صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 42

موضوع: در خلوت خواب | فتانه حاج سید جوادی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    در خلوت خواب | فتانه حاج سید جوادی

    در خلوت خواب

    فتانه حاج سید جوادی(پروین)

    نشر البرز چاپ اول:۱۳۸۰ چاپ هشتم ۱۳۸۷ قیمت:۶۵۰۰ تومن

    نوشتهٔ روی جلد:در رختخواب می غلتم و خواب ترا می بینم عزیزم.عزیز دلم.خواب هایم روال صحیحی ندارند،فصل ها را مخلوط می کنم،زمان را جابجا می کنم...

    داستان ها به ترتیب:۱.رنگ تعلق ۲.شیشه ۳.در خلوت خواب ۴.لالا ۵.سمفونی حماقت ۶.خرگوش ۷.پوچ ۸.عرض زندگی

    نویسنده:داستان هایی هستند که آنها را باید دوباره خواند.

    برای مریم و مرجان پروین که ارزنده ترین یادگارهای زندگی ام هستند.

    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب(۱)

    در رختخواب می غلتم و خواب ترا میبینم عزیزم.عزیز دلم.خواب هایم روال صحیحی ندارند،فصلها را مخلوط می کنم،زمان را جابجا می کنم.حشو و زوائد را کنار می زنم و خواب تو را می بینم عزیزم.خواب می بینم که بیدارم.خواب آن روز را در اصفهان.در آن کوچه باغ روبروی کاروانسرای عباسی،همان زمان که هنوز کارونسرا،آماده گاه ارتش بود.همان زمان که در بزرگ چوبی آنکه دو تخته به صورت ضربدر به رویش کوبیده بودند،همیشه بسته بود.همان زمان که آسفالت تا نزدیکی کارونسرا رسیده و نیمه کار رها شده بود.زمانی که هنوز سالها تا هتل شدن فاصله داشت.روزگاری که در مقابل کارونسرا باغهای بزرگی پر از درختان میوه بودند و ساختمانهای کوچک قدیمی در میان آن باغها لق لق میخوردند.روزگاری که باد از فراز درختان انبوه اصفهان دامن کشان میگذشت،از فراز زاینده رود عبور میکرد و هوا لطیف و رخوتناک و آسمان آبی بود و ما به آن اعتنا نمیکردیم.


    در رختخواب می غلتم و خواب ترا می بینم عزیزم و خیال می کنم بیدارم.خواب آن زمانی را که در باغی که ته کوچه ما بود در خلوت خواب زندگی میکردید.خانه کوچک ما هم در ابتدای کوچه و در میان باغی دیگر ساخته شده بود.به نظر من که کوچک بودم،باغ بسیار بزرگ و انبوه بود و سراسر سبز.برای دختر کوچکی مثل من جنگل بود.جنگلی پر از درختان گیلاس اصفهان و زرد آلوی شکر پاره.سر کوچه ما بقالی زهوار در رفتهای بود.

    برادرم از من بزرگتر بود.آنقدر بزرگتر که به خود اجازه میداد به من امر و نهی کند و یا سر مرا شیره بمالد.هم او بود که به من یاد میداد ۱۰ شاهی را بردارم و از وسط خیابان که آن زمان خالی و خلوت بود رد شوم وبه بقالی آن سوی خیابان بروم،در حالی که قد ام به زحمت تا نیمه پیش خوان میرسید،ده شاهی را از طرفی که عکس داشت و نه از طرفی که عددی روی آن نوشته شده بود که من از آن سر در نمیآوردم،روی پیشخوان بگذارم و بگویم:یک بسته آدامس.

    نوک زبانی حرف میزدم.هنوز هم چندان اصلاح نشده ام.پیرمرد بدون آن که حتی دست به ده شاهی بزند یا آن را پشت و رو کند با لهجه غلیظ اصفهانی میگفت:نیمی شد.

    میپرسیدم:چرا نمیشه؟

    _این ده شاهیه.جخ دو تا دونه بیشتر نیمی شد.

    بسته ۴ تایی را باز میکرد و ۲ عدد آدامس بیرون میآورد و به دست من میداد.

    از برادرم می پرسیدم:از کجا فهمید ده شاهی است؟

    می گفت:نمیدانم.ولی میدانست و دروغ میگفت.میخواست باز مرا بفرستد آدامس بخرم و امیدوار بود مردک این بار فریب بخورد که نمیخورد.تا به دبستان نرفتم از این راز آگاه نشدم.برادرم فقط به فکر منافع خودش بود،مثل همیشه.و با این همه چه روزگار خوشی بود!

    در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خواب آن کوچه باغی که ته آن خانه شما بود و کمر کش آن خانه ما،و پس از یک پیچ و عبور از کنار یکی دو باغ دیگر به خیابان خاکی میرسیدیم.

    خود را می بینم که پنج ساله هستم و دلم گلابی میخواهد.مادرم را میبینم که یک گلابی در دست دارد.آن را با فشار دست دو نیمه میکند.نیمهها یکی بزرگ تر از آب در میآید و دیگری خیلی کوچک.مثل قد من.مادرم نیمه کوچک تر را به من می دهد،چون من پنج ساله هستم.نیمه بزرگتر به برادرم می رسد که ده دوازده ساله است.تقسیم منصفانه نیست،مثل همیشه.من گریه میکنم.هیاهو میکنم و سهم ظالمانه خود را توی خاک و خاشاک پرت میکنم.میخواهم به زور حق خودم را بگیرم،مثل همیشه.مادرم مرا دعوا میکند و به اتاق میرود.برادرم آرام نگاهم میکند و سهم غاصبانهٔ خود را تا ته میخورد،مثل همیشه.فریاد میزنم:شما مرا دوست ندارید.من از پهلوی شما فرار میکنم.

    این را از قصههای کلفتمان یاد گرفته ام.برادرم دنبال مادرم به سمت اتاق نگاه میکند و با مهربانی میگوید:گریه نکن.مامان میآید و کتکت میزند.

    از او دلخور نیستم.عجیب است،حتی دوستش دارم.همیشه با من مهربان است.تقصیر او نیست که زور مامان به شکم گلابی نرسید و گردن آن شکست.تقصیر او نیست که مامان او را بیشتر دوست دارد و پدرم او را تحویل میگیرد و با او مثل یک مرد جوان رفتار میکند.باز گریه میکنم و به برادرم میگویم:من از پیش شماها میروم.

    میخواهم دل او را بسوزانم.به سمت در کوچه میدوم.


    برادرم وحشت زده به دنبالم میدود و چون به من نمیرسد فریاد میکشد:"مامان...مامان..."و میخواهد مادرمان را خبر کند.

    از خواب میپرم.اه...در میان اتاق تاریک خاطرات کودکی به سویم هجوم میآورند.دلم برای برادر معصوم و وحشت زدهام میسوزد.چقدر بدجنس بودم.اشک دار چشمانم جمع میشود.دلم میخواهد گوشی تلفن را بردارم.شماره او را دار آن سر دنیا بگیرم و قربان صدقهاش بروم و از خطای پنج سالگی عذر خواهی کنم.می ترسم بگوید عقلم را از دست داده ام.احساساتم نسبت به برادرم ضد و نقیض است،مثل همیشه.

    دار خواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خواب میبینم و خیال میکنم بیدارم.پنج ساله هستم.با موهای وزوزی و صورت پف کرده و خیس از اشک به لنگه چوبی دار کوچه تکیه کرده ام.شصتم را دار دهان گذشتهام و میمکم،مثل هر وقت که دلشکسته و غمگینم و یا مظلوم واقع شده ام،مثل همیشه.تو را میبینم عزیزم.دار خانه تان را باز میکنی و گریه کنان بیرون میآیی.با دمپایی.آمدی و از کنار من رد شدی.با دقت به زمین نگاه میکردی.یک پسر بچه هفت هشت ساله لاغر و سیاه سوخته.نگاهی به من کردی و راهت را ادامه دادی.صدای زوزه ات را میشنوم و میپرسم:چرا گریه میکنی؟

    هنوز خودم بغض دارم.

    میگویی:پولم را گم کرده ام.

    لهجه بختیاری داری.

    _میخواهی بیایم برایت پیدا کنم؟

    _اره بیا.

    برادرم سر میرسد.دیگ غیرتش به جوش آمده.به تو میگوید که بروی گم بشوی.از تو بزرگتر است.تو دو پا داری دو تا هم قرض میکنی و بسوی خانه تان فرار میکنی.از خیر پولت گذشته ای.مادرم سر میرسد.برادرم دیگر مهربان نیست.به مادرم میگوید که من میخواستهام همراه یک پسر بچه کوچک بروم.مادرم مرا کتک میزند.با برادرم لج میشوم.با او قهر میکنم.می روم گوشه اتاق چمباتمه میزنم و سرم را روی زانوانم میگذارم.دار حق من ظلم شده.دلم برای خودم میسوزد.برای تو هم میسوزد ،مثل همیشه.

