در خلوت خواب (۳)
لای در نیمه باز است.مادرم کوبه در را میگیرد و آن را بر فلز دایره شکل زیر آن میکوبد و صدا میزند:مادام سدیک.
توی اتاق خانم سدیک روی صندلی لهستانی نشسته ایم.روی آجرهای کفّ اتاق فرش تمیزی انداخته اند.لوله بخاری تا سقف بالا رفته.عکس حضرت مسیح در اغوش مادر در حالی که هالهای طلایی دور سر هر دو را پوشانده به دیوار میخکوب شده.روی میز چوبی گوشه اتاق یک ژورنال کهنه و کلافهای رنگارنگ کاموا و یک ظرف کوچک شکلات و یک جعبه فلزی پر نقش و نگار پر از بیسکویت قرار دارد.بوی قهوه میآید. مادام برایمان قهوه میآورد و با مادرم درباره ژاکتی که قرار است برای من ببافد گفتگو میکند.من فنجان قهوه را بر میدارم.مادام میگوید :اگر میخواهی فالت را بگیرم قهوه را تا ته نخور.از خدا میخواهم.تا مادرم بیاید دهان به مخالفت باز کند فنجان را بر میگردانم.خانم سدیک فالم را میگیرد.عاشق لهجه او هستم.هروقت کسی فالم را میگیرد خواب آلود میشوم.
_ببین.اینجا.یک نفر دنبال توست.آیینه به دست دارد.جوان است.اوهو...چقدر هم خوشگل است.ولت نمیکند.یک نفر هم پشت توست.سنگ برداشته که آن جوان را...
مادرم میگوید:بس است مادام.او هنوز بچه است.ما به فال اعتقاد نداریم.
نگران میشوم که مبادا سدیک هم مثل من از مادرم بترسد.ولی او بی اعتنا ادامه میدهد:سنگ برداشته اند که او را بزنند.دلت گرفته.اینجا را ببین.سیاه است!ببین،دارد می رود.پشیمان میشوی.
مادام سدیک مکث میکند و فنجان را میچرخاند.حواس مادرم به کاموا و ژورنال است.
سدیک ادامه می دهد:به هم نمی رسید...یعنی حالا حالاها نه.خیلی سختی دارد.عاقبتش را هم نمیبینم.فنجانت خیلی شلوغ پلوغ است.
مادرم لبخند می زند.وقتی بیرن میآیم دلم گرفته.نکند من و تو به هم نرسیم؟!مادرم معتقد است فال چرند است.خدا کند اینطور باشد.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را می بینم عزیزم.می خواهند مرا شوهر دهند،من نمی خواهم.می گویند کنکور بدهم و به دانشکده بروم.من نمیخواهم.
برادرم میپرسد:پس میخواهی چه غلطی بکنی؟
پشتم را به او میکنم.ولی بعد به خالهام میگویم که میخواهم چه غلطی بکنم.میخواهم زن تو بشوم وبرایت دو تا دختر بزایم.لباس صورتی به تن هر دو بکنم.دلم میخواهد دخترهایم توی کوچه جلو جلو راه بروند و من و تو پشت سر آنها قدم بزنیم.
خالهام میگوید:میدانی که پسر داییش یاغی شده و به کوه زده؟
برای موقعیت اداری پدرت و ترقی او خوب نیست.
میدانم که اینها همه بهانه است.ولی من با تو عهد بسته ام،عهد تمام عمر.نمی فهمم ازدواج من و تو چه ضرری برای اصل سلطنت دارد؟چرا با ید مانع ترقی پدر من در اداره مربوطه بشود؟دعا میکنم باد به گوش پدرم نرساند که پسر دایی تو یاغی شده. باد نمیرساند ، برادرم میرساند.دیگر باید خواب ازدواج با تو را ببینم.با برادرم حرف نمیزنم.او هم نسبت به من سرسخت و خشن است.آبرو و اعتبار خود را در خطر میبیند.پدرم او را بیش از حد تحویل میگیرد.مثل همیشه.تو لج میکنی. خودت را با هزار زحمت به دانشگاه تهران منتقل میکنی.
از تو میپرسم:پس میروی که بروی؟عهد خودت را میشکنی؟
میگویی:من بی شرف نیستم.و به تهران میروی.
برایم نامه مینویسی.به نشانی همان بقالی کوچکی که می خواستم سر او را کلاه بگذارم.برایت به نشانی خانه ای که در تهران در آن یک اتاق گرفتهای نامه میفرستم.نامهها را امضا نمی کنم.از پچ پچها نمی ترسم.از برادر و پدرم می ترسم.تو در خانه دایی خودت اقامت کرده ای.دائم نگران هستم که نکند تو هم یاغی شوی و به کوه بزنی.رحمتی از اسرار نامهها باخبر می شود.دوباره قصه ما بر سر کوی و بازار رفته است و من،هنوز در خواب تلخ،آن پچ پچها را میشنوم و مثل آهن تافته خم و راست می شوم.زیر چکش شایعات به خود می پیچم.به جرم داشتن قالب،به جرم انسان بودن و خواستن و انتخاب کردن،محکوم میشوم.چه خوب بود میتوانستم مثل ادم های ماشینی با سر خمیده و چشمانی ثابت به آسفالت پیش پا،مطیع و بی اراده بروم و بیایم.ولی نمیتوانم.ما نسلی بودیم که نباید قالب داشته باشیم و اگر داشتیم نباید اجازه میدادیم کسی از این حقیقت مخوف بویی ببرد.من در این مورد کوتاهی کردم و محکوم شدم،مثل همیشه.
در رختخواب میغلتم و خواب تو را میبینم عزیزم.خیال میکنم که بیدارم.برادرم در فرنگ است و نمیتواند از آن راه دور عمل غیرت کند.با یک دختر ایرانی آشنا شده و مدتی است که با هم زندگی میکنند!ما موضوع را به هیچ کس نگفته ایم.از پچ پچها واهمه داریم!
تو فارغ التحصیل شده ای،به اصفهان میآیی.با اتوبوس.گرد آلود و خسته.و به من تلفن میکنی.با هم قرار میگذاریم.در اتومبیل فولکس واگن پدرت،کنار مادی پر درختی منتظرم هستی.سوار میشوم.شهر دیگر آنقدرها خلوت نیست که کسی ما را ببیند.دیوارها موش دارند،موشها گوش دارند.کلاغها تبدیل به چهل کلاغ میشوند.و ما،در پارکینگ هتل تازه ساز عباسی که در خیابان مقابل خانه سابقمان و به جای آن کاروانسرای قدیمی سبز شده برای نخستین بار دستهای یکدیگر را میگیریم.چرا انقدر احمق بودم؟چرا از نشستن در کنار تو و گرفتن دستان تو وحشت داشتم؟حتی از پارکینگ هم می ترسیدم.چرا قدر روزها و ثانیهها را نمیدانستیم؟چرا دوستان برادرم یا نزدیکان پدر و برادرم یا نزدیکان پدر و مادرم این همه بی رحم بودند؟دلدادگی ما چه آزاری به دیگران میرسند؟
پدر و مادرت با عشق ما مخالفت می کنند.بهانه میآورند.می خواهند تو حتما با یک دختر بختیاری ازدواج کنی و با اینکه ازدواج را برای تو زود میدانند،دخترانی را برای همسری تو در نظر میگیرند که از قضا هیچ یک بختیاری نیستند.دخترهای اول و دوم و سوم جریان عشق ما را میدانند و جواب رد میدهند.بنا بر این مادرت تصمیم میگیرد به دنبال یک دختر بی شر و شور و بی دست و پا بگردد.دختر چهارمی که به تو معرفی میشود یک دختر سر به زیر است. از همانها که خانواده ات در طلبش هستند.دختری که به ظاهر قلب ندارد.ولی با وجود نداشتن قلب با یک مرد جوان سر و سری دارد!از بخت بد او،آن مرد جوان پسر خاله دوست صمیمی توست.من و تو می خندیم و اسرار دیگران را حفظ میکنیم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)