در خلوت خواب (۹)
دیگر قادر نیستم سی سال هم به خاطر همسر دومم عذاب بکشم .هنوز سر همسرم به بالش نرسیده چشمها را می بندد و در همان حال با خستگی می گوید : بچه شده ای ؟ نه. پشیمان نیستم . حالا میتوانم بخوابم ؟ و بی درنگ به خواب می رود.
ولی من بیدار هستم و در رختخواب می غلتم و می گویم : فقط یک سوال دیگر.
_ اوهوم
_ اگر دوباره به دنیا بیایی باز با من ازدواج می کنی؟
خواب آلود پاسخ می دهد :به شرط آنکه اینقدر حرف نزنی ، بله . و لبخند زنان به خواب عمیقی فرو می رود.
شبی استثنائی است . مهتاب تمام اتاق را روشن کرده است .
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . خواب می بینم دیگر در فرنگ نیستم .در تهران یا اصفهان یا شمال هم نیستم . جای غریبی است. بوی کهنگی و ماندگی می آید.سنجاقی به سینه دارم که بزرگ و سنگین است .می خواهم آن را از خود جدا کنم،نمی توانم. سنگینی آن به قلبم فشار می آورد و قلبم را به تپش می اندازد. در آستانه این مکان تاریک و سرد و نمور ایستاده ام و دو دست بر سینه دارم.ناگهان متوجه می شوم که اینجا مصر است. بر آستانه مقبره مومیایی ها ایستاده ام که اینک سایه روشن بر آنها افتاده است.هر یک بر سکویی دراز شده اند و به نظر من که عاشق آثار باستانی هستم زیبا و با شکوهمند.می خواهم با نگاهم مومیایی ها، مجسمه های طلایی، مسی و برنزی و نقاشی های رنگارنگ روی دیوارها را ببلعم . از حضور در اینجا لذت می برم.می خواهم داخل شوم.هنوز دستها را بر سینه می فشارم. مردی در برابرم ظاهر می شود _مثل همان نقاشی ها دامن سفید کوتاه پوشیده و صندل حصیر به پا دارد . بالا تنه او عریان است .سر خود را تراشیده است.مانع ورودم می شود . می گویم بگذار بیایم تو. می گوید : زود آمده ای . و به دستانم اشاره می کند و ادامه می دهد : این را به من بده . می گویم:سنجاق سینه است .هرچه می کشم جدا نمی شود.می خندد. دست خود را دراز می کند. دستش سرخ است. به رنگ نقاشی های روی دیوار ، به رنگ گل سرخ . می گوید : تو آن را نمی کشی.داری به سینه ات فشارش می دهی .سنجاق سینه را با یک حرکت از من جدا می کند و به درون می رود. راحت می شوم . ضربان قلبم آرام می گیرد . او سنجاق را روی یک سکو می گذارد . ناگهان نوری زیبا شمعدان های طلایی اطراف سکو را روشن می کند و من می بینم تو روی سکو دراز کشیده ای و به من لبخند می زنی . می خواهم به سویت بدوم .مردک مرا به عقب می راند.فریاد می زنم : بگذار بیایم تو . می گوید:زود آمده ای .می گویم :اه... اه... و او در چوبی را می بندد.در خر خر صدا می کند. بر می گردم و پشت به در می ایستم.در فضای باز شب که در برابر من است چراغ ها مثل ستاره چشمک می زنند.پسرم با لباس دامادی آنجا ایستاده و دخترم،همسرم و مهمان ها با لباس های رنگارنگ در رفت و آمد هستند و همگی لبخند به لب دارند . پس چرا من انقدر دور افتاده ام؟ خوب شد که گم نشدم.همه چیز آنقدر زنده و با روح است که بی اراده می گویم :اه.. اه.. قلبم آرام است و دیگر خود را به سینه ام نمی کوبد.
از خواب بیدار می شوم.شادی خاصی احساس می کنم.به موهای سپید همسرم نگاه می کنم.به صدای خروپف او گوش می کنم که به صدای باز و بسته شدن یک در چوبی شباهت دارد . دست بر بازوی او می گذرم و آرام تکانش می دهم و می پرسم : راست گفتی که اگر یک بار دیگر به دنیا بیایی باز هم با من ازدواج می کنی؟
با اعتراض می گوید :چرا نمی خوابی؟...اره...والله ازدواج می کنم.
_ چرا؟
_ چون آدم احمق همیشه احمق است.
لبخند می زنم و به نور ماه خیره می شوم . عزیزم ، من پیمان نشکسته ام . نباید به خاطر آن که از آن حادثه جان به سلامت در بردم خود را ملامت کنم . نه . من پیمان نشکسته ام . به همسرم و به پدر فرزندانم هم دروغ نگفته ام . او از اول همه چیز را می دانست .او چرخ پنجم کالسکه نیست . تکیه گاه من است . پس از چه کسی بخشش می طلبم ؟ اگر خوشبختی را دو بار تجربه کرده ام و اگر دو بار زندگی کرده ام ، گناه من نیست . هیچ کس هم جز خودم مرا محکوم نمی کند . پس فقط من هستم که باید فراموش کنم . فقط خودم هستم که باید خودم را ببخشم و... می بخشم. از این پس در رختخواب نمی غلتم . آرام و راحت دراز می کشم و به خواب می روم و دیگر هرگز خواب تورا نمی بینم .
(( تهران ))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)