    دار رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.به مدرسه میروم.روپوش ارمک به تن دارم و کفش سیاهی که تا آخر سال دار مدرسه و مهمانی خواهم پوشید.ما از طبقهٔ متوسطی بودیم.از طبقه اکثریت.شما هم همینطور.خانه داشتن دار یک باغ نشانه ثروت نبود.دستم دار دست رحمتی است.من آهسته راه میروم و رحمتی دست مرا میکشد.از نخود چی کشمشهای برادرم کش رفته.دلم برای برادرم میسوزد ولی نخود چی کشمش را خیلی دوست دارم.با رحمتی میخوریم.داشتن کلفت نشانه تشخص نیست.بیشتر علامت شیوع فقر است.سر خیابان ما یک گدا خانه است پر زن و مرد و بچه.هرکسی میتواند دار آنجا کلفتی،نوکری،یا خانه شاگردی استخدام کند که زیاد هم وفا دار نیستند.من آن گدا خانه را دیده بودم.خاکستری رنگ بود.حالا جای آن گدا خانه را مغازههای شیک و قشنگ گرفته اند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب(۲)

    رحمتی هم قبلا ساکن همان گدا خانه بود.با رحمتی از پیچ کوچه مان عبور میکنیم و به خیابان میرسیم.سر و کلهٔ تو از پشت سر ما پیدا میشود.کیف کهنهای به دست داری.یک قورباغه مرده بزرگ از جیب بیرون میآوری و جلوی پای ما میاندازی.من از وحشت جیغ میکشم.رحمتی به روی تو براق میشود.یک پای خود را بر زمین میکوبد و میگوید:وایسا ببینم.ولی تو فرار میکنی و به طرف مدرسه ات میدوی که من نمیدانم کجاست.

    رحمتی کلفت ما که شیرازی تبار است از زندگی همه اهل محل خبر دارد که البته نو برش را نیاورده.خیلی از مردم از زندگی همه اهل شهر خبر دارند.
    رحمتی با لهجه شیرین شیرازی میگوید که تو سه سال از من بزرگتر هستی.مهم نیست.فقط دلم میخواست او به خودش زحمت میداد و دنبال تو میدوید و یک پس گردنی نثارت میکرد که نکرد.مدرسه بهشت آیین بزرگ و پر درخت است .با خیابانهای شنی ،ستونهای بلند و کلاسهای بزرگ.در کلاس ما هر بچهای که سر به راه باشد این افتخار را پیدا میکند که آخر زنگ کلاس کمی پشت خانم معلم را بمالد.من سر به راه هستم.این افتخار نصیب من میشود.زنگ تفریح با دوستی که پیدا کردهام توی حیاط و باغ مدرسه شیطنت میکنیم.از سوراخی که پای دیوار مدرسه ایجاد شده یواشکی به باغ همسایه میخزیم و گوجه کال میچینیم.من هم مثل ثریا اسم خودم را روی یک درخت حک میکنم.بعد نیست من هم روزی سرگذشت شگفت انگیزی پیدا کنم.مثل ثریا!
    هنوز از عشق و ازدواج بسیار دور هستم.ولی احساسات تندی دارم که نمیتوانم آنها را توجیه کنم.در بهار به گلها و درختان خیره میشوم و در رویا فرو میروم.درختها را خانهٔ پریان و گلها را چراغ میپندارم.بال در میآورم و از فراز در چوبی کوچک ته باغ خانه مان که رو به مادی(مادی:نهرهای بزرگ،یادگار شیخ بهایی که برای آب رسانی به سهراحداث شده بود.)باز میشود عبور میکنم.تقصیر قصه های بی سر و ته رحمتی است.ولی تنها تقصیر او نیست.گناه از شهری است که این همه سر سبز و رمز آلود است.شهری که حتی در زمینهای بایر آن که به آن صحرا میگویند تنباکو کاشته اند.من شیفته این موزه بزرگ میشوم،این ماکت غول آسای هزار و یک شب،شیفته نصف جهان ،برای همیشه.و هر کجا که باشم دلم میخواهد به اصفهان برگردم.
    در رختخواب میغلتم و خواب ترا میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم.از کنار صحراها و تنباکوها که آنجا را سر سبز کرده میگذریم و به مدرسه میرویم.تو و برادرم پشت سر من هستید .با هم دوست شده اید.تو کلاس هشتم هستی و برادر من کلاس یازدهم دبیرستان.نزدیک امتحانات آخر سال است.من کیف خود را درون خورجینی پشت دوچرخه بسته ام.دستههای دوچرخه را به دست دارم و جلو جلو راه میروم.نمیخواهم سوار دوچرخه شوم.چون با دو بار پا زدن از برادرم دور خواهم شد.و از تو...دلم میخواهد تو به من توجه کنی.به کمرم،به ساق هایم،به مهارتم در دوچرخه سواری.برادرم به من نهیب میزند:دیرت شده.از ترس او،ولی نه با عجله،بلکه با وقار روی زین مینشینم و پا میزنم.پیش از حرکت برمی گردم و به برادرم و البته تو می گویم:خداحافظ.برادرم پاسخ مرا می دهد و تو فقط نگاه میکنی.شاید صدای مرا نشنیده ای.یا به وجود دختر بچهای مثل من اهمیت نمی دهی.رکاب میزنم و حواسم پرت است.به چهار باغ میپیچم و به تو فکر میکنم.اگر ترافیک مثل امروز بود صد باره زیر چرخ اتومبیلها لهٔ شده بودم.همچنان که در خیال تو هستم آنقدر پا میزنم تا خود را در کوچهٔ پر درخت مقابل مدرسه میبینم.
    از امتحان انشا نمره سیزده گرفته ام.انشا من افتضاح است.موقع برگشتن از مدرسه در کوچه به هم بر میخوریم.چشمان سرخ مرا میبینی و بیخیال میپرسی:چه شده؟
    در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم،باز انشا داریم و من غصه دارم.ساعت هفت صبح است.از حاشیه تنباکوها به سوئ مدرسه می روم و تو با فاصله کمی پشت سر من میآیی.یک کتاب اصول انشا نویسی در دست داری که برای من آورده ای.همان شب کتاب را باز میکنم.دور تمام کلمات عشق،محبت و دوستی را خط کشیده ای.چه رویای شیرینی.موضوع انشایی که امروز اموزگار به ما داده این است:معنای وفای به عهد و اهمیت آن را بنویسید.در کتاب انشا چنین آمده است:البته بر همه کس واضح و مبرهن است که انسان شرافتمند کسی است که به عهد و پیمان خود وفادار باشد... .طوطی وار رو نویسی میکنم و به فکر معنای آن نیستم:...وفاداری وعهد و پیمان آن است که شخص به تعهدی که در مقابل دیگری دارد تا ابد پایبندی نشان دهد... .
    این چرندیات را مینویسم و حواسم بیشتر به دنبال دایرههایی است که تو با مداد سیاه دور کلمههای دوستی و محبت کشیده ای.انشا را سر کلاس میخوانم.معلم نگاهی به من میاندازد.از کشوی میز یک کتاب اصول انشا نویسی که لنگه کتاب توست بیرون میکشد و بدون یک کلمه حرف یک نمره دو زیر انشا من میگذارد و میگوید:هروقت معنای عهد و پیمان را درک کردی انشا را بنویس بیاور تا به تو نمره دهم.
    کتاب تو را به یادگار نگه میدارم و حضور تو را در لابلای صفحات آن احساس میکنم.
    در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.ما اسباب کشی کرده ایم و از آن محلّه رفته ایم.تو دانشجو هستی و من به فکر تو هستم که از من دور شدهای.نه خیلی زیاد،فقط چند کوچه و چند خیابان.ولی به نظر من چنین میرسد که به سرزمینی دیگر مهاجرت کرده ام.من و تو برای همیشه پیمان بسته ایم.سوگند خرده ایم که پیمان ما ابدی خواهد بود و تا ابد به عهد خود وفادار خواهیم ماند.تا ابد!
    دوستی ما برملا شده.هنوز نه در شهر،بلکه فقط در خانه ما.وضع من وخیم خواهد شد.تو از وضع نا بسامان من نگران می شوی.با وجود آن که هنوز دانشجو هستی با مادرت صحبت میکنی.میخواهی که از من خواستگاری کنی.تلاش میکنی که در کنار تحصیل کاری دست و پا کنی.حتی حاضری برای تامین معاش ترک تحصیل کنی.جرات نداری موضوع را شخصاً با پدرت در میان بگذاری.پس به مادرت متوسل میشوی.مادرت ضعف میکند.برادر من هم از کوره در میرود و برای تو پیغام میدهد:تو به دوستی خیانت کرده ای،به خواهر دوستت با چشم ناپاک نگاه کرده ای.باید از اول شرافتمندانه سراغ من میآمدی و خواهرم را از من خواستگاری میکردی.بنابرین من نخواهم گذشت چنین ازدواجی سر بگیرد.به این ترتیب برادرم در جبهه مخالف ما قرار میگیرد.از لباس پوشیدن من ایراد میگیرد،از آرایش موهایم ایراد میگیرد و میکوشد تا آنجا که میتواند مانع بیرون رفتن من بشود.در حق من ظلم میکند،مثل همیشه.
    حرف در دهان رحمتی بند نمیشود.ماجرای دعوا و مرافعهٔ من و برادرم را با همسایهها و آشنایان در میان میگذارد.قصه ما مثل باد در شهر میپیچد.من و تو نقل محافل آشنایان شده ایم.باران شایعات مانند دوده که از دودکشی فرو بریزد بر سر ما سرازیر میشود و اگر چه نمیسوزاند ولی سیاه میکند.حمایت دوستان و انسانهای پخته و پاکدل نمیتواند چتری در مقابل باران غیبت باشد.برادرم میگوید که آبرویش پیش در و همسایه رفته است!
    در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم.با مادرم به محله ارامنه میرویم.از پل چوبی عبور میکنیم و در میان درختان انبوه راه می سپریم.از کنار کارخانهها میگذاریم.من از بیشههایی که شبها شاهد اتفاقات ناشناخته هستند واهمه دارم و به سرعت راه میروم.به جلفا میرسیم.مادرم آدرسی را می پرسد.پنجاه متر بالاتر خانه را پیدا میکنیم.بر پشت بام آن دسته دسته کامواهای رنگارنگ کنار یکدیگر بر بندی آویزان شده اند.شاخههای مو بر فراز دیوار خانه رفته و سر بر شانه آن دیوار خشت و گلی نهاده و برگهایشان مثل گیسوانی مواج در این سوئ دیوار آویخته است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب (۳)



