده بودند . همه کس داشت و هیچ کس نداشت . گه گاه به خانه ما می آمد . با بچه های من خیلی جور بود . یازده سال از من کوچکتر و یازده سال از دخترم بزرگ تر بود . و همه ما با او خیلی صمیمی بودیم . من ، به درخواست پدرش اسم او را در یک کلاس نقاشی نوشتم . بزرگترین آرزویش شرکت در یک نمایشگاه نقاشی بود ولی هرگز از آنچه می کشید راضی نمی شد . با اینکه تابلوهایش پا به پای خودش رشد می کردند ادعایی نداشت . خجالتی و محجوب بود وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شد اول مکافات بود . نه مادر به او پناه می داد و نه پدر او را می خواست . کسی سراغی از او نمی گرفت . پدر و مادرش با فرستادن یک کادو وظیفه خود را خاتمه یافته تلقی کردند. خوشبختانه در کنکور تربیت معلم قبول شد و خیال خود و مادر و زن پدر را راحت کرد ! نقش مادرش در این میانه فقط این بود که گاه از اروپا نامه ای بفرستد و اظهار طلبکاری کند که چرا لالا به سراغ او نمی رود ؟مگر دختر نباید از مادر پرستاری کند ؟ چرا مردم دیگر از اولاد شانس دارند و او ندارد ؟ خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا عرصه را بر او تنگ کنند و موفق هم شده بودند . لالا وضع مالی مناسبی نداشت . پدرش که آدم مرفهی بود از ترس زنش در مورد او ناخن خشکی به خرج می داد .


هروقت صحبت از لالا می شد شوهرم می گفت : آدم وقتی به زندگی بعضی از مردم نگاه می کند ، می ماند که چطور خودشان را با سر از بالای یک ساختمان بلند پرت نمی کنند !

شوهرم پدر لالا را بی غیرت می دانست ! ولی بنظر من مادر او بیشتر مقصر بود زیرا دختر خود را به امان خدا رها کرده و رفته بود . ولی شاید او هم گرفتاری و مشکلاتی داشت .

من اگر به دیدار لالا می رفتم ، اگر بنا به درخواست پدرش دنبال یک خانه اجاره ای مناسب برایش می گشتم و اگر ساعت ها با وی می نشستم و به پر حرفی هایش در مورد نقاشی و موسیقی و ادبیات گوش می دادم،تنها به خاطر آن نبود که صله ارحام به جا آورده باشم و یا دلم به حال او می سوخت ، بلکه واقعا از مصاحبت این دختر ملیح ، شیرین و معصوم و دوست داشتنی لذت می بردم .


لالا معلم شد . دو اتاق کوچک در طبقه بالای یکی از آن خانه های قدیمی اصفهان برایش پیدا کردم . صاحب خانه زن سال خرده ای بود که برای گریز از تنهایی قسمت بالای منزل خود را با کمال میل به لالا اجاره داد . و لالا که سلیقه یک نقاش را داشت ، چنان با اندک وسایل خود آن دو اتاق را زیبا تزئین کرده بود که من حداقل یک بار در هفته به سوی او و خانه اش کشیده می شدم . در خانه او هر چیز جای خودش را داشت . پرده ها را که از پارچه های ارزان قیمت بود خودش دوخته بود . روتختی را خودش با قلاب بافته بود . اتاق ها همیشه مرتب و تمیز بودند . فقط دو مبل کهنه داشت که در دو طرف بخاری آهنی قرار داشتند . دو نفری کنار بخاری می نشستیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم . بخاری را خوب به خاطر دارم چون هر دو از آن و کتری ای که همیشه روی آن بود طرح کشیده بودیم . در تابستان پنجره را باز می کرد و پرده را کنار می کشید و بعد از ظهرها در بالکن کوچکی که رو به حیاط بود چای می نوشیدیم . پدرش سالی یک بار از خود گذشتگی می کرد و خطر بگو مگو با همسر را به جان می خرید و دو سه روزی به اصفهان می آمد . کمک های مالی او گر چه لازم بودند ولی هرگز کافی نبودند .

از طرز زندگی جمع و جور و شسته رفته او خوشم می آمد . هنوز هم برای انسان هایی که سر خود را بالا می گیرند ، انسان هایی که از باخت فرو نمی پاشند و از پا در نمی آیند احترام قائل هستم . او خود را در دل خانم صاحب خانه هم جا کرده بود . تمام تلاش من و آن خانم سرد و گرم چشیده این بود که لالا را به نحوی آب کنیم . لالا دختر زشتی نبود . قدی نسبتا بلند و پاهایی خوش فرم داشت . دو سه دست بلوز و دامنی را که داشت چنان با سلیقه با هم جور می کرد که همیشه به نظر می رسید یک گنجه پر لباس دارد . بسیار خوش ادا بود و با نخستین حقوق خود یک شیشه کوچک عطر خرید و همیشه معطر بود .
اما در مورد ازدواج ؛ ازدواج طلسم خاص خودش را داشت که به دست لالا نمی افتاد . دو سه نفری که داوطلب شدند شایسته این روح لطیف نبودند . لالا فقط به دنبال یک همسر هنرمند و ادیب می گشت . به دنبال یک روح زیبا و دیگر هیچ .