زمستان بود هوا سرد شده بود.برف به شدت میبارید.شومینه را روشن کرده بودم.چای را دم گذاشتم ولی مهدی هنوز نیامده بود.یک ساعت گذشت و نیامد.دلم شور میزد.سر سینا بیخودی داد میزدم.کلافه بودم.بالاخره با دو ساعت تاخیر صدای زنگ بلند شد.به سرعت به طرف آیفون دویدم.بله.
خودش بود مهدی عزیزم.
-باز میکنی خانمی؟
با حرص دکمه آیفون را زدم.بارانی و چترش غرق برف بود.دستهایش را از سرما بهم میمالید و به سرعت خودش را جلوی شومینه رساند.بی اعتنا به او به اشپزخانه رفتم.با صدای بلند گفت:سینا!بابایی کجایی؟سینا!
سرم را از اپن آشپزخانه بیرون آوردم:چه خبرته آروم سینا خوابه.
-حیف شد براش شکلات خریده بودم.بعد از چند ثانیه گفت:سلام کتی خانم.
-علیک سلام.
-چرا بنده رو مورد غضب قرار دادید؟!
-نه بابا خیالاتی شدی.
-من اگه تو رو نشناسم که باید در مطبم رو گل بگیرم.چرا اخم کردی؟هر چند با اخم هم خوشگلی.
سینی چای را آوردم روی میز وسط گذاشتم و به تلویزیون زل زدم.
-کتی!
-بله.
من چه کاری کردم که با من قهری؟
-یک نگاه به ساعت بکن!تو نمیگی من از دلشوره مردم و زنده شدم؟
به دو بلند شد و جلوی پای من روی زمین نشست و دستهایم را گرفت.هنوز دستهایش سرد بود.نگاهش نمیکردم.چون با نگاهش سحر میشدم.دستانم را بوسید:حق با شماست.ولی به خدا دنبال کاری بودم.
-یک تلفن زحمتی داشت؟
-راست میگی ولی سرم گرم کار شد ساعت از دستم پرید.
-همیشه کار کار.
دستانم را محکم گرفته بود.گفت:حالا بگو چه کاری؟
با سردی گفتم:به من چه؟هر کاری که بود.
-اگه بگم خوشحال میشی ها!بگم یا نگم؟
دستم را از دستش بیرون کشیدم:لوس نشو.
-تو لوسم کردی غیر از اینه؟با دست چانه ی مرا به سمت خودش چرخاند و نگاهایمان بهم گره خورد:کتی جان قراره بریم زیارت خانه خدا اون هم سه تایی.
چشمانم گشاد شد:راست میگی؟مکه؟دستانم را به گردنش آویختم:مهدی خیلی دوستت دارم.
میخندید و دندانهای سپید و مرواید گونش دل مرا میربود.
صبح فردا برف سنگینی بارید و همه جا تعطیل شد.مهدی هم سینا را کوک کرد و هر دو لباس پوشیدند و راهی حیاط شدند.مهدی مرا هم برد.حسابی برف بازی کردیم.دستانم بی حس شده بود.هیچ حسی نداشتم گاهی تیر میکشید.بداخل آمدم و جلوی شومینه نشستم.به گز گز افتاد.مهدی به کمکم آمد.دستانم را ماساژ داد و جلوی آتش گرفت و در آخر بوسید.گفت:این هم از فوت کوزه گری.
خیلی خواستنی تر از آن چیزی بود که قبل از ازدواج فکر میکردم.دلم به حال روزهای از دست رفته جوانی میسوخت.خواسته مرا به هر چیز و هر کاری ترجیح میداد.همه زحمتها را بجان خودش میخرید.
یک هفته گذشت آفتاب در آمده بود.ولی بیدرنگ و سرد.برفها در حیاط تلنبار شده بود.آنروز سرحال بودم.دکوراسیون خانه را عوض کردم.حمام رفتم و حسابی بخودم رسیدم.بعد از ظهر مهدی زودتر از معمول آمد.غذای مورد علاقه اش خورش بادنجان گذاشته بودم.
-سلام خانمی.
-سلام خسته نباشی.
-چه کردی!اینجا خونه خودمونه یا اشتباه آمدم؟
-نترس زندان همون زندانه.
-لابد تو هم زندانبانی؟
-نه من زندانی توام.
چشمانش خمار شد.مدتها بود ارایش نکرده بودم.مرا خیره خیره نگاه میکرد:پس اگر تو زندانی منی حبس ابد برات میبرم.
-چه خبر؟
دستش را بطرف من گرفت و گفت:خبرها پیش شماست.لس آنجلس بودید یا فرانکفورت؟
از ته دل خندیدم و گفتم:نه مقیم المان بودم.
فنجان چایش را سرکشید و گفت:کتی خیلی خوشگل شدی داری جا افتاده تر میشی.
با خنده گفتم:قابل شما رو نداره.
با تمسخر گفت:اون که مسلمه بهتر از تو دختر بهم میدادن ولی از اونجایی که من قانعم...