    لای در نیمه باز است.مادرم کوبه در را میگیرد و آن را بر فلز دایره شکل زیر آن میکوبد و صدا میزند:مادام سدیک.
    توی اتاق خانم سدیک روی صندلی لهستانی نشسته ایم.روی آجرهای کفّ اتاق فرش تمیزی انداخته اند.لوله بخاری تا سقف بالا رفته.عکس حضرت مسیح در اغوش مادر در حالی که هالهای طلایی دور سر هر دو را پوشانده به دیوار میخکوب شده.روی میز چوبی گوشه اتاق یک ژورنال کهنه و کلافهای رنگارنگ کاموا و یک ظرف کوچک شکلات و یک جعبه فلزی پر نقش و نگار پر از بیسکویت قرار دارد.بوی قهوه میآید. مادام برایمان قهوه میآورد و با مادرم درباره ژاکتی که قرار است برای من ببافد گفتگو میکند.من فنجان قهوه را بر میدارم.مادام میگوید :اگر میخواهی فالت را بگیرم قهوه را تا ته نخور.از خدا میخواهم.تا مادرم بیاید دهان به مخالفت باز کند فنجان را بر میگردانم.خانم سدیک فالم را میگیرد.عاشق لهجه او هستم.هروقت کسی فالم را میگیرد خواب آلود میشوم.
    _ببین.اینجا.یک نفر دنبال توست.آیینه به دست دارد.جوان است.اوهو...چقدر هم خوشگل است.ولت نمیکند.یک نفر هم پشت توست.سنگ برداشته که آن جوان را...
    مادرم میگوید:بس است مادام.او هنوز بچه است.ما به فال اعتقاد نداریم.
    نگران میشوم که مبادا سدیک هم مثل من از مادرم بترسد.ولی او بی اعتنا ادامه میدهد:سنگ برداشته اند که او را بزنند.دلت گرفته.اینجا را ببین.سیاه است!ببین،دارد می رود.پشیمان میشوی.
    مادام سدیک مکث میکند و فنجان را میچرخاند.حواس مادرم به کاموا و ژورنال است.
    سدیک ادامه می دهد:به هم نمی رسید...یعنی حالا حالاها نه.خیلی سختی دارد.عاقبتش را هم نمیبینم.فنجانت خیلی شلوغ پلوغ است.
    مادرم لبخند می زند.وقتی بیرن میآیم دلم گرفته.نکند من و تو به هم نرسیم؟!مادرم معتقد است فال چرند است.خدا کند اینطور باشد.
    در رختخواب میغلتم و خواب تو را می بینم عزیزم.می خواهند مرا شوهر دهند،من نمی خواهم.می گویند کنکور بدهم و به دانشکده بروم.من نمیخواهم.
    برادرم میپرسد:پس میخواهی چه غلطی بکنی؟
    پشتم را به او میکنم.ولی بعد به خالهام میگویم که میخواهم چه غلطی بکنم.میخواهم زن تو بشوم وبرایت دو تا دختر بزایم.لباس صورتی به تن هر دو بکنم.دلم میخواهد دخترهایم توی کوچه جلو جلو راه بروند و من و تو پشت سر آنها قدم بزنیم.
    خالهام میگوید:میدانی که پسر داییش یاغی شده و به کوه زده؟
    برای موقعیت اداری پدرت و ترقی او خوب نیست.
    میدانم که اینها همه بهانه است.ولی من با تو عهد بسته ام،عهد تمام عمر.نمی فهمم ازدواج من و تو چه ضرری برای اصل سلطنت دارد؟چرا با ید مانع ترقی پدر من در اداره مربوطه بشود؟دعا میکنم باد به گوش پدرم نرساند که پسر دایی تو یاغی شده. باد نمیرساند ، برادرم میرساند.دیگر باید خواب ازدواج با تو را ببینم.با برادرم حرف نمیزنم.او هم نسبت به من سرسخت و خشن است.آبرو و اعتبار خود را در خطر میبیند.پدرم او را بیش از حد تحویل میگیرد.مثل همیشه.تو لج میکنی. خودت را با هزار زحمت به دانشگاه تهران منتقل میکنی.
    از تو میپرسم:پس میروی که بروی؟عهد خودت را میشکنی؟
    میگویی:من بی شرف نیستم.و به تهران میروی.
    برایم نامه مینویسی.به نشانی همان بقالی کوچکی که می خواستم سر او را کلاه بگذارم.برایت به نشانی خانه ای که در تهران در آن یک اتاق گرفتهای نامه میفرستم.نامهها را امضا نمی کنم.از پچ پچها نمی ترسم.از برادر و پدرم می ترسم.تو در خانه دایی خودت اقامت کرده ای.دائم نگران هستم که نکند تو هم یاغی شوی و به کوه بزنی.رحمتی از اسرار نامهها باخبر می شود.دوباره قصه ما بر سر کوی و بازار رفته است و من،هنوز در خواب تلخ،آن پچ پچها را میشنوم و مثل آهن تافته خم و راست می شوم.زیر چکش شایعات به خود می پیچم.به جرم داشتن قالب،به جرم انسان بودن و خواستن و انتخاب کردن،محکوم میشوم.چه خوب بود میتوانستم مثل ادم های ماشینی با سر خمیده و چشمانی ثابت به آسفالت پیش پا،مطیع و بی اراده بروم و بیایم.ولی نمیتوانم.ما نسلی بودیم که نباید قالب داشته باشیم و اگر داشتیم نباید اجازه میدادیم کسی از این حقیقت مخوف بویی ببرد.من در این مورد کوتاهی کردم و محکوم شدم،مثل همیشه.
    در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خیال میکنم که بیدارم.برادرم در فرنگ است و نمیتواند از آن راه دور عمل غیرت کند.با یک دختر ایرانی آشنا شده و مدتی است که با هم زندگی میکنند!ما موضوع را به هیچ کس نگفته ایم.از پچ پچها واهمه داریم!
    تو فارغ التحصیل شده ای،به اصفهان میآیی.با اتوبوس.گرد آلود و خسته.و به من تلفن میکنی.با هم قرار میگذاریم.در اتومبیل فولکس واگن پدرت،کنار مادی پر درختی منتظرم هستی.سوار میشوم.شهر دیگر آنقدرها خلوت نیست که کسی ما را ببیند.دیوارها موش دارند،موشها گوش دارند.کلاغها تبدیل به چهل کلاغ میشوند.و ما،در پارکینگ هتل تازه ساز عباسی که در خیابان مقابل خانه سابقمان و به جای آن کاروانسرای قدیمی سبز شده برای نخستین بار دستهای یکدیگر را میگیریم.چرا انقدر احمق بودم؟چرا از نشستن در کنار تو و گرفتن دستان تو وحشت داشتم؟حتی از پارکینگ هم می ترسیدم.چرا قدر روزها و ثانیهها را نمیدانستیم؟چرا دوستان برادرم یا نزدیکان پدر و برادرم یا نزدیکان پدر و مادرم این همه بی رحم بودند؟دلدادگی ما چه آزاری به دیگران میرسند؟
    پدر و مادرت با عشق ما مخالفت می کنند.بهانه میآورند.می خواهند تو حتما با یک دختر بختیاری ازدواج کنی و با اینکه ازدواج را برای تو زود میدانند،دخترانی را برای همسری تو در نظر میگیرند که از قضا هیچ یک بختیاری نیستند.دخترهای اول و دوم و سوم جریان عشق ما را میدانند و جواب رد میدهند.بنا بر این مادرت تصمیم میگیرد به دنبال یک دختر بی شر و شور و بی دست و پا بگردد.دختر چهارمی که به تو معرفی میشود یک دختر سر به زیر است. از همانها که خانواده ات در طلبش هستند.دختری که به ظاهر قلب ندارد.ولی با وجود نداشتن قلب با یک مرد جوان سر و سری دارد!از بخت بد او،آن مرد جوان پسر خاله دوست صمیمی توست.من و تو می خندیم و اسرار دیگران را حفظ میکنیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب(۴)



