حرفم را نمی فهمید. هیچ وقت مرا نفهمید. دردم همین بود. مرد زندگی نبود. همه چیزش، خوش گذرانی اش و عیاشی بود. بچ هبود. خیلی بچه تر از سنش. حتی مسئولیت نان گرفتن هم برایش سنگین بود. چه برسد به چرخاندن یک زندگی. فقط نگاهش کردم. از روی تحقیر گفت: چیه ؟ نمی شناسی؟
سرم را تکان دادم و اشک هایم روی گونه ام رخت. با دیدن اشک هایم و چانه ام که به شدت می لرزید. قهقهه زد: نیگا کن دیوونه. تو روانی بودی و مادرت تو رو انداخت به ما. بی خودی دائم گریه می کنی. خوب، خلی دیگه! و رفت.
خدا خدا می کردم سینا بخوادب که من هم چرتی بزنم. اگار کوه کنده بودم. ظهر غذایش را دادم و به هر ضرب و زوری بود خواباندمش.
نزدیک عید بود. همه مشغول خانه تکانی بودند. دیگر به زندگیم عادت کرده بودم و تنها به عشق سینا راه می رفتم و نفس می کشیدم. کارگر امد و همه جا را شست و رفت. خانه مثل دسته گل شده بود. خرید رفتم، برای سینا، برای هف سین. برای پذیرایی عید. ولی کدام عید؟ نه رویم می شد جایی بروم. چون سروش به خانه خانواده من نمی آمد نه کسی بود که به دیدنم بیاید. از مامان مهین هم خبری نبود. با من قهر بودند. خاله مهری در حد زنی می دیدم که با سروش به خانه من امده بود. فقط گاهگاهی به موبایل سروش زنگ می ز و حال بچه را می پرسید. سروش پیشنهاد داد که عید جایی برویم. پول حسابی توی دست و بالش بود. می دانستم وضعش خوب شده. گفت: کجا بریم؟ با خنده گفتم: چی بگم؟
- خوب بگو دیگه. دوست داری کجا بریم؟
- نمی دونم.
- شرق خوبه؟ تا حالا اون طرف نرفتیم. هان؟ خوبه؟
من ساده هم باور کردم. غافل از اینکه داشت از من و بچه سواستفاده می کرد. ما هم جزونقشه بودیم. یعنی به عنوان رد گم کردن باید با او می رفتیم. دوباره گفت: کجای شرق رو دوست داری؟
از خدا خواسته گفتم: من تا حالا امام رضا نرفتم. اگه می شه بریم مشهد.
کف دست هایش را بر هم کوبید و گفت: ای وای... زدی تو خالو منم چند ساله که نرفتم. پس بار و بندیل رو جمع کن روز اول راه بیفتیم.
- باشه. وسایل پخت و پز هم بیارم؟
- نه بابا . اصلا خوشم نمیاد تو سفر غذا بپزی. بی خیال این حرف ها.
سال تحویل شد. امسال توی هفت سین، سه تا شمع روشن کردم. سه تا تخم مرغ رنگ کردم. حالا دیگر سینا هم حساب می شد. تازه زبان باز کرده بود و با شیرینی زبانی هایش دلم را می برد. راهی مشهد شدیم. ولی با ماشین خودمان. تعجب کرده بودم. می دانستم مشکل مالی نداریم. پس چرا باید به سختی برویم؟ چرا با هواپیما نمی رویم. دلم طاقت نیاورد. از سروش پرسیدم: راستی چرا با ماشین؟ خوب با هواپیما می رفتیم.
داشت چمدان ها را در صندلی عقب جای می داد که گفت: دِ نمی دونی. مشهد باید با سختی رفت.
- چرا؟
- ثواب داره خانوم. ثواب داره. اونم دفعه اول.
به گروه خونش نمی خورد از این حرف ها بزند. اهلش نبود. تنها چیزی که سرش نمی شد اعتقادات مذهبی بود. حالا برای من منبر می رفت. می دانستم علت خاصی دارد اما نمی دانستم عمق فاجعه اش چقدر است. راه افتادیم. هوا خنک و خوب بود. هر از گاهی جایی نگه می داشت پیاده می شدیم. چای می خوردیم. سینا کمی بازی می کرد بعد هم راه می افتادیم. شهر به شهر جاهای دیدنی می رفتیم. با عکس گرفتن خاطره برای خودمان ثبت می کردیم. هر جا پلیس راه بود بدون هیچ مشکلی عبور می کردیم. بالاخهر رسیدیم. در شهر چرخیدیم تا به خیابان اصلی که مرقد مطهر امام هشتم بود رسیدیم. گنبد طلایی و گل دسته ها نمایان شدند. بدنم به شدت می لرزید. احساس می کردم امام رضا فقط مرا می بیند. احساس می کردم به قصر پادشاهی با قدرت می روم. حتی بلد نبودم سلام بدهم. با زبان عامیانه سلام کردم و دل پرم را با اشک هایم خالی کردم. چقدر خوب بود. چه احساس خوبی داشتم. سبک شده بودم. انگار روحم در بدنم نبد. غربت امام رضا را چشیده بودم. با دل گرفته برای خودم و اقا حسابی زار زدم. سروش جلوی حرم نگه داشت. من و سینا پیاده شدیم. گفت: شما برید زیارت . من هم برم هتل جای بگیرم.
بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- ساعت دهه. من ساعد یازده و نیم همین جا منتظرت هستم. گم نشی ها؟!
- نه تو برو. خداحافظ.
دست سینا را گرفتم و چشم به گنبد اقا به طرف حرم راه افتادم. چه جاه و جلالی. چه شکوه و عظمتی؟ فواره های حوض روشن بود. در حوض چراغ های رنگی روشن بود و اب را چند رنگ نشان می داد. صحن پر از جمعیت بود. این موقع شب چقدر شلوغ به نظر می رسید.
چراغ ها همه جا روشن بودند. برق طلایی گنبد و جلوه گل دسته ها زیر نور چراغهای بیشتر به چشم می خورد. کفش هایم را به کفشداری دادم و با سینا قدم به داخل حرم و رواق ها گذاشتیم. قلبم به شدت می زد. همه جا غرق نر و اینه بود. سنگ های مرمر سبز پای زوار را می بروسید و فرش های بزرگ و پهن کرم رنگ چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. جمعیت موج می زد. شانه به شانه همه حرکت کردم تا جایی که زن ها را از مردها جدا می کرد. چه کار خوبی! چقدر انسان احساس ارامش و سبکی می کند. به همراه موج مردم می رفتیم تا ضریح اقا نمایان شد. به مردم نگاه کردم. هر کسی گوشه ای مشغول درددل با اقا بود. به پیروی مردم دستم را روی سینه ام گذاشتم و سرم را خم کردم. سینا از فشار جمعیت و گرما گریه می کرد. یک باره صورتم خیس شد. اشک هایم مثل سیلاب پایین می امد. گوشه ای نشستم و بغض چهارسال چنان رها شد و چانه ام می لرزید که کلمات به درستی ادا نمی شدند. بوی عطر محمدی سرمستم می کرد. بوی بهشت بود. از هر شهر و دیاری امده بودند. همه به اقا اما رضا متوسل شده بودند و راز دل می گفتند. سینا هم محو در و دیوار شده بود. چنان به چلچراغ ها چشم دوخته بود که انگار بود و نبود مرا حس نمی کرد.
هر چه دلم می خواست به اقایم اما رضا گفتم. بدون رودربایستی. بدون اینکه غرورم جریحه دار شود. بدون اینکه خجالت بکشم و یا بخواهم ابرو داری کنم. حرف هایی که حتی به مادر نمی توانستم بگویم به اقا گفتم. دانه های اشکم به حد نهایت درشت شده بود. هر کسی از کنارم رد می شد می گفت: خانم التماس دعا.
نه کسی را می دیدم و نه کسی برایم اهمیت داشت. به اقا امام رضا گفتم: اقا شما رو به خدا کمکم کنید. اقا از خدا بخواهید نجاتم بدهد و یا مرگم را برساند. به خدا خسته شدم.
حرف هایم تمامی نداشت. غصه هایم روی هم تلنبار شده بود و محرمی غیر از اقا امام رضا را از گوشه دلم باخبر نکرده بودم. نه دعا خواندن بلد بودم و نه قران خواندن. ولی همین حرف زدن به اندازه تمام دنیا دلم را سبک کرد. با چشمان قرمز و پف کرده نگاهی به ساعت کردم باید می رفتیم. سروش منتظرمان بود. دلم نمی امد این همه صفا را بگذارم و بروم. حرم هم خلوت تر شده بود. در راه برگشت دری بود مانند ضریح اقا، فقط سفید رنگ بود.
پشت در زن ها و بچه ها با طناب های بلند و کوتاه خود را به مشبک های در بسته بودند. تعجب کردم. چند لحظه ای گوشه ای ایستادم و نگاهشان کردم. بعضی بچه ها که طناب به گردنشان بود روی پای مادران به خواب رفته بودند. بعضی گریه می کردند. بعضی زن ها زیر لب حرف می زدند و دستشان را به در می کوبیدم. از یکی پرسیدم: چرا اینها اینجا جمع شده اند و چرا با طناب و این وضع خوابیده اند؟
اشک صورت زن را خیس کرد و گفت: غریبی؟
گفتم: بله المان بودم و تا به حال اما رضا نیامده ام.