نگذاشتم بقیه حرفش را بزند.با کوسن مبل زدم به سرش.کمرم را گرفت و سعی داشت دستهایم را مهار کند که صدای زنگ در بلند شد.سینا بود.سر و وضعم را مرتب کردم و در را گشودم.
توضیح هر روزش را اول به مهدی میداد .انگار نه انگار که من مادرش هستم.همیشه من تنبیهش میکردم و مهدی قاضی بود.شکایت مرا پیش مهدی میبرد.مهدی بعد از شنیدن حرفهای سینا گفت:کتی خانم نمیخوای پدر و مادرت و حاج آقا اینا رو دعوت کنی؟
-چطور؟
-چطور نداره پدر و مادرت هستند توقع دارند.یک وقت از چشم من میبینند.
چقدر فهمیده و نکته سنج بود.هیچوقت کاری نمیکرد که بعد افسوسش را بخورد یا پشیمان شود.
گفتم:برای کی دعوت کنم؟
در حالیکه لباسهای سینا را از تنش بیرون می آورد گفت:پس فردا شب جمعه همه را هم بگو.
در آشپزخانه بودم و سبزی را میشستم گفتم:باشه تلفن خاله خانمت را هم بده تا اونم دعوت کنم.
مهدی گفت:نه خانومی اون باشه یه بار دیگه بذار پدر و مادرت راحت باشن.با خاله من رودربایستی دارن.
از روی خجالت و حیا گفتم:نه بابا این حرفها چیه؟
-دِ خانم شما نمیدونی من میدونم شما به حرف من گوش کن.
ساکت شدم.جلوی اپن آشپزخانه آمد نگاهی عاشقانه به من کرد و زیر لب گفت:اینقدر با این دستهای ظریف کار نکن.این قدر خودت رو خسته نکن.من شرمنده تو هستم.الهی که بتونم جبران کنم.
با خنده گفتم:خجالت بکش کاری نکردم!
-پس چرا توی آشپزخانه ای؟تو فقط پیش من باش کنار من برای من فقط برای من.
-هستم مطمئن باش.
-راستی!برای پس فردا هیچکاری نکنی ها؟دست به سیاه و سفید نزن غذا از بیرون میگیریم.
-نه بابا چه خبره؟خرج بیخودیه!
-خانومم عزیزم پول مال خرج کردنه.من از پس انداز خوشم نمیاد تو هم قناعت رو کنار بذار.بیخودی زحمت و دردسر درست نکن.مهمونی باید خوش بگذره نه اینکه از صبح تا شب راه بری و شب هم خسته و کوفته بیفتی توی رختخواب و از حال بری.
-اینقدر نگو توقع ها رو بالا میبری ها!
-عیب نداره من آدم شناسم.من طرفم رو میشناسم.
همه آمدند.پدرم مادرم عمه مهناز حاج صادق قمر نسیم و شوهرش چقدر جای عزیز خالی بود.همه خوشحال بودند.کمک میکردند.گفتیم و خندیدیم.پدرم میگفت:ما تازه طعم داماد رو چشیده ایم.مادرم چپ و راست از مهدی تعریف میکرد و مهدی از من تعریف میکرد.قمر تمام ظرفها را شست و جابجا کرد.
دو روز بعد مادرم تلفن زد:چشمت روشن.
-چه خبره؟
-نسیم فارغ شد یک دختر خوشگل.شکل خودش.
جیغ کشیدم:تو رو خدا!کی؟
-دیشب دردش گرفت نزدیک صبح هم بچه به دنیا اومد.
نشانی بیمارستان را گرفتم.واقعا بچه ی خوشگل و تلپ مپلی بود.سفید رو بود.نسیم شیر نداشت و بچه از گرسنگی مدام گریه میکرد.عمه قنداقش کرده بود و نسیم گله میکرد:بابا قنداق مال قدیم بود.الان دکتر گفته برای بچه خوب نیست.کم هوش میشه.
عمه هم اصرار بر صحت کارش داشت:بیخود کردن.مگه تو کم هوش شدی؟مگه بقیه کم عقل و کم هوش شدن؟اینا دکونشونه.
مادر شوهرش عرق نعنا آورده بود و میخواست به خورد بچه بدهد.اما مگر حریف نسیم میشد.وای که چه کشمکشی بود.هر کدام چیزی میگفتند.بیچاره امیر که شده گوشت قربانی.همه اعتراض ها را سر او خالی میکردند.نسیم تا امیر را گوشه ای خلوت گیر می آورد شروع میکرد به گله و شکایت از مادر بیچاره اش.اسم دخترش را نازنین زهرا گذاشتند.سینا عاشق بچه شان بود.یکسره بالای سرش مینشست و با انگشتهای کوچکش روی صورت بچه میکشید.
-مامان!چقدر نرمه مامان چقدر کوچولو هست.
-خوب تو اینقدر بودی.