    مادرت کفش و کلاه میکند و به دنبال عروس ایده ال به تهران میرود.این یکی هفده ساله است،بسیار زیبا و خوش هیکل. تفاوت سنی او با تو مناسب است.سرش را زیر میاندازد و به مدرسه میرود و بر میگردد.این بار حس حسادت من به شدت تحریک میشود.به خصوص که او در تهران زندگی میکند و این امتیازی است که خود به خود او را در چشم مادرت برتر میکند! دو سه سالی وقت لازم است تا این حوری بهشتی بزرگ شود و به دانشگاه برود و در آنجا استاد خود را با داشتن زن و فرزند از راه به در کند.
    تو زیر بار نمیروی.مقابل پدرت می ایستی.به مادرت میگویی که من تنها زن زندگی تو هستم.تا ابد!می گویی اگر من ده بار ازدواج کنم و از هر ازدواج یک فرزند پیدا کنم باز هم منتظرم خواهی ماند. میگویی مرا میخواهی و حتی اگر یک روز از عمر دنیا مانده باشد با من ازدواج خواهی کرد.همه حیران مانده اند.زیرا به عقیده همه_به جز تو_من دختر زیبایی نیستم و معلوم نیست چطور مورد پسند تو قرار گرفته ام.می گویند لابد جادو میکنم که تو چنین سرکشی میکنی!به این ترتیب تو هم به نوعی یاغی میشوی و عاقبت با جنگ و گریز به خواسته ات میرسی.
    در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم.ازدواجمان را جشن گرفته ایم.آیا خوشبختی مفهومی جز این دارد که مردی مثل تو،با کت و شلوار و پاپیون،دست زنی مثل مرا با لباس سفید عروسی بگیرد،با او عهد ازدواج ببندد و او را به عنوان همسر خود به دیگران معرفی کند؟خوشبختی کلام ناقصی است برای توضیح احساسات من،عزیزم.احساس بوسیدن تو،لمس تو و تلفظ نام فامیل تو به دنبال اسم کوچک خودم.چه سعادتی!دلم برای اغلب مردم میسوزد.برای زنانی که مثل من بر بالهای سحر انگیز سرخوشی در اسمان پرواز نکرده اند،که تو را نداشته اند و همسر و صاحب تو نبوده اند.هیچ مردی با تو برابر نیست.من هرگز نمیتوانستم به ازدواج با دیگری رضایت دهم.چگونه ممکن بود نام فامیل دیگری به جز نام فامیل تو،مهر تجرد را در شناسنامه من باطل کند؟در دنیا موجودی خواستنی تر از تو برای من وجود نداشت و آن موجود مرا خواسته بود.
    برادرم برایم کارت تبریک میفرستد.دلم برایش تنگ میشود.خدا کند همانطور که در کارت نوشته از خوشبختی من از صمیم قلب خوشحال باشد.خدا کند فقط به فکر منافع خودش نباشد.خدا کند این کارت را سرسری و به خاطر انجام وظیفه ننوشته باشد،مثل همیشه.
    در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم و خیال میکنم که بیدارم. گذشت زمان را نمیفهمم.قلبم با تپشی پر از شوق از سینه بیرون خواهد زد.بگذار پزشکان این تپش قلب در خواب را بیماری بدانند.چه میدانند که من چه میبینم؟من تو را میبینم که از در میآیی.جعبهای پر از به در دست داری.به تو گفتهام که عاشق به هستم.می خندی،مرا میبوسی. میگویی حتی به به هم حسادت می کنم. با شوخ طبعی به ها را روی زمین بر میگردانی تا نابودشان کنی.من به را مثل سیب گاز میزنم. این همه به برای یک قشون کافیست. تو نیمی از آنها را به دقت در پنبه میپیچی و دوباره در جعبه جا میدهی تا من در تمام فصول به داشته باشم.عشق صادقانه توست که مرا بر سر شور میآورد نه شوق خوردن به در تمام فصول.به ندرت برای تفریح از خانه خارج میشویم. بودن در خانه بزرگترین تفریح ماست. هروقت هوس گردش به سرمان بزند به هتل عباسی میرویم. نه برای دیدن نقاشیهای رویایی و حیاط با شکوه آن،نه به دیدار فوارههای نیلگون در میان بستری از مخمل سبز یا قهوه خانه آرامش بخشی که استراحتی شاهانه را در میان مخدههای حرمسرا تداعی میکند، بلکه به دیدار پارکینگ آنجا میرویم که با فشرده شدن دست من میان دستان تو تاج محل ما شد.تاج محل من!
    تازه به یاد ماه عسل افتاده ایم،ده ماه رویایی از ازدواج ما گذشته است.اوایل تیر ماه است و تو میخواهی پیش از آن که کار تا زه خود را شروع کنی با هم به سفربرویم .دلم میخواهد کوههای بختیاری را با تو زیر پا بگذرم.تو قول میدهی.ولی فعلا مرا به آنجا نمیبری.به تهران سفر میکنیم.به اتاق کوچکی که تو به هنگام تحصیل در خانه داییت در اختیار داشتی و دیدن اتاق دوران تجرد تو مرا به یاد گذشته میاندازد و شیفته تر میکند.به شمال میرویم.به تهران باز میگردیم . هر ثانیه رایحه شیرینی دارد که ما مثل زنبور عسل آن را با شوق به درون میکشیم.اثاث ناچیز اتاق تو را جمع میکنیم.تمام اثاثیه در صندوق اتومبیل قورباغهای که پدرت به ما امانت داده جا میگیرند.کتابها صندلی عقب را اشغال میکنند.از نداشتن اتومبیل حسرت نمیخوریم.نسبت به داشتن خانه شخصی حساسیت نداریم.منزلی کرایه خواهیم کرد و منتظر خواهیم نشست.همه چیز به آرامی و در طول زمان به دست خواهد آمد.فقط کافیست تو کار خودت را شروع کنی.
    در راه اصفهان بود که کفشهایم را کندم و زانوها را به داشبورد اتومبیل تکیه دادم و سر بر پشتی صندلی نهادم.در راه اصفهان بود که تو وعده دادی مرا به کوههای بختیاری خواهی برد.در راه اصفهان بود که برایم درد و دل کردی.که گفتی به گمانت از همان ده دوازده سالگی عاشق چهرهٔ سیاه سوخته،موهای کوتاه آشفته و صورت خیس از اشک من شدی.در راه اصفهان بود که گفتی در اوج کشمکش برای ازدواج با من هروقت گلابی میدیدی چهرهٔ دختر پنج سالهای در نظرت مجسم میشد که میخواست به خاطر سهم غیر منصفانه خود از خانه بگریزد و از این یاد آوری قلبت از درد تیر میکشید.چه درد عمیقی! و در همان جاده اصفهان بود که کامیونی از روبرو میآمد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب (۵)

    در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . عزیزم، عزیز دلم . در بیمارستان روی تخت افتاده ام و سراسر بدنم باند پیچی شده . اشباحی می آیند. اشباحی می روند . من کیستم ؟ کجا هستم؟ تو کجا هستی؟ بختیاری من، کجا هستی؟ خاله ام بالای سرم ایستاده.چه خاله نازنینی.از مادر مهربان تر است.جدی ولی خونسرد است. حتی لبخند می زند.می گوید حال تو خوب نیست. می گوید تو را برای معالجه به تهران برده اند ، و من می خوابم.


