در خلوت خواب(۴)
مادرت کفش و کلاه میکند و به دنبال عروس ایده ال به تهران میرود.این یکی هفده ساله است،بسیار زیبا و خوش هیکل. تفاوت سنی او با تو مناسب است.سرش را زیر میاندازد و به مدرسه میرود و بر میگردد.این بار حس حسادت من به شدت تحریک میشود.به خصوص که او در تهران زندگی میکند و این امتیازی است که خود به خود او را در چشم مادرت برتر میکند! دو سه سالی وقت لازم است تا این حوری بهشتی بزرگ شود و به دانشگاه برود و در آنجا استاد خود را با داشتن زن و فرزند از راه به در کند.
تو زیر بار نمیروی.مقابل پدرت می ایستی.به مادرت میگویی که من تنها زن زندگی تو هستم.تا ابد!می گویی اگر من ده بار ازدواج کنم و از هر ازدواج یک فرزند پیدا کنم باز هم منتظرم خواهی ماند. میگویی مرا میخواهی و حتی اگر یک روز از عمر دنیا مانده باشد با من ازدواج خواهی کرد.همه حیران مانده اند.زیرا به عقیده همه_به جز تو_من دختر زیبایی نیستم و معلوم نیست چطور مورد پسند تو قرار گرفته ام.می گویند لابد جادو میکنم که تو چنین سرکشی میکنی!به این ترتیب تو هم به نوعی یاغی میشوی و عاقبت با جنگ و گریز به خواسته ات میرسی.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم.ازدواجمان را جشن گرفته ایم.آیا خوشبختی مفهومی جز این دارد که مردی مثل تو،با کت و شلوار و پاپیون،دست زنی مثل مرا با لباس سفید عروسی بگیرد،با او عهد ازدواج ببندد و او را به عنوان همسر خود به دیگران معرفی کند؟خوشبختی کلام ناقصی است برای توضیح احساسات من،عزیزم.احساس بوسیدن تو،لمس تو و تلفظ نام فامیل تو به دنبال اسم کوچک خودم.چه سعادتی!دلم برای اغلب مردم میسوزد.برای زنانی که مثل من بر بالهای سحر انگیز سرخوشی در اسمان پرواز نکرده اند،که تو را نداشته اند و همسر و صاحب تو نبوده اند.هیچ مردی با تو برابر نیست.من هرگز نمیتوانستم به ازدواج با دیگری رضایت دهم.چگونه ممکن بود نام فامیل دیگری به جز نام فامیل تو،مهر تجرد را در شناسنامه من باطل کند؟در دنیا موجودی خواستنی تر از تو برای من وجود نداشت و آن موجود مرا خواسته بود.
برادرم برایم کارت تبریک میفرستد.دلم برایش تنگ میشود.خدا کند همانطور که در کارت نوشته از خوشبختی من از صمیم قلب خوشحال باشد.خدا کند فقط به فکر منافع خودش نباشد.خدا کند این کارت را سرسری و به خاطر انجام وظیفه ننوشته باشد،مثل همیشه.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم. گذشت زمان را نمیفهمم.قلبم با تپشی پر از شوق از سینه بیرون خواهد زد.بگذار پزشکان این تپش قلب در خواب را بیماری بدانند.چه میدانند که من چه میبینم؟من تو را میبینم که از در میآیی.جعبهای پر از به در دست داری.به تو گفتهام که عاشق به هستم.می خندی،مرا میبوسی. میگویی حتی به به هم حسادت می کنم. با شوخ طبعی به ها را روی زمین بر میگردانی تا نابودشان کنی.من به را مثل سیب گاز میزنم. این همه به برای یک قشون کافیست. تو نیمی از آنها را به دقت در پنبه میپیچی و دوباره در جعبه جا میدهی تا من در تمام فصول به داشته باشم.عشق صادقانه توست که مرا بر سر شور میآورد نه شوق خوردن به در تمام فصول.به ندرت برای تفریح از خانه خارج میشویم. بودن در خانه بزرگترین تفریح ماست. هروقت هوس گردش به سرمان بزند به هتل عباسی میرویم. نه برای دیدن نقاشیهای رویایی و حیاط با شکوه آن،نه به دیدار فوارههای نیلگون در میان بستری از مخمل سبز یا قهوه خانه آرامش بخشی که استراحتی شاهانه را در میان مخدههای حرمسرا تداعی میکند، بلکه به دیدار پارکینگ آنجا میرویم که با فشرده شدن دست من میان دستان تو تاج محل ما شد.تاج محل من!
تازه به یاد ماه عسل افتاده ایم،ده ماه رویایی از ازدواج ما گذشته است.اوایل تیر ماه است و تو میخواهی پیش از آن که کار تا زه خود را شروع کنی با هم به سفربرویم .دلم میخواهد کوههای بختیاری را با تو زیر پا بگذرم.تو قول میدهی.ولی فعلا مرا به آنجا نمیبری.به تهران سفر میکنیم.به اتاق کوچکی که تو به هنگام تحصیل در خانه داییت در اختیار داشتی و دیدن اتاق دوران تجرد تو مرا به یاد گذشته میاندازد و شیفته تر میکند.به شمال میرویم.به تهران باز میگردیم . هر ثانیه رایحه شیرینی دارد که ما مثل زنبور عسل آن را با شوق به درون میکشیم.اثاث ناچیز اتاق تو را جمع میکنیم.تمام اثاثیه در صندوق اتومبیل قورباغهای که پدرت به ما امانت داده جا میگیرند.کتابها صندلی عقب را اشغال میکنند.از نداشتن اتومبیل حسرت نمیخوریم.نسبت به داشتن خانه شخصی حساسیت نداریم.منزلی کرایه خواهیم کرد و منتظر خواهیم نشست.همه چیز به آرامی و در طول زمان به دست خواهد آمد.فقط کافیست تو کار خودت را شروع کنی.
در راه اصفهان بود که کفشهایم را کندم و زانوها را به داشبورد اتومبیل تکیه دادم و سر بر پشتی صندلی نهادم.در راه اصفهان بود که تو وعده دادی مرا به کوههای بختیاری خواهی برد.در راه اصفهان بود که برایم درد و دل کردی.که گفتی به گمانت از همان ده دوازده سالگی عاشق چهرهٔ سیاه سوخته،موهای کوتاه آشفته و صورت خیس از اشک من شدی.در راه اصفهان بود که گفتی در اوج کشمکش برای ازدواج با من هروقت گلابی میدیدی چهرهٔ دختر پنج سالهای در نظرت مجسم میشد که میخواست به خاطر سهم غیر منصفانه خود از خانه بگریزد و از این یاد آوری قلبت از درد تیر میکشید.چه درد عمیقی! و در همان جاده اصفهان بود که کامیونی از روبرو میآمد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)