- خوش به سعادتت. تو رو به جان پسرت من رو هم دعا کن.
اشک هایم را پاک کرد و ادامه داد: اینها همه مریض اند. اینجا می مانند تا امام رضا شفایشان بدهد. همه مریض لاعلاج دارند. از همه جا رونده هستند دعا کن دخترم. چون دفعه اول هست که اومدی، هر حاجتی بخواهی اقا امام رضا می ده. اینها رو هم دعا کن شفا بگیرند.
مات و بمهوت به همه انها نگاه کردم. دلم گرفت. سینا رابیشتر توی اغوشم فشردم و صورتش را بوسیدم. بدترین غصه ها را قبول می کردم اما حاضر نبودم خراشی به دست و پای بچه ام بیفتد. بچه های معصوم با صورت های خسته و خواب الود روی پای مادرها دراز کشیده بودند. به طرف در خروجی رفتم. اما غصه مردم دلم را می ازرد. سروش با دیدنم دادش بلند شد: معلوم هست کجایی؟ صد جور فکر کردم گفتم گم شده. تو نباید یه نیگاهی به ساعت کنی.
راست می گفت. هوش و حالم جا نبود.
گفتم: راست می گی. از دستم در رفت.
آه بلندی کشیدم و سوار شدم. زیاد از حرم دور نشده بودیم که جلوی هتلی ایتساد. بد نبود. تر و تمیز و مدرن بود. اتاقمان روبه روی گنبد طلایی امام رضا بود. پنجره را که باز کردم. گنبد نمایان می شد. از همانجا با گنبد حرف می زدم. قربان صدقه اما رضا می رفتم و در حق همه دعا می کردم. سروش در چهار روزی که در مشهد بودیم فقط دوبار حرم امد و خیلی زود هم برگشت. ولی من دل نمی کندم. فقط برای غذا و استراحت به هتل می امدم و بقیه روز را کنار امام رضا می ماندم. جای همه خالی بود. جای مامان که از خاطرات مشهد رفتنش برایم می گفت. جای پدر، جای عزیز، جای اقاجون، عمه مهاز. وای چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. وقتی ادم از همه دور می شود بیشتر دلش هوای انها را می کند. به نیابت همه زیارت کردم. حتی برای قمر هم زیارت کردم. بیچاره پیرزن تمام ارزویش این بود که باز هم مشهد و مکه بورد. اگر اره کربلا باز شود به پابوس اما حسین هم برود. با دلی پر از غم و اندوه از امام رضا خداحافظی کردم و راهی تهران شدیم. سروش سرحال بود. تلفن از دستش نمی افتاد و من ساده فکر می کردم برای کارش با تلفن حرف می زد. بعدا متوجه شدم که شوهرم، تکیه گاه زندگیم، من و بچه را سپر بلای خودش کرده و برای اینکه خرش از پل بگذرد، ما را به مشهد برده. ما دکور کارش بودیم. او مخدر قاچاق کرده بود و برای اینکه مامورها متوجه نشوند، ما را همراه خود کرده بود. ولی برایم انقد زیارت امام رضا شیرین بود که خاطره اش همه چیز را شست و با خورد برد. دو روز نگذشته بود که سروش گفت عازم سفر است. داشتم قاشی می کشیدم که قفل در صدا کرد و سروش امد. سینا تا او را می دید همه اسباب بازی هایش را رها می کرد و به طرفش می دوید. سروش هم کم نمی گذاشت. از هر جیبش یک شکلات درمی اورد و با صدبار بوسیدن، سینا رضایت می داد و رهایش می کرد.
مصرف مواد مخدر لاغرش کرده بود. لباس هایش به تنش زار می زد. خودش هم حس کرده بود. برای همین تمام ریشش را می تراشید و موهایش را قارچی کوتاه کرده بود. کلمه ای حرف بین ما رد و بدل نمی شد. ان روز برعکس همیشه یک راست امد بالای سرم و پرسید: خوب سر خودت رو گرم کردی ها.
جوابی ندادم. دوباره گفت: خسته نشدی عزیزم؟ و از پشت شانه هایم را شروع کرد به مالیدن.
پرسیدم: چیه؟ باز کار داری؟ از این طرفا؟
- نه جون تو.
- پس چی؟ دلت برای من شور می زنه؟
- عیبی داره؟
- نه فقط از نگرانی پس نیفتی.
