از خواب می پرم،سراپایم از عرق سرد خیس است. از خوابیدن می ترسم. از رانندگی پسرم می ترسم.می ترسم از این که بخوابم و در خواب سرنوشت تو را برای او ببینم .برای همین شب پیش از عروسی او تقریبا تا صبح نمی خوابم.
لباس پوشیده ام و آماده هستم تا به مراسم ازدواج پسرم برویم.همسرم اتومبیل را از پارکینگ بیرون می آورد.من مقابل میز آرایش نشسته ام و به زمین خیره شده ام . متوجه ورود دخترم نمی شوم .
دخترم می پرسد : مامان ،در چه فکری هستی؟
از جا می پرم.دخترم قاضی خونسردی است.می گوید : می ترسی در سفر ماه عسل ...
جمله او را قطع می کنم : نگو،ساکت باش.شگون بد نزن.
_ شگون بد؟! ولی این شما هستی که مرتب در مغزت شگون بد می زنی . من فقط حرفش را می زنم ولی شما دائم این صحنه را در ذهنت مجسم می کنی .می ترسی برادرم به جای آن مرد بنشیند؟ ولی آیا هرگز فکر کرده ای اگر عروست به جای تو بنشیند وحشتناک تر است؟! هرگز فکر کرده ای شاید او هم مثل تو گوشه ای از قلبش را وقف کس دیگری کرده باشد؟ شاید او هم مرتب احساس گناه کند. شاید برادر من هم مثل پدرم چرخ پنجم کالسکه باشد؟!
نه.از این طرف به قضیه نگاه نکرده بودم. این می تواند بسیار تلخ باشد . نه برای کسانی که رفته اند و دیگر وجود ندارند، بلکه برای آنان که هستند و تحمل می کنند.
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم و نمی خواهم ببینم . پس نباید بخوابم .عروسم در لباس سفید، شیرین و دوست داشتنی، دست در دست پسرم وارد مجلس شده اند . قلبم از شدت احساسات چنان فشرده می شود که جایی برای تو باقی نمی ماند. به مهمان ها نگاه می کنم . دختر بزرگ برادرم که هنر پیشه فیلم های تبلیغاتی است با دوست پسرش والس می رقصند . پسر برادرم گوشواره ای به گوش کرده . همسرش با چوب سیگار بلندی سیگار می کشد. زیر چشمی به برادرم نگاه می کنم .آیا مثل آن زمان که به خاطر دوست داشتن من با تو قطع رابطه کرد خشمگین است؟ نه ، رفتارش عادی است . برادرم هم از زیر چشم به من نگاه می کند. می خواهد ببیند آیا خنده ام واقعا از ته دل است یا مثل همیشه تظاهر می کنم . واقعیت این است که در این سی سال این تنها شبی است که تو را ، وجدان خود را و احساس گناه و عهد شکنی خود را فراموش می کنم . دلم برای برادرم می سوزد که نگران من است . دوستش دارم . احساساتم نسبت به او ضد و نقیض است ، مثل همیشه.
سپس همسرم را می بینم . با لبخندی گرم و نگاهی مهربان به سوئ پسرم می رود.صورت عروسمان را می بوسد.با پسرم محکم دست می دهد و با دست چپ به شانه اش می کوبد و می گوید :چطوری پسرم؟
پس من در داشتن این پسر شریکی هم دارم ! او به همسرم نیز تعلق دارد. یک شریک با گذشت و بردبار.
عجب! متوجه نشده بودم که موهای همسرم سفید شده اند . زمان چه زود می گذرد ! و من هنوز در گذشته در جا می زنم . دخترم پیش می آید و در کنار پدرش می ایستد . بعد کاری می کند که برای پدرش عجیب است _ کاری که تا به حال فقط با من کرده بود _ یعنی به ملایمت بازو در بازوی پدرش می اندازد . نوک پنجه پا بلند می شود و صورت پدرش را می بوسد. مهمانی گرم و شلوغ است و فقط من متوجه معنای نهفته در پشت این حرکت دخترمان می شوم .فقط من متوجه می شوم که همسرم این همه سال مرا با بزرگواری تحمل کرده ، گله نکرده و سهم خود را طلب نکرده است. دوباره متوجه می شوم که دارم بی اراده دعا می کنم . دعا می کنم که دست سرنوشت برای پسرم چنین زندگی ای را رقم نزده باشد. که او چرخ پنجم کالسکه نباشد . زیباترین شب زندگانی من این گونه با شادی و احساس گناه _ این بار به خاطر پدر فرزندانم _ به پایان می رسد . شبی چنان رویایی که بیدارم ولی خیال می کنم که خواب می بینم .
به خانه برگشته ایم . همسرم خسته بر لب تخت نشسته است . من با لباس خواب روی تخت چمباتمه می زنم و زانوان خود را در بغل می گیرم و می گویم :خوب، این هم از این .
همسرم می گوید : همه چیز خوب برگزار شد.
مثل همیشه واقع بین و منطقی است .
می گویم :حالا من و تو دو تا پیرمرد و پیرزن هستیم که به زودی نوه دار خواهیم شد!
مثل همیشه احساساتی هستم و اشک در چشمانم حلقه می زند.
او لبخند زنان پاسخ می دهد :ولی تو قالی کرمان هستی.
ناگهان کنجکاو می شوم . من به نظر او چگونه همسری بوده ام؟ خودخواه؟ حق ناشناس؟ غیر قابل تحمل و بی توجه به احساسات این مرد که همسر من است ؟
بی مقدمه می پرسم : از ازدواج با من پشیمان نیستی؟
می خندد. خم می شود تا کفش های خود را بیرون آورد و می گوید : این دیگر از آن سوال های نو ظهور است.آن هم بعد از سی سال!
در تمام مدتی که لباسش را بیرون می آورد و آماده خواب می شود او را راحت نمی گذارم. دوباره می پرسم. باید بدانم . باید تکلیف خود را با وجدانم روشن کنم . همین امشب .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)