در خلوت خواب(۱)
در رختخواب می غلتم و خواب ترا میبینم عزیزم.عزیز دلم.خواب هایم روال صحیحی ندارند،فصلها را مخلوط می کنم،زمان را جابجا می کنم.حشو و زوائد را کنار می زنم و خواب تو را می بینم عزیزم.خواب می بینم که بیدارم.خواب آن روز را در اصفهان.در آن کوچه باغ روبروی کاروانسرای عباسی،همان زمان که هنوز کارونسرا،آماده گاه ارتش بود.همان زمان که در بزرگ چوبی آنکه دو تخته به صورت ضربدر به رویش کوبیده بودند،همیشه بسته بود.همان زمان که آسفالت تا نزدیکی کارونسرا رسیده و نیمه کار رها شده بود.زمانی که هنوز سالها تا هتل شدن فاصله داشت.روزگاری که در مقابل کارونسرا باغهای بزرگی پر از درختان میوه بودند و ساختمانهای کوچک قدیمی در میان آن باغها لق لق میخوردند.روزگاری که باد از فراز درختان انبوه اصفهان دامن کشان میگذشت،از فراز زاینده رود عبور میکرد و هوا لطیف و رخوتناک و آسمان آبی بود و ما به آن اعتنا نمیکردیم.
در رختخواب می غلتم و خواب ترا می بینم عزیزم و خیال می کنم بیدارم.خواب آن زمانی را که در باغی که ته کوچه ما بود در خلوت خواب زندگی میکردید.خانه کوچک ما هم در ابتدای کوچه و در میان باغی دیگر ساخته شده بود.به نظر من که کوچک بودم،باغ بسیار بزرگ و انبوه بود و سراسر سبز.برای دختر کوچکی مثل من جنگل بود.جنگلی پر از درختان گیلاس اصفهان و زرد آلوی شکر پاره.سر کوچه ما بقالی زهوار در رفتهای بود.
برادرم از من بزرگتر بود.آنقدر بزرگتر که به خود اجازه میداد به من امر و نهی کند و یا سر مرا شیره بمالد.هم او بود که به من یاد میداد ۱۰ شاهی را بردارم و از وسط خیابان که آن زمان خالی و خلوت بود رد شوم وبه بقالی آن سوی خیابان بروم،در حالی که قد ام به زحمت تا نیمه پیش خوان میرسید،ده شاهی را از طرفی که عکس داشت و نه از طرفی که عددی روی آن نوشته شده بود که من از آن سر در نمیآوردم،روی پیشخوان بگذارم و بگویم:یک بسته آدامس.
نوک زبانی حرف میزدم.هنوز هم چندان اصلاح نشده ام.پیرمرد بدون آن که حتی دست به ده شاهی بزند یا آن را پشت و رو کند با لهجه غلیظ اصفهانی میگفت:نیمی شد.
میپرسیدم:چرا نمیشه؟
_این ده شاهیه.جخ دو تا دونه بیشتر نیمی شد.
بسته ۴ تایی را باز میکرد و ۲ عدد آدامس بیرون میآورد و به دست من میداد.
از برادرم می پرسیدم:از کجا فهمید ده شاهی است؟
می گفت:نمیدانم.ولی میدانست و دروغ میگفت.میخواست باز مرا بفرستد آدامس بخرم و امیدوار بود مردک این بار فریب بخورد که نمیخورد.تا به دبستان نرفتم از این راز آگاه نشدم.برادرم فقط به فکر منافع خودش بود،مثل همیشه.و با این همه چه روزگار خوشی بود!
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خواب آن کوچه باغی که ته آن خانه شما بود و کمر کش آن خانه ما،و پس از یک پیچ و عبور از کنار یکی دو باغ دیگر به خیابان خاکی میرسیدیم.
خود را می بینم که پنج ساله هستم و دلم گلابی میخواهد.مادرم را میبینم که یک گلابی در دست دارد.آن را با فشار دست دو نیمه میکند.نیمهها یکی بزرگ تر از آب در میآید و دیگری خیلی کوچک.مثل قد من.مادرم نیمه کوچک تر را به من می دهد،چون من پنج ساله هستم.نیمه بزرگتر به برادرم می رسد که ده دوازده ساله است.تقسیم منصفانه نیست،مثل همیشه.من گریه میکنم.هیاهو میکنم و سهم ظالمانه خود را توی خاک و خاشاک پرت میکنم.میخواهم به زور حق خودم را بگیرم،مثل همیشه.مادرم مرا دعوا میکند و به اتاق میرود.برادرم آرام نگاهم میکند و سهم غاصبانهٔ خود را تا ته میخورد،مثل همیشه.فریاد میزنم:شما مرا دوست ندارید.من از پهلوی شما فرار میکنم.