- ببین حالا. هی لیچار بار ما کن. اصلا به شما زنا خوبی نیومده. هر کاری ما بکنیم باز یه ایرادی روش هست.
قلم را کنار گذاشتم و به طرفش چرخیدم: سروش راست و حسینی بگو چیکار داری؟
- اخ قربون ادم چیز فهم. یه سفر دیگه می خوام با من بیای.
- چرا من؟
- همین جوری. تفریح اشکالی داره؟
فکر کردم و گفتم: نه. ولی تو ایندق رمشتاق من و سینا نبودی. حالا برای ما پرپر می زنی!
- ای بابا. من دربست مخلص تو و اقازاده ام. فرمایشاتی می کنید ها!
خندیدم و گفتم: نه سروش جان. ما نمی آییم.
چشمانش گشاد شد: دِ، چرا؟
- خوب خسته سفر مشهدیم. بعدم من کلی کار دارم.
- گور پدر کار. من می گم بیا. تو هم می گی چشم. باشه؟
- نه عزیزم. دلم نمی خواد بیام.
با دست زد به سرش: ای خاک بر سر احمق من. که به فکر توام. به جهنم. گور پدر تو و اون بچه.
کفش هایش را بسرعت پوشید و در را محکم به هم کوبید و رفت.
بو برده بودم که در سفر مشهد مواد مخدر قاچاق کرده و گردش و تفریح و زیارتی در کار نبوده. امیدوار بودم از مسافرتش دست بردارد و بدون ما کاش راه نیفتد. اما افسوس که پول هنگفت قاچاق مواد مخدر بدجوری به دهانش مزه کرده بود. نمی دانست که بار کج به مقصد نمی رسد. نمی دانست که برای این کار ها باید تاوان سختی بدهد. تاوانی که نابودی به ارمغان می اورد. ولی کجا بود پوش شنوا؟ رهایش کردم و امید داشتم نرفتنم برنامه اش را به هم بریزد. شب پکر برگشت. مثل اینکه مواد هم گیرش نیامده بود. مدام بینی اش را بالا می کشید. سینا به طرفش دوید، پاهایش را گرفت و با زبان کودکانه اش به به می خواست. حتی حوصله او را هم نداشت. داد زد: کتی بیا این بچه رو بگیر. دیوانه ام کرد.
اوضاع قمر در عقرب بود. سریع سینا را بغل کردم. زد زیر گریه و دست کوچکش موهایم را می کند که چرا از سروش جدایش کردم. در دستک یک مشت شکلات داشتم. مشتم را جلویش باز کردم و گفتم: ببین مامان. به به . بیا.
گریه اش قطع شد و شروع کرد به باز کردن کاغذ شکلات. سروش بی حال روی کاناپه افتاده بود. پاهایش تا وسط اتاق امده بود و به پشتی کاناپه تکیه داده بود. انگار سرش روی گردنش سنگینی می کرد. بدون انکه به من نگاه کند گفت: من فردا می رم سفر. یعنی باید برم.
پرسیدم: کجا؟
- ترکیه. چند روز بیشتر نیست. فقط حواست را جمع کن. اگر کسی تلفن زد و با من کار داشت، بگو نمی دونم کجا رفته. حالیت شد؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و ادامه دادم: چه سفری هست که اینقدر مخفیانه.
با بی حالی گفت: سفر کاری. جنس ها رو باید بیارم این ور.
خنده شیطنت امیزی کردم و گفتم: جنس ها . چه جنسی هست؟
از لحنم حرص خورد و گفت: یعنی چی؟ چرا سین جین می کنی؟ همه چیزتون که رو به راهه، هار شدین!
با عصبانیت گفتم: خودتی. من دیگه حوصله این گندکاری تو رو ندارم. دیگه بس مه.
داد زد: گند کدومه. باز خیال بافی هات شروع شد؟
- برو خودت رو سیاه کن. چی قاچاق می کنی؟ هان؟
- خفه شو دهنت رو ببند.
- چرا، هان؟ چرا دروغ می گم؟
- زیادی زر بزنی همین جا می کشمت. به خدا می کشم.
واقعا قیافه اش عین حیوان درنده شده بود. ترسیدم. بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. دلش طاقت نیاورد و دنبالم امد. او هم ترسیده بود. از اینکه من از کارش سردر اوردم. جلوی اپن ایستاده بود و گفت: قاچاق چیه؟ هان؟
جواب نمی دادم و با سرعت و نیرویی بیش از حدم در اشپزخانه کار می کردم. دوباره پرسید: با توام. حرف بزن. پس چرا خفه خون گرفتی؟ دیدی گرت گفتی! چیزی........
تا صفحه 290
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)