در خلوت خواب (۷)
روزها مثل یک زن معمولی با زندگی نبرد می کنم و به خانه و زندگیم می رسم . به همسرم بسیار احترام می گذارم . ولی به هنگام خواب آن وجود دیگر در درونم سر بر می دارد . اغلب اوقات وقتی به خواب می روم تو در درونم بیدار می شوی .
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . احساس گناه می کنم . پای لنگ من داغ ننگ من است . حالا می توانم یک انشا مفصل درباره وفای به عهد بنویسم . عهد من عشق بود و تب و تاب فراغ . عهد من پارکینگ آن هتل نو ساز بود . عهد من جاده اصفهان_تهران بود . عهد من تو بودی عزیزم که آن را شکستم . با ازدواج خود عهد را شکستم .حق آن بود که با تو می مردم .
به ایران می آیم .سالها گذشته. به دیدار پدرم می آیم که بیمار است . در تهران در تاکسی می نشینم و از راننده می خواهم از کنار خانه ای عبور کند که تو در دوران تحصیل در آنجا زندگی میک ردی . جای خانه را آپارتمان چند طبقه ای گرفته . می خواهم به شمال بروم . می شنوم دریا ویلایی را که ما ماه عسل خود را در آن گذراندیم بلعیده . سوار اتوبوس می شوم تا به اصفهان بروم . کجا بود که کامیونی از روبرو رسید ؟ اتوبان عریضی جای آن را پوشانده. چه دیر ؟! به اصفهان می رسم و به سراغت می آیم و سنگ سیاه کهنه را با افسوس نگاه می کنم .انگار از آن زیر با من ارتباط برقرا می کنی . قرار بود اینجا آرامگاه من هم باشد. ولی افسوس تخت پولاد را بسته اند. آرام گرفتن در اینجا نیز دیگر ممکن نیست. به من ظلم شده،مثل همیشه .
دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست . ولی در خیال من همه چیز همان است که بود . با خاله ام راحت هستم. می داند که خوابهایم مرا روانی کرده اند یا خواهند کرد. سرزنشم میکند.می کوشد قانعم کند که به هنگام بیوه شدن جوان بودم. در حقیقت بچه بودم .و وابسته بودن به همسر کنونی دلیل عهد شکنی و خیانت به تو نیست .می گوید زندگی مثل رودخانه رو به جلو در جریان است و می گوید که من تمام زندگی خود را به ده ماه خوشبختی نفروخته ام . رودخانه ای رو به جلو! به کنار زاینده رود می روم و امیدوارم نسیمی که می وزد مثل همیشه از فراز آب رودخانه عبور کند و با دم مسیحایی خود به شهر زندگی ببخشد . منتظرم نسیم ، هوای خنک را به ساحل آورد و چهره مرا نوازش کند. اما بر خلاف تصور خاله ام ، حتی رودخانه ها هم خشک می شوند! زاینده رود از آب تهی است. اینک باد فقط سر شاخه های درختان دو سوئ رود را می شکند و آنها را در گرد و خاک کویری که از بستر خشکیده و ترک خورده رود بر خاسته می پیچد و بر آسفالت گرم خیابان می کشاند و فقط خاک است که به چهره من پاشیده می شود. مطمئناً این هم از قدم من است . وای از قدمی که اگر به کنار رودخانه هم برود خشک می شود! دیگر پرده اشکی که در مقابل چشمانم نشسته نیز نمی تواند منظره پر آب رودی را که با تو در کنار ان قدم زده بودم در ذهنم زنده کند . منظره زنده رود را.
دوباره با ایران وداع می کنم .در هواپیما کتاب اصول انشا نویسی را که سالها پیش به دنبالش گشته بودم _ و در این سفر آن را در اتاق مادرم و در گوشه کمد او در حالی که در زیر لباسهایش پنهان شده بود یافته بودم _ ورق میزنم . مهماندار از این که هرگونه پذیریی را رد می کنم تعجب می کند. شاید او هم مثل خاله ام معتقد است که من از آزار دادن خود لذت می برم . به یاد سخنان خاله ام می افتم که می گفت : فقط حیف از جوانی شوهر تو نبود .حیف از جوانی خود تو هم بود .حیف بود که تارک دنیا بشوی .
و من، به کتاب انشا و دایره هایی که تو در کتاب کشیده ای نگاه می کنم و مرتب آرزو می کنم که مرا ببخشی . ببخش ،ببخش ، ببخش.