    در خانه هستم . مثل نعش بر تختخواب افتاده ام . همه روی پنجه پا راه میروند . همه با هم پچ پچ کنان حرف می زنند.حالم به هم می خورد،از پچ پچ بیزارم. برادرم به بالینم می آید . تعجب می کنم . می خواهم بگویم کجا بودی؟ کی آمدی؟ ولی ساکت نگاهش می کنم . به همه ساکت نگاه می کنم .راجع به تو هیچ نمی پرسم . حتما وقتی حالت خوب شود بر می گردی پیش خودم . چشمان برادرم مرطوب است . در نگاه ها و در حالت چهره ها حرفی هست که من نمی فهمم ، نمی خوانم که بر لب ها نمی آید.
    خواب می بینم به دیوارها پرچم سیاه زده اند . بیدار می شوم .هنوز بیحال در بستر افتاده ام . به گذشت زمان اهمیت نمی دهم . تا به حال در آیینه نگاه نکرده ام. امروز آیینه می خواهم . به اکراه به دستم میدهند. زخم های سرخ بر صورت و لابلای موهایم نشسته. هر دو زانو خورد شده اند. می گویند ادم خوش شانسی بوده ام که سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم .هیچ چیز به خاطر ندارم .
    خاله ام از راه می رسد . مادرم با او در گوشی صحبت میکند. پدرم ساکت و سر به زیر کنار تخت نشسته. برادر متعصبم خجالت می کشد به چشمان من نگاه کند . مادر شوهرم فقط یک بار به عیادتم آمده . با صورتی سرخ و پف کرده سر داخل اتاق کرد. بدنش را ندیدم . نگاهم کرد و گفت: بوی گل را از که جویی،از گلاب.
    به لهجه بختیاری گفت. نفهمیدم چرا انقدر غلیظ گفت . دستی از پشت در او را کنار کشید. معنای این رفتار را نفهمیدم.
    مثل اینکه همه از حالت انتظار و سکوت من خسته شده اند. خاله ام با ملایمت پدر و مادرم را از اتاق بیرون می فرستد و از من میپرسد: گرمت نیست؟ و فورا پنجره را باز میکند . درخت به کوچک حیاط ما شاخه های خود را تکان میدهد . به درخت خیره می شوم . خاله کنار تخت من می نشیند و می پرسد: حالت چطور است؟
    _ خسته هستم .
    _ باید غذا بخوری .
    _ میل ندارم .
    _ بهتر از اینست که بدنت را با سرم و آمپول تقویت پاره پاره کنند .
    بدنم پاره پاره هست. لبخند می زنم. خاله کمی ساکت می ماند. سپس دهان باز می کند و با آن لهجه غلیظ اصفهانی خود می گوید: می گویند شوهر زن جوانی مرده بود . کسی جرات نداشت به او خبر بدهد . خاله اش می آید کنار تختش می نشیند و می گوید می دانی که شوهرت مرده؟ زن جوان می گوید: ای خاله الهی لال شوی که این خبر را به من دادی ... خاله کمی مکث می کند و ادامه می دهد: با این همه...من باز این را به تو می گویم .
    دوباره ساکت می شود. من همینطور مات به او خیره میشوم .هنوز منظورش را نفهمیده ام. خاله با ملایمت اضافه می کند: به تو می گویم که ...شوهرت مرده.
    شگفت زده می پرسم:چطوری؟!
    بعدها می فهمم که فرمان صاف وارد قلبت شده.
    خالی از هرگونه احساس از جا بر می خیزم و می گویم:می خواهم سیاه بپوشم .فهمیده ام که در تمام این مدت مغزم از پذیرفتن واقعیت طفره میرفت. وگرنه همان لحظه که صدای برخورد اهن ها را شنیدم همه چیز دستگیرم شده بود. به یاد آخرین جمله ات می افتم که گفتی: قلبم از درد تیرمی کشید،چه درد عمیقی!
    بی انصافی بود . فقط ده ماه با تو زندگی کردم. ده ماه کوتاه . چه بی عدالتی بزرگی در حق من روا شده بود، مثل همیشه.
    مانند آخرین قسمت از پرده سوم یک نمایشنامه . شهر از هیاهوی من و تو پر شد.سرنوشت غمبار ما ورد زبان هاست. گفتگوها مثل شعله اتش به سرعت پخش می شوند. به سرعت اوج می گیرند و به همان سرعت خاموش می شوند.ما از یادها می رویم،حتی از یاد دوستان.
    در رختخواب می غلتم و خوابم نمی برد عزیزم ، مرگ تو دیوانه ام می کند . به خاطر خودم نیست که زجر می کشم ، به خاطر وجود نازنین توست . چه جوان! چه زیبا! چه معصوم! چقدر زود! چقدر حیف ! قلبم به سرعت میک وبد . نور ماه وارد اتاقم می شود. مهتاب موهبتی است که از هیچ کس دریغ نمی شود ولی از تو شد. برای ده ماه خوشبختی چه تلاشی کردیم ! ای کاش هرگز با ما همسایه نبودی . ای کاش هرگز تو را ندیده بودم .ای کاش به نیمه کوچک گلابی قناعت کرده بودم.
    در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم. دوباره از اول آشناییمان تا آخر. در دانشگاه پذیرفته شده ام ولی چنان افسرده ام که در طول سال ده بار هم به آنجا سر نمی زنم . زمان می گذرد ولی رنج من تسکین پیدا نمی کند . زخم روحم پا برجاست . زخم های جسم مدت هاست که شفا یافته اند.سیم پیچ دندانهایم را که بر اثر تصادف لق شده بودند باز کرده اند . استخوان زانوهایم جوش خورده اند. ولی خط سفید پهنی روی زانوی راست و ران چپم باقی مانده.هروقت راه می روم پای راستم کمی می لنگد و مرا به یاد روز واقعه می اندازد. به تهران می روم . صورتم را به دست جراح پلاستیک می سپارم . ولی با زخم خاطرات چه کنم که در قلبم حک شده ؟ از اصفهان می گریزم .از زاینده رود ،از درختان سنجد،از محلّه ارامنه. از فالی که گفت به هم نمی رسید . که گفت شلوغ پلوغ است . از شمال فرار می کنم،از عطر بهار نارنج و صدای دریا.از یاد قدم زدن در کنار تو و از خاطره توکه هر چه می پوشیدم می گفتی زیباست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب (۶)


    آیا خواب نمی دیدم ؟ راستی من و تو بودیم که در اتاق کوچک و دم کرده آن ویلای اجارهای کنار هم دراز می کشیدیم و تا نیمه های شب بیدار بودیم ؟ آیا نور ماه بر بدن های برهنه ما می افتاد؟ باید فرار کنم . از تهران و از اتاق عبوس دوران تجرد تو که با شعله های عشق ما روشن شد و خوشبختی را در درون خود تجربه کرد . از میوه فروشی ها روی بر می گردانم تا به ها را نبینم . صفحه ی گلنار محمد نوری را می شکنم . از جاده ها می گریزم .از جاده های خونین و پر طنین، از اصابت وحشتناک آهن . از ایران می گریزم و تازه بیست و یک سال دارم.
    تو همچنان دو دستی به قلب من چسبیده ای و کلافه ام می کنی. می دانم که هرگز رهایم نخواهی کرد. در فرنگ هستم، پیش برادرم. با دوست دختر خود ازدواج کرده و صاحب پسر و دختری شده است . با اینکه شناسنامه او هنوز ایرانی است ولی انگار پیچ های مغز او را باز کرده اند و مغز او را با یک مغز فرنگی عوض کرده اند . لباس کوتاه همسرش را می توان به راحتی با یک بلوز اشتباه گرفت . همسری که سیگار می کشد و سر شام به من شراب تعارف می کند. زیر چشمی به برادرم نگاه می کنم. می ترسم خشمگین شود که نمی شود . انگار نه انگار که همسرش به جای هر آشامیدنی دیگر شراب قرمز می نوشد!
    شب که بچه ها می خوابند با برادرم و همسرش دور هم می نشینیم . همسر برادرم یک ظرف مربای به مخصوص برای من می آورد.سوغات ایران است . با خشونت دست او را رد میکنم . دلگیر می شود . احساس غربت می کنم . باید با یک نفر درد و دل کنم .اختیار زبانم را از دست می دهم و یک بند حرف می زنم . چشمان همسر برادرم مرطوب می شوند. برادرم کمی سرخ و سبز می شود .عاقبت ، وقتی که من بی حال و بی جان ساکت می شوم وتمام بدنم از فشار رنج و اندوه درد می گیرد و فشار خونم دوباره پایین می افتد و چیزی نمانده که غش کنم ،او هم مثل همسرش سیگاری اتش می زند . به پشتی صندلی تکیه می دهد و می گوید: فکر نکن من درک نمی کنم . واقعا برایت متاسفم. ولی زندگی همین است. این اتفاق ها هم جز طبیعت و زندگی است. کاری نمی شود کرد. وقتی یک نفر مرد یعنی مرده . همه چیز تمام شده و متعلق به گذشته است. باید فراموشش کنی. دوباره از اول شروع کن .
    آنقدر سرد و منطقی است که پیش خودم می گویم نکند خانه را عوضی آمده باشم !آیا من در خانه همان برادری هستم که به خاطر آن که دوستش بی اجازه او عاشق من شده بود مانع ازدواج ما می شد؟ ولی نه. این یک ادم تازه است. یک برادر تازه که خود پیش از ازدواج دو سال با همسر آینده اش در یک آپارتمان زندگی کرده و حالا هم به من می گوید باید از اول شروع کنم، با کی؟ چطور می توانم چون تویی را پیدا کنم ؟ زمان می گذرد و تو به خاطره ها می پیوندی! گریه می کنم و به برادرم می گویم :او نمرده ، تمام نشده، برای من زنده است. می خواهم بگویم دیگر چه کسی به ها را در پنبه خواهد پیچید و به من هدیه خواهد داد؟ فایده ندارد، او نمی فهمد .
    در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . در زمینهای صحرا ، میان برگهای سبز توتون قدم میزنی و دنبال من می گردی .من آنجا هستم و تو مرا نمی بینی. در خواب های من طبیعت سرسبز هر آنچه را در چنته داشته در طبق اخلاص به من هدیه می کند، در ازای وجود تو که از من گرفته .
    در فرنگ هستم . در رستورانی شیک و مدرن . مردی در برابرم نشسته و از من خواستگاری می کند . او از منسوبین یکی از دوستان برادرم است. مادرش آلمانی و پدرش ایرانی است. قبلا با یک دختر سوئدی ازدواج کرده، همسرش مانکن بوده و معتاد شده . از هم جدا می شوند،او گذشته خود را به طور موجز و مختصر برایم تعریف می کند . ولی سرگذشت من اینقدر بی روح و مختصر نیست . من هم داستان زندگیم را برای اولین و آخرین بار برایش بازگو می کنم .دست مرا می گیرد و مرا همانطور که هستم قبول می کند . آنقدر منطقی است که باور کردنی نیست . از نظر او احساسات چیز مسخره و بچگانه ای است . ولی انسان بی عاطفه و سنگدلی هم نیست . همسر برادرم قبلا به او گفته که من یک آدم طبیعی نیستم و شاید تا مدتها نتوانم توقعاتی را که یک مرد از همسر خویش دارد بر آورده کنم . خود من هم تقاضایی از او دارم که مطرح می کنم.، او با بردباری گوش می کند. به او می گویم قسمت اول زندگانیم به همسر اولم تعلق داشته و دلم می خواهد قسمت آخر آن هم مال او باشد . منظور مرا نمی فهمد، توضیح می دهم .از او میخواهم که هر زمان وقتش رسید اجازه دهد مرا به ایران ببرند و در کنار تو دفن کنند . باز هم می پذیرد. ازدواج می کنیم . بدون جشن و خیلی ساده . و من هر شب خواب می بینم که در ایران سرگردان هستم ، در اصفهان بافنده ارمنی برایم فال میگیرد، در شمال باران یک ریز میبارد و در تهران در اتاق کوچک تو فال حافظ می گیرم و تو نیستی . پس کجا هستی؟ سایه ای با من می آید که تو نیستی . احساس گناه می کنم .عهدم را با تو شکسته ام . حقی از تو ضایع شده ،آن هم به دست من که به عهد خود وفا نکردم . زندگی راحتی دارم اما رنج می کشم . پیش روانکاو می روم . مرا نمی فهمد .
    می گویم :خواب مردی را می بینم که همسرم نیست .
    می پرسد: آیا او دوست همسر شماست؟اگر او هم به تو علاقه مند است می توانی موضوع را با همسرت مطرح کنی و دوستانه از یکدیگر جدا شوید.
    از منطق او تعجب می کنم.خوب هر چه باشد فرنگیست . به او می گویم :دوست همسرم نیست . اصلا وجود خارجی ندارد. یک روح است .
    این بار او تعجب می کند .عذاب وجدان به خاطر یک روح ؟ برایم داروی آرام بخش تجویز می کند و نشانی یک مرکز روانپزشکی را به من می دهد . و می گوید : فراموش نکن که انسان فقط یک بار به دنیا می آید. من و روانکاو یکدیگر را نمی فهمیم .ای کاش خاله ام اینجا بود.
    حامله هستم .دلم می خواهد فرزندم پسر باشد تا نام تو را بر او بگذارم .شوهرم دختر می خواهد. بچه ها دو قولو از آب در می آیند. یک دختر و یک پسر. همسرم نام فریدون را برای پسرمان انتخاب می کند. مخالفتی نمی کنم ولی هروقت تنها هستم با نام تو صدایش می کنم . پسرم می پرسد چرا به این اسم نا اشنا خطابش می کنم ؟می گویم چون یک اسم مذهبی است و من آن را دوست دارم.
    دخترم ،کمی که بزرگتر می شود کنجکاو است .از من می پرسد چرا هنگام راه رفتن کمی می لنگم . تند و سربسته جواب می دهم که تصادف کرده ام و موضوع را عوض می کنم .
    دخترم مرا می پرستد . روزی نیست که صمیمانه مرا نبوسد. با پدرش این همه صمیمی نیست . پسرم مثل پدرش تودار و ساکت است .
    در شهری که هستیم تعداد ایرانیها زیاد نیست . من از همان افراد اندک هم کناره گیری می کنم . نمی خواهم از گذشته ام بپرسند از علت لنگیدن من جویا شوند . بیم دارم بین آنها کسی پیدا شود که ما را بشناسد و حقیقت را زودتر از خودم به فرزندانم بگوید . زودتر از روزی که خودم ناگزیر شوم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب (۷)



    روزها مثل یک زن معمولی با زندگی نبرد می کنم و به خانه و زندگیم می رسم . به همسرم بسیار احترام می گذارم . ولی به هنگام خواب آن وجود دیگر در درونم سر بر می دارد . اغلب اوقات وقتی به خواب می روم تو در درونم بیدار می شوی .



    در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . احساس گناه می کنم . پای لنگ من داغ ننگ من است . حالا می توانم یک انشا مفصل درباره وفای به عهد بنویسم . عهد من عشق بود و تب و تاب فراغ . عهد من پارکینگ آن هتل نو ساز بود . عهد من جاده اصفهان_تهران بود . عهد من تو بودی عزیزم که آن را شکستم . با ازدواج خود عهد را شکستم .حق آن بود که با تو می مردم .



    به ایران می آیم .سالها گذشته. به دیدار پدرم می آیم که بیمار است . در تهران در تاکسی می نشینم و از راننده می خواهم از کنار خانه ای عبور کند که تو در دوران تحصیل در آنجا زندگی میک ردی . جای خانه را آپارتمان چند طبقه ای گرفته . می خواهم به شمال بروم . می شنوم دریا ویلایی را که ما ماه عسل خود را در آن گذراندیم بلعیده . سوار اتوبوس می شوم تا به اصفهان بروم . کجا بود که کامیونی از روبرو رسید ؟ اتوبان عریضی جای آن را پوشانده. چه دیر ؟! به اصفهان می رسم و به سراغت می آیم و سنگ سیاه کهنه را با افسوس نگاه می کنم .انگار از آن زیر با من ارتباط برقرا می کنی . قرار بود اینجا آرامگاه من هم باشد. ولی افسوس تخت پولاد را بسته اند. آرام گرفتن در اینجا نیز دیگر ممکن نیست. به من ظلم شده،مثل همیشه .



    دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست . ولی در خیال من همه چیز همان است که بود . با خاله ام راحت هستم. می داند که خوابهایم مرا روانی کرده اند یا خواهند کرد. سرزنشم میکند.می کوشد قانعم کند که به هنگام بیوه شدن جوان بودم. در حقیقت بچه بودم .و وابسته بودن به همسر کنونی دلیل عهد شکنی و خیانت به تو نیست .می گوید زندگی مثل رودخانه رو به جلو در جریان است و می گوید که من تمام زندگی خود را به ده ماه خوشبختی نفروخته ام . رودخانه ای رو به جلو! به کنار زاینده رود می روم و امیدوارم نسیمی که می وزد مثل همیشه از فراز آب رودخانه عبور کند و با دم مسیحایی خود به شهر زندگی ببخشد . منتظرم نسیم ، هوای خنک را به ساحل آورد و چهره مرا نوازش کند. اما بر خلاف تصور خاله ام ، حتی رودخانه ها هم خشک می شوند! زاینده رود از آب تهی است. اینک باد فقط سر شاخه های درختان دو سوئ رود را می شکند و آنها را در گرد و خاک کویری که از بستر خشکیده و ترک خورده رود بر خاسته می پیچد و بر آسفالت گرم خیابان می کشاند و فقط خاک است که به چهره من پاشیده می شود. مطمئناً این هم از قدم من است . وای از قدمی که اگر به کنار رودخانه هم برود خشک می شود! دیگر پرده اشکی که در مقابل چشمانم نشسته نیز نمی تواند منظره پر آب رودی را که با تو در کنار ان قدم زده بودم در ذهنم زنده کند . منظره زنده رود را.



    دوباره با ایران وداع می کنم .در هواپیما کتاب اصول انشا نویسی را که سالها پیش به دنبالش گشته بودم _ و در این سفر آن را در اتاق مادرم و در گوشه کمد او در حالی که در زیر لباسهایش پنهان شده بود یافته بودم _ ورق میزنم . مهماندار از این که هرگونه پذیریی را رد می کنم تعجب می کند. شاید او هم مثل خاله ام معتقد است که من از آزار دادن خود لذت می برم . به یاد سخنان خاله ام می افتم که می گفت : فقط حیف از جوانی شوهر تو نبود .حیف از جوانی خود تو هم بود .حیف بود که تارک دنیا بشوی .



    و من، به کتاب انشا و دایره هایی که تو در کتاب کشیده ای نگاه می کنم و مرتب آرزو می کنم که مرا ببخشی . ببخش ،ببخش ، ببخش.



    در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم .هزاران کیلومتر از ایران ،در کشوری بیگانه برابر آیینه نشسته ام و خود را تماشا می کنم .پیر شده ام. موهایم کم و بیش سفید شده اند. کنار لب هایم خط های عمیقی افتاده است. اما قلبم هنوز پر تپش است. وقتی ازدواج کردم، ازدواج دومم را می گویم، چقدر جوان بودم. چرا به یاد ازدواج افتاده ام؟ چون پسرم قصد ازدواج دارد. با یک دختر ایرانی، شخصیت این دختر را می پسندم .حقوق بین الملل خوانده .پسرم با شادمانی می گوید که نامزدش عاشق مربای به است .دلم فرو می ریزد. پسرم می گوید که به به حسادت می کند و می خندد. رفتارش شبیه رفتار تو است. وحشت می کنم. این شگون خوبی نیست. می ترسم بر او همان رود که بر تو رفت. به پسرم التماس می کنم که به ماه عسل نرود. حکم می کنم که حق ندارند با اتومبیل سفر کنند. با کدورت نگاهم می کند .می ترسد مادر شوهر بد ذاتی از آب در آیم. پس حالا لازم است که همه چیز را به او بگویم. باید بداند چرا رفتار و گفتارم عجیب شده . دو روز پیش از مراسم ازدواج پسرم، او و دخترم را برای ناهار بیرون می برم .عروس آینده م را دعوت نکرده ام. می خواهم تنها با فرزندانم صحبت کنم.می خواهم از تو بگویم و پرده از راز دردناک خود بردارم.



    در رستوران نشسته ایم و من صحبت می کنم .چشمان دخترم از حیرت گرد شده .صورت پسرم تا بنا گوش سرخ است.من می لرزم .از لنگیدن پای خود شروع می کنم و در زمان به عقب بر می گردم. زجر می کشم. به خاطر تو اندوهگینم و در برابر همسر و فرزندانم شرمگین .می گویم : از تمام لحظه های زندگی خود لذت ببرید. عمر می گذرد و لحظه ها فرار هستند و بدبختانه نمی دانیم فرصت ما کی و کجا به پایان می رسد.



    پسرم با همدردی دست بر دستم می نهد و می پرسد : برای همین بود که نمی خواستی به ماه عسل بروم؟



    دخترم ساکت و زخم خورده است. از نگاهش پی به رنجش درون او می برم و از راز گفتن خود پشیمانم. این رنجش را باید سالها پیش در چشمان پدرش نیز می دیدم .



    پسرم که فقط متاسف است می پرسد: با پدرم خوشبخت نبودی؟



    می گویم : همیشه از زندگی با پدرت راضی بوده ام.



    می پرسد : پس چرا...؟



    ادامه می دهم : ...ولی دائم در یک گوشه قلبم احساس گناه می کنم .



    دخترم کیف و کتاب خود را بر می دارد و به تندی از جا بر می خیزد و می گوید باید به کتابخانه برود و مطالعه کند .



    احمقانه می پرسم : از من دلگیر شدی؟



    می گوید : من همیشه از شما راضی بوده ام.



    نگاه بی روحش بر طعنه ظریف خفته در بیانش تاکید می کند. قلبم فشرده می شود. فرزندم را از خود رنجانده ام .شگفت زده متوجه می شوم که گره هایی است بین من و همسرم که از گره ای که بین من و تو بود مستحکم تر است. پسرم از من می خواهد که از این پس فقط فریدون صدایش کنم .



    دلم برای سلامتی پسرم و خوشبختی او و عروسم می لرزد. برای این مرد جوان که هنوز در چشم من کودکی بیش نیست. دختر لجوج و یک دنده ام را می پرستم. چقدر از همسرم سپاسگزارم که این دو را به من هدیه داد. نه، من نمی توانستم و نباید شانس داشتن این دو را به خاطر وفاداری به تو از دست می دادم. چه اشتباهی بود اگر لذت دویدن به دنبال رزرو سالن عروسی، انتخاب لباس داماد، لذت خرید رفتن با دخترم و سر و کله زدن با همسرم را برای وادار کردن او به خرید یک دست کت و شلوار گران قیمت ، آن هم به شکرانه عروسی پسرش و فقط برای یک شب، از خود سلب می کردم . من زنده هستم و چه بخواهم و چه نخواهم باید زندگی کنم. برای پسرم دعا می کنم و از خدا برایش عمر طولانی طلب می کنم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب (۸)




    ا
    ینک متوجه می شوم که در تمام این سی سال وحشت نهفته ای در کنار یاد تو در قلب من وجود داشته. وحشت از اینکه آینده پسرم با سرنوشت تو شباهت پیدا کند.شاید قصه تو و او داستان مردی باشد که دوبار زندگی کرد و دو بار...





    از خواب می پرم،سراپایم از عرق سرد خیس است. از خوابیدن می ترسم. از رانندگی پسرم می ترسم.می ترسم از این که بخوابم و در خواب سرنوشت تو را برای او ببینم .برای همین شب پیش از عروسی او تقریبا تا صبح نمی خوابم.


    لباس پوشیده ام و آماده هستم تا به مراسم ازدواج پسرم برویم.همسرم اتومبیل را از پارکینگ بیرون می آورد.من مقابل میز آرایش نشسته ام و به زمین خیره شده ام . متوجه ورود دخترم نمی شوم .


    دخترم می پرسد : مامان ،در چه فکری هستی؟


    از جا می پرم.دخترم قاضی خونسردی است.می گوید : می ترسی در سفر ماه عسل ...


    جمله او را قطع می کنم : نگو،ساکت باش.شگون بد نزن.


    _ شگون بد؟! ولی این شما هستی که مرتب در مغزت شگون بد می زنی . من فقط حرفش را می زنم ولی شما دائم این صحنه را در ذهنت مجسم می کنی .می ترسی برادرم به جای آن مرد بنشیند؟ ولی آیا هرگز فکر کرده ای اگر عروست به جای تو بنشیند وحشتناک تر است؟! هرگز فکر کرده ای شاید او هم مثل تو گوشه ای از قلبش را وقف کس دیگری کرده باشد؟ شاید او هم مرتب احساس گناه کند. شاید برادر من هم مثل پدرم چرخ پنجم کالسکه باشد؟!


    نه.از این طرف به قضیه نگاه نکرده بودم. این می تواند بسیار تلخ باشد . نه برای کسانی که رفته اند و دیگر وجود ندارند، بلکه برای آنان که هستند و تحمل می کنند.


    در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم و نمی خواهم ببینم . پس نباید بخوابم .عروسم در لباس سفید، شیرین و دوست داشتنی، دست در دست پسرم وارد مجلس شده اند . قلبم از شدت احساسات چنان فشرده می شود که جایی برای تو باقی نمی ماند. به مهمان ها نگاه می کنم . دختر بزرگ برادرم که هنر پیشه فیلم های تبلیغاتی است با دوست پسرش والس می رقصند . پسر برادرم گوشواره ای به گوش کرده . همسرش با چوب سیگار بلندی سیگار می کشد. زیر چشمی به برادرم نگاه می کنم .آیا مثل آن زمان که به خاطر دوست داشتن من با تو قطع رابطه کرد خشمگین است؟ نه ، رفتارش عادی است . برادرم هم از زیر چشم به من نگاه می کند. می خواهد ببیند آیا خنده ام واقعا از ته دل است یا مثل همیشه تظاهر می کنم . واقعیت این است که در این سی سال این تنها شبی است که تو را ، وجدان خود را و احساس گناه و عهد شکنی خود را فراموش می کنم . دلم برای برادرم می سوزد که نگران من است . دوستش دارم . احساساتم نسبت به او ضد و نقیض است ، مثل همیشه.


    سپس همسرم را می بینم . با لبخندی گرم و نگاهی مهربان به سوئ پسرم می رود.صورت عروسمان را می بوسد.با پسرم محکم دست می دهد و با دست چپ به شانه اش می کوبد و می گوید :چطوری پسرم؟


    پس من در داشتن این پسر شریکی هم دارم ! او به همسرم نیز تعلق دارد. یک شریک با گذشت و بردبار.


    عجب! متوجه نشده بودم که موهای همسرم سفید شده اند . زمان چه زود می گذرد ! و من هنوز در گذشته در جا می زنم . دخترم پیش می آید و در کنار پدرش می ایستد . بعد کاری می کند که برای پدرش عجیب است _ کاری که تا به حال فقط با من کرده بود _ یعنی به ملایمت بازو در بازوی پدرش می اندازد . نوک پنجه پا بلند می شود و صورت پدرش را می بوسد. مهمانی گرم و شلوغ است و فقط من متوجه معنای نهفته در پشت این حرکت دخترمان می شوم .فقط من متوجه می شوم که همسرم این همه سال مرا با بزرگواری تحمل کرده ، گله نکرده و سهم خود را طلب نکرده است. دوباره متوجه می شوم که دارم بی اراده دعا می کنم . دعا می کنم که دست سرنوشت برای پسرم چنین زندگی ای را رقم نزده باشد. که او چرخ پنجم کالسکه نباشد . زیباترین شب زندگانی من این گونه با شادی و احساس گناه _ این بار به خاطر پدر فرزندانم _ به پایان می رسد . شبی چنان رویایی که بیدارم ولی خیال می کنم که خواب می بینم .


    به خانه برگشته ایم . همسرم خسته بر لب تخت نشسته است . من با لباس خواب روی تخت چمباتمه می زنم و زانوان خود را در بغل می گیرم و می گویم :خوب، این هم از این .


    همسرم می گوید : همه چیز خوب برگزار شد.


    مثل همیشه واقع بین و منطقی است .


    می گویم :حالا من و تو دو تا پیرمرد و پیرزن هستیم که به زودی نوه دار خواهیم شد!


    مثل همیشه احساساتی هستم و اشک در چشمانم حلقه می زند.


    او لبخند زنان پاسخ می دهد :ولی تو قالی کرمان هستی.


    ناگهان کنجکاو می شوم . من به نظر او چگونه همسری بوده ام؟ خودخواه؟ حق ناشناس؟ غیر قابل تحمل و بی توجه به احساسات این مرد که همسر من است ؟


    بی مقدمه می پرسم : از ازدواج با من پشیمان نیستی؟


    می خندد. خم می شود تا کفش های خود را بیرون آورد و می گوید : این دیگر از آن سوال های نو ظهور است.آن هم بعد از سی سال!


    در تمام مدتی که لباسش را بیرون می آورد و آماده خواب می شود او را راحت نمی گذارم. دوباره می پرسم. باید بدانم . باید تکلیف خود را با وجدانم روشن کنم . همین امشب .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    در خلوت خواب (۹)


    دیگر قادر نیستم سی سال هم به خاطر همسر دومم عذاب بکشم .هنوز سر همسرم به بالش نرسیده چشمها را می بندد و در همان حال با خستگی می گوید : بچه شده ای ؟ نه. پشیمان نیستم . حالا میتوانم بخوابم ؟ و بی درنگ به خواب می رود.

    ولی من بیدار هستم و در رختخواب می غلتم و می گویم : فقط یک سوال دیگر.
    _ اوهوم
    _ اگر دوباره به دنیا بیایی باز با من ازدواج می کنی؟
    خواب آلود پاسخ می دهد :به شرط آنکه اینقدر حرف نزنی ، بله . و لبخند زنان به خواب عمیقی فرو می رود.
    شبی استثنائی است . مهتاب تمام اتاق را روشن کرده است .

    در رختخواب می غلتم و خواب تو را می بینم عزیزم . خواب می بینم دیگر در فرنگ نیستم .در تهران یا اصفهان یا شمال هم نیستم . جای غریبی است. بوی کهنگی و ماندگی می آید.سنجاقی به سینه دارم که بزرگ و سنگین است .می خواهم آن را از خود جدا کنم،نمی توانم. سنگینی آن به قلبم فشار می آورد و قلبم را به تپش می اندازد. در آستانه این مکان تاریک و سرد و نمور ایستاده ام و دو دست بر سینه دارم.ناگهان متوجه می شوم که اینجا مصر است. بر آستانه مقبره مومیایی ها ایستاده ام که اینک سایه روشن بر آنها افتاده است.هر یک بر سکویی دراز شده اند و به نظر من که عاشق آثار باستانی هستم زیبا و با شکوهمند.می خواهم با نگاهم مومیایی ها، مجسمه های طلایی، مسی و برنزی و نقاشی های رنگارنگ روی دیوارها را ببلعم . از حضور در اینجا لذت می برم.می خواهم داخل شوم.هنوز دستها را بر سینه می فشارم. مردی در برابرم ظاهر می شود _مثل همان نقاشی ها دامن سفید کوتاه پوشیده و صندل حصیر به پا دارد . بالا تنه او عریان است .سر خود را تراشیده است.مانع ورودم می شود . می گویم بگذار بیایم تو. می گوید : زود آمده ای . و به دستانم اشاره می کند و ادامه می دهد : این را به من بده . می گویم:سنجاق سینه است .هرچه می کشم جدا نمی شود.می خندد. دست خود را دراز می کند. دستش سرخ است. به رنگ نقاشی های روی دیوار ، به رنگ گل سرخ . می گوید : تو آن را نمی کشی.داری به سینه ات فشارش می دهی .سنجاق سینه را با یک حرکت از من جدا می کند و به درون می رود. راحت می شوم . ضربان قلبم آرام می گیرد . او سنجاق را روی یک سکو می گذارد . ناگهان نوری زیبا شمعدان های طلایی اطراف سکو را روشن می کند و من می بینم تو روی سکو دراز کشیده ای و به من لبخند می زنی . می خواهم به سویت بدوم .مردک مرا به عقب می راند.فریاد می زنم : بگذار بیایم تو . می گوید:زود آمده ای .می گویم :اه... اه... و او در چوبی را می بندد.در خر خر صدا می کند. بر می گردم و پشت به در می ایستم.در فضای باز شب که در برابر من است چراغ ها مثل ستاره چشمک می زنند.پسرم با لباس دامادی آنجا ایستاده و دخترم،همسرم و مهمان ها با لباس های رنگارنگ در رفت و آمد هستند و همگی لبخند به لب دارند . پس چرا من انقدر دور افتاده ام؟ خوب شد که گم نشدم.همه چیز آنقدر زنده و با روح است که بی اراده می گویم :اه.. اه.. قلبم آرام است و دیگر خود را به سینه ام نمی کوبد.


    از خواب بیدار می شوم.شادی خاصی احساس می کنم.به موهای سپید همسرم نگاه می کنم.به صدای خروپف او گوش می کنم که به صدای باز و بسته شدن یک در چوبی شباهت دارد . دست بر بازوی او می گذرم و آرام تکانش می دهم و می پرسم : راست گفتی که اگر یک بار دیگر به دنیا بیایی باز هم با من ازدواج می کنی؟
    با اعتراض می گوید :چرا نمی خوابی؟...اره...والله ازدواج می کنم.
    _ چرا؟
    _ چون آدم احمق همیشه احمق است.

    لبخند می زنم و به نور ماه خیره می شوم . عزیزم ، من پیمان نشکسته ام . نباید به خاطر آن که از آن حادثه جان به سلامت در بردم خود را ملامت کنم . نه . من پیمان نشکسته ام . به همسرم و به پدر فرزندانم هم دروغ نگفته ام . او از اول همه چیز را می دانست .او چرخ پنجم کالسکه نیست . تکیه گاه من است . پس از چه کسی بخشش می طلبم ؟ اگر خوشبختی را دو بار تجربه کرده ام و اگر دو بار زندگی کرده ام ، گناه من نیست . هیچ کس هم جز خودم مرا محکوم نمی کند . پس فقط من هستم که باید فراموش کنم . فقط خودم هستم که باید خودم را ببخشم و... می بخشم. از این پس در رختخواب نمی غلتم . آرام و راحت دراز می کشم و به خواب می روم و دیگر هرگز خواب تورا نمی بینم .

    (( تهران ))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/