این را از قصههای کلفتمان یاد گرفته ام.برادرم دنبال مادرم به سمت اتاق نگاه میکند و با مهربانی میگوید:گریه نکن.مامان میآید و کتکت میزند.
از او دلخور نیستم.عجیب است،حتی دوستش دارم.همیشه با من مهربان است.تقصیر او نیست که زور مامان به شکم گلابی نرسید و گردن آن شکست.تقصیر او نیست که مامان او را بیشتر دوست دارد و پدرم او را تحویل میگیرد و با او مثل یک مرد جوان رفتار میکند.باز گریه میکنم و به برادرم میگویم:من از پیش شماها میروم.
میخواهم دل او را بسوزانم.به سمت در کوچه میدوم.
برادرم وحشت زده به دنبالم میدود و چون به من نمیرسد فریاد میکشد:"مامان...مامان..."و میخواهد مادرمان را خبر کند.
از خواب میپرم.اه...در میان اتاق تاریک خاطرات کودکی به سویم هجوم میآورند.دلم برای برادر معصوم و وحشت زدهام میسوزد.چقدر بدجنس بودم.اشک دار چشمانم جمع میشود.دلم میخواهد گوشی تلفن را بردارم.شماره او را دار آن سر دنیا بگیرم و قربان صدقهاش بروم و از خطای پنج سالگی عذر خواهی کنم.می ترسم بگوید عقلم را از دست داده ام.احساساتم نسبت به برادرم ضد و نقیض است،مثل همیشه.
دار خواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خواب میبینم و خیال میکنم بیدارم.پنج ساله هستم.با موهای وزوزی و صورت پف کرده و خیس از اشک به لنگه چوبی دار کوچه تکیه کرده ام.شصتم را دار دهان گذشتهام و میمکم،مثل هر وقت که دلشکسته و غمگینم و یا مظلوم واقع شده ام،مثل همیشه.تو را میبینم عزیزم.دار خانه تان را باز میکنی و گریه کنان بیرون میآیی.با دمپایی.آمدی و از کنار من رد شدی.با دقت به زمین نگاه میکردی.یک پسر بچه هفت هشت ساله لاغر و سیاه سوخته.نگاهی به من کردی و راهت را ادامه دادی.صدای زوزه ات را میشنوم و میپرسم:چرا گریه میکنی؟
هنوز خودم بغض دارم.
میگویی:پولم را گم کرده ام.
لهجه بختیاری داری.
_میخواهی بیایم برایت پیدا کنم؟
_اره بیا.
برادرم سر میرسد.دیگ غیرتش به جوش آمده.به تو میگوید که بروی گم بشوی.از تو بزرگتر است.تو دو پا داری دو تا هم قرض میکنی و بسوی خانه تان فرار میکنی.از خیر پولت گذشته ای.مادرم سر میرسد.برادرم دیگر مهربان نیست.به مادرم میگوید که من میخواستهام همراه یک پسر بچه کوچک بروم.مادرم مرا کتک میزند.با برادرم لج میشوم.با او قهر میکنم.می روم گوشه اتاق چمباتمه میزنم و سرم را روی زانوانم میگذارم.دار حق من ظلم شده.دلم برای خودم میسوزد.برای تو هم میسوزد ،مثل همیشه.
دار رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.به مدرسه میروم.روپوش ارمک به تن دارم و کفش سیاهی که تا آخر سال دار مدرسه و مهمانی خواهم پوشید.ما از طبقهٔ متوسطی بودیم.از طبقه اکثریت.شما هم همینطور.خانه داشتن دار یک باغ نشانه ثروت نبود.دستم دار دست رحمتی است.من آهسته راه میروم و رحمتی دست مرا میکشد.از نخود چی کشمشهای برادرم کش رفته.دلم برای برادرم میسوزد ولی نخود چی کشمش را خیلی دوست دارم.با رحمتی میخوریم.داشتن کلفت نشانه تشخص نیست.بیشتر علامت شیوع فقر است.سر خیابان ما یک گدا خانه است پر زن و مرد و بچه.هرکسی میتواند دار آنجا کلفتی،نوکری،یا خانه شاگردی استخدام کند که زیاد هم وفا دار نیستند.من آن گدا خانه را دیده بودم.خاکستری رنگ بود.حالا جای آن گدا خانه را مغازههای شیک و قشنگ گرفته اند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)