در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم .هزاران کیلومتر از ایران ،در کشوری بیگانه برابر آیینه نشسته ام و خود را تماشا می کنم .پیر شده ام. موهایم کم و بیش سفید شده اند. کنار لب هایم خط های عمیقی افتاده است. اما قلبم هنوز پر تپش است. وقتی ازدواج کردم، ازدواج دومم را می گویم، چقدر جوان بودم. چرا به یاد ازدواج افتاده ام؟ چون پسرم قصد ازدواج دارد. با یک دختر ایرانی، شخصیت این دختر را می پسندم .حقوق بین الملل خوانده .پسرم با شادمانی می گوید که نامزدش عاشق مربای به است .دلم فرو می ریزد. پسرم می گوید که به به حسادت می کند و می خندد. رفتارش شبیه رفتار تو است. وحشت می کنم. این شگون خوبی نیست. می ترسم بر او همان رود که بر تو رفت. به پسرم التماس می کنم که به ماه عسل نرود. حکم می کنم که حق ندارند با اتومبیل سفر کنند. با کدورت نگاهم می کند .می ترسد مادر شوهر بد ذاتی از آب در آیم. پس حالا لازم است که همه چیز را به او بگویم. باید بداند چرا رفتار و گفتارم عجیب شده . دو روز پیش از مراسم ازدواج پسرم، او و دخترم را برای ناهار بیرون می برم .عروس آینده م را دعوت نکرده ام. می خواهم تنها با فرزندانم صحبت کنم.می خواهم از تو بگویم و پرده از راز دردناک خود بردارم.
در رستوران نشسته ایم و من صحبت می کنم .چشمان دخترم از حیرت گرد شده .صورت پسرم تا بنا گوش سرخ است.من می لرزم .از لنگیدن پای خود شروع می کنم و در زمان به عقب بر می گردم. زجر می کشم. به خاطر تو اندوهگینم و در برابر همسر و فرزندانم شرمگین .می گویم : از تمام لحظه های زندگی خود لذت ببرید. عمر می گذرد و لحظه ها فرار هستند و بدبختانه نمی دانیم فرصت ما کی و کجا به پایان می رسد.
پسرم با همدردی دست بر دستم می نهد و می پرسد : برای همین بود که نمی خواستی به ماه عسل بروم؟
دخترم ساکت و زخم خورده است. از نگاهش پی به رنجش درون او می برم و از راز گفتن خود پشیمانم. این رنجش را باید سالها پیش در چشمان پدرش نیز می دیدم .
پسرم که فقط متاسف است می پرسد: با پدرم خوشبخت نبودی؟
می گویم : همیشه از زندگی با پدرت راضی بوده ام.
می پرسد : پس چرا...؟
ادامه می دهم : ...ولی دائم در یک گوشه قلبم احساس گناه می کنم .
دخترم کیف و کتاب خود را بر می دارد و به تندی از جا بر می خیزد و می گوید باید به کتابخانه برود و مطالعه کند .
احمقانه می پرسم : از من دلگیر شدی؟
می گوید : من همیشه از شما راضی بوده ام.
نگاه بی روحش بر طعنه ظریف خفته در بیانش تاکید می کند. قلبم فشرده می شود. فرزندم را از خود رنجانده ام .شگفت زده متوجه می شوم که گره هایی است بین من و همسرم که از گره ای که بین من و تو بود مستحکم تر است. پسرم از من می خواهد که از این پس فقط فریدون صدایش کنم .
دلم برای سلامتی پسرم و خوشبختی او و عروسم می لرزد. برای این مرد جوان که هنوز در چشم من کودکی بیش نیست. دختر لجوج و یک دنده ام را می پرستم. چقدر از همسرم سپاسگزارم که این دو را به من هدیه داد. نه، من نمی توانستم و نباید شانس داشتن این دو را به خاطر وفاداری به تو از دست می دادم. چه اشتباهی بود اگر لذت دویدن به دنبال رزرو سالن عروسی، انتخاب لباس داماد، لذت خرید رفتن با دخترم و سر و کله زدن با همسرم را برای وادار کردن او به خرید یک دست کت و شلوار گران قیمت ، آن هم به شکرانه عروسی پسرش و فقط برای یک شب، از خود سلب می کردم . من زنده هستم و چه بخواهم و چه نخواهم باید زندگی کنم. برای پسرم دعا می کنم و از خدا برایش عمر طولانی طلب می کنم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)