به سینا گفته بودند باید بابات دانه بخرد و مادرت بخورد تا از دلش بچه بیرون بیاید.آمده بودیم خانه.مرتب به مهدی میگفت:تو چرا یه دونه نمیخری تا مامانم بخوره.من دلم بچه کوچولو میخواد.
مهدی میخندید از ته دل میخندید:الهی قربونت برم به خدا من حریف مامانت نمیشم.وگرنه منم مثل تو آرزو به دلم.
با غیظ گفتم:مهدی خجالت بکش.زشته.
-لااقل به فکر من نیستی.به فکر بچه باش.
بهار رسید.بوی گل و باران بهاری دل از کف هر صاحب دلی میربود.مهدی برایم یک سینه ریز طلا خرید.به سینا هم یک دوچرخه عیدی داد.از همه مهمتر به صد خانواده بی بضاعت برای عید کمک کرد.خودش برنج و روغن مایحتاج دیگر را خرید و قسمت کرد و به همه ی خانه ها رساند.میگفت:زمانی شادم که دل همه شاد باشد.شادی برای خودم و خانواده ام راضی ام نمیکند.
خدایا این قلب به این بزرگی چطور در این جسم جای گرفته؟نیمه شبها بیدار میشد.از صدای گریه و ناله ی نماز شبش من بیدار میشدم.هر چند که گوشه ی سالن هال میرفت ولی صدایش چند بار بیدارم کرد.آرام وپاورچین پاورچین دنبال صدایش آمدم.سرنماز بود.نگاهش میکردم و حسرت میخوردم.با خودم میگفتم خدایا یعنی من لیاقت اینهمه خوبی را دارم؟خدایا خوابم یا بیدار؟خدایا سایه ی مهدی را از سر من و سینا کم نکن.

اردیبهشت بود.عازم خانه ی خدا شدیم.در پوست خودم نمیگنجیدم.چه جایی بود انصافا بهشت روی زمین بود.دلم نمیخواست به ایران برگردم.حضور خدا را د رکنارم احساس میکردم.مهدی دعا میکرد و اشک میریخت.چراغهای خانه ی کعبه را روشن کرده بودند.دیدنی بود.خیلی دیدنی بود.همه ی زوار از خود بی خود شده بودند همه در وجود دیگری محو شده بودند.شاید زیباترین و بهترین خاطره عمرم بوده و باشد.از مکه که آمدیم حال مناسبی نداشتم.سرم گیج میرفت.همه میگفتند:لابد گرما زده شده ای.
یکی میگفت:نه مال اونجاست.همه مریض میشن.
یکی میگفت:زیاد راه رفتی.زیاد اونجا فعالیت کردی و بی خوابی کشیدی.ضعیف شدی.
ولی هیچکدام از این علتها نبود.غذا از گلویم پایین نمیرفت.از بوها بدم می آمد.بوی گل بوی عطر بوی غذا همه ی بوها گند بود.مهدی نگران بود.هر چه تقویتم میکرد من بهبود پیدا نمیکردم.بالاخره وادارم کرد و به دکتر رفتیم.
-مبارک است.حامله هستند.
مهدی روی پا بند نبود.سینا را صد تا ماچ کرد.قربان صدقه اش میرفت.خسته بودم کم کم حالت تهوع به حالاتم اضافه شد.نای راه رفتن نداشتم.از صبح تا شب دلم میخواست بخوابم.از بد غذایی ام مهدی خانه را از تنقلات و انواع شکلاتها پر کرده بود.به زور آبمیوه و شیر و تخم مرغ به خوردم میداد.هوا رو به گرمی میرفت حالم روزبروز بهتر میشد.یاد روزهای بارداریم می افتادم.چقدر با سروش دعوا داشتم و چقدر با وضع ناهنجارم خرید میرفتم.چقدر بی جان و بیحال بودم!گاهی بغض گلویم را میگرفت.سروش نه تنها دلش برای من نمیسوخت حتی دلش برای بچه خودش نمیسوخت.مهدی مثل پروانه دورم میچرخید.دست به سیاه و سفید نمیزدم.هر چه میگفتم:به خدا حالم خوب شده.باور نمیکرد.چه احساسی شیرینی است.احساس اینکه ثمره ی عشقت در وجودت رشد کند.از خونت تغذیه کند.از گرمای وجودت زنده بماند.با تو نفس بکشد و پاره ی تنت شود.اواسط تابستان بود.گرما بیداد میکرد.بچه تکان میخورد.مهدی و سینا دست روی شکمم میگذاشتند و با هر تکان بچه جیغشان بلند میشد.باز نیت میکردند و دست روی شکمم میگذاشتند.اگر تکان میخورد میگفتند حاجتمان روا میشود و اگر تکان نمیخورد میگفتند جواب منفی است.
آنروز مهدی با سینا به استخر رفته بودند.در خانه تنها بودم.تلفن زنگ خورد.
-بفرمایید.
-منزل خانم تهرانی نسب؟